|
بازگشت به خانه پيوند به نظر خوانندگان آرشيو مقالات آرشيو صفحات اول جستجو |
چهارشنبه 22 خرداد ماه 1392 ـ 12 ماه ژوئن 2013 |
سکولار دموکراسی ما و ایدهآلیزم ولایی آقای بنی صدر
امیرحسین آمویی
خوانندگان ارجمند
چندی پیش بنده نامۀ کوتاهی* به آقای بنی صدر نوشتم و عین نامه را برای «انقلاب اسلامی» و «سکولاریسم نو» فرستادم. نامۀ بنده در «سکولاریسم نو» نمایش داده شد، اما در «انقلاب اسلامی» تا مدتی بازتابی پیدا نکرد! لیکن چندی که گذشت دیدم آن نامۀ مختصر و صمیمانه انگیزهای شده تا جناب بنیصدر اقدام به درج سلسلهای از "سرمقاله"ها کنند. تا کنون دو قسمت از آنها در «انقلاب اسلامی» مندرج گشته و ظاهراً بقیه هم آماده شدهاند و در راه هستند. ایشان گویا این مقالات را به صورت کتابی هم منتشر خواهند کرد. همین جا اشاره کنم که برخی از مباحث سرمقالۀ اول** و دوم از سالها پیش شکل گرفته بوده و قسمتی هم در انقلاب اسلامی و یا احیاناً در جاهای دیگر منتشر شده.
بنده در آن نامه پس از ابراز ادب و اظهار تأسف از این که رژیم خودکامۀ "ولایت فقیه" خمینی با «کودتا»یی نامشروع و غیرقانونی «قدرت» را از دست نخستین ریاست جمهوری خارج نمود و دهها هزار نفر را یا به اعدام و زندان سپرد و یا ناگزیر از فرار کرد، دو نکته را به ایشان پیشنهاد کردم: نخست این که از زبان کهنه بپرهیزند و به جای "ولایت جمهور مردم" از کلمات "دموکراسی" یا "مرمسالاری" استفاده کنند، چرا که این دو واژۀ اخیر معانی روشنی دارند، ولی اولی ندارد، و دیگر این که بهتر است از کاربست زبان پیچیدۀ فلسفی و انتزاعی، به هنگام گفتگو با مردم و نگارش نیز اجتناب گردد، چه در این موارد باید متوسط سواد و سطح معلومات مردم را در نظر گرفت. در عین حال تأکید کردم که واژۀ «ولایت» در عبارت «ولایت جمهور مردم» "برچسب سیاهی خورده و بیآبرو شده" و در ذهن تقریباً تمام ایرانیان تداعی کنندهی "ولایت فقیه" است. به برخی دیگر از ابهامات نیز در "اهداف نشریۀ انقلاب اسلامی" اشاره کردم و همچنین پیشنهاد نمودم نسبت به رفع آنها بکوشند، مطالب را روشن بنویسند و از پیچیدهگویی روی گردانند و در کلام خود اصلاحات را رعایت کنند. در پایان نیز هشدار دادم که "حتی پس از جرح و تعدیل های فلسفی- منطقی بسیار پیچیده هم نمیتوان از بحثهای آن نشریه به این نتیجه رسید که «سایت انقلاب اسلامی» در پی "آزادی و مردمسالاری" است. اما از قضا سرکنگبین صفرا فزود!
اصل مطلب:
سرمقالۀ اول جناب بنی صدر در «انقلاب اسلامی» از چند جهت مایۀ شگفتی بنده شد: نخست این که ایشان نوشتند: «قدرتی در کف من نبود و "من مرد قدرت نبودم" تا با کودتا آن را از دستم به در برند. کودتا بر ضد تجربۀ دموکراسی و به قصد متوقف کردن اجرای برنامۀ استقلال و آزادی و رشد بر میزان عدالت اجتماعی انجام گرفته است.» معنای قسمت اول این گزاره روشن است، اما قسمت دوم اندکی مبهم می نماید. اگر بدانید که ایشان واژۀ "میزان" را به مفهوم "اصل" به کار برده اند آن گاه معنا روشن خواهد شد. همین جا عرض کنم که «سرمقاله» ایشان از نظر پیچیدگی، زبان انتزاعی و تجریدی و فلسفی، گزینش واژههای دور از ذهن و تعریف ناشده و جمله بندیهای بسیار پیچیده و اغلب، از لحاظ ساختار درونی، رنجور از جابجاییها، و تکرار و توالی افعال منحصر به فرد و، گویا، سبک خاص بیان ایشان است. "سرمقالۀ" اول متنی است که خواندن و دریافتش روزگار کسانی را که، علی الخصوص امروزه، هم ناگزیرند جان بکنند و معاشی تهیه کنند و هم جانشان به لبشان برسد تا بندی از بندهای آن را دریابند، دو چندان سیاهتر می کند، مغز انسان را به دوار و زبان او را به لکنت می اندازد.
با این وجود باید به خواننده مژده بدهم که عبارت پایانی آن سرمقاله حامل خبر خوشی است و آن چنین است: "بدین قرار، ما خود را به جدائی دین و مرام از دولت قانع ندانسته ایم. برآن هستیم که بنیادهای جامعهی قدرتمحور، از جمله بنیاد دین، [باید] تغییر کنند و استقلال و آزادی محور بگردند و به عنوان وسیله، و نه ارباب، در اختیار انسان قرار بگیرند و خدمتگزار او باشند." [همه جا افزودههای داخل قلاب از من است.] برای بنده این مایۀ خوشحالی است، چرا که این گزاره نشانۀ عزم بخشی دیگری از اپوزیسیون "در هجرت" [یعنی "در تبعید"!] برای ایجاد سکولار دموکراسی در ایران است. و اگر چنین باشد، یکی از پلهای اتحاد میان نیروهای خواهان سکولار دموکراسی ساخته شده است.
در بالا اشاره کردم که ایشان خود را "مرد فاقد قدرت" دانستند و کودتا را هم "برضد تجربه دموکراسی" دریافت کردهاند. میدانیم که دست کم دو تن از کاندیداهای ریاست جمهوری اول از همان آغاز رد صلاحیت شدند، لیکن در هرحال در آن انتخابات، که کاملا هم دموکراتیک نبود، مردمی عظیم با شعار "بنیصدر صد در صد" ایشان را انتخاب کردند و نیروی ارادهی خویش را در اختیار ایشان گذاشتند. البته ما میفهمیم که آقای بنی صدر چه میگویند، ولی در هر حال کودتا علیه آن آراء و بی اثر کردنش، کودتا علیه رئیس جمهور منتخب توسط آن آراء و مردم بود. مردم با آن آراء ایشان را در رأس قدرت اجرایی قرار دادند. ولی آقای خمینی، که "البته" هم از فضایل الهی بهرهای داشتند و هم از فضولات شیطانی- چنان که به روشنی گفته بودند "اهل خدعه" هم هستند- رئیس جمهور را مدتی پس از انتخاب معزول کردند. (بگذارید فعلاً در داخل پرانتز عرض کنم که اگر بنده به جای کلمۀ قدرت از لغت "ولایت" استفاده میکردم، احتمالاً آقای بنی صدر اعتراضی نمیکردند. حقیقت این است که از نظر ایشان نادرستی کاربست واژۀ قدرت و درستی کاربست واژه "ولایت" جان کلام آقای بنی صدر است در آن سرمقاله و مفاهیم قابل بحث هستند. اندکی بعد به آن می پردازم).
در مورد عزل ایشان از ریاست جمهوری، و علت العلل آن از نظر سیاسی، حقوقی و روانی، باید به اختلاف یا تضادی اشاره کنم که همانا تضاد بین باور مردمی متوهم به اسلام و رهبری کاریزماتیک آن از یک سو، و توهم آنان در مورد اِعمال قدرتمندانۀ ارادۀ دموکراتیک و تاریخی خویش، از سوی دیگر است. حوادثِ پیش از انقلاب را به یاد آورید: از آنجا که رهبران جنبش دموکراتیک خود نسبت به "زبان انقلاب" و زبان قدرتِ برحقی که می بایست بدان دست یازند، متوهم بودند (می دانیم که آقای بنی صدر با زبان قدرت در مبارزه ای تاریخی هستند) و به بیان دیگر هژمونی آن مُلای بیسواد را پذیرفته بودند (چرایش را همه میدانند) در همان بزنگاه تاریخ، یعنی در جایی که مردم باید با توجه به ارادۀ تاریخی و خواست ترقیخواهانۀ خود یکی را بر دیگری بر میگزیدند، نه فقط با ریسمان رهبر خدعهگر که نیز با راهنمایی کسانی که در لباس روشنفکری گرد او را گرفته بودند در چاه ظلمت سرنگون شدند و بدین روزگار گرفتار آمدند (البته دست خارجی نیز که در سراسر دنیا عاشق حکومت روحانیون است آن تحفه را برای ما به ارمغان آورد!)
داستان تخریب ذهن سیاسی مردمی که در مشرق زمین زندگی می کنند از دهها سال پیش آغاز شده. از زمان حرافیهای سید جمال الدین اسد آبادی یا افغانی، که هرگز هم روشن نشد که بود و هویتش چه بود، تا روزگار رهبران روحانی مشروطه و حکایت مرد نازنینی به نام میرزا یوسف خان مستشار الدوله که رسالۀ «یک کلمه» اش معروف است. و سپس تا روزگار ما که حضراتی نظیر آلاحمد، علی شریعتی و بازرگان و دیگر همکارانشان آن ترهات و تفلسفات سیاسی را ادامه دادند و در قالب واژهها، کلام و تفاسیر خاکخوردۀ قدیمی و قلابی با رنگ و زنگ تحجر و مذهب به مردم چنین القا کردند که گویا اسلام و ولایت اسلامی همان جمهوری و دموکراسی است و تکثر پذیری از فضایل آن است و چنین است و چنان که حتی مارکسیستها هم در آن با فراغ بال میتوانند ابراز نظر و فعالیت کنند. حضرات چنان کلاه گشادی بر سر خلق و روشنفکرانش گذاشتند که حتی حزب هفت خط توده و بعد هم فدائیان با صدای نی چوپان، همچون رعایای به راه راست هدایت شدۀ اسلام، در جریان تظاهرات شعار مسخرۀ "درود درود درود، درود بر خمینی" سر دادند (از ماست که بر ماست). به همان رسالۀ «یک کلمه» رجوع بفرمایید تا متوجه عرض بنده و نایل به شناخت ریشۀ فساد در تفکر روشن فکری ایرانی بشوید!
فکرش را بکنید؛ سالهای پنجاه و شش و پنجاه و هفت را به یاد بیاورید. دانشگاهیان و دانشجویان و معلمان، کسانی که میبایست با جدیت و ایجاد ائتلاف با تمام قوا در برابر ظهور رهبر مذهبی ایستادگی میکردند، با شعارهای "دیو چون بیرون رود فرشته در آید" به استقبال ارتجاع سیاه رفتند و "خود نمیدانستند". نمیدانستند چون دستی و اندیشهای، و یا شاید دستهایی، راه تنفس مغزهاشان را بسته بود، نمی دانستند، نه این که چون مصرف کالای مادی خارجی آزاد، بل که نمی دانستند چون مصرف کالای معنوی خارجی، که همان دموکراسی سکولار و آزادی وجدان و اندیشه سیاسی باشد آزاد نبود، یعنی که تنفس روشنفکرانه ممنوع شده بود! فکر مندرس اصالت مذهب و فکر دشمنی با غرب و غربزدگی غالب و آزادی فرد و ایجاد نظامی بری از چرکاب مذهب فکری ناپسند و مذموم بود. حد اکثر ادبیات مخفی حزب توده و گاه جزوات پرت و پلای جنگ چریکی آبی آلوده در حلق ذهنیت ترقیخواه ایرانی میریخت. شاه چنان بلایی بر روزگار اهل تفکر آورده بود که عملا راهی برای رفتن بجز راه مذهب نمانده بود. خود کرده را تدبیری نبود، خفته را هم تدبیری نیست. انحراف روشنفکران و سقوطشان در دام مذهب، به انحراف در مسیر تاریخ و درماندگی و توهم یک ملت منجر شد و این پیش از هرچیز خواست دشمنان نفتخوار تاریخی ایران بود.
اما در اینجا نکتۀ دیگری هم هست، نکته ای که هم به بحث ظریف آلترناتیو مربوط می شود و هم به روانشناخت رئیس جمهوری که خود، از آنجا که در دام افکار اسلامی افتاده بود، گویی به قدرتی که از سوی مردم به وی داده شده بود ایمان و اعتمادی نداشت و گویی همچنان هم ندارد. این که شما بخواهید در عرصۀ واقعی تحولات سیاسی نقشی را که تاریخ به شما وانهاده نادیده انگارید و به جای اندیشیدن به قدرت در رؤیای "ولایت" جمهور سرنگون افتید، کلید حل قضیه است. در هر حال اکنون تاریخ ورق و رقم خورده و فکر بی پایه و اساس "ولایت" از ذهن و ضمیر ایرانیان زدوده شده است. آنچه که تاریخ اکنون در ایران کرده فرسنگها با آنچه که در اروپای دوران انگیزاسیون کرد فاصله دارد و دست کم در ایران دیگر فرصتی برای تجدید حیات اسکلتی به نام حکومت اسلامی و یا حتی جمهوری اسلامی نمانده است. چرا بیهوده بکوشیم که "ولایت" را، حتی به آن معنی کهنه (دوستی) که شما به کار میبرید، زنده کنیم!؟
قبلا گفتم که واژۀ «ولایت» جان کلام سخن و در واقع ستون فقرات استدلالهای آقای بنی صدر است. چرا؟ نخست خلاصهای از رویکرد و رهیافت ایشان در سرمقالۀ اول، البته به زبانی بسیار ساده و گاه با استفاده از نوشته های خود ایشان:
آقای بنی صدر، پس از این که خود را فاقد "قدرت" دانستهاند (توضیح این که کلمۀ قدرت یکی از کلیدواژه های نوشتار ایشان است) با توسل به مفاهیم دیگری نظیر "ولایت"، "حق"، "رویارویی حق با قدرت"، "زبان تولید"، "زبان مصرف"، "زبان قدرت"، "بیان قدرت"، "زبان آزادی"، "بیان آزادی و استقلال"، "ثنویت"، "اینهمانی"، "موازنۀ عَدَمی" و غیره بحثی به غایت پیچیده کردهاند تا فقط و فقط یک چیز را ثابت کنند: به جای مفاهیم "جمهوری" و "دموکراسی" باید از کلمه "ولایت" استفاده کرد؛ و این که چرا باید چنین انتخابی کرد، علتش را این گونه توضیح داده اند:
"در جامعههای مختلف که بنگری، در هر دوره، کلمهای بیاعتبار شده است: در جامعۀ فرانسوی، زمانی "آزادی" بیاعتبار شد. در آفریقا نیز زمانی "استقلال" بیاعتبار شد. در بسیاری از جامعهها، در این و آن دوره، "دموکراسی"، "سوسیالیسم"، و... بی اعتبار شدهاند."
بعد، از پی اندکی ایراد گیری از بنده و احتمالا متهم کردن این قلم به خشونت ورزی و دشمنی با کلمات (توضیح این که بنده مرتکب چنین جنایتی نشدهام. برای اجتناب از دراز شدن بحثِ بیهوده، خوانندگان را ارجاع می دهم به نوشتۀ خویش. مختصر این که نوشته بودم: باید کلماتی را برگزید که صورت و سیرت شان به مفاهیم سیاه و ارتجاعی آلوده نشده است) افزوده اند که :
"فکر نمیکنید خشونت زدائی از زبان و "رها کردن منش و روش دشمنی"، از جمله کارهای ضرور است که برای رها شدن از استبداد حاکم و ضد فرهنگ قدرت، باید کرد؟ افزون براین، از انقلاب مشروطیت بدین سو، «ولایت جمهور مردم» بیانگر ارادۀ تغییر از جامعۀ رعیتها و «اغنام الله» به جامعۀ شهروندان بوده است و یادآور عهدی است که آقای خمینی با مردم ایران، در حضور جهانیان کرد و عهد خود را شکست. چرا باید نفرت از «ولایت فقیه» ما را از تاریخ بس گرانقدر جنبشهای ایرانیان و هدف اصلی آن غافل کند؟ به جای نفرت از «ولایت فقیه»، به کار نقد آن باید پرداخت. وگرنه، نه کلمۀ ولایت از میان میرود و نه این خطر که قدرت شکل و نام دیگری به خود بگیرد و باز به کار رود، از میان بر میخیزد. افزون بر این، جامعهای میشویم با چندین زبان فارسی و ناتوان از تفهیم و تفاهم با یکدیگر." (بنگرید به سرمقاله).
همچنان که ملاحظه میکنید ایشان بر این باورند که کاربست واژههای "دموکراسی" و "جمهوری" باعث خواهد شد که "قدرت" دوباره شکل بگیرد و خون مردم را داخل شیشه کند! و به همین دلیل است که ما نباید "افتخارات" (؟) گذشته را فراموش کنیم واگرچه آقای خمینی بر مفهوم "ولایت فقیه" مهر مخصوص (و شاید "منحوس") خود را زدند، اما واژۀ «ولایت» اجازۀ سر بلند کردن «قدرت» را نخواهد داد، و حالا بنده [راقم این سطور] اضافه میکنم: و بدین ترتیب "کل بشریت در شکل دادن آزادی در بیان آزادی" سربلند و پیروز خواهد شد! نفهمیدید؟ حق دارید زیرا مقدمات بحث آقای بنی صدر را نخواندهاید و یا خواندهاید و مستأصل شدهاید از فهم آن! توضیح بیشتر:
جناب بنی صدر، که با استقامت قابل تقدیر اما حیرت آوری به ادبیات کهن و از جمله واژۀ "ولایت" چسبیده اند، خود را در مقام یک فیلسوف جهانی و شاید هم نوعی پیامبر، دیده در پی نجات جان کل بشریت برخاستهاند. ببینید چه میگویند:
"بیان استقلال و آزادی را نمیتوان با زبان قدرت، باز شناساند. از دید خود، طی نیم قرن کوشیدهام زبان آزادی را باز یابم و پیشنهاد کنم. برآنم که تا [زمانی که] "جامعۀ ایرانی و دیگر جامعهها" این زبان را پیدا نکنند، جمهوری شهروندان تحقق پیدا نمیکند."
نمایشگاه و روند استدلالهای آقای بنی صدر در این سرمقاله یک خصلت دیگر هم دارد و آن دیدگاه و فلسفۀ وحدت وجودی است، خدا بیامرزد ابن عربی را. ایدهآلیزم پنهان و آشکار ایشان نیز کار فهم سرمقاله را دشوارتر کرده است. همان طور که عرض شد ایشان با توسل به کلیدواژههای مذکور، ابتدا از زاویۀ زبان و کلمات به بحث پرداختهاند تا به بنده و خواننده حالی کنند که نباید از کلمۀ دموکراسی و جمهوری سود جست، زیرا خطرناک اند (بنده عکس این را گفته بودم!) و برای این که خطرات چنین کلماتی را اثبات کنند قدم گذاشتهاند در آزمایشگاه اختلاط معانی و ایجاد آمیختهای از فرضیات زبانشناسی، فلسفه و روانشناخت اقتصاد مصرفی، و اندیشههای عرفانی و وحدت وجودی. خلاصهای از رویکرد ایشان، البته از زبان بنده، چنین است:
زبان را در دو حیطۀ قدرت و آزادی به کار میبرند. زبان باید هدفی جز ایجاد حق و در ارتباط با حق نداشته باشد. کاربرد زبان در قدرت حاصلی ندارد جز بازتولید قدرت، در حالی که کاربرد زبان در آزادی محصولی دارد که همان آزادی و استقلال است. قدرتمندان که از منطق صوری سود می جویند، زبان قدرت را به کار می برند که به کار تحدید و تهدید آزادی و استقلال میآید. آنها میکوشند با توسل به فلسفۀ صوری و با ظاهری مقبول ، آزادی را محدود و خلق الله را از مسیر اصلی منحرف کنند. از همین روست که همراه با فرهنگ مصرفی، واژههای مصرفی هم که اکنون بیمعنا و از معنای واقعی خود تهی شدهاند، وارد زبان میشوند و ضمن فقیر و فاسد کردن زبان فارسی، چون بندهایی بر دست و پای آزادی گره میخورند. "حال آن که در زبان و بیان استقلال و آزادی، آزادی هم با استقلال همراه است و هم بر وجود ذی وجودی دلالت می کند: استقلال و آزادیِ انسان است که با هستی، که استقلال و آزادیِ مطلق است، اینهمانی میجوید و این انسان است که بینهایت [فرصت] انتخاب پیدا میکند. هریک از اینها ذی وجود هستند" ( فلسفۀ وحدت وجود). باید استقلال را "اینهمانی" با هستیِ هوشمند [خدا؟ وحدت وجودیگری] و آزادی را نامحدود گشتنِ گزینشها، تعریف کنیم (یعنی که بیانتهایی در وحدت با خدا) ، در این تعریف، ذرهای از [معنا و مفهوم] قدرت، موجود نیست و از [معنا و مفهوم] توانائی تا حدِ بینهایت وجود دارد (یعنی توانایی خدایی). بدین قرار، این تعریف از استقلال و آزادی، محتوایی جز خود ندارد (یعنی یکسان بودن هستی با آزادی) و ممکن نیست [بتوان] به جای آزادی، ضد آن را به کار بُرد." "اگر این تعریف از استقلال و آزادی پذیرش همگانی بیابد، رابطهها در جامعه، رابطههایِ حق با حق میشوند و میزانِ [یعنی اصلِ] عدالت مانع از آن میشود که رابطهها در رابطههای قدرت و بیان استقلال و آزادی، در [دام] بیان قدرت [افتند و]، از خود بیگانه گردند." (به ظاهر نوعی پلورالیزم). ما عزم خود را جزم کرده ایم تا مفهوم و کلمۀ «ولایت» را به معنای «شرکت در رهبری بر وفق موازنۀ عَدَمی و حقوقی» تعریف کنیم [در جای دیگری موازنۀ عَدَمی را "آزادی انسان و جامعه از روابط قدرت" معنی کردهاند.] موازنهای که همان "موازنۀ دوستی و بر اصل عدالت یا رابطه حق با حق است"، و باعث میشود که مدار اندیشه و عمل باز شود؛ چون باعث میشود که هر کس به استقلال و آزادی خویش بر گسترۀ استقلال و آزادی دیگری بیافزاید. و ...
در یک جمله خلاصه کنم: دموکراسی و جمهوری حرفهایی بی مایه و تهی هستند که باید به دور انداخته شوند و به جای آن «ولایت» که همان دوستی و رابطۀ حقوقی و پایدار بین دوستان است باید به کار برده شود، زیرا به "اینهمانی انسان و هستی و تکثر در آزادی می انجامد" و این رسالت من (بنی صدر) برای جهانیان است.
نمیخواهم بیشتر از این سرتان را درد بیاورم. برای این منظور خوبست که خود سرمقاله را بخوانید و حاصلی برگیرید. اما میل دارم که توجه خوانندگان و نیز دوست عزیزمان، جناب بنی صدر، را به نکتهای ساده جلب کنم:
ما از "زبان قدرت" حرف نمیزنیم، آنچه که ما از آن سخن میگوییم "قدرت زبان" است و همین قدرت زبان است که در مقابل خود "ضعف زبان" را به نمایش می گذارد. عصارۀ تمام شکست تلخ ما ایرانیان در جریان تاریخ معاصرمان را میتوان در همین فقدان "قدرت زبان" یا "زبان قدرتمند" بازیافت؛ به بیان بهتر: ضعف زبان سیاسی ما رمز شکست سیاسی ماست! ناتوانی ما در فهم، ایجاد و حفظ همان "یک کلمه" ( یعنی قانون دموکراتیک) علت العلل شکستهای ماست و بدین لحاظ ضعف ما در شناخت واقعیت و تغییر آن ناشی از زبان و تفکر ضعیف ماست! همان طور که عرض شد، مقصود میرزا یوسف خان مستشار الدوله از "یک کلمه" همان "قانون" بود. او در رسالۀ خود خواسته بود با زبانی قلابی و ضعیف، اما محبوب و مورد تأیید رهبران مذهبی، فکر ایجاد قانون را جا بیاندازد! گـُلی بود پرخار، که به زودی طراوت و زیباییاش را از دست داد و گلبرگهایش ریخت، ولی خارهایش هنوز در گلوی خلقی و در گلوی روشنفکرانش گیر کرده است! خارهایی که ابتدا صورت مشروطۀ مشروعه داشتند، سی و چهار سال پیش به صورت مفهوم "جمهوری اسلامی" در آمدند و اندکی نگذشت که مبدل به سم مهلک "ولایت فقیه" شدند. و البته ظاهراً پس از یک دور بلند مدت صورت "ولایت جمهور" پذیرفته اند. فلسفۀ ایده آلیزم ولایی آقای بنی صدر در همینجاست که معنا پیدا می کند. وگرنه ایشان در اصل و نهاد خویش همراه جنبش سکولار دموکراسی هستند (همان طور که مستشارالدوله بود) و ما به همین دلیل ایشان را دوست خود و خود را دوست ایشان میدانیم؛ هرچند که نمیخواهیم خود را در دام "ولایت"ی دیگر اندازیم. آیا ایشان تنها از زبان مصرف میترسند؟ ما به ایشان عرض میکنیم که آقای بنی صدر از "آزادی" و "دموکراسی" و "مردمسالاری" و "سکولاریسم" نهراسید؛ اینها مفاهیمی نو و روشنگرند. از مفهوم "ولایت" بترسید، زیرا که این مفهوم کهنه شده، و حتی اگر زمانی حکایت از دوستی می کرد، اولا دیگر از ترسِ آقای خمینی و خامنهای و پاسداران و چماق بدستانشان، غش کرده و مرده است و دیگر چنان افاده نمیکند، چنان که نکرد و دیدیم، و ثانیا آن دوستی، «دوستی اسلامی» بود که دیگر جایی در قلبهای ایرانیان ندارد. اکنون ما نمیتوانیم دیگر با آن واژۀ کهنه و زنگ زده که شناسنامۀ عربی و اسلامی دارد، این مردم به جان آمده از تعصب مذهب را نجات دهیم و به قول شما با هستی یگانه کنیم و بنیاد اینهمانی را بگذاریم.
برای ایجاد آزادی و استقلال باید اندیشههای روشن را با زبان روشن در میان مردم ترویج کرد!
خیلی دلم میخواست که به بُنمایۀ فلسفی و برداشت باژگونۀ ایشان در مورد مبانی زبان بپردازم. اما به این مقدار بسنده میکنم: انسانها با ایدههای خود زاده نمیشوند. ایدهها محصول کار خلاق و زایندۀ انسانها و حاصل دخالت آنان در واقعیات موجودند. آگاهی از اینجا میزاید و ایدهها به کار تغییر واقعیت میآیند. ایدههای روشن، به زبان و بیان روشن نیاز دارند و اگر آقای بنیصدر، آن طور که خود گفتهاند، میخواهند "بیانگر ارادۀ تغییر از جامعۀ رعیتها و «اغنام الله» [و تبدیل آنان] به جامعه شهروندان" باشند، و باور دارند که "به یُمنِ اتصالِ با هستی"، که برداشتی بسیار کلی و گنگ و رؤیایی است، "بیرون تابعِ درون میشود" (نگاه کنید به بند سوم از قسمت پنجم که نشانۀ ایدآلیزم فلسفی مطلق ایشان است)، می بایست آن گاه که در نوفل لوشاتو در خدمت آقای خمینی و از نزدیک شاهد زبان قدرت ایشان و خاستگاه حکومت ولایت فقیه بودند، هستی "بیرون" (خمینی) تابع احوال "درون" آقای بنیصدر میشد و ما امروز شاهد "ولایت [حقیقی] جمهور" بودیم و به زبان آزادی سخن میگفتیم و میشنیدیم. اما تاریخ به شکل دیگری رقم خورد: آقای خمینی که واقعیتی بیرونی بود، در احوال درونی ایشان اثر کرد و درون ایشان را تغییر داد و با خود یگانه کرد، لذا ایشان همراه آقای خمینی ودیگر تغییر داده شدگان وارد ایران شدند تا سمفونی سیاه ولایت را به صدا در آورند. "زبان آزادی" یکسویه شد و "بیان قدرت" با قدرت کامل علیه آراء ایشان کودتا کرد.
اما اگر جناب بنی صدر نقطۀ عزیمت خود را برای تغییر هستی (در اینجا مقصود از هستی اوضاع ایران است) نقطۀ واقعیت خارجی و تاریخ ایران قرار می دادند، آنگاه در مییافتند که آقای خمینی از همان زمانها که در نجف بودند، با زبان قدرت سخن گفته بودند و میخ ولایت فقیه را بر تخت سلطنت خویش کوبانده بودند. از این گذشته از حدود سالهای چهل به گوش همه رسانده بودند که چه نیروی مرتجع، ضد آزادی و ضد زن و ضد مردمییی هستند و چگونه «زبان قدرت» را به کار می برند! جناب بنی صدر اگر به این واقعیات نگاه و آن را درونی و سپس افکار خود را به مدد صافی تاریخ پاک و روشن می کردند، یا در فرانسه به آقای خمینی نمیپیوستند و یا میکوشیدند او و زبانش را تغییر دهند و یا در صورت عدم تغییر ایشان و همراهانشان از همان لحظۀ آگاهی به فضایل و رذایل حضرات آیات به افشاگریهای بیامان میپرداختند. و در ایران نیز از همان آغاز در مقابل ایشان قرار میگرفتند. حال آن که چنین نشد؛ زیرا جناب بنیصدر یا مقهور زبان قدرت و دچار نسیان تاریخی شدند، و یا احیانا خود به شکلی زبان قدرت را به کاربستند. در حالی که اگر با تکیه به زبان و بیان روشن و قدرت آن، با اندیشهی روشن حکومت روحانیون و ولایت فقیه را هدف سخت ترین حملهها قرار می دادند، دست کم امروز آرایش نیروها به گونۀ دیگری بود. البته میدانیم که ایشان اندکی در این مورد تأخیر داشتند.
به زعم بنده عدم شناخت تاریخ ایران، بدان گونه که باید شناخته شود، و افکار ناپالوده از برخی مفاهیم و دادههای دینی، در کنار افکار وحدت وجودی و عرفانی هنوز درون "ایشان" و روح «انقلاب اسلامی در هجرت» را دستخوش بازیهای فلسفی کرده و مجال توجه به روانشناسی تودهها را از ایشان دریغ داشته است. آیا آیندۀ روشن تر از این خواهد بود؟ ما نمی دانیم.
بار دیگر تأکید می کنم که این ذهنیت انسانهاست که محصول مستقیم دادههای محیط و واقعیات خارجی است! این انسانها هستند که بیرون را ابتدا درونی و فهم می کنند تا پس از دریافت درست آن با شناخت قانونمندیهایش "تغییرش دهند". همین که آقای بنی صدر به اندیشۀ اسلامی ولایی تعلق خاطر دارند خود گواه محکم درستی این سخن است. زندگی بیرونی به گونهای در شخصیت ایشان درونی شده که فرار از دایرۀ تفکرات و تعلقات اسلامی و وحدت وجودی و اتصال با هستی، برای ایشان دیگر امکان ندارد. آقای بنی صدر که پدرشان یک روحانی با نفوذ بود، در خانواده و محیط اسلامی پرورش پیدا کرده است. از همین روست که واقعیت در ایشان درونی شده و ایشان را تابع خود کرده است.
اما نکتۀ دیگری هست که شاید ذکرش خالی از لطف نباشد: چندی پیش در جریان سیل و توفان سندی در آمریکا گویا آقای احمدی نژاد و یا شاید پاسداری گفته بود، اگر آمریکاییها نمیتوانند از پس حل مشکلات بر آیند، اجازه بدهند ما با اعزام نیرو مسائل را برایشان حل کنیم! چیزی در این حدود. اکنون آقای بنی صدر نازنین ما در فکر رها کردن بشریت با توسل به بیان آزادی از طریق مفهوم و زبان "ولایت"اند!
در اواخر سرمقاله نوشتهاند: "روا نیست کودتای ملاتاریا [را] که از جمله نتیجۀ سازش پنهانی باقدرت خارجی است، به پای درک نکردن دموکراسی و جمهوری از سوی مردم ایران بگذاریم. " (این "ملاتاریا" هم یکی دیگر از ابداعات شگفت انگیز ایشان است).
دوست و سرور ارجمند ما، بنده آن کودتا را به پای مردم نگذاشتهام. مردم ما قربانی آن کودتا شدند! اما مردم هم نشان دادند که در برابر کودتای آقای خمینی علیه ریاست جمهوری و سپس تا دو دهه پس از آن، در برابرِ، به قول شما، زبانِ قدرت و، به گمان بنده، استبداد فاشیستی و حکومت خودسرانۀ ایشان، ساکت ماندند و نتوانستند از رأی خود دفاع کنند، زیرا ذهن و دلشان را، به قول شما، زبانِ قدرت مقهور خویش کرده بود و، به زعم من، زبان فاسد و ناروشن اندیشه و آگاهی شان را در ربوده بود، و لذا در اثر فقدان درک روشن توانایی شناخت رهبری و ارزش نقش خویش را نداشتند و از تحولات پیشاروی نیز تصوری واقعگرایانه در ذهنشان شکل نگرفته بود. این توانایی تنها چند سال پیش و به هنگام انتخاب آقای مهندس موسوی پیدا شد و مردم با شعار "رأی من کو" به میدان آمدند. قضیه روشن است: توده های ایرانیان به تدریج به اهمیت رأی خود و دموکراسی پی میبرند. آیا مردم ایران قادرند قبای کهنۀ تفکر اسلامی را از دوش هوش و آگاهی خویش فرو اندازند و بر نعلین جهل و ارتجاع تف کنند؟ آینده نشان خواهد داد. آنچه که روشن است این است که تاریخ ایران در کار در هم پیچیدن تومار حکومت اسلامی در ایران است.
* http://www.newsecularism.com/2013/04/15.Monday/041513.Amir-Hossein-Amuei-Letter-to-Bani-Sadr.htm
نظر خوانندگان
محل ارسال نظر در مورد اين مطلب:
توجه: اگر عنوان اين مقاله را در جدول زير وارد نکنيد، ما نخوهيم دانست که راجع به کدام مطلب اظهار نظر کرده ايد.
کافی است تيتر را کپی کرده و در محل مربوطه وارد کنيد.