بازگشت به خانه                    پيوند به نظر خوانندگان                     آرشيو  مقالات                  آرشيو صفحات اول                جستجو

چهارشنبه 30 اسفند ماه 1391 ـ  20 مارس 2013

غمگین تر شدم وقتی شهر و مردم اش را دیدم

نامهء مهسا امرآبادی قبل از بازگشت به زندان به همسرش

باید به سرعت چمدان‌هایم را ببندم. تا یکی- دو ساعت دیگر دوستانم برای خداحافظی به اینجا می‌آیند. وقت چندانی ندارم. اما دلم می‌خواهد این نامه را بنویسم.

شاید این متن عجولانه و شلوغ باشد اما تلاش می‌کنم که انعکاس تنها بخشی از درد‌هایی باشد که به جای شادی دراین مدت کوتاه مرخصی روی دلم تلنبار شد. با خودم فکر کرده بودم که نامه‌ای سه گانه بنویسم. نامه‌ای به همسرم مسعود، نامه‌ای به سید محمد خاتمی و نامه‌ای خطاب به حاکمان کنونی سرزمینم ایران و شاید نامه‌ای خطاب به همهء مخاطبانی که نیم نگاهی به آن بیندازند و از رنجی که می‌بریم، خبردار شوند.

مسعود رو به رویم نشسته است و ساعات پایانی مرخصی به سرعت سپری می‌شوند. هردو نفرمان تصمیم گرفته‌ایم به روی خودمان نیاوریم که چه قدر همه چیز تغییر کرده است! چه قدر زندگی عادی خوب است! چه قدر دردهای مردم بغض گلویمان شد، به روی خودمان نیاوریم که چه قدر با هم بودن شیرین است حتی اگر موقتی و کوتاه باشد و باز زندان و میله‌هایش تصویر جدایی را نقاشی می‌کنند!

اجازه بدهید بدون هیچ شعار و ادعایی اعتراف کنم که غمگینم! غمگینم از اینکه مسعود را دوباره پیدا کرده بودم و حالا مجبورم او را‌‌ رها کرده و دوباره بین زندان و دیوار‌هایش گم شوم. غمگینم از اینکه بازداشت حیرت انگیز روزنامه نگاران فرصت یک ملاقات کوتاه با همکاران سابق را هم از من گرفت.

غمگین‌تر شدم وقتی شهر و مردمش را دیدم. وقتی که ترس از تحریم و شرم از تنگدستی را در چهره‌هایشان حس کردم.

گاهی اوقات در زندان آرزو می‌کردم‌ ای کاش حالا که آزادی نیست، حداقل اندکی ازرفاه اقتصادی برای مردم وجود داشته باشد. هر چند که گه‌گاه در ملاقات‌های هفتگی و در لا به لای اخبار پراکندهٔ ملاقات از وضعیت نا ‌بهنجار اقتصادی با خبر می‌شدم. اما تصور چنین سرنوشتی هم برایم دشوار است. اعتراف می‌کنم که گمان نمی‌کردم اوضاع تا این حد اسفناک و دردآلود باشد و چه قدر تماشای عرق شرم بر پیشانی مردمانی که از فقر کلافه شده‌اند؛ برایم سخت بود.

آنقدر که دلم می‌خواهد از طرف خودم آرزو کنم‌ ای کاش همه صاحب نظران، سیاسیون و افراد با نفوذی که هنوز در نظام باقی مانده‌اند به جای دعواهای انتخاباتی یا به بهانه معامله درباره آزادی زندانیان سیاسی – عقیدتی تمام همت خود را در جهت بهبود این وضعیت به کار گیرند و گام بر دارند.

دلم می‌خواهد به دور از سیاست ورزی‌ها و تحلیل‌های سیاسی و در ساده‌ترین حالت موضوع به آقای خاتمی بگویم اگر می‌توانید، به راستی اگر می‌توانید برای نجات از وضعیت فعلی قدمی بردارید و لحظه‌ای تردید نکنید. گمان می‌کنم. امروز شما بیش از هر نقش دیگری وظیفه دارید نقشی برای مهار ویرانی‌های موجود بر دوش بگیرید.

حالا در گوشه‌ای از آپارتمان کوچک مان نشسته‌ام و سخت مشغول نوشتن هستم. مسعود که خودش هم فعلاً در مرخصی از زندان به سر می‌برد؛ حسابی عصبی است، نوشتن مرا نگاه می‌کند و سیگار می‌کشد.

 

همسرعزیزم؛ سلام!

اول از همه بگذار برایت از تجربه‌های منحصر به فرد زندگی مشترک مان بگویم؛ تجربه‌ای جدید دربارهء رابطه‌مان پس از چند سال جدایی و دوری…!

اقرار می‌کنم که این بار آمدنت برایم سر شاراز شعف بود و البته کمی هم ترس!

ترس از اینکه دیگر تو را نشناسم. می‌ترسیدم از تغییرات تو و ناتوانی خودم در کشف دوباره‌‌ همان لحظات ناب عاشقانه! اما خوشبختی به سرعت راه خودش را باز کرد؛ وقتی فهمیدم تغییرات تو مثبت بوده و همه شان برایم خوشایند بود. وقتی دستانم با دستانت آشتی کردند!

همسرم! ناراحت نباش از اینکه مجبورم به زندان بروم. چرا که تا وقتی تو به زندان بازنگشتی خوشحالم. خوشحالم از اینکه هنوز چراغ خانه مان روشن است و بگذار بگویم که گاهی وقت‌ها در زندان احساس می‌کنم آزاد‌تر هستم.‌‌ رها از دست بغض‌هایی که در شهر‌‌ رهایم نمی‌کردند. زمانی که این شغل را انتخاب کردیم و زمانی که دل‌هایمان را همراه با آرمان‌هایمان به یکدیگر پیوند زدیم، می‌دانستیم؛ می‌دانستیم که مشکلاتی خواهیم داشت. و با وجود آگاهی از این مشکلات روزنامه نگاری حرفه‌مان شد. روزنامه نگاری در کشوری که حتی ناتوانی مدیرانش هم گناه ما محسوب می‌شود. در کشوری که همه مشکلات حتی تورم و گرانی هم تقصیر روزنامه نگاران است پس ظاهرا‌‌ً همان بهتر که روزنامه نگاران در زندان خاطره نویسی کنند.

روزنامه نگاری را انتخاب کردیم چون باور داریم تنها راه نجات از استبداد ایرانی، آگاهی است و شاید به قول مهندس موسوی آگاهی تنها راه حل ماست. اگرچه این بار زندگی ما، حرفه ما و شاید سرنوشت ما تبدیل به مسابقه دوی امدادی شده است، کسی از حبس‌‌ رها می‌شود و بلافاصله عده‌ای به زندان می‌روند.

مسعود بگذار برایت بگویم که به ناچار زندگی ما شبیه دیالوگ‌های فیلم آژانس شیشه‌ای است. گویا تقدیر چنین است که باید معنای «گروهان برود و گردان برگردد» را لمس کنیم. من برگشتم اما تعدادی از همکارانم رفتند.

ساسان آقایی روزنامه نگاری که تنها از زندگی‌اش تحریریه‌ای می‌خواست برای نوشتن. نوشتن از درد ملت سوریه و زخمی که بر جانمان افتاده است.

صبا آذر پیک دختری که چهره‌اش نخستین تصویر در مقابل صورت من بود وقتی در‌های اوین باز شد. روزنامه نگاری که تمام هم و غم خود را وقف کرده بود تا از طریق نهاد‌های قانونی راهی برای رهایی همکاران زندانی‌اش بگشاید.

پوریا عالمی روزنامه نگاری از نسل من که تمام زجر‌های یک ملت را به شکل یک لبخند می‌نوشت و طنازانه درد‌ها را تحمل می‌کرد.

ریحانه طباطبایی که با وجود تمام فشار‌ها و تنگناهای موجود در این چند سال همچنان معتقد بود نظام جمهوری اسلامی می‌تواند به آرمان‌هایش باز گردد و فعالیت در چارچوب قانون را به همه چیز ترجیح می‌داد.

کیوان مهرگان که از روزنامه نگاری به شعر رسید. سلیمان محمدی جوان کرد تباری که حالا از محرومیت کردستان به محرومیت ایران رسیده بود و درباره آن‌ها می‌نوشت. اکبر منتجبی و جواد دلیری که سال‌های متمادی تحریریه‌های گوناگون را تجربه کردند نسرین تخیری، امیلی امرایی، پژمان موسوی، نرگس جودکی و… که روزنامه و تحریریه برایشان خانه عشقی بود تا آگاهی را توزیع کنند و مگر نه اینکه دانستن حق مردم است؟! و این بار نفر برگشته بود اما گروهان رفته بود…..

حالا باید به حاکمانی که گمان می‌کنند نبض اوضاع را در دست دارند و از همه چیز با خبرند، بنویسم.

بنویسم که آقایان ما مهرهء بازی شطرنج شما نیستیم. ما سرباز و یا وزیر این صفحه شطرنج نیستیم تا از طریق ما بازی کنید.

ما بی‌بی، سرباز و حتی کارت آس شما نیستیم که در لحظات مناسب آن را روی میز بلغزانید و حکم کنید! ما نسلی هستیم که اگر شما برنده یا بازنده شوید، زنده خواهیم ماند و «زندگی» انتخاب نهایی ماست. و من به عنوان یکی از اعضای کوچک جنبش سبز همچنان به راه مهندس موسوی و شیخ مهدی کروبی و خانم دکتر زهرا رهنورد معتقدم و ایمان دارم تنها راه حل این کشور هنوز اصلاحات است.

اصلاحات گزینه ناگزیر شما و گزینهء مشترک ماست؛ گزینه‌ای که مفهوم آن زندگی است. من حتی در سخت‌ترین شرایط آن را بر هر چیز دیگری اعم از انقلاب و یا حملهء خارجی ترجیح می‌دهم.

اگر مرا به سیاه نمایی متهم نمی‌کنید، اگر گرانی‌ها را بر گردن من روزنامه نگار نمی‌اندازید، اگر با نوشتن این حرف طاقت شما طاق نمی‌شود و اتهام دیگری را به من تفهیم نمی‌کنید، اجازه بدهید که بگویم که برای آینده خودم؛ برای آینده وطنم و حتی برای آینده شما به شدت نگرانم….

 

حالا به زندان بر می گردم و خودم را آماده می‌کنم که امشب را در کنار همبندی‌هایم سپری کنم. امشب در کنار همسفره‌ای ‌هایم، یعنی فائزه هاشمی، ژیلا بنی یعقوب، و شیوا نظر آهاری شام خواهم خورد. چهره همهٔ بچه‌های زندان در ذهنم می‌چرخد. مهوش شهریاری و فریبا کمال آبادی که هر یک به بيست سال زندان محکوم شده‌اند. لوا خانجانی، دختری هم سن و سال من، که آرزو می‌کنم او هم بتواند لحظاتی با همسر جوان اش طعم زندگی مشترک را بچشد. بسمه، زن عراقی تباری که یکسال و نیم است صدای بچه‌هایش را نشنیده و در آرزوی شنیدن صدای کودکان اش گاهی چشمان اش ‌تر می‌شوند. نوشین خادم، فاران حسامی و منیژهء نصرالهی که به جرم انسان بودن و فقط به خاطر بهایی بودن در زندان هستند. نسیم سلطان بیگی، دوست روز‌های دلتنگی، میترا زحمتی و مریم جلیلی در کنار منیژه نجم عراقی و نسرین ستوده که مهربانی‌ها و خوش قلبی‌هایشان تحمل زندان را برایم راحت‌تر می‌کند. همهء زنان و دخترانی که در زندان اوین گرفتارند و کمتر از آنان یادی می‌شود. آنان این بار زندگی را خارج از مرزبندی‌های سیاسی وعقیدتی و تنها بر اساس اصل زندگی وهمزیستی تجربه می‌کنند.

به پدر و مادرم و مسعود تاکید کرده‌ام که برای بدرقه‌ام به اوین نیایند.

برای همسرم تعریف کرده‌ام که وقتی یک روز زندانی را به زندان تحویل می‌دهی و از مقابل در زندان به خانه برمی گردی؛ چه حالی خواهی داشت؟ آن روز دلتنگ‌ترین غروب زندگی‌ات را تجربه خواهی کرد و شاید نتوانی اشک‌هایت راکنترل کنی؟!

مسعود نمی‌پذیرد و می‌گوید: در طول این سال‌ها تا کنون چندین بار تو برای بدرقه من به مقابل در زندان آمدی و این بار نوبت من است! او سعی می‌کند با شوخی و خنده جنبه تلخ ماجرا را کاهش دهد؛ اما من نگرانم. نگران لحظاتی هستم که مسعود پس از خداحافظی از من؛ تنها در اتوبان راهی خانه خواهد شد.

دیشب آلبوم عکس سال‌های دور را ورق می‌زدم، احساس می‌کردم که پیر‌تر شده‌ایم. من و مسعود هنوز در جستجوی جوانی هستیم و خود را متعلق به نسلی می‌دانیم که آینده را انتظار می‌کشد.

به زندان برمی‌گردم و دلشوره‌های زیادی را با خود به همراه می‌برم. دلشوره برای خانهٔ کوچک مان، برای تنهایی‌های مسعود. دلشوره ی اینکه مسعود می‌ماند؟ آیا او و بقیهٔ زندانیانی که چهار سال است رقص حاجی‌ فیروز را در خیابان‌های این شهر ندیده‌اند، می‌مانند؟ دلم شور می‌زند. دلم شور آن‌هایی را می‌زند که در زندان و تبعید و حصر مانده‌اند. آیا آنان هم می‌آیند؟ می‌آیند تا ترافیک شب عید و دایره زدن بچه‌های خیابانی را تماشا کنند؟ در پیاده رو‌های شلوغ آخر اسفند قدم بزنند؟

آرزو می‌کنم نوروز امسال، سال نو شود برای خانه‌های کوچکی که می‌شناسم شان؛ خانه‌هایی که ساکنان شان مدت‌هاست در آرزوی تماشای عزیزشان کنار سفرهٔ هفت‌سین‌اند.

هنوز گیجم. هنوز نمی‌دانم چگونه دعا کنم؟ دعا برای خودم که زندان را در زندگی تجربه می‌کنم و یا دعا برای آنانی که زندگی را برایشان به یک زندان بزرگ تبدیل کرده‌اند.

 

مسعود عزیز! من در حالی زندگی را می‌گذارم و به زندان می‌روم که همچنان یک رویای شیرین در سینه دارم. ما به زندان می‌رویم تا مردم زندگی کنند و ‌ای کاش بتوانند رفاه و شادی را در اغوش بگیرند.

مسعود جان در ملاقات‌های هفتگی منتظرت هستم.

بهمن ماه ۹۱

http://shahrvand-yar.com/media/4500

 

نظر خوانندگان

 

 

محل ارسال نظر در مورد اين مطلب:

توجه: اگر عنوان اين مقاله را در جدول زير وارد نکنيد، ما نخوهيم دانست که راجع به کدام مطلب اظهار نظر کرده ايد.

کافی است تيتر را کپی کرده و در محل مربوطه وارد کنيد.

 

بازگشت به خانه