بازگشت به خانه       \پيوند به نظر خواندگان

نوشته های هفتگی

الاهه بقراط

جمعه 10 خرداد ماه 1392 ـ 31 ماه مه 2013

 

ظهور و سقوط اصلاح طلبان جمهوری اسلامی

«پروژه اصلاحات» به استناد مدارک موجود و آنچه توسط زمامداران و متفکران خود رژیم منتشر شده است، یک پروژه کاملا هوشیارانه و حساب شده و امنیتی بود که از سوی «مرکز مطالعات استراتژیک» جمهوری اسلامی کاملا به موقع و در شرایط مناسب ارائه شد. جوان‌ترها حتما به یاد نمی‌آورند، برخی مسن‌ترهای سیاسی نیز نه اینکه به یاد نیاورند، بلکه به روی خود نمی‌آورند که پس از پایان جنگ هشت ساله جامعه و حکومت با پیامدهای اجتماعی و اقتصادی ویرانگر یک جنگ بی حاصل روبرو بود.

رژیم با انجام اعدام‌های سراسری، بستر خونین گذار جمهوری اسلامی به دوران «صلح» را گشود و خمینی «جام زهر» آتش بس با عراق را با آرزوی به دست آوردن سلاح‌هایی که برای صدور انقلاب اسلامی و فتح «قدس» از راه «کربلا» لازم هستند، سر کشید.

 

تحریفِ تغییر

میل به تغییر در شرایطی که دیگر بهانه‌ای به نام «جنگ» وجود نداشت همراه با توقعات سیاسی و اقتصادی مردم، فضای ملتهبی در جامعه به وجود آورده بود. رییس جمهوری وقت، علی اکبر هاشمی رفسنجانی بهرمانی، نه به عنوان یک رییس جمهوری بی اختیار و «تدارکاتچی» بلکه به عنوان قدرتمندترین «مرد» جمهوری اسلامی که هنوز ابهت و شخصیت‌اش برتر از ولی فقیهی بود که خودش او را یک شبه آیت الله کرده و به جای خمینی نشانده بود، به «سردار سازندگی» ملقب شده بود بدون آنکه جامعه از آن «سازندگی» سودآور برای خانواده‌های مافیایی رژیم، از جمله خانواده خود رفسنجانی، سودی برده باشد.

امروز، جوان‌هایی که شور و شعارهای «رنگی» را جانشین تجربه و واقعیت‌های تاریخی سه دهه اخیر می‌کنند، از آن ایران جنگ زده و فرسوده در گورستان‌های «شهدا» و خاوران‌های اعدامی‌ها خبر ندارند تا بدانند «پروژه اصلاحات» چگونه میل به «تغییر» در آن جامعه ناراضی و در آستانه انفجار را دستاویز پروژه بقای نظام کرد.

من به خوبی به یاد می‌آورم که علاوه بر شایعاتی که مثلا درباره تغییر حجاب زنان در جامعه پخش می‌شد که گویا رفسنجانی به دنبال آن است که حجاب زنان را به کت و دامن تغییر دهد، جوّسازی‌هایی مانند کودتای دار و دسته‌های رژیم نیز جامعه تب‌آلود و متوقع ایران را در بر گرفته بود. حتا یکی از دوستان در سیزده فروردین 75 به من زنگ زد و خبر کودتا در جمهوری اسلامی و دستگیری رفسنجانی را به عنوان دروغ سیزده تحویل داد. این موضوع به اندازه‌ای واقعی به نظر می‌آمد که من آن را باور کردم و آن دوست گرامی مانده بود که چگونه به من بگوید که این دروغ سیزده بوده است!

اما واقعیت فراتر از دروغ سیزده همانا ترور مخالفان در داخل و خارج کشور بود که با دستور و نظارت «رهبر» و رفسنجانی پیش برده می‌شد و بر زمینه تار و مار هر صدای اعتراض و مخالف،  غول سپاه پاسداران و خانواده‌های مافیایی نظام بود که سر بر می‌آورد و کشور را به سوی شرایط 88 و امروز هدایت می‌کرد.

بر زمینه نارضایتی‌هایی که هر روز بیش از پیش آشکار می‌گشت، «پروژه اصلاحات» به میدان آمد و دست و پای دراز تمایل جامعه را به تغییرات بنیادین به اندازه چهارچوب تنگ یک دروغ و توهم سمج و گاه بی‌شرم برید! یک سال بعد حجت الاسلام محمد خاتمی که به گفته اصلاح‌طلبان، خودشان نیز پیروزی‌اش را باور نمی‌کردند و باز هم به گفته خودشان از جمله خود خاتمی، اساسا تعریفی از «اصلاحات» نداشتند، بر موج توقعات و مطالبات مردم خسته از جنگ و اعدام بر کرسی ریاست جمهوری تکیه زد.

از آن پس، هر اندازه «اصلاح طلبان» و در رأس آنها به اصطلاح «رییس جمهوری اصلاحات» در برابر اختیارات بی حد و حصر ولی فقیه و فشار انحصارگران کوتاه آمدند، به همان اندازه بر دامنه سرکوب گروه‌های معترض و مخالف و همزمان تقویت ذوب شدگان در ولایت فقیه افزوده شد. بی‌کفایتی اصلاح طلبان جمهوری اسلامی که از پشتیبانی میلیونی و اختیار بر مهم‌ترین نهادهای رژیم از جمله قوه مجریه و قوه مقننه برخوردار بودند، زمینه را برای روی کار آمدن دار و دسته احمدی نژاد و همین شرایط کنونی فراهم آورد. بی‌مسئولیتی مبلغان اصلاح جمهوری اسلامی زمانی به اوج می‌رسد که آنها از یک سو نقش خود را در به وجود آمدن شرایط کنونی به فراموشی می‌سپارند و از سوی دیگر در حد چندش و انزجار به مظلوم‌نمایی می‌پردازند.

اینک شانزده سال از توهم «اصلاحات» و «انتخاب بین بد و بدتر» به مثابه سیاستی که فرزند خلف «خط امام» و «نبرد کِه بر کِه» بود می‌گذرد. شانزده سالی که در آن، واقعیت عملا موجود در برابر پروژه‌های متفکران جمهوری اسلامی و بی لیاقتی احزاب و گروه‌های سیاسی به اصطلاح غیرمذهبی و روشنفکرنماهای خودفروخته و بیگانه از خودآگاهی ملی و تاریخی، قربانی شد. اوج این بی‌لیاقتی و از خودبیگانگی ملی و تاریخی را در همین دو سه هفته اخیر شاهد بودیم.

 

تحمیلِ تغییر

خرداد 88 و رویدادهای پس از آن چیزی نیست که حتا بیماری نسیان نیز به آسانی قادر به پاک کردن آن از حافظه باشد. سیاست‌زدگی محض، فرصت طلبی مزمن و منافع معین سیاسی و اقتصادی اما آن را چون ترکیبی از کابوس و رؤیا به خاطره‌ای که گویی به تاریخ قرون پیوسته، تبدیل کرده است. تلاش جمهوری اسلامی برای زدودن این خاطره و شکوه اعتراضات مردمی که سرانجام پس از سی سال تحقیر و سرکوب به خیابان‌ها آمدند، البته قابل درک است. اما فراموشکاری آن سیاسیونی که مبارزه و کارزاری چنین عظیم و پرمسئولیت را با مقاله نوشتن و ورّاجی در اینجا و آنجا عوضی گرفته‌اند، و مرتب در حال صدور رهنمودهایی هستند که هنوز جوهرشان خشک نشده، با ناکامی روبرو می‌شوند، نه تنها درک پذیر نیست بلکه شرم‌آور است. چشمی کور و عقلی نارس می‌خواهد که در شرایطی که خود نظام اصلاح‌ناپذیری خود را با هزار زبان فریاد می‌زند، هنوز کسانی بر آن اصرار داشته باشند مگر آنکه چیز دیگری در میان باشد.

کارل مارکس اندیشمندی که تحلیل‌های اجتماعی و اقتصادی‌اش امروز مورد بهره‌برداری جناح‌های مختلف سرمایه‌داری از جمله بازارهای مالی و امپراتوری لجام گسیخته بانک‌ها قرار می‌گیرد (این هم از شوخی‌های تاریخ است!) این «چیز دیگر» را به زبان علمی چنین بیان کرده است: منافع اقتصادی و بنیان‌های مشترک فکری! این دو سبب می‌شود که مذهبی‌های افراطی با آنهایی که دلبسته یک حکومت دینی و یا دچار توهم «دموکراسی دینی» هستند، دست‌شان در یک کاسه باشد و بر سر لقمه بزرگ‌تر دعوا کنند. اما اینکه افراد و گروه‌هایی که زیر پرچم چپ‌گرایی، لیبرالیسم، سکولاریسم، دموکراسی، حقوق بشر، هر بار به شکلی در عمل برای دفاع از این نظام، پاشنه‌ها را ور چیده و بدون آنکه کسی آنها را به بازی بگیرد، در بازی‌های آن شرکت می‌کنند، قابل درک نیست مگر باز هم با اتکا به همان تحلیلی که مارکس ارائه کرد: منافع اقتصادی و بنیان‌های مشترک فکری!

منافع اقتصادی را باید در پیوند‌های مافیایی خانواده‌های برپادارنده جمهوری اسلامی و هم چنین خانواده‌های حاشیه‌ای رژیم دید که بدون زد و بند با صاحبان منابع اقتصادی کشور از جمله و به ویژه سپاه پاسداران امکان ندارد به پروژه‌های میلیاردی و سودآور دست پیدا کنند. بنا بر شواهد موجود نه تنها بخشی از ملی- مذهبی‌ها که از آغاز با جمهوری اسلامی بوده‌اند و هم چنین «اصلاح طلبان» که در چرخه قدرت همواره حضور داشته‌اند، بلکه گروهی از خانواده لیبرال و چپ نیز پس از دوران جنگ و اعدام، به کارهای نان و آبدار پرداخته و به تدریج در حلقه اقتصادی رژیم قرار گرفتند. همه اینها که جزو تازه به دوران رسیده‌های جمهوری اسلامی هستند سود معینی در ادامه شرایط موجود و نقشی مهم در انحطاط جامعه و سرکوب جنبش‌های اعتراضی دارند. آنها دیگر «سیاسی» نیستند بلکه سالهاست کارفرمایان و سرمایه‌دارانی هستند که سیاست آنها را «سود» آنان تعیین می‌کند. گروهی هم هستند که بدون سود و سرمایه و چه بسا بدون جیره و مواجب برای اینها سینه می‌زنند، و بیشتر دلبسته اعتقادات ایدئولوژیک و آرمان‌های خودساخته خویش هستند. همه اینها را که کنار هم بگذارید، بنیان‌های مشترک فکری را نیز در آنها می‌یابید! در همین قلب اروپا نیز می‌توان تأثیر تفکر سنتی و اسلامی و شیعه جعفری اثنی عشری را در گفتار و رفتار آنها به روشنی دید. تفکری که وقتی با چپاول و غارت می‌آمیزد، نتیجه‌اش همان می‌شود که در ایران شاهدیم.

اینک رد صلاحیت رفسنجانی همه اینها را در امپاس قرار داده است. آن کسانی که تا کنون رأی ندادن، تحریم و عدم مشارکت را نه یک نافرمانی مدنی و یکی از متمدنانه‌ترین اشکال ابراز عقیده و رضایت یا عدیم رضایت شهروندان بلکه «بی‌عملی» و «بی‌تفاوتی» می‌خواندند، حالا باید واقعیت را به سود خود توجیه کنند.

این بحث سطحی و بی‌مایه که بدون هرگونه ارزیابی عملی و آماری حکم می‌دهد که این یا آن گرایش و گروه طرفداری ندارد، از این ایده موهوم سرچشمه می‌گیرد که گمان می‌کند با طرفداران پراکنده و غیرمتشکل می‌توان به نبرد گروه‌های کاملا سازمان یافته دار و دسته های مافیایی رژیم رفت. تأکیدی که از سال‌ها پیش برای مبارزه متحد و متشکل طرفداران دمکراسی و حقوق بشر، با وجود اختلافات نظری آنها، صورت می‌گیرد، در تقابل با همین ایده و تبلیغ موهوم است: مقابله متشکل علیه سرکوب سازمان‌یافته! بیهوده نیست که رژیم از شکل گیری هر نوع تشکل مستقل جلوگیری می‌کند و آنچه را که نیز موجود است، زیر نفوذ و سرکوب دارد.

اگر ظهور اصلاح طلبان جمهوری اسلامی بر زمینه نارضایتی‌های مردم به مثابه پایه مردمی یک جریان سیاسی رو به آینده (و نه الزاما ممکن!) و «بد» در برابر «بدتر» و البته بر اساس یک پروژه کاملا مؤثر امنیتی به وقوع پیوست، ولی سقوط و به زانو در آمدن آنان در برابر جنایتکاری مانند رفسنجانی (بیانیه سوم خرداد وی را بخوانید) و التماس برای صدور «حکم حکومتی» از یک جنایتکار دیگر، میخ آخر را بر تابوت بر زمین مانده این فرزندخوانده‌های رژیم کوبید.

اینکه آیا آنها بتوانند در درگیری‌های درونی رژیم بین ذوب شدگان ولی فقیه و «جریان انحرافی» از یک سو و اعتراض‌های ناگزیر اجتماعی که حکومت در هر صورت آن را به «جریان فتنه» نسبت می‌دهد نقشی بازی کنند، بستگی به این دارد که نه در حرف بلکه در عمل به کدام یک از این سه بپیوندند.

من هنوز هم معتقدم که در سال 1384 «اینها نیامده بودند که بروند». ولی حریف اصلی دار و دسته احمدی نژاد که در زمان روی کار آمدن جزو اصولگرایان به شمار می‌رفت، نه اصلاح طلبان و اصولگرایانی که وی را دیگر از خود نمی‌دانند، بلکه آن نیروهایی هستند که بتوانند از شرایط موجود به بهترین شکل برای پیشبرد یک مبارزه متشکل بهره برداری کنند. موضوع بر سر طرفداران پراکنده نیست که از شمار میلیونی آنها نیز کاری بر نمی‌آید بلکه بر سر دستجات سازمان یافته است که با شمار اندک و امکاناتی که در اختیارشان نهاده می‌شود به میدان فرستاده می‌شوند تا به عنوان «طرفدار» معترضان و مخالفان را تار و مار کنند. آیا مدعیان سیاست می‌توانند خیل ناراضیان و مخالفان رژیم را نه در یک «جبهه متحد» بلکه در همان سازمان‌های ادعایی خود علیه رژیم و برای دموکراسی متشکل کنند؟!

25 مه 2013

------------------------------------------------------------------

*لینک به نامه محرمانه خمینی درباره ناتوانی نظامی جمهوری اسلامی و ضرورت به دست آوردن تسلیحات «اتمی و لیزری(!)»

*لینک به بیانیه سوم خرداد 92 علی اکبر هاشمی رفسنجانی

*لینک به مقاله «اینها نیامده بودند که بروند»

 

برگرفته از کیهان لندن

www.kayhanlondon.com

www.alefbe.com

 

نظر خوانندگان

 

محل ارسال نظر در مورد اين مقاله:

توجه: اگر عنوان اين مقاله را در جدول زير وارد نکنيد، ما نخوهيم دانست که راجع به کدام مطلب اظهار نظر کرده ايد.

کافی است تيتر را کپی کرده و در محل مربوطه وارد کنيد.