بازگشت به خانه        پيوند به نظر خوانندگان

دوشنبه 17 مهر ماه 1391 ـ  8 اکتبر 2011

 

در حاشیه ی شلوغی های اخیر

آقای حسرت

در یکی از همان روزهای سبز گرم تابستانی بود. آماده می شدم به خیابان بروم. لوازم همراهم دوربین بود. یک کیف دستی. یک جعبه کبریت (کبریت را برای خنثی کردن گاز اشک اور می بردم) و تکه کاغذی که مشخصاتم را بروی آن نوشته بودم  و ایمیل یکی از دوستان خارج از ایران تا اگر نفله شدم یابنده خبرم را (!) به آن دوست که او هم با خانواده ما در ارتباط است اطلاع بدهد.

اوایل مادرم از بیرون رفتن های من  سر در نمی آورد، که کجا می روم یا برای چه می روم؟ گاهگاهی هم که می پرسید با خونسردی بهش دروغ می گفتم.

اواخر، وقتی اخبار بی.بی.سی را می گرفتم، او هم گوش می داد و زمان و مکان تجمعات را می فهمید و روز موعود مرا خفت می کرد. انصافاً در رفتن از دست مادر از در رفتن از دست یک طویله لباس شخصی سخت تر بود؛ چونکه در را می بست و با هزار تا دوز و کلک باید از دست اش در می رفتم. باید هزارتا قسم و آیه و پیغمبر می خوردم، که البته بنده هم در قسم خوردن به اینها ابائی نداشتم و مامان فهمیده بود که من به این چیزها اعتقادی ندارم، و چون کلکم را فهمیده بود آخر سرها می گفت «شیرم را حلالت نمی کنم». من البته فکر اینجایش را هم کرده بودم. مدت ها پیش فهمیده بودم که او به تنها بچه اش که من باشم شیر خودش را نداده و بلکه شیر خشک داده! من هم می گفتم «به شیری که بهم دادی دارم می رم خرید لوازم دوربین…»

بهر حال بد حافظگی فوایدی دارد برای خودش… حرف اش هم این بود که می خواهی خودت را برای چه کسی به درد سر بیاندازی؟ برای موسوی؟ برای کروبی؟ که آنها بشن رئیس جمهور؟ اینها همش بازی است... همه تونو دارن بازی میدن… اینها لیاقت هیچی ندارن…

 من هم در دل می گفتم ما هم بازی خودمان را بازی می کنیم. هر چقدر شماها برای آوردن آخوندها بازی خوردید و زور زدید کافی ست. تقاص اش را ما داریم پس می دهیم؛ پس بذارید ما هم زور خودمان را بزنیم.

القصه در یکی از همین روزها بود که در حوالی میدان  ونک  درگیری شد؛ هر کس به سویی می دوید و من هم بـُز وار بدنبال عده ای به یکی از کوچه های فرعی دویدم. چشم هایم می سوخت و  فرصت عکس گرفتن نبود. چند عکسی که توانستم بگیرم قبل از درگیری ها بود. دو موتور سوار ما را، که ده نفری بودیم و اکثر هم همسن و سال، تعقیب می کردند.

وسط های کوچه، در ِ مجتمعی  باز بود یا باز شد؟ یا چه؟ من خبر ندارم؛ فقط می دانم من آخرین نفری بودم که وارد آن مجتمع شدم و در را بستم. هر کس پشت ماشینی قایم شد…

چند دقیقه نگذشته بود که زنیکه ای سانتی مانتال و به ظاهر  سی و هفت هشت ساله، با دویست قلم آرایش و یقه باز (که تا ناف اش را هم می شد دید) و شلوارک بالای زانو،  سرو کله اش از پله ها پیدا شد. بوی عطرش انقدر تند بود که همهأ فضای پارکینگ را گرفت. احتمالا منتظر مرتیکه ی همپیاله ی خودش بود یا هرچی. با هزار تا عور و ادا، که انگار برای دوست پسر آکله اش عشوه می آید، پرسيد:

- برای چی وارد مجتمع شدید؟

یکی از همراهان با صدای بریده و نفس زنان : مامور دنبالمون می کرد، در باز بود آمدیم تو.

این بار ادا اطوراشو کمتر کرد و جدی تر گفت: برید بیرون؛ الان میان ماهارو هم می گیرن می برن یا ماشینامونو خراب می کنن. ماشین همسایه بغلی رو زدن خوردش کردن؛ برید بیرون، زود زود.

نگاه های ما با چشم های سرخ و لب های خشک به هم پاسکاری می شد؛ اولین کسی که سمت در رفت من بودم؛ خوشبختانه موتور سوارها از صرافت تعقیب کردن ما افتاده بودند وگرنه احتمالاً اولین کسی که با خودشان برده بودند من بودم… بگذریم که  در آن لحظه سگ آن لباس شخصی ها به امثال آن زنیکه شرف داشتند…

امروز اتفاقی مسیرم به آن کوچه افتاده بود و از جلوی همان مجتمع رد می شدم؛ سه سال پیش بود؛ در تمام وقتی که از آن کوچه عبور می کردم و تا همین لحظه به این فکر می کردم که مردمانی که در زیر سقف یک شهر زندگی می کنند چقدر می توانند با هم بیگانه باشند.

اکتبر 4, 2012

منبع>>>

 

نظر خوانندگان

 

محل ارسال نظر در مورد اين مطلب:

توجه: اگر عنوان اين مقاله را در جدول زير وارد نکنيد، ما نخوهيم دانست که راجع به کدام مطلب اظهار نظر کرده ايد.

کافی است تيتر را کپی کرده و در محل مربوطه وارد کنيد.

 

بازگشت به خانه