|
دوشنبه 18 دی ماه 1391 ـ 7 ژانويه 2012 |
در حسرت نمرهء 20
ناصر ايرانپور
1) اقرار کنم کهمن هيچگاه بچهی زبل و بچهمحصل زرنگی نبودم. حقيقت اش خودم هم نمیدانم چه جوری ديپلم گرفتم، آن هم در آن وضعيت متشنج سياسی کردستان؛
به ياد دارم که هنگام پاسخ دادن به سوالات امتحانی سال آخر ديبرستان، صدای شليک گلوله که از کوچههای بغلی سالن تربيت بدنی، محل برگزاری امتحانات، بهگوش میرسيد، پژواکی شديد در سالن داشت. بيرون که آمديم متوجه شديم کهزمين و زمان جاش و پاسدار است که برای شکار مبارزان کردستان بهداخل شهر مهاباد ريختهبودند. جاش ها تلفاتی هم داده بودند و به همين دليل خشمگين بودند و با ظن و گمان به هر جنبدهای مینگريستند و از ترس خود گاهاً شليک هوايی هم میکردند و رعب و وحشت در شهر میپراکندند.
بهدليل درگيري های آن زمان کردستان، مدت مديدی مدارس شهر يا با تعطيلی روبرو بودند و يا 2 روز داير بودند و 3 روز نه. کمتر کسی بنا را بر اين میگذاشت که امتحانات ديپلم برگزار شوند. اين شهر که از سوی علی خامنهای، رهبر کنونی «مسلمانان جهان»، آن هنگام «سر مار» خوانده شد، برای رژيم مهار شدنی و بلعيدنی نبود. لذا رژيم از هر ابزاری برای انتقام از مردم آن بهره میگرفت؛ از خمپاره باران وسيع شهر گرفته تا اعدام های دسته جمعی، و البته همچنين قطع حقوق کارمندان و معلمان شهر بعد از مصادرهی «بانک ملی» از سوی حزب دمکرات کردستان ايران.
درس خواندن در آن حال و هوا به ويژه برای نوجوانانی که تازه دنيای سياست را برای خود کشف کرده و بيشتر مايل بودند در مورد «خصلت دوران» و «بلوکبندی جهانی» و «فورماسيون اقتصادی جامعه» و «ماهيت طبقاتی رژيم» و «راه رشد غيرسرمايهداری» و «سمت گيری سوسياليستی» و «استقرار سوسياليسم» و «ماترياليسم ديالکتيک» و «خودمختاری» و «دمکراسی» و امثالهم بحث و جدل کنند، چنان جذابيتی نداشت. بيشتر خانوادههای متمکن شهر به تهران و تبريز و کرج کوچ کرده بودند، تا هم قربانی اين جنگ ها نشوند و هم بچههای «سربزير» آنها بتوانند تحصيل کنند.
آری، ديپلمگرفتن در آن فضا، مخصوصاً برای منی کههوش و ذکاوت زبان زدنی نداشت، چون «معجزه» میآمد. يادم نمیآيد غير از يکی دو مورد تصادفی و استثنائی نمرهی 17 به بالا را در کارنامهام ديده باشم. نمرهی «20» که برايم اصلاً نجومی و دستنيافتنی بود. بههر حال ديپلمی را کهنمیدانم نتيجهی امدادهای غيبی بود يا رحم و شفقت و ارفاق هيئت ممتحنه، هر طوری بود، گرفتيم.
2) چند سال بعد، سرنوشت ما را بهآلمان آورد. اينجا نيز ـ شايد بعضاً با شدت بيشتری ـ شلوغ کاري های سياسی ما ادامهداشت. جسماً اينجا بوديم، اما روحاً و فکراً هنوز در ايران. کمتر روزی بدون بحث و جدل و نشست و مطالعهی سياسی میگذشت. درس و ادامهی تحصيل برای من اينجا هم ابتدا در درجهی دوم اهميت قرار داشت، هر چند شيفتهی زبان آلمانی بودم و آن را بخشاً بدون کلاس، اما با فشردگی و جديت زيادی میخواندم. در پی پذيرش درخواست پناهندگیام به تدريج تصميم گرفتم، بهزعم خودم، «استعدادهای نهفته» ام را بهکار بياندازم و طلسم نمرهی «20» را (کهدر آلمان معادل نمرهی «1» يا «خيلی خوب» است و بدترين نمره«6» میباشد) بشکنم. اما در همان گام اول ناکام ماندم؛ نمرهی پايانی کلاس زبان يک سالهی آلمانیام «2» شد.
پس از آن بهگذراندن يک دورهی کارآموزی 3 ساله در رشتهی حسابداری و دفترداری مبادرت ورزيدم. اينجا هر چند نمرهی کتبیام «1» شد، اما بهدليل خرابکاری خودم در بخش شفاهی ميانگين نمرهی نهائیام باز «2» شد.
گفتيم تا انرژی است برويم تحصيل دانشگاهی کنيم. لذا در امتحانات زبان ورودی کالج فرانکفورت در رشتهی «جرمانيستيک» شرکت کردم، آن را هم فقط با نمرهی «2» قبول شدم. هر چند حقاً در طول يک سال کالج خوب درس میخواندم، اما بيشتر بهدليل سوء تفاهمی که با استادم سر انتخاب موضوعات يکی از امتحانات پايانی پيش آمد، باز معدلم در امتحانات پايان کالج هم «2» شد. و اين باعث درگيری سخت بين من و کالج شد و مدتی مرا در افسردگی فرو برد.
میخواستم هر طور شده معدلم «1» شود، تا بتوانم در دانشگاه رشتهی مورد علاقهی خود را که «ژورناليستيک» بود، بخوانم. شرط نخست اخذ پذيرش در اين رشته معدل «يک و سهدهم» بود. و من معدلم «دو» بود. با اين وصف اميدم را از دست ندادم و ضمن پرکردن فرم مربوطه نامهای بلند بالا به دانشگاهنوشتم که منجر به اين شد که به من عليرغم نمرهی «دو» در اين رشتهی مشخص پذيرش بدهند. از جمله نوشتم: «من فلسطينی نيستم که به معنای واقعی کلمهشرق و غرب و دنيای عرب و اسلام پشتيبانیاش میکنند، من افغانی هم نيستم کهمورد حمايت دنيای غرب و عرب و اسلام است... من کُرد هستم کهغرب و شرق و دولت های وابسته به آنها با آن در ستيزند. من کُرد هستم که از پشتيبانی يک دولت و مرجع درست و حسابی برخوردار نيست. من از شما نمیخواهم که به امثال من سلاح و آذوقه بدهيد تا با دشمنان مردممان مبارزه کنيم، اما میخواهم به من و از تبار من امکان تحصيل در دانشگاه ها و در اين رشتهها را بدهيد، تا با اين ابزار و از اين سکو درد و رنج مردم مان را به جهانيان برسانيم...» اين راستا و مضمون کلی نامهی من بود و اثر خود را هم گذاشت و با آن موفق بهگرفتن پذيرش شدم.
درس را شروع کرديم و فضای دانشکده آکنده از صميمت و برايم بسيار خوشايند بود. استادان مظهر تواضع بودند. با هر کدام از آنها کهسخن میگفتم کردستان و ايران را بهخوبی میشناختند. بعضی ها میگفتند کهدر زمان دانشجويی به تظاهرات ضدشاه رفتهاند و از جنبش چپ ايران پشتيبانی کردهاند. آنها مشوق من هم بودند تا بیتفاوت نباشم و مردمم را فراموش نکنم. خودشان چندين نامه تعريف آميز در مورد من برای ارگان های بورس دهنده نوشتند که به من برای دورهی دکترا هم بورس بدهند. اين بورس را هم حقاً دادند، اما من خود رسالهی دکترايم را بهخاطر تنبلی و بیعلاقه شدن به موضوعی که تازه خودم برگزيده بودم، و نيز کار بيرون، به پايان نرساندم. لازمهی اعطای اين بورس اما نخست فعاليت های اجتماعی ـ سياسی بود کهداشتم و دوم معدل خوب در دانشنامهی فوق لينسانس که برای داشتن اش سخت میکوشيدم و از جمله بدين سبب بود که میگفتم معدلم بايد حتماً «1» شود. اما اين بار نيز اين آرزو بدلم ماند و اين نمره«1» نشد و دوباره «2» شد (و با وجود اين و بيشتر به يمن پشتيبانی و دفاعيهی چند استادم ـ همانطور که گفتم ـ کمک هزينهی تحصيلی بلاعوض به من داده شد.)
به هر حال دانشگاه تمام شد و ما نامه گرفتيم که برويم پايان نامهرا بگيريم. اين پايان نامهعبارت بود از دو برگه که يکی از آنها «کارنامه» نام داشت و دومی «سند». عين هم بودند، تنها کارنامهحاوی نمرات بود و سند بدون نمره. گفتند اين تمهيد برای زمانی است کهدانشجو نمرات پايين داشته باشد و نخواهد کارنامهی حاوی نمرات را برای جاهای مختلف بفرستد. خانم مسؤولی که، ضمن تبريک، مدارک را تحويلم داد همچنين متذکر شد کهبايد چند وقت ديگر تماس بگيرم، چون طبق آماری که وی از اين ترم تاکنون در دست دارد و البته هنوز کامل نشدهاست، بنده جزو «دانشجويان ممتاز» (10 درصد اول دانشجويان) محسوب می شوم، چون: هم درسم را سروقت تمام کردهام و هم معدلم خوب است. تعجب کردم و گفتم که ولی بخاطر عمل جراحی چشمانم درسم چهار ماهی عقب افتاد. پاسخ داد کهاين حساب نيست. تازه 8 ماه ديگر هم بخاطر معلوليت چشم هايم میتوانستم کمک هزينهی بلاعوض بگيرم. به هر حال گفت که اگر آمار کامل شد و معلوم شد کهجزو 10 درصد نخست دانشجويان هستم، از باز پرداخت درصد معينی از کمک هزينهی تحصيلی معاف خواهم شد. با گرفتن اين مدارک متوجه چند نکته و تفاوت فرهنگی شدم:
* نخست اينکهکل مدارک تحصيلی داده میشود، بدون اينکه فارغالتحصيل وام و کمک هزينهی گرفته شده را پيشاپيش بازپرداخت نمايد. اين، هم برای خارجيان که میتوانند به کشور خودشان برگردند و هم برای آلمانیها صدق میکند. فارغالتحصيل چهار سال بعد از تمام شدن تحصيل نامه میگيرد که نصف وام (بورسيه) گرفته شده را به اقساط هر سه ماه يکبار بازپرداخت نمايد، درحاليکه دانشجو در ايران اگر تسويه حساب نکند، مدارک را پس نخواهد گرفت.
* دوم اينکه خود مدارک در اينجا بسيار ساده و بیآلايش هستند، در حالي کهدر ايران روی مقوا و پر زرق و برق و با گل و گلزار اند، آن هم از اول ابتدايی به بعد.
* سوم اينکه به اين حالت هم انديشيده شده که طرف مجبور نباشد، اگر نمراتش مناسب نيست، مدارک نمرهدار را بفرستد. تصور نمیکنم در ايران به دانشجو دو مدرک مشابه يکی با نمره و ديگری بدون نمره داده شود.
*چهارم اينکه قاعده اين است که دانشجو سر وقت خودش تمام نکند، چون در غير اين صورت برای کسانی کهدرس شان را سر وقت تمام کنند، جايزه تعيين نمیکردند، در حالي که قاعدهدر ايران برعکس است و اين حکايت از آن فشاری دارد که بر دانشجو وارد میشود. شايد هم اين نيز يکی از تأثيرات رقابتی باشد کهدر ايران وجود دارد و اينجا تقريباً نيست و يا دست کم برای من ملموس و قابل مشاهده نبوده است.
پس از آن برای آغاز کار مترجمی رسمی دادگستری که تازه به آن علاقه پيدا کردهبودم، لازم بود که يک امتحان ويژه بدهم. اين کار را کردم. باز نمرهی «2» بر پيشانیام ماند.
سال ها گذشت و داشتن اين نمره («20» خودمان و «1» آلمانی) يکی از مشغلههای فکریام بود، تا با خانواده تصميم گرفتيم قطعه زمينی بگيريم و بسازيم. هنگام نوشتن قرارداد خريد زمين متوجه شدم کهشمارهی اين قطعه زمين «20» است! گفتم بالاخرهدر زندگیام يکبار هم که شده صاحب اين «20» لامذهب شدم. لذا بلافاصله، يعنی ماه ها قبل از اينکه آرشيتکتی بگيريم و شروع بهساختن خانه کنيم، رفتم يک شمارهی«20» بزرگ و شب نما برای نصب آن در آينده بر ديوار خانهای که هنوز شکل و شمايل آن معلوم نبود، خريدم. گفتم در تمام دوران 21 سالهی تحصيلیام در ايران و آلمان موفق نشدم معدل «20» يا «1» را روی مدارکم داشته باشم. بگذار حداقل اين جوری چشمم بهشمايل قشنگ اين نمره شاد شود، آن هم هر روز!
3) اينکه موفق به اخذ نمرهی «20» يا «1» نشدهام را در دلم به حساب کند ذهنی میگذاشتم و به حساب تنبلی به معنی فقدان ارادهی کافی در خود برای بهرهگيری از امکانات موجود. بر همين بستر و زمينهی فکری بر بچههايم که متولد آلمان هستند و در اين کشور هم درس میخوانند، فشار میآوردم که چرا نمرهی مورد نظر مرا به خانه نمیآورند؛ میخواستم آرزويی را که برای خودم عقده شده و برآورد نشدنی می نمود آنها متحقق سازند. مرتب نمونهی بچههای ايران و به ويژه بچههای فک و فاميل را برايشان مثال میآوردم که با وجود کمبود امکانات بيشتر آنها نمره هايشان «19» و «20» است. بچهها در پاسخ میگفتند: «بابا، آخر نمیشود اين همه نمره شان 20 باشد! روی اين حساب همهی مردم ايران نابغههستند! يا اينکهدرس هاشان آسانتر از ما...»
پاسخ من هم اين بود که: «اتفاقاً بچههای ايران خيلی درس خون هستند. سرشان تو درس است. کمتر اين تولد و آن تولد، اين جشن و آن جشن میروند. بههمين دليل هم موفق هستند...»
تصور میکنم اين بحث های آزار دهندهرا بسياری با فرزندان شان داشتهاند. روزی دخترم گفت: «بابا، دوستم ... را میشناسی؟» گفتم: «آری.» گفت: «در رياضی "4" گرفتهبود و ورقهاش را در کيفش نگذاشت و همينکه پدرش دنبالش آمد، ورقهی امتحانی را بالا برد و رقصکنان سمت پدرش رفت و گفت 'هورا، هورا، پاپا من چهار گرفتم'، پدرش هم گفت 'آفرين دخترم...'. در حالي که من اگر نمرهی «3» را هم بياورم، جرأت نمیکنم، صدايش را دربياورم. چون میدانم عکس العملت چه خواهد بود. بلافاصله ماجرای هزار بار تعريف شدهی زرنگی بچههای ايران را برايم مثال میآوری که ديگر طاقت شنيدنش را ندارم... »
بدين ترتيب، طبق برداشت شخصی من، بچههای ايرانی ساکن آلمان از يک دوگانگی فرهنگی رنج میبرند: از سويی به لحاظ درسی از طرف خانواده بر آنها فشار وارد است و از سوی ديگر آنها می بينند کهمدرسه و سيستم آموزشی بسيار نرم و با انعطاف با آنها رفتار میکند. آن دستهاز اين بچهها که با فشار و انتظارات زياد خانواده بزرگ میشوند، اما تمکين نمیکنند، همينکه امکان گريز از خانواده با توسل بهکمک های اجتماعی دولت را کشف کنند، از اين امکان بهره میگيرند. و اين خود منشأ بحران و کشمکش خانوادگی بيشتر میشود.
اقرار میکنم که خود من ـ درست يا غلط ـ بارها سيستم آموزشی اينجا را به باد انتقاد گرفتهام و گفتهام «اين سيستم انگيزهی پيشرفت را در بچهها از بين میبرد» يا «از بچهها کار نمیکشند»...
غالب فرزندان ايرانی برای خودشان تحصيل نمیکنند، برای خانوادههاشان درس می خوانند. آری، برای خود من تکان دهنده بود آن هنگام کهاز دختر کوچکم، کهاکنون دارد ديپلم میگيرد، شنيدم: «بابا، حقيقت اش من برای شماها ديپلم میگيرم، وگرنه، يک سال پيش میخواستم 'ديپلم فنی' بگيرم، تا بتوانم انفورماتيک بخوانم. اکنون با گرفتن 'ديپلم کامل' باز میروم انفورماتيک میخوانم، يعنی بهخاطر شماها يک سال را از دست دادم.» دختر بزرگترم هم کهاکنون معماری میخواند گفت که: «من هم يک سال زودتر میتوانستم اين درس را شروع کنم. ولی چون اگر میگفتم نمیخواهم 'ديپلم کامل' بگيرم، شماها دچار افسردگی میشديد از آن صحبتی به ميان نياوردم.»
نگرش آلمانیها به گرفتن ديپلم بسيار متفاوت از ماست. طبق آماری کهصفحهی انترنتی هفته نامهی پراعتبار «دی تسايت» منتشر کرده، در حال حاضر در آلمان تنها يک سوم گروه سنی ديپلمهها 'ديپلم کامل' میگيرند. تازه اين رقم به نسبت سال های پيش افزايش نيز داشته است. چيزی بيشتر از 15 درصد نيز 'ديپلم فنی' میگيرند. 55 درصد بقيهمیروند دورههای سهسالهی کارآموزی میبينند و زود وارد بازار کار میشوند. تازه بعضیها برآنند کهاين افزايش تعداد ديپلمهها دليلی برای خوشحالی نيست، چون گويا دليل اين افزايش اين است کهکيفيت و استانداردهای تحصيلی پايين آمدهاست. به هر حال با يک حساب سرانگشتی میتوان گفت که دو سوم آلمانیها نگرفتن ديپلم را فاجعه و سرافکندگی نمیدانند.
4) اين امر در مورد نمره نيز صدق میکند: همين امروز روزنامه را ورق میزدم، چشمم در کنار تيتر «تورم 2 درصدی آلمان در سال 2012» با عنوان «معدل ديپلم "1" در ايالت نورد راين وستفالن در حال پيشروی است» افتاد. عنوان زير و ريزتر آن عبارت بود: «حزب دمکرات مسيحی در مورد تورم اين نمره هشدار میدهد.» مطالعهی اين مقاله انگيزه ی من برای نوشتن اين يادداشت «شخصی ـ عمومی» شد. چون فکر میکنم اين موضوع ارتباط دارد با يکی از معضلات فرهنگی ما در ايران، کشوری که در آن داشتن عنوان آکادميک و نمرهء بالا امری پرستيژی و بسيار تعيين کننده است. اما قبل از تعريف مضمون اين مطلب خبری، داستان کوچکی را برايتان تعريف کنم: روزی از ايران مهمان داشتيم. اين مهمان مهندس بود، اما در رشتهی تحصيلی خود اشتغال نداشت و بيشتر تجارت می کرد. از ايران تلفنی شد و آقايی پشت خط ـ بدون معرفی خود(!) ـ گفت: «آقای مهندس تشريف دارند؟» من هم کهزبانم لال برای مدت کوتاهی فراموش کردهبودم که مهمان ما 35 سال قبل مهندس شدهاست، مکثی کردم و سپس متوجه شدم که بايد حتماً مقصودش اين مهمان عزيز ما باشد. گفتم: «آقای ... را میخواهيد؟» گفت: «بلی.» سپس ناخواسته شاهد صحبت های آنها با هم شدم. آنچه برايم برجستهبود اين بود که يک بار هم اسم کسی را در اين صحبت نشنيدم، بلکه فقط و فقط عنوان «آ...ی مهندس». اين مرا ياد فرهنگ غالب در دانشکدهی ما در آلمان انداخت کهاستاد فلسفه و استاد اقتصاد سياسی ما از همان روز اول به ما دانشجويان جوان پيشنهاد کردند که هنگام صدا کردن همديگر عنوان«آقا» و «خانم»را حذف کنيم و همه (از دانشجو و استاد) همديگر را با نام های کوچک صدا بزنيم و از ذکر «دکتر» و «پروفسور» ... پرهيز کنيم، تا اين هرمی کهاحياناً در ذهنمان وجود دارد فرو ريزد و فضايی خودمانی ايجاد شود.
و اما مطلب مورد بحث در آن روزنامه: خود مقاله با اين آغاز شده بود که«نمرهی رؤيايی "1" در ايالت "نورد راين وستفالن" در حال پيشروی است» و اين را وزارت آموزش و پرورش اين ايالت در پاسخ به يکی از نمايندگان پارلمان ايالت مربوطه عنوان کرده بود. در اين ايالت 18 ميليونی در سال 2007 تعداد 455 ديپلمه معدل «يک» داشتهاند و اين رقم در سال 2011 به 1000 نفر رسيده است. گفته شده کهدلايل اين رشد هم معلوم نيست، اما حزب اپوزيسيونی دمکرات مسيحي ها [در اين ايالت، برعکس دولت فدرال آلمان، سوسيال دمکرات ها و سبزها حکومت را در دست دارند] اين رشد را «تورمی» و «هشدار دهنده» میداند و نگرانی خود را از «کاهش احتمالی سطح آموزشی» ابراز داشتهاست، اين در حالی است کهدر سال 2011 تنها يک و بيست و پنج صدم درصد ديپلمهها اين معدل را داشتهاند. اين رقم در سال 2007 تنها هفتاد و دو صدم درصد، يعنی کمتر از يک درصد بوده است. طبق اين خبر، ميانگين معدل ديپلمههای اين ايالت که تعداد آنها در سال 2011 قريب 80600 بوده است، دو و پنجاه و سه صدم درصد بوده است. اين رقم در سال 2007 دو و شصت و نهصدم درصد بوده است. گفته شدهکه برخورداری از معدل «1» هم اکنون ديگر ضمانتی برای اخذ پذيرش در رشتهی مورد علاقه در دانشگاه نيست.
5) از خود پرسيدم: جداً چگونهاست در اين کشور (و در اين مورد مشخص در اين ايالت) مثلاً از بيش از 80 هزار نفر ديپلمه تنها 1000 نفر بهترين نمرهی ممکن را میآورند، در حالي که در کشوری چون ايران معدل «20» بهويژه در سال های اخير مثل نقل و نبات پخش میشود؟ آيا بچههای آلمانی کند ذهن هستند و بچههای ايرانی باهوش؟ سطح تحصيلی آلمان بالاتر است؟ و يا اينکهدليل آن در تفاوت سيستم نمرهگذاری آلمان و ايران قابل جستجو است؟ تازه تعداد اين ديپلمهها با افزايش دو برابری به نسبت سال 2007 روبرو بوده و اين امر نيز مايهی نگرانی يک حزب اپوزيسيونی گشته است! اين موضوع مرا به تأمل انداخت. تفسير و نتيجهگيری شخصی زير حاصلاين کلنجار رفتن فکری من بود:
به گمان من، دلايل اين وضعيت میتواند از جمله در تفاوت در نوع فرهنگ و نظام تربيتی و توقعات ما ايرانيان و آلمانیها نهفته باشد؛ در فرهنگ و نظام پرورشی ايران فشار به کودکان و بچهها بسيار بالاست تا نمرات خوب و در صورت ممکن نمرهی اول را بياورند، چرا که به اين موضوع همچون نردبان ترقی نگريسته میشود و عدم موفقيت در اين امر سرافکندگی در خانواده و جامعهرا به دنبال دارد (هر چند که اين فرهنگ در سال های اخير جای خود را بهفرهنگ بسيار بدتر بخر و بفروش و بساز و بفروش داده است و امروز با حکومت ايدئولوژيک و تعهدگرا عناوين آکادميک، ديگر کارت ويزيت ورود به بروکراسی دولتی نيستند، هر چند تورمی سرسامآور در حوزهی تعداد فارغالتحصيلان دانشگاهی داريم).
چنين فشاری در آلمان دست کم برای من تاکنون قابل رؤيت نبوده است. توجه شود در کشوری که شهريهای نه برای مدرسه و نه برای دانشگاه [در برخی از ايالت ها برای هر ترم 500 يورو میگيرند] وجود دارد و بورس تحصيلی بهسادگی داده میشود و کنکور دانشگاهی هم در کار نيست، تنها قريب 25 درصد گروه سنی 19 تا 26 ساله بهدانشگاه میروند. يک چهارم اين تعداد نيز عطای درس خواندن را به لقايش میبخشند و در نيمه ی راه تحصيل را رها میکنند. در حالي کهدر ايران خانوادهها و جوانان بايد کلی هزينه کنند و از هفت خوان رستم رد شوند تا به دانشگاه راه يابند. توجه شود کهجمعيت آلمان قريب 82 ميليون نفر است و به لحاظ جمعيتی فاصلهی زيادی با ايران ندارد. آلمان با وصف اين تعامل نرم و ظريف با درس و دانش آموزان و دانشجويان يکی از پيشرفته ترين کشورهای جهان، بزرگترين صادر کنندهی جهان و نيرومندترين کشور اروپا میباشد. در سال های اخير نيز با اين اوصاف و با وجود تشديد رقابت اقتصادی در سطح جهان و عقبافتادن اين کشور از تعدادی از کشورهای توسعه يافته و به ويژه به دليل نظام فدرال آن که بر نظام آموزشی بشدت غيرمتمرکز استوار است، انگيزهی زيادی برای تغيير سيستم پداگوژيکی و آموزشی نرم و داوطلبانهی آن وجود ندارد. بر اين مبنا فشاری نيز بر کودکان و نوجوانان و جوانان برای اخذ ديپلم و واردشدن به دانشگاه وجود ندارد.
اينجا کسی را به زور خوشبخت نمیکنند. در حالي که در ايران اين زور آنقدر زياد است کهزندگی را با کسانی کهبا اين روند کنار نمیآيند و يا نمیخواهند و نمیتوانند بيايند، جهنمی میکند. اين هم در عرصهی سياست صدق میکند و هم در عرصهی فرهنگ.
اين فشار در ايران بالاست. تمکينکردن به آن هم نمیتواند بدون آسيب رساندن به رشد موزون و طبيعی فکری کودکان و نوجوانان باشد. احساس میکنم بچههای، مثلاً، آلمان قبل از اينکه شاگرد مدرسهای باشند و چون سرباز وظيفه هائی که برای فتح نقطهای تکليفی بر شانههايشان سنگينی کند، کودکانی هستند کهبايد دوران کودکی خود را طی کنند و در درجهی دوم محصل باشند.
در ايران با کمبود امکانات تفريحی و تفننی و آلترناتيو مناسب برای کودکان و جوانان، و در سال های اخير با پولی شدن بخشی از نظام آموزشی، گرايش به تحصيل آکادميک گسترش بیسابقهای يافته است. «دانشگاه آزاد اسلامی» سلامت باشد، کمتر کسی است که اين يا آن مدرک دانشگاهی را نداشته باشد. بيشتر اين مدارک نيز برای کار نمیباشند بلکه، به ويژه برای بانوان، همچون يک وجههی اجتماعی عمل میکنند. همين احتمالاً سطح علمی و آکادميک و آموزشی را کاهش داده است. اين کاهش سطح علمی شايد همزمان يکی ازعلل افزايش تعداد نمرات بالا باشد.
سيستم آمرانهی سياسی و فرهنگی و آموزشی ايران و علی الخصوص مواد درسی ايدئولوژيک ديکته شده از بالا ضرورت اين را که از اين چهارچوب خارج شوند از بين میبرد. نه معلم نياز به آموزش و خلاقيت خارج از آن قالب را دارد و نهشاگرد و دانشجو. به تصور من، معلمان ايران کمترين سطح از مطالعه را دارند. با چند نفری کهاز آنها صحبت کردهام، ضمن تأييد اين پديده گفتهاند: «مطالعه برای چی؟ ريز آنچه کهبايد درس بدهيم و آنچه که بايد بپرسيم را که برايمان تعيين کردهاند..!»
حتی روزنامه خوانی پديدهی غريبی است، در حالي که کمتر کسی است که چندين ساعت از روز خود را وقف رؤيت کانال های سرگرم کنندهی سطح نازل ترکی و فارسی خارج از کشور نکند، البته اگر به سفرهای زيارتی اين يا آن امامزاده، حج و سوريه... نروند و يا فرستاده نشوند. آيا از چنين کادر آموزشی در همچون نظامی میتوان توقع داشت نسلی دانش آموخته را تحويل جامعه بدهد؟!
در آلمان کادر آموزشی و معلمان، و مخصوصاً اساتيد دانشگاه، در چهارچوب محتوا و موارد آموزشی کهوزارت آموزش و پرورش هر يک از ايالت ها جداگانه تعيين مینمايد (دولت مرکزی کهاصلاً وزارت فرهنگ و آموزش و پرورشی ندارد و اجازه هم ندارد که داشتهباشد)، خود روش و متد آموزشی را تعيين میکنند. هر يک از اين متدها در دانشگاه آموزش داده میشوند. اساس کار آنها متوجهاين است که شاگرد مستقل فکر کردن را بياموزد و مقلد بار نيايد. حفظ کردن متون درسی پديدهی غريبی است و چنانچه پاسخ پرسشی به همان نوعی باشد کهدر کتاب آمده، شاگرد کسری نمره خواهد داشت و گفته میشود که موضوع را هنوز نفهميده که خودش آن را مستقلاً فرموله کند. غالب اوقات هم موضوعات امتحانی معلوم نيستند. به هر حال تجزيه و تحليل فردی و خارج شدن از قالب های فرموله شده جايگاه والايی را دارند. برای نمونه، امتحان زبان انگليسی اينجا را با امتحان اين درس در ايران مقايسه میکنم و متوجه يک دنيا فاصله میشوم. اينجا محصل بايد به زبان انگليسی (که اينجا هم زبان بيگانه است) يک موضوع مشخص را که تاکنون در موردش بحث هم نشده، در چندين صفحه تحليل کند. به همين خاطر امکان اينکه فرد در چنين امتحانی نمرهی «يک» («20») بگيرد، نزديک به صفر است. پرسش های رياضی نيز غالباً همانی نيستند کهدر کتاب ها آمدهاند.
همچنين اين فاکتور که در ايران بخشی از مدارس و دانشگاه ها غيرانتفاعی شدهاند، اين گمان را بالا میبرد کهفرد دانشآموز و دانشجو نمرهی مورد نظر خود را هر طوری شده میگيرد. گويا تعداد قبولی و سطح نمرات مدارس غيرانتفاعی فاکتوری تبليغی برای اين مدارس و گرفتن دانشآموز است.
و صد البتهدر کنار همهی اين فاکتورها و بسی ديگر سيستم نمره گزاری ايران نيز عاملی ديگر برای امکان و احتمال اخذ نمرهی بالا است. نوع نمره گزاری در آلمان اما طوری است کهاحتمال اينکه نمره از «يک» «دو» بشود و يا از «دو» «سه» بشود، بسيار زياد است.
من در طول زمان آموخته ام که داشتن حسرت نمرهی «20» اشتباه بوده و ريشه در ته مانده های فرهنگی داشته که با خود به اينجا آورده ام. همچنين اينکه توقع داشتهام کهفرزندانم هم حتماً چنين نمراتی را بياورند و اين منشاء اعمال فشار بر آنها بوده، اشتباه و با فرهنگی که آنها در قالب اش پرورده شدهاند، بيگانه بوده است. آموخته ام که نمرهی «20» ايران هم آن قدرها «20» نيست و قبل از اينکه به ميزان سواد و کيفيت تحصيلی محصلان در ايران ارتباط داشتهباشد، به نوع نظام آموزشی، متد تدريس آن، قالبی بودن مواد درسی، نوع طرح سوالات و سيستم نمرهدهی در ايران ارتباط دارد.
همچنين آموخته ام که تعداد بالای عناوين آکادميک الزاماً تضمين و يا نشانی بر توسعه يافتگی علمی يک کشور نيست. با وجود ارتش عظيمی از فارغ التحصيلان زن و مرد و نيروی جوان در کشورمان، همه از کيفيت نازل علمی، تکنولوژيک، اقتصادی، مالی، فرهنگی، اجتماعی اين تحصيلات باخبريم. پيوسته گفته میشود که اکنون هيج کوره دهی را نيز نمیبينيد که از چندين ليسانس و دکتر و مهندس برخوردار نباشد. گفته میشود که تعداد دانشجويان دختر کشورمان بيشتر از پسران است. من میگويم همهی اينها درست، اما آيا نتيجهی اين افزايش تعداد فارغ التحصيلان دانشگاهی معادل رشد فکری و فرهنگی مردم نيز بوده است؟ آيا سطح توقعات غيرمادی مردم ايران نيز به اين نسبت بالا رفته است؟ يا دغدغهی اصلی اين مردم محروم از آزادی و حرمت انسانی هنوز قيمت مرغ است؟
با تثبيت تحجر مذهبی در لايههايی از مردم و به ويژه ادامهی حيات رژيم مذهبی، فرهنگ ستيز، تبعيض گرا، آزادی کش، و ضد زن ولايت مطلقهی فقيه دشوار است بتوانيم پاسخی مثبت بهاين پرسش بدهيم.
چهارم ژانويه 2012
نظر خوانندگان
محل ارسال نظر در مورد اين مطلب:
توجه: اگر عنوان اين مقاله را در جدول زير وارد نکنيد، ما نخوهيم دانست که راجع به کدام مطلب اظهار نظر کرده ايد.
کافی است تيتر را کپی کرده و در محل مربوطه وارد کنيد.