بازگشت به خانه

دوشنبه 1 اسفند 1390 ـ  20 فوريه 2011

 

دروغ، توهم؛ بلای جان جامعه ایرانی

از ميان نوشه‌ های خاک خورده

مجید خوشدل

توهم، انحراف، زیاده خواهی انسان، در آغاز کوچک است و به سختی به چشم می آید. اما اگر ویروسی که آمدن اش را با تب و لرز خفیف در بدن بیمار نشان داده، سدّی را در مقابل خود نبیند، می ماند و رسوب می کند و سپس آسیب می رساند. «ویروس های اجتماعی» آسیب شان همه گیر و اجتماعی اند.

بر این استدلال، بخش اعظم نابسامانی ها و ناهنجاری های نهادینه شده در جامعه ایرانی مقیم خارج، که ریشه در عمل انسان دارد، از قبل قابل پیشگیری و کنترل بوده است. اما چون ناهنجاری ها در آغاز حساسیتی را برنیانگیخته، ماندگار شده و سپس جامعه ای را به کام خود فرو برده است. 

***

بارها تبعیدیان ایرانی را در آغاز راه جدیدشان از نزدیک دیده ام و شرم را نیز در صورت شان: تبعیدی ای که برای نخستین بار پایش را به سفارت یا کنسولگری حکومت اسلامی ایران می گذارد؛ آدمی که با اعلام ورشکستگی مالی می خواهد، پوند طاهر اش را به ایران بفرستد و با بهره 25 درصدی با تمام چیزهای خوب گذشته اش وداع کند؛ فعال سیاسی سابقی که اول بار، سرشکسته و ساکت در صف «ایران ایر» ایستاده است و چه بسا به هزینه هایی که تا کنون داده، فکر می کند؛ فعال پناهندگی ای که برای همبستر شدن با زن پناهجویی که برای کمک نزد او آمده - زنی بی خانمان که از حق انتخاب محروم است - به دنبال توجیه های عقلی می گردد و سر به دیوار می کوبد ... در تمام این تجربه ها، در آغاز شرمساری را در سیمای این آدمها دیده ام.

اما جامعه ای که هیچگاه متمدانه خود را مانیتور نکرده و از خویش غافل بوده؛ نیز انسانهای آن جامعه درد و رنج را در تنهایی، و به تنهایی تحمل کرده اند، طولی نکشید، با موجوداتی روبرو شدم که دیگر غرور گذشته را در آنها نمی دیذم. آنان شکست را پذیرا شده بودند. برای همین طولی نکشید که موجودی دیگر؛ اژدهایی شدند.

پوشه ای را برای تان باز می کنم. برای «سوژه» می توانید نامی را به دلخواه انتخاب کنید. حتم دارم کسی را در شهر و کشورتان پیدا می کنید که بخشی از این روایت با وی همخوانی داشته باشد.

 

شروع توهم

نهاد پناهندگی «کانون ایرانیان لندن» در سال 98 میلادی تصمیم به استخدام کارمندی برای یکی از بخش های اداری اش می گیرد. پس از انجام مقدمات استخدام و درج آگهی در نشریات انگلیسی و ایرانی، تعدادی برای مصاحبه به ساختمان کانون رجوع می کنند. اعضاء پنل مصاحبه دو زن و یک مرد هستند: سیمین عظیمی( عضو مشاور)، الهه پناهی( مدیر داخلی)، مجید خوشدل( نماینده هیئت مدیره).

یکی از متقاضیان، مرد میان سال خوش پوشی است. این مرد تا آخر این مجموعه با ما خواهد بود.

مصاحبه شروع می شود. اولین پرسش من راجع به سابقه فعالیت این فرد با پناهندگان است. از آنجا که پرسش های مصاحبه طبق قوانین استخدامی بریتانیا می بایستی به دو زبان فارسی و انگلیسی پرسیده شوند، این پرسش به زبان انگلیسی است. فرد مزبور با انگلیسی روان به پرسش پاسخ می دهد، اما با پیچ و تاب می گوید: دو سال سابقه کار با پناهندگان دارد. بی درنگ از او سوأل می کنم، آیا مدرکی در این باره می تواند ارائه دهد؟ که وی بعد از به حاشیه رفتن- که بعدها می فهم ام این خصلت جزئی از عادت اوست- می گوید: می تواند برای یک سال مدرکی ارائه دهد.

به دلیل این که ریز نمرات داده شده به متقاضی استخدام و دلایل آن نیز می بایستی در فرمی مخصوص نوشته شود و مدارک موجود به نهاد بودجه دهنده ارسال گردد، بلافاصله از وی سوأل می کنم: «پس شما یک سال سابقه کار با پناهندگان دارید؟» که متقاضی پاسخ مثبت می دهد.

متأسفانه این فرد به قولی که داده بود عمل نکرد و هیچگاه مدرکی دال بر «فعالیت یک ساله» اش با پناهندگان در اختیار «کانون» قرار نداد. 

پنل استخدامی پس از مشورت، این فرد را به عنوان کارمند جدید استخدام می کند. این را هم بگویم، نمرات داده شده به متاقضیان و دلایل آن؛ موافقان و مخالفان با استخدام این فرد در اسناد داخلی کانون ایرانیان لندن موجود می باشد.

 

شروع کار، تأخیر، کم کاری... اخراج

مدتی پس از شروع به کار کارمند جدید، احساس می کنم که او انسان خوش قلبی باید باشد. با این وجود، از همان آغاز خصلت آزاردهنده ای را در او برجسته می بینم: تعریف کردنهای نامتعارف و اغراق شده وی از دیگران.

چند هفته ی بعد، که رابطه نسبتاً دوستانه ای بین ما برقرار می شود، در بادِ این دوستی در چند نوبت راجع به عادت ناپسند وی، تذکر دوستانه ای می دهم، اما بی فایده است. طولی نمی کشد که درمی یابم، هدف او در تعریف کردن از دیگران، تعریف شدن از سوی آنهاست. و من از خود سوأل می کنم چرا؟

با پیگیری و تماس با دوستانی چند متوجه می شوم، این فرد به همراه خانواده اش از یکی از کشورهای اسکاندیناوی به انگلستان مهاجرت کرده است. در می یابم که او در آن کشور هیچگاه فعالیت اجتماعی یا سیاسی نداشته؛ از جمله کار با پناهندگان ایرانی یا غیرایرانی.

نحوه زندگی پیشین وی، و اشتغال اش به کسب و کار آزاد، عادت آزاردهنده وی در جلب توجه کردن را تا حدودی برای ام قابل فهم می کند.

هنوز در فرصتهای مناسب تلاش می کنم که او را از این عادت غیراخلاقی منع کنم و عوارض منفی اش را به وی گوشزد کنم. اما چون این تلاش های دوستانه کارساز نمی شود، روزی بناچار به او می گویم: اصلاً اجازه ندارد در حضور من از مصاحبه ها و نوشته های دیگرم در نزد دیگران تعریف کند. او نیز چاره ای جز قبول ندارد، بی آنکه بدان عمل کند.

در سومین ماه استخدام، اولین اخطاریه short notice توسط مدیر داخلی به او داده می شود. وی اغلب روزها دیر می آید، زود می رود و بازده کاری اش بسیار ناچیز است. حدود یک سال بعد، پس از دریافت سومین اخطاریه، وی مجبور به ترک کانون می شود.

 

استخدام جدید، توهم جدید

به چند ماه بعد، او به استخدام نهادی «فرهنگی- پناهندگی» در شمال لندن درمی آید. «نهاد» مزبور یک اطاق بزرگ است که او تنها کارمند رسمی اش می شود. بقیه افراد در این محل داوطلب اند. افراد داوطلب، عموماً از پناهجویان موج سوم اند که اغلب شان درگیر مسائل پناهندگی و مشکلات خودشان هستند و به کمک احتیاج دارند.

بافت جوان و بی تجربه ی محیط کاری جدید، میدان مانور این فرد را افزایش می دهد و ریل او را عوض می کند. طوری که عادت به تعریف کردن از دیگران جای اش را به عادت به تعریف از خود می دهد.

از این دوره، او هر جا می نشیند، سابقه فعالیت اش با پناهندگان را به 18 سال می رساند! البته بعدها متوجه می شوم که او در فرم استخدامی در جای جدید نیز سابقه فعالیت خود با پناهندگان را همین رقم 18 سال عنوان کرده است!

روزی که من برای کار معینی به این «نهاد پناهندگی» رفته بودم، یکی از داوطبان که سابقه ۱۸ سال فعالیت وی با پناهندگان را با مدت اقامت او در خارج کشور ناخوانا می بیند، در جواب از او می شنود: من از ترکیه با جامعه پناهندگی فعالیت می کردم!! در این موقع من مجبور به عکس العملی می شوم، که ترجیح می دهم از ذکر جزئیات آن خودداری کنم.

شایان ذکر است، او هیچگاه ادعاها و توهمات بیمارگونه اش را در جلو من به زبان نمی آورد و کانال های اطلاعاتی من دیگران بودند. چرا که به خوبی می دانست، من نسبت به حرفهای او سریعاً عکس العمل نشان می دهم. چنانچه چند باری که اتفاقی او را در جمع پناهجویان دیدم، به توهمات او عکس العمل نشان دادم و او نیز سکوت اختیار کرد.

 

تبدیل توهم به ناهنجاری

دامنه توهمات او روزبروز بیشتر و گسترده تر می شود. بطور مثال، روزی به یکی از داوطلبان می گوید: «آرین پور» از اقوام پدری اش است و «فلانی» از اقوام مادری اش!!

در همین فضای سورئالیستی روزی خیال برش می دارد که شاعر شده است! ظاهراً مخاطبان نوشته های او مشتی داوطلب پناهندگی بودند که به دلیل نیازشان به دریافت کمک، و نیز مجموعه ای از عوامل و فاکتورهای فرهنگی از وی تعریف و تمجید می کردند. او چیزهایی که می نوشت، جملات بی سر و ته و تکه پاره شده ای بودند که نه تصویری را منتقل می کرد، نه نظم و ترتیبی داشت و نه معنی و محتوا. از همه بدتر آنها را خیلی بد می خواند.

چون دوره ای بود که هنوز می توانستم از دوستی و رفاقت مایه بگذارم، دوباره و چندباره او را به توانایی هایی که داشت، تشویق می کنم: زبان انگلیسی ات خوب است و هنوز آدم خوش قلبی هستی. اینها که چیز کمی نیستند. به توانایی هایت راضی باش و از شاعر شدن و توهم های دیگرت فاصله بگیر؛ به زمین می خوری؛ این بازی برنده ندارد. اما ضعف مفرط وی، و اطرافیان نیز به دلیل نیازشان به مترجم و خدمات دیگر، او را در این توهم ها یاری می رساندند.

 

در جمع «شاعران»

طولی نمی کشد که پای او به یکی از «محفل» های شعری باز می شود که چند تایی از پناهجویان مستمع اش هستند و زن شاعری، که محفل از آن اوست. این زن به دلیل خواستهای معین اش دو ماهی وی را تحمل می کند و سپس کار به یقه گیری و ... می کشد.

 

نمونه ای از عوارض مخرب توهمات این فرد

دو زن نسبتاً جوان در جمع داوطلبان این انجمن بودند که در ایران تا مقطع لیسانس «روانشاسی» خوانده بودند. افرادی از این دست برای کار در بریتانیا می بایستی بعد از گذراندن دوره آموزشی، توسط یک سوپروایزر مانیتور شوند.

روزی به من اطلاع می دهند، این آقا خیال دارد، بچه ها را به دیدار «دکتر روانپزشک» ی که در منطقه ی «ایلینگ» در شرق لندن مطب دارد، ببرد تا وی سوپروایزر آنها شود. اسم «دکتر» را می برند، اما در تحقیقات ام متوجه می شوم، چنین شخصی وجود خارجی ندارد. در این فاصله فرد مزبور طوری از «آقای دکتر» تعریف و تمجید می کند، که انگار سالهاست او را می شناسد. در صورتی که سابقه آشنایی این دو در یکی از میهمانی های عمومی در ماهِ گذشته بوده است.

با شناختی که از این فرد پیدا کرده بودم، در اقدامی نامتعارف، آن روز را برای ملاقات با «دکتر روانپزشک»با جمع سه نفره همراه می شوم.

پس از وارد شدن به ساختمانی که مسکونی بود و قواره مطب را نداشت، در پنج دقیقه ی نخست، این دو در تعریف کردن گوی سبقت را از یکدیگر می ربایند. طوری که مجبور می شوم با تحکم و تشر آنها را به سکوت دعوت کنم. سپس بلافاصله با استفاده از سنگینی سکوت، عین اینکه دارم با کسی مصاحبه می کنم، «دکتر» را به پرسش می گیرم؛ پرسش در دل پرسش. یادم هست پاسخ های نامتعارف او مرا وادار می کرد، به وی فرصت مانور ندهم و تمام راه های فرار اش را ببندم. وقتی اعتماد به نفس کاذب او شکسته می شود، «خود» اش را برملا و عریان می کند.

نیم ساعت بعد، ما در محوطه چمن، در بیرون از منزل « دکتر» در حال قدم زدن بودیم. من در فکر فرو رفته ام و دو زن همراه عصبی و آشفته اند. صورت بچه ها از ترس و خشم کلگون شده. آنها واقعاً ترسیده بودند، و من نیز.

ماجرا از این قرار بود: فرد پنجاه ساله کذا دکتر نبود، روانشانس نبود، روانپزشک نبود، اجازه کار نداشت، اصلاً کار نمی کرد و در آن خانه با مادر پیرش زندگی می کرد؛ خانه ای که یکی از اطاق هایش دکوراسیون غیرطبیعی و نامتعارفی داشت که من بطور خیلی گذرا آنرا دیده بودم و صاحبخانه خیلی سریع در آن را بسته بود. آن خانه مطب نبود. مهمتر از همه، در ربع ساعت آخر پرسش و پاسخ، معلوم شد که او آدم منحرف و مازوخیستی است که احتیاج به درمان فوری دارد.

اما مردِ قصه ی ما در مقابل اعتراض بچه ها که گاهی با فریاد آنها همراه می شد، بی آنکه لحظه ای به تبعات کار و عادت اش بیاندیشد، سکوت می کند و هر از گاه آه می کشد!

نکته ای حاشیه ای: برای جلوگیری از تجربه ای مشابه، اسم و مشخصات این آدم کلاش را در اختیار پلیس محلی قرار دادم.

 

اخراج دوباره

زمانی کوتاهی بعد از این ماجرا، بنا به دلایلی که ذکر آن را درست نمی دانم، وی مجبور به ترک جای جدید می شود. حالا دوره ای ست که او باید هزینه بخشی از اعمال و توهم هایش را بپردازد. که می پردازد. بالاخره روزی رسیده که او از همه جا مانده و رانده شده است؛ روز مکافات است. سر وی به دیوارهای سیمانی برخورد کرده؛ ضرباتی که هر آدم عاقلی را باید به سر عقل بیاورد. اما زهی خیال باطل.

مدتی بعد از این واقعه رابطه ام با او قطع می شود و تا دو سه سالی از وی بی خبرم. نه تنها من، کمتر کسی در این دوره اطلاعی از او دارد. تا اینکه ماجرای دیگری گوش ام را سرخ می کند.

 

استاد تاریخ!

تقریباً او را فراموش کرده ام که جمعه 11 فوریه 2005 اطلاعیه ای به دست ام می رسد که در آن عنوان شده «آقایی» قرار است راجع به «شکست جنبش اعتراض زرتشتی، اسلامی و ...» سخنرانی کند. چشم ام را مالش می دهم، اما اشتباه نکرده ام. می گویم: شاید تشابه اسمی باشد؟ با طرح این پرسش، خودم را راضی به رفتن به جلسه مزبور می کنم. که ای کاش این کار را نمی کردم. آدمی را می بینم که با دیدن ِ من صورت اش سرخ می شود. «سخنران» تیترهای چند کتاب از دورانهای تاریخی را طوطی وار به زبان می آورد و چیزهایی را تکرار و بازتکرار می کند. او در مقابل پرسش های دیگران بارها می گوید: حالا ما به اینها کاری نداریم... وقت کم است... وقت دیگری باید به این موضوع ها پرداخت... خودتان که بهتر می دانید...

این فیل بادش می خوابد و برخورد مدعوین او را دوباره برای صباحی منزوی می کند. در آن روز آدمی مستأصل، بی هویت و قابل ترحمی را در مقابل ام می بینم که برای کسب هویت کاذب حاضر به انجام هر کاری هست. در آن روز، دیگر از آن «قلب خوب» اثری نبود.

 

ظهور دوباره- وکیل امور مهاجرت

چند سالی می گذرد و دوباره از او بی خبر می شوم. تا اینکه یکی از رادیوهای فارسی زبان سوئد( رادیو دفتر دفاع از حقوق پناهندگی ) مصاحبه ای با «وکیل امور پناهندگی»!؟ انجام می دهد. مسئول رادیو در معرفی از میزبان خود عنوان می کند که وی عضو «شورای مشاوره شهرداری لندن در امور پناهندگی» است. شورایی که در شهر لندن وجود خارجی ندارد!

می خواهم منفجر شوم. وکیل امور پناهندگی؟! مگر جامعه ایرانی مقیم خارج تا این اندازه شهر هرت شده که آدمی سرخود «وکیل پناهندگی» شود؟ ما را چه می شود؟ درست است که در جامعه ایرانی می توان، نویسنده نبود، اما به عضویت نهادهای نویسندگی ایرانی درآمد. می شود با الفبای سیاست آشنا نبود، اما تحلیلگر سیاسی شد. می شود با رمل و اسطرلاب از «خلوت آقا» گزارش تهیه کرد. اما «وکیل پناهندگی»؟! مگر این کار جرم نیست و مدعی حقوقی در جامعه میزبان ندارد. پس چرا این آدم راست راست دارد می چرخد؟

این فیل زشت و بدقواره بی آنکه عکس العمل جامعه ایرانی را تا این لحظه برانگیزاند، هنوز در هوا است و کسی جز او نمی داند، چه تعداد پناهجوی بیچاره در تور توهم های مالیخولیایی این فرد گرفتار شده و هزینه ها داده است.

[به دلیل خطراتی که ممکن است، متوجه جامعه پناهندگی ایرانی شود، من پیگیر این ماجرا خواهم بود.]

 

هنرپیشه ای با سابقه فعالیت هنری در تأتر شهر، کانون پرورش فکری و ...

هنوز از شوک این آخرین پرده نمایش خیمه شب بازی بیرون نیامده ام که «رادیو زمانه» معرفی نامه ای از یکی از «هنرپیشگان تآتر»؟! منتشر می کند، که سرم را به دَوران می آورد. واقعاً می خواهم از بی در و پیکر بودن جامعه مان بالا بیاورم. بارها گفته ام، در جامعه ایرانی مقیم خارج سگ صاحب اش را نمی شناسد. بارها نوشته ام که قانون جنگل در این جامعه حاکم است. اما هر بار باید شاهد حادثه یا واقعه ای عجیب تر از گذشته باشیم که میخکوب مان کند.

جالب اینجاست که در متن معرفی نامه رادیو زمانه از این فرد، سابقه هنری وی به دوران پیش از «انقلاب بهمن» برده شده. یعنی زمانی که او جوانکی پانزده ساله بوده است!!

آخرین روزهای ژانویه 2012 از خودم می پرسم: از این جعبه مارگیری قرار است چه اژدهای دیگری بیرون آورده شود؟ شوربختانه تنها چند روز بعد؛ یکشنبه پنجم فوریه پاسخ ام را می گیرم: تعدادی از زندانیان سیاسی سابق و خانواده جانباختگان که دور هم جمع شده اند تا در دادگاهی نمادین، عاملان و آمران جنایت در زندانهای حکومت اسلامی را به محاکمه کشند، مردی را در میان خود دارند که تنها گذشت زمان می تواند پیامدهای مخرب حضور وی  در آن جمع را به آنان نشان دهد.

همان شب در دفتر خاطرات ام این پرسش را با خط درشت می نویسم: آیا حاکمان فاسدِ ایران ارزش های خود (جعل، دروغ، تزویر) را به این سوی مرز نیز منتقل کرده و بدین گونه شبیه سازی کرده اند؟ اما بدون لحظه ای درنگ به پرسش ام پاسخ می دهم: برخی از ما شناگران قابلی هستیم، اما هیچوقت میدانی برای عرض اندام نداشتیم. کم نیستند کسانی در خارج کشور که به راحتی می توانند «احمدی نژاد» ثانی باشند؛ محصولی، توکلی، فرهاد دانشجو و یک قطار لش و لوش فاسد. با این تفاوت که آنها در قدرت اند و این جماعت خارج از گردونه قدرت.

تاریخ انتشار: 16 فوریه 2012

 

پانویس:

- در دو ایمیل بسیار کوتاه به « رادیو زمانه» به تاریخ 12 و 14 فوریه، از مسئول آن خواستم، صحت و سقم متنی را که در پیوند با این فرد در رسانه خود منتشر کرده، برای ام مستند کند. از این رسانه جوابی به دست‌ ام نمی رسد. اگر رعایت وظایف حرفه ام نبود، چنین کاری نمی کردم. چون بخوبی می دانم، رسانه هایی از این دست هیچگاه پاسخگوی مطالب مندرج در رسانه خود نبوده و نخواهند بود.

- رادیو «دفتر دفاع از ...» کانال رسمی و علنی ای برای تماس ندارد. از این روی برای تماس با آنها از مجراهای غیررسمی تلاش نکردم.

http://www.goftogoo.net/index.php?submenu=&id=199

 

 

محل ارسال نظر در مورد اين مقاله:

توجه: اگر عنوان اين مقاله را در جدول زير وارد نکنيد، ما نخوهيم دانست که راجع به کدام مطلب اظهار نظر کرده ايد.

کافی است تيتر را کپی کرده و در محل مربوطه وارد کنيد.

 

بازگشت به خانه