|
جمعه 26 اسفند 1390 ـ 16 مارس 2011 |
شهرام فريدونی
روزی، زن و شوهری، در ساحل دريا مشغول توپ بازی بودند که زن ضربه ای محکم به توپ می زنه و توپ مستقیم می ره به سمت شیشه های خونه ای که در اون نزدیکی بوده و ...تَق! شیشه می شکنه.
مرد، عصبانی، نگاهی به زن می کنه و می گه ببین چکار کردی؟ حالا باید هم معذرت خواهی کنیم هم خسارت شون رو جبران کنیم.
دو تایی راه می افتن طرف خونه. به نظر نمی آمده که کسی توی خونه باشه. یک کم بیرون خونه رو ورانداز می کنن و بعد مرد در می زنه! یک صدایی می گه بیان تو! وارد می شن و مردی رو می بینند که با شورت روی زمین نشسته.
شوهر توضیح میده که همسر من اشتباهاً توپ رو به این سمت انداختهو ما آمده ایم که عذر خواهی کنیم و خسارتتون رو بپردازيم. مرد لخت سری تکون می ده و می گه: «عیبی نداره؛ من غول چراغ جادو هستم و وقتی شیشه شکست، توپ به شیشه ای که من توش حبس بودم خورد و اون رو شکست و من آزاد شدم. من می تونم 3 تا آرزو رو بر آورده کنم. پس هر کدوم تون یک آرزو بکنین و آرزوی سوم هم سهم خودم. اول آقا شما بگين که چه آرزئی دارين».
مرد کمی فکر می کنه و می گه: «من می خوام تا پایان عمر ماهی 1.5 ملیون دلار حقوق بگیرم».
غول می گه: «اين در برابر برای محبتی که در حق من کردين کمه. تو از الان تا آخر عمرت یک کار شاد و دوست داشتنی با بهترین بیمه و مزایا و در بهترین دفتر ها با حقوق حداقل ماهی 1.5 ملیون دلار خواهی داشت.»
بعد به زن می گه: «تو چی می خوای؟»
زن می گه: «من می خوام که در تمام کشورهای دیدنی دنیا یک خونه برای خودم داشته باشم».
غول می گه: «این در برابر محبتی که تو در حق من کردی کمه. تو از الان در تمام کشورهای توریستی و زیبای دنیا ویلایی بزرگ با بهترین امکانات تفریحی و خدمه آموزش دیده خواهی داشت».
و بعد نفس عمیقی می کشه و می گه: «حالا نوبت منه». و رو به مرد می کنه و می گه: «من آرزو دارم امروز بعد از ظهر رو با همسر تو بگذرونم.»
زن و شوهر به هم نگاه می کنند. زن زیر چشمی نگاهی به هیکل سوخته و ورزیده غول می کنه و خوشحال می شه. اما با بی تفاوتی به شوهرش می گه: «من برام مهم نیست. هرچی تو بگی. می دونی که فقط توی بغل تو به من خوش می گذره».
مرد هم از ترس اینکه نکنه اون همهء امکانات و پول از دستش بره، با اینکه قلباً راضی نبوده، می گه: «عزیزم، من به تو اطمینان دارم». و بعد آروم تر می گه: «فقط نگذار خیلی بهش خوش بگذره».
بالاخره زن و غول به طبقه بالا می رن...
بعد از 3 ساعت، و در حالیکه هر دو خسته بودند، غول به زن می پگه: «از خودت و شوهرت بگو.»
زن می گه: «شوهرم مدیر تجاری یک شرکته و من هم حسابدار یک فروشگاه بزرگ هستم».
غول می پرسه: «درس هم خوندین؟»
زن با افتخار میگه: «بله. هر دوی ما در رشته مون مدرک فوق لیسانس داریم».
غول می پرسه: «چند سالتونه؟»
زن می گه: «هردوی ما 35 ساله هستیم.»
غول با تعجب می گه: «هر دوتون 35 ساله اید، فوق لیسانس دارین و اونوقت باور می کنین که غول چراغ جادو وجود داره؟ متاسفم براتون».
***
از دید بنده، حضور خط ظاهراً نهفته در این داستان و این جوک، در تئوری موسوم به »اصلاحات رژیم ج.ا» بخوبی مشهود است. متاسفانه، شاهدیم که در کنار آخوندهای منفعت طلب و دیگر دکانداران دین که اکثراً از سواد هم بهره ای نبرده اند، هستند عزیزانی که با یدک کشیدن مدارک جعلی و یا بعضاً واقعی، انسان را با فرضیه های متوهمانهء خود به کجاها که نمی کشند؛ فرضیه هایی که اجرایش فقط از شخص شخیص غول چراغ جادوی این داستان بر می آید و بس.
البته اگرچه نتیجهء امید بستن به این نوع «غول ها» هم در خود این داستان آمده، اما دوستانی که بر سر امتحان کردن مجدد این داستان، آن هم بعد از 33 سال تجربه، اصرار می ورزند هم حق دارند که این مطلب را دوباره امتحان کنند.
فقط کاش استدلالشان را هم جلوی ملت شریف ایران بگذارند و توضیح بدهند که این داستان «خدا خودش درست می کنه و ما هم خدایی داریم، اگه بشه، خیلی می شه و...» چقدر در زندگی و تصمیمات و البته سرنوشتی که امروز گریبان همهء ما را گرفته دخیل بوده است؟
نظر خوانندگان
صمد مهماندوست: تمثیلی که نویسنده به کار برده اندالبته رسا وگویای وضعیت امروز اصلاح طلبان وبسیاری از مردمیست که هنوز چشم انتظار لطف خدا هستند.اما خاطره ای دارم که شاید بتواند کمی از روحیه ی هپلی گونه ی برخی مردم را باز نماید وچنین است که در دورانی که دبیرستان می رفتم در دهه ی چهل مسیر بازگشتم از خیابانی بود که انتهای آن زمین بازی ول افتاده بود واکنون ساختمان شهربانمی فسااست .ما برای نزدیک شدن راه مان تاه بر از میان این زمین میگذشتیم . هرروز عصر شاهد معرکه ی مارگیری بودیم که بساطش را در گوشه ای از زمین گسترده وعده ای مردم بیکار ورهگذر گردش حلقه میزدند گاهی از روی کنجکاوی درنگی می کردیم تاببینیم چه میکند !هروروزمعرکه گیر به مردم قول میداد که امروز می خواهم این خدنگ مار خور را با این مار به جنگ هم بیاندازم وشما خواهید دید که چگونه مار را می بلعد وبا شگرد های خاصی چنان هیجان آفرینی می کرد که بزرگ وکوچک را در انتظاری کشنده فرو می برد وبا حقه های معرکه گیری درست سر بزنگاه که نفس های همه در سینه حبس شده بود ،ناگهان کاسه یا کلاه گدایی اش را بر دست می گرفت ومی گفت اول باید یک جوانمردی چراغ اول ما را روشن کند تا بعد من به قولم عمل کنم .سپس چنان با مایه گذاشتن از پیر وپیغمبر التماس کنان از مردم تلکه می کرد که اصلا یادشان می رفت که چه برنامه ای بنا بوده اجرا شود .خب تا اینجای ماجرا را همه ممکن است دیده باشند ولی دنباله ی ماجرا به اینجا می کشید که مارگیر نیرنگ باز از فرصت ی استفاده می کرد وبا آوردن بهانه ای بساطش را جمع می کرد و با قول اینکه فردا حتما مار را به جنگ خدنگ میفرستد ،مردم منتظر را هاج و واج رها کرده واز معرکه جیم میشد.ما که از همان آغاز کار باوری به حرف هاش نداشتیم اورا هو می کردیم که کلک پوله ،کلک پوله اما پر رویی معرکه گیر بیش از اینها بود که جا بزند !فردا دوباره وپس فردا و پسین فردا باز همان بساط وهمان فریب برپا بود و مردم ساده دل هم با امید واهی همچنان در انتظار جنگ خدنگ و مار بودند و شعار های ما هم هیچ تاثیری در واهمه ی ایشان نداشت. اگر گا هی از کسی که می دانستی بارها در روز های مختلف همچنان منتظر است تا مار وخدنگ به جنگ هم بروند می پرسیدی که چرا هر روز اینجایی وگول حرف های این شیاد را می خوری میگفتند خب شاید این کار را بکند !حالا حکایت این مردم است با عده ی بی شماری معرکه گیر شارلاتان که نظامی بر پا کرده اند که سال هاست مردم را سرکار گذاشته اند که می خواهیم بهشت را در همین زمین خدا برای شما بسازیم وبا اینکه پیشینه این فریب به 1400 سال برمی گردد و اوج آن 35 سال است وروز به روز جهنم نزدیک تر می شود اما این مار گیر ها کاری کرده اند که بسیاری را در توهم برده اند که شاید بشود.
محل ارسال نظر در مورد اين مطلب:
توجه: اگر عنوان اين مقاله را در جدول زير وارد نکنيد، ما نخوهيم دانست که راجع به کدام مطلب اظهار نظر کرده ايد.
کافی است تيتر را کپی کرده و در محل مربوطه وارد کنيد.