|
جمهوریِ بچه پرروها*
تقدیم به ایرج پزشکزاد
نوشتهء الاهه بقراط،
کوچکِ مطبوعات و همه
روزنامه نگارانِ پیشکسوت و درستکار
بنده از همان تأسیس کیهان در تهران، یعنی هفتاد سالی میشود، که آبدارچی کیهانِ دکتر مصباحزاده هستم. نوجوان بودم که خودم را در میان کیهانیها جا کردم. هیچ وقت هم هوس پشت میزنشینی به سرم نزد. سواد دارم ولی دست به قلم نبردم. اینها را هم تعریف کردم و نوهام نوشت تا هم شما بخوانید و هم برای مطبوعاتیها بماند.
همین چای و قند را که جلوی کیهانیها می گذارم انگار من هم در نوشتنشان شریک هستم. همه جور آدمی هم در این فرنگ و در تهران دیدم. چپ، راست، متکبر، خودبزرگبین، فرصت طلب، خاکی، بزرگوار، خلاصه، همه جور. همه میآیند و میروند، ولی کیهان میماند. دکتر مصباح زاده وقتی خواست همین دفتر لندن را راه بیندازد، مرا از آن سر دنیا پیدا کرد و به انگلیس آورد. برای او روزنامه و روزنامهنگار به دفتر و کارمنداش ختم نمیشد بلکه از خوانندهها شروع میشد تا میرسید به آخرین آبدارچی در دفتر دورترین شهرستان.
در همه این سالها، ما مطبوعاتیها، از آبدارچی تا مفسر و مترجم و خبرنگار و سردبیر نه فقط از آدمخوارهای حکومتها بلکه از همین بچه پرروهای سیاسی و مثلا روزنامه نگار هم خیلی کشیدیم، بخصوص در این چند سال اخیر که خیلیهاشان در رفتند و آمدند فرنگ. بچه پرروهایی که به قول معروف غوره نشده میخواهند مویز بشوند و یا به قول پدر خدابیامرزم، جوجههایی که هنوز زرده به کون نکشیده اند ولی پول و مقام و شهرت و حشر و نشر با «آدمهای مهم» آن هم از آن انواع بدخیم و چغری که در دولت و مجلس رژیم پیدا میشوند، آنها را از خود بیخود کرده و خدا را بنده نیستند. حالا این یکی که قضیه دیگری داشت، از اساس پررو و بی ادب است.
این تازه به دوران رسیدهها تا وقتی داخل کشور بودند، خارج کشورهای را اَخ میدانستند، حالا که خودشان خارج کشوری شدند، میخواهند راه و روش روزنامه نگاری و حتا «اپوزیسیون» را تعیین کنند و مثل رهبرشان توی دهن بقیه بزنند. من زیاد از این چیزها و از این آدمها دیدم ولی تا حالا این حسین شریعتمداری هم که آبدارخانه مرا غصب کرده، این غلطی را نکرده بود که حالا برایتان تعریف میکنم.
یکی از همین بچه پرروها چند وقت پیش هی این در و آن در میزد که کیهان ما مشکلی را که داشت برایش حل کند و کارش را راه بیندازد. برای همین خودش پیشنهاد کرده بود که در کیهان بنویسد. دست بر قضا کارِ طرف آن طوری که در جمهوری اسلامی روبراه میشد، در کشور فخیمه انگلستان جور نشد. این بود که آن روز که فهمید خیر، اینجا از آن خبرها نیست، عُنق به دفتر آمد و همه از او دلجویی کردند و آخر سر هم پرسیدند حالا کی چشم ما به دست خط یا تایپ مقاله مبارک شما روشن میشه؟ طرف نه گذاشت و نه برداشت و با همان لهجه چاکیده که معمولا جلوی مخاطبان جمع و جورش میکند که گندش در نیاید، گفت: کارم که درست نشد، حالا بیام واسه کیهانِ گُه شما هم بنویسم؟!
من تازه داشتم سینی چایی را دور میگرداندم. همین که این را گفت راهم را کج کردم و رفتم به آشپزخانه و گوش نشستم. میدانستم حرفی زده که فکر جوابش را نکرده. آن هم توی دفتر کیهان، کیهانِ دکتر مصباح زاده، کیهانِ هفتاد ساله، کیهانی که سی سال با خونِ دل و اشک چشم در غربت منتشر میشود.
آقای رسول زاده، یکی از همکاران که ظاهرا سرش به نوشتن گرم بود وقتی این را شنید، برافروخته از پشت میزش بلند شد آمد جلوی بچه پرروی مطبوعات که قدش تا ناف او هم نمیرسید ایستاد و با عصبانیتی که ما هیچ وقت در او سراغ نداشتیم گفت: «گُه اون هیکل تو و مغز توست! و اون دهنی که وقتی باز میکنی حرف بزنی، انگار توش گوزیدند! برو با همونایی که تا حالا بودی کا ر کن! جای شماها اینجا نیست، بیرون!» و همزمان با دست در دفتر را نشان داد و برگشت سر جایش نشست و در حالی که صورتش تا گلو سرخ شده بود داد زد: «آدمک بی ادب!»
طرف که اصلا انتظار این حرفها را نداشت زیر لب گفت: من که چیزی نگفتم! آقای رسول زاده دوباره داد زد: گفتم بیرون!
حیف که سن من به آن دوران نمیرسد ولی حرفهای آقای رسول زاده مرا به یاد درگیری میرزاده عشقی با شیخ وحید دستگردی انداخت. شیخ وحید دستگردی هم اتفاقا هم روزنامهنگار اسلامی و هم «آزادیخواه» بود و هم با حکومت وقت سر و سرّی داشت و در وزارت معارفش کار میکرد. او هم مثل اینکه از بچه پرروهای دوران خودش بود و یه چیزی در مدح سردار سپه شعریده بود و در آن به «میرزاده عشقی» و «عارف قزوینی» گفته بود «دو بدخواه وطن» و «ننگ شاعران»! و آنها را متهم کرده بود که از «انگلیس» پول میگیرند! میرزاده عشقی هم یک هجویه طولانی برای دستگردی نوشت که همین چند بیتاش نشان میدهد چطور مثل آقای رسول زاده آتش گرفته بود:
ای وحید دستگردی! شیخ گندیده دهن
ای بنامیده همی، گند دهانت را سخن!
ای سخنهایت همه مانند گوز اندر هوا
ای زبانت در دهان مانند گه اندر لگن!
واقعا که بنازم به این قدرت تشبیه! غلط نکنم آقای رسول زاده هم حتما همان گستاخی وحید دستگردی به ذهنش خطور کرده بود. بازی روزگار را ببین که بعدها اگر اسمی هم از وحید دستگردی باقی ماند به خاطر همین هجویه میرزاده عشقی بود!
دفتر غرق سکوت شده بود. خانم مهرویان بچه پررو را برد بیرون و بعد از چند لحظه برگشت. ما هنوز مات و مبهوت، آقای رسول زاده را زیر نظر داشتیم. خودش هم متوجه شد که همکاران تا حالا اینجوری ندیده بودندش. گفت:« بچه پررو فکر میکنه اوریانا فالاچیه در حالی که نه شرم و متانت اونو داره نه دانش و آگاهی اونو» و رو به در دفتر که بچهپرروی روزنامه نگار از ان بیرون رفته بود گفت: « پالانچی هم نیستی!» انوقت رویش را طرف ما کرد و ادامه داد: «هنوز از راه نرسیده مثل ارباباش میخواد بالا بره و پایین نیاد! اینا به درد مردم نمیخورن، به کار روزنامه نگاری نمیخورن، اینا همون باید توی طویله جمهوری اسلامی دنبال آدمهای احمق و زیادی بگردن که باهاشون مصاحبه بکنن. ما کیهان رو با خونِ دل تا اینجا نگه داشتیم. اونوقت این گُه متحرک که همه جا به زور ادای آدمای با ادب رو درمیاره، بوی گند اون طویله رو با خودش به دفتر ما هم آورد. لاساش رو با حکومت زده، حقوقاش رو از اونها گرفته حالا اومده از اینوریها میگیره» در اینجا اقای رسول زاده نگاهش را به خانم مهرویان دوخت که تازه داشت روی یک صندلی می نشست و گفت: «خوب، خانم مهرویان، به همونها هم بگه کارش رو درست کنن! کی ازش دعوت کرده بود بیاد برای کیهان بنویسه؟ مگه کم بد و بیراه و تهمت شنیدیم که حالا با آمدن این آدم، یک بدنامی دیگه رو هم تحمل کنیم؟»
خانم مهرویان خیلی جوانتر از از آقای رسولزاده است. تجربه او را ندارد ولی اگر ابتکارهای جوانانه او هم نباشد، کار روزنامه لنگ میماند. کیهان کارش همیشه با اختلاط نسلها پیش رفته ولی تا حالا، تا جایی که من به یاد میآورم، هیچ کس مثل این بچه پررو و بی ادب نداشتیم و هیچ کس این طوری بی حرمتی نکرده بود. همه حتا اگر عیب و ایرادی هم داشتند، ولی موجه و با حرمت بودند.
گفتم که آقای رسول زاده یکی از قدیمیترین همکاران کیهان است. از من بزرگتر است، فکر میکنم نزدیک نودسالی داشته باشد ولی خدا را شکر صحیح و سالم است و هوش و حواسش کاملا به جاست.
یک چای قندپهلو روی میز جلوی آقای رسول زاده میگذارم. کمی آرام شده. دستش را روی دسته صندلی کهنه تکیه میدهد و با صدایی خسته میگوید: «با این سنگلاخها کار ما سختتره». میگویم: «آقای رسول زاده، چه وقت کار ما آسان بوده که حالا باشه؟» مثل همیشه بزرگی میکند و به روی خودش نمیآورد که من هم سینی و سماور خودم را کنار قلم و کامپیوتر انها جا زدم. میدانید، آقای رسول زاده یادگار یک نسل از روزنامه نگارهایی است که هنوز بچههای خلف خودش را پیدا نکرده. انهایی هم که شرافت قلم و روزنامه را میفهمند، یا زندانند یا قلمشان شکسته و صداشان خفه شده وگرنه آبدارچی مثل من که زیاد پیدا میشود. آدم اگر نداند فکر میکند سن آقای رسول زاده به «روزنامه وقایع اتفاقیه» میرسد!
از شما چه پنهان، خانم مهرویان که گاهی با من درددل میکند اوضاع این بچه پررو را برای من تعریف کرده بود و میخواست یک جوری کمکش بکند. من هم که موهام را تو آسیاب سفید نکردم بهش گفتم: «بابا، به کسانی که با این حکومت کار کردن، اعتماد نکنین، خانم جان! فرقی هم نمیکنه کدوم جناح! همهشون وقتی صابون پول و شهرت و حشر و نشر با حکومتیها به تنشون خورده باشه، دیگه هیچ خدایی رو بنده نیستن. حالا بعضیا بهانه میارن که به خاطر شغلشون باید با وزرا و وکلا رابطه داشته باشن، ولی جانم، رابطه داریم تا رابطه! من آبدارچی در رژیمهای مختلف، در کشورهای مختلف، زندگی کردم و شاهد خیلی چیزها بودم. میدونم از چی حرف میزنم. در همین انگلیس ببینین چه بلایی سر روزنامه نگارایی میارن که یک قدم کج به طرف حکومتیها، اونم دمکرات، برداشته باشن، چه برسه به طویله جمهوری اسلامی! خانم جان، انگار معیارهای شرم و حیا عوض شده! همه کارِ ما برعکس دنیاست! یک زمانی، و یا همین الان در همین کشورا این جور روابط با حکومتیها که حتا دمکرات هم هستن تاوان داره، ولی این بچه پرروهای مثلا روزنامه نگار که با جنایتکاران حشر و نشر داشتن، تازه میان و افتخار هم میکنن و کسی هم به روی خودش نمیاره و یک عده حلواحلوا میکنندشان و اینها یابو برشون میداره که نکنه «علی آباد» هم جاییه!»
خانم مهرویان که خیلی هم مهربان است گفت: «آخه بیچاره کارش گیر کرده، من گفتم شاید بشه یک کمکی بهش کرد. آقای رسول زاده خیلی تندی کرد». گفتم: «خانم جان، خیلی از اینها عقیدهشون رو دستمزدشون تعیین میکنه. اینها هی زور زدن اسلام رحمانی درست کنن، نشد! در رفتند و اومدن اینجا. حالا از اینجا می خوان اسلام رو در اونجا رحمانی کنند! به جان بچهها و نوههام، خانم مهرویان، اگر همین حکومت یک چشمک بزنه و یک چراغ سبز نشون بده، بیشترشون با سر دوباره میدوند زیر عبای آخوند. خودتون دیدین که این یارو برای اینکه کارش درست بشه میخواست برای کیهان بنویسه. بعد که دید نشد، کیهان شد «گُه»! آقای رسول زاده حقیقت رو گفت، چیز بدی نگفت که! اینا از همون قماش رژیماند، بچه پررو هستند! جمهوری اسلامی، جمهوری بچه پرروهاست!»
راستش کسی که، آن هم مثلا روزنامهنگار، به کیهان دکتر مصباحزاده بگوید «گُه» معلوم است هم از روزنامهنگاری فقط به اندازه دستمزدهای حکومتی و جناحهاش و احزابش چیز فهمیده، هم خودش و کارش برایش مهمتر از خبرنگاری است و هم اینکه سر سفرهای بزرگ نشده که به او ادب و نزاکت یاد داده باشند. اینها نه تنها ادب و فرهنگشان مثل همان وکلا و وزرایشان است بلکه لهجهشان هم شبیه آنها شده. بعد هم که سعی میکنند با ادب حرف بزنند، تازه میشوند مثل احمدی نژاد در دانشگاه کلمبیا! به خاطر همین، یک تلنگر به موقعیت و منافع آنها بزنید یا یک انتقاد کوچولو بکنید، تا بینید به جای منطق و ادب، چیزی که واقعا در فکرشان وجود دارد از دهانشان بیرون میاید: گُه!
من با همه این کیهانیها که در همه این سالها آمدند و رفتند و درگذشتند کار کردم. باهاشان خُرده بُرده ندارم. حرفم را بیپرده میزنم و احترام همهشان را هم دارم. ولی آدمخورهای جمهوری اسلامی تا سوار همه نشوند ول کن معامله نیستند، روزنامه نگارها و حزبیهاشان هم نان و نمک آنها را خوردهاند، با انها لاس زدهاند. اینها مثل نشمههایی هستند که در آب نمک خوابانده شده باشند، با یکی دو چشمک و ایما و اشاره میزنند زیر همه چیز. پول و موقعیت و امتیاز هم که فعلا پیش آدمخورها و جمهوری بچه پرروهاست، وگرنه کیهانِ لندن چی ازسرمایه و مقام دارد که به این تازه به دوران رسیدهها بدهد؟! تازه دستشان که برسد مثل همین بچه پررو میخواهند سوء استفاده هم بکنند و بزنند به چاک.
خلاصه، سرتان را درد نیاورم. چند دقیقه بعد آقای رسول زاده آرام گرفت و خانم مهرویان مشغول تلفن شد و بقیه هم رفتند پشت میزشان. من هم کنار سماور که آبش میجوشید نشستم و به این شصت هفتاد سال فکر کردم. نه، ما جز همینهایی که کیهان را در تهران غصب کردند و همینها که خوب میدانند کجا بخوابند که زیرشان آب نرود، هیچ وقت بچه پررو نداشتیم! حالا دور، دورِ جمهوری بچه پرروهاست که روی دست «انترناسیونال»شان بلند شده!
اسفند 1391
--------------------------------------------------------------
*«انترناسیونال بچه پرروها» مجموعه 17 مقاله و طنز سیاسی از ایرج پزشکزاد است که نخستین بار در سال 1363 در فرانسه منتشر شد. در شرایطی که فکاهه نویسان به تحلیل میپردازند، فکر کردم چرا من در کنار کار خود، یک طنز واقعی ننویسم و آن را تقدیم طنزپرداز برجستهای چون ایرج پزشکزاد نکنم. با این تفاوت که اگر کسی طنز مرا با تحلیل عوضی بگیرد جای دوری نمیرود ولی اگر تحلیل آنها با طنز عوضی گرفته شود، چرا!
برگرفته از کیهان لندن
نظر خوانندگان
محل ارسال نظر در مورد اين مقاله:
توجه: اگر عنوان اين مقاله را در جدول زير وارد نکنيد، ما نخوهيم دانست که راجع به کدام مطلب اظهار نظر کرده ايد.
کافی است تيتر را کپی کرده و در محل مربوطه وارد کنيد.