بازگشت به خانه                    پيوند به نظر خوانندگان                     آرشيو  مقالات                  آرشيو صفحات اول                جستجو

جمعه 23 فروردين ماه 1392 ـ  12 آوريل 2013

كتابخانۀ داروغه دوزخ!

ايراندخت دل آگاه

بايد با يك دوست ديدار مي كردم. گزينش ِ جا با من بود؛ پس مانند هميشه گفتم يك بوستان؛ يعني همان «پارك» به زبان خودماني. اگر دست من باشد هميشه مي گويم پارك. چون از كنگر خورهاي لنگر انداز در امان ام نگاه مي دارد. از خروسخوان به بهانهء يك فنجان چاي مي آيند و تا بوق سگ كه نه – چون همه را قتل عام كرده اند – تا مرنوي گربه هاي شبگرد مي مانند. دوم آن كه اگر در پارك باشي و «طرف» بدقول از آب در بيايد، تماشاي گل و گياهان نمي گذارد دماغت مانند مرغان مبتلا به «نيوكاسل» آويزان شود و تو لَب شوي از نيامدن يا ديركردن شان. سوم آن كه مي تواني بي دلواپسي از فالگوش نامحرمان، با هر كه مي خواهي، بگويي و بشنوي. اگرچه در اين حكومت «آسماني» موش ها را به همه جاي «زمين» رسوخ داده اند، ولي با اين همه گاهي مي شود پچ پچي كرد كه هيچ پشه اي هم نشنود. نگاه كنيد به اين آقايان از ما بهتران. مهمترين قرار ملاقات هايشان در فضاهاي سر سبز باغ ها و دشت ها و جنگل هاست. مثلاً، ساكنان كاخ هاي سرخ و سفيد وقتي با هم ديدار مي كنند، يكباره هوس مي كنند بروند اسكي يا دوچرخه سواري و از اين دست. مي روند و سر در گوش هم قرارهاي پنهان مي گذارند كه چگونه مي شود با تجزيهء فلان كشور به منافع مشترك و كلان دست يافت! 

من البته نه كاخ نشين ام – نوع رنگي اش كه پيشكش ام – نه خيالات شوم ِ بلعيدن رفاه و آزادي ديگران را به سود منافع خود دارم. ولي خب، از ديرباز گفته اند «وصف العيش نصف العيش». همچين بدك هم نيست مزه كنم پچ پچه هاي پَشه نشنو را. اين است كه براي برخي ديدارها مي روم به پارك.

باري، محل قرار ملاقات مان - به خواستهء "طرف" ام - شد پاركي در بزرگراه شيخ فضله! اين البته نامي است كه من به بزرگراه شيخ فضل الله نوري داده ام. آخر آدم نام بزرگراه را مي گذارد فلان!؟

اين جماعت ِ "نه ايراني و نه ترك و نه تازي" – نام فردوسي مان زنده - نام همهء بزرگراه ها و خيابان هاي درست و حسابي را – اگر دست اندازهايشان را ناديده بگيريم – آلوده اند. به كار گيري اين واژه را هم به حساب ناپاكي قلم و زشت نگاري صاحب اش نگذاريد. به باور من، اين ها به راستي فضله اند؛ فضله اي كه در خوراك يك ملت ريخته شده و همه را مسموم كرده اند. يافتن پادزهرش هم با حضرت خضر است كه پيدا نيست در كدام جهنم دره اي لانه كرده و مانند مهدي موهوم جرأت جلوه گري ندارد. حق هم دارند البته، چون "ظهور"‌ همان و به تير غيب «سيدعلي» و هيات همراه گرفتار شدن همان.

آخ آخ، اين ها را كه نوشتم، كارم تمام است. هم اكنون سوسك مي شوم؛ نشوم هم چه بسا مهدورالدم. چون "عنقريب" رگ هاي گردن عده اي مي زند بيرون كه به باورهاي مردم اسلام پناه و بي جيب– به جاي نجيب - توهين شد!

بگذريم، همان گونه كه پيش بيني مي كردم بهانهء "ترافيك" پادراز كرد و من براي دقايقي تنها ماندم. ناچار، گشتي زدم در پيرامون. صدايي از پشت سرم آمد. مردي داشت بلند بلند حرف مي زد. از كنارم كه رد شد ديدم تلفن همراه دارد و روي سخن اش با من نيست. گفت: «اون دوره گذشت. حالا بايد بپزي تا دربياري.» با خود گفتم لابد مي خواهد رستوراني، ساندويچي يا از اين دست راه بيندازد؛ شايد هم يك كله پزي جانانه؛ كله پزي در دوران كله خوري!

گفت: « از بابت منطقه و بورسيّت اش خوبه، چهارتا جنس بريز توي دُكون و بچپون به خلق الله. كاسبي مي خواي بكني راهش اينه. »

عجب! پس منظورش از «بپز»، پختن مردم بلاديدۀ آخوندزده است. خدا وكيلي و حضرت عباسي ما ملت شاهكاريم. همديگر را مي پزيم و به هم «‌بعله» - با عرض پوزش – تا نان مان را در بياوريم. يكي هم پيدا نمي شود اين حكومت را بپزد و به او بعله (!) تا همه آسوده شوند از خداوند نعلين پوش.

هاج و واج بودم كه صداي تق تقي شنيدم. دختركي با پاشنه هاي حدود ده سانت از كنارم گذشت. به زحمت تعادل خودش را بر روي سنگفرش كف پارك حفظ مي كرد. ياد سخنان يكي از تحليلگران ظريف انديش راديوي برون مرزي مستقر در لس آنجلس افتادم كه هميشه از جوانان ايراني با عنوان «جوان هاي شيك» ياد مي كند. راست مي گويد؛ جوان هاي ايراني – البته آن ها كه دست شان به دهان شان مي رسد – خوب لباس مي پوشند. ولي افسوس كه نمي دانند اين "شيك" بودن بايد در مغز هم اتفاق بيفتد و مدرن بودن آن نيست كه همواره با پاشنهء ده سانتي و آرايش عربي و لباس هاي تنگ در همه جا ظاهر شوي؛ تفكري كه موجب شده مافياي لباس و لوازم آرايش – بخشي از سرباران ِ سپاه - درآمد ميلياردي داشته باشد و به گيس و ريش نسل انقلاب كن بخندد و در مقابل، كتابفروش ها به نان شب محتاج باشند و كتابفروشي ها يكي پس از ديگري به بوتيك و پيتزايي و فلافلي تبديل شوند.

كاش يكي بود به اين ها مي گفت اشكالي ندارد كه موهايمان ژل زده و واكس زده باشد و براي "فشن بودن" به هزار فن آوري (!) امروزي ديگر آويزان شويم. ولي اين كه فكر و ذكرمان بشود مو و رو، همان مي شود كه مي بينيم. حكومتي چنين دژخيم وقتي به تله مي افتد «‌گير مي دهد» به همين مو و رو؛ و هنگامي كه ديگ انتخابات را به جوش مي آورد، مجال مي دهد به نمايش هاي خياباني از مو و رو و رنگ و لعاب.

اين «جوان هاي شيك» نمي دانند كه اگر پاشنهء «ذهن» شان بلند باشد، مي توانند شرايطي فراهم بياورند كه آزادي  ِ حداقلي پوشش شان، فقط به دوران انتخابات نمايشي محدود نشود و مي توانند همواره آنچه را داشته باشند كه در ديگر كشورها «آرزو» به شمار نمي آيد.

همچنان كه در پارك مي گشتم رسيدم به ساختماني كه نام كتابخانه بر خود داشت. انگار يك آهن رباي نيرومند مرا به سوي اش كشيد. رفتم پيش. نخست نوشته بر روي شيشه ورودي توجهم را جلب كرد؛ خانم ها روزهاي زوج و آقايان روزهاي فرد. امان از اين «ملت مسلمان و شريف» كه همه اش به فكر «كارهاي بد بد» اند و مسوولان «الله» بر زمين را وا مي دارند كه «قمۀ» تفكيك جنسيتي را بركشند و همه جا را زنانه و مردانه كنند.

و شگفت زده تر شدم هنگامي كه ديدم روي شيشه نوشته ساعت كار از نه صبح تا شانزده. جل الخالق!

سينماها كه سهل است، قهوه خانهء اوس محمود محلهء ما هم از اين فعال تر است. خب البته چه جاي گلايه كه خودمان هم مي دانيم سرانهء مطالعه در اين سرزمين «اهورايي» سي ثانيه بيشتر نيست. ساعت نُه تا شانزده هم براي هفت پشت مان بس است. از اين گذشته، مگر بناست در آنجا چه بخوانيم؟ كتاب «مفاتيح الجنون» - معروف به مفاتيح الجنان – و «نهج الكلاغه» – معروف به نهج البلاغه – و «حل المسايل جنسي» – معروف به توضيح المسايل اين روضه خوان و آن روضه خوان – كه نيازمند كتابخانه نيست. مي نشينيم توي خانه مان كنار سماور نفتي يا چايساز برقي و «فرمايشات» را توي چاي حماقت حل مي كنيم و ذره ذره قورت شان مي دهيم و به خلسه فرو مي رويم. بقيهء كتاب ها هم كه كفر ابليس است و همه از كتابخانه ها جمع آوري شده اند و آن ها هم كه مانده اند يا چنان گرفتار تيغ سانسورند كه خيال مي كني به زبان سُغدي اند كه تو نمي فهمي يا گرفتار موريانه و چنان ورق ورق، كه مي ترسي به آن ها دست بزني و ناگهان يك مشت «اسناد لانهء جاسوسي» - البته پيش از چسبانده شدن – روي دستت بماند و ناچار شوي دور از چشم كتابدار فلنگ را ببندي.

به درون اين كتابخانه هم كه رفتم همينگونه بود كه شرح اش رفت. يك «قرائت خانه» داشت قد لاك حلزون. اي مرده شوي هر چه "قرائت"  است را ببرند كه اين سلمانچي هاي اسلامي – موسوم به اصلاح طلبان - دم به دم مي خواهند «نو» اش را از مقولهء اسلام حُقنه كنند.

در اين لاك حلزون، صندلي و ميز هاي مطالعه را چنان در هم فشرده اند كه مدارس دو نوبته مناطق پرجمعيت زمان مرحوم محمدرضا شاه هم شرف داشت بهشان. يك ميز باريك – به قدر ميزهاي كلاس هاي درس – و چهار صندلي در دور تا دورش. اين بخش به تنها چيزي كه نمي ماند سالن مطالعهء يك كتابخانه است. انگار بناست روي اينها يك فست فود "حلال" گاز زده شود و بعد هم دِ برو كه رفتي. كافي ست يكي عطسه كند تا فردايش سه نفر ديگر رختخواب گير شوند و در اين آغاز بهار براي رفع چاييدن شان در به در يك شلغم پيزوري.

شلغم كجا بود تو اين وقت سال!؟

چاره اي نيست ولي. مي دانيد كه "تحريم" ها اصلاً كار ساز نبوده و با تكنولوژي ننو – شايد هم نه و نو، شايد هم ننّو! – ما زده ايم توي دهان دشمن و همه چيزمان را خودمان مي سازيم و  فقط نمي دانيم چه شده كه ناگهان قحطي آنتي بيوتيك آمده و بايد يك جورايي يك خاكي بر سر بيماري ها كرد. اين است كه برخي نسخهء ننه بنداندازهاي عهد قاجار را پيشنهاد مي كنند براي درمان؛ و از اين رو بهاي شلغم، در اين فصل، كم نيست از زعفران.

باري، داشتم از سالن كتابخواني مي گفتم و اين كه بايد مانند ماهي هاي ساردين كنار هم نشست و ژست مطالعه گرفت. البته اگر مراجعه كننده ها دختركان نوجواني نباشند كه براي فرار از خانه به اينجا مي آيند؛ كه همان ژست گرفتن هم ناممكن مي شود. راست اش كمي كه بنشيني - با توجه به پچ پچه هايشان با تلفن همراه - در مي يابي كه اين عروسكان دوست داشتني اينجا را نه براي مطالعه كه براي مبادله برگزيده اند؛ مبادلهء پيام هاي تلفني با دوستاني از جنس مخالف كه برخي شان بيرون سالن چشم به راه اند!

يكسره وول مي خورند و راه به راه آينه را از كيف در آورده و خودشان را ورانداز مي كنند و هربار كه كتابدار احياناً گذارش به آن اتاقك مي افتد و به سكوت فرا مي خواندشان ريز ريز مي خندند و سرانجام سنجاقك وار بيرون مي زنند و جاي خود را به يك تازه وارد ديگر مي دهند. كساني چون من هم تحمل شان مي كنند زيرا خوب مي دانند اين «جوان هاي شيك» هرگز نياموخته اند كه لوازم آرايش مغزشان در ميان كتاب هاست و تا مغزشان «فَشِن» نشود، ديكتاتوري، دِمُده و «خز و خيل» نخواهد شد!

از ساختمان آمدم بيرون و چشم گرداندم. دوستم از راه رسيد. پيش از خوش و بش سربلند كرد به سوي پيشاني ساختمان؛ و ابرو در هم كشيد.

كنجكاو نگاهش كردم. پرسشم را از نگاهم خواند و گفت: «خوبه والله! هر دم از اين باغ بري مي رسد. عمريه عضو اين كتابخانه م. قبلاً توي يك پارك ديگه نزديك اينجا بود و بيست سالي هست منتقل شده به اينجا. نگا، تو رو خدا، برداشتند بالاش نوشتند خيرين كتابخانه ساز. اينجا هميشه يك كتابخانه عمومي و دولتي بوده و خير مَيّري هم براي ساختن اش سرمايه گذاري نكرده. حالا اين "خيرين" قلابي يكهو سر و كله شان از كجا پيدا شده كه مدعي "كتابخانه سازي" اند؟ محض رضاي امام رضا (!) يك كتاب به درد بخور توي اين تشكيلات نيست، ساختمان اش هم كه از پول نفت ما مردم بدبخته، حالا تابلو زده اند كه چي!؟ غلط نكنم اين هم يك تشكيلات من در آوردي با چهارتا و نيم آدمه كه عنقريب علم حمايت بلند مي كنه واسه شهردار پاگون دار. مي خوان مردم فرهيختۀ پرريخته را بكشونن پاي صندوق ها و سردار باقر قاليباف را بچپاند به مردم».

گفتم: «اي بابا، تو هم كه حرف هاي گلاب به روتون مي زني! اين بچپون، بچپون چيه كه افتاده تو دهن همه؟»

گفت: «مگه جز اينه؟ سي و چند ساله كه به ما چپوندن، هشت سال جنگ، هشت سال هاشمي، هشت سال خاتمي، هشت سال احمدي نژاد و هشت سال ديگه هم لابد يك چپوندنيه ديگه.»

 

گفتم: «راست ميگي. منم قبول دارم كه هر كي هرچي بنجل داره، مي بنده به ناف اين مردم راحت طلب خوش خواب! يكي كالاهاش رو و يكي هم كانديداشو. ولي بالاغيرتاً مراقب حرفات باش. حالا هم سر جدت بيا از اين پارك "فضله" نشان بريم بيرون. من امروز به قدر هردوتامان حرص خورده ام.»

هنوز زير لب غرولند مي كرد. ولي گفت: «كجا بريم توي اين ماتمكده؟ اون پياده رو با آن ساختمان كذايي ش چطوره؟!» و با حركات ابرو تابلوي ديگري را نشانم داد كه رويش نوشته بود «پليس امنيت»!

با لب و لوچه آويزان گفتم: «همينو كم داشتم. جهنم  ِ ضرر؛ بريم خانهء ما» و از در پارك زديم بيرون، تا نفس مان را نگرفته است داروغهء دوزخ.

 

نظر خوانندگان

 

 

محل ارسال نظر در مورد اين مطلب:

توجه: اگر عنوان اين مقاله را در جدول زير وارد نکنيد، ما نخوهيم دانست که راجع به کدام مطلب اظهار نظر کرده ايد.

کافی است تيتر را کپی کرده و در محل مربوطه وارد کنيد.

 

بازگشت به خانه