بازگشت به خانه

دوشنبهمرداد 1390 ـ  25 ماه جولای 2011

 

خاكستر نشينان بام ايران!

ايراندخت دل آگاه

نخست بگويم كه ايدهء نگارش اين نوشته، چند روز پيش به سرم زد؛ ولي از آن تن مي زدم. چرا كه با خود مي گفتم اين همه مقاله و نوشته و خبر در اينترنت، ديگر چه كسي حال و حوصله خواندن چنين موضوعاتي را دارد. ولي ديري نپاييد كه با خود فكر كردم، مي نويسم. حتا اگر تنها يك خواننده داشته باشد. هر چه باشد ما درون مرز مي زييم. نمي شود كه ببينيم و بدانيم و خاموش بمانيم. خوبست هر كداممان هر گونه كه مي توانيم خشت به خشت و چكه به چكه ملات بناي ننگ آلود رژيم اسلامي را واكاويم و آنچه را به دست مي آيد به نمايش امروزيان و آيندگان مان بگذاريم تا آن ها كه نمي دانند و سنگ اين بدنامان تاريخ را به سينه مي زنند، بدانند از چه حمايت مي كنند!

اين نوشته ها بايد نوشته شود تا آيندگان تصويري كاملتر از رويدادها و همه آنچه را كه در همه اين سال ها بر سر مردم ايران رفته - و امروز مي رود - در اختيار داشته باشند. آيندگان بايد بدانند كه ماشين ديكتاتوري مذهبي چگونه مردم ِ «مستعد» فريب خوردن را به سادگي شرم آوري فريفت، چگونه حرمت انساني اش را از هم دريد و مكارانه ثروت اش را ربود، به بهانه و بي بهانه تحقيرش كرد تا غروري در ميان نباشد كه كمر راست كند براي براندازي و... و... و نيز چگونه تكه استخوان ها را پيش روي گرگ و گرازهاي دست آموزش مي انداخت تا به وقت ضرورت، در خدمت باشند و مردم را پاره پاره كنند.

و اما آنچه ديدم :

يكي از شگردهاي چرخ دنده هاي رژيم اسلامي غول آسا نشان دادن فعاليت هاي حقير و ناچيز است و در پي اش گذاشتن يك ديگ هفت مني از منت بر سر رعيت! براي نمونه، مسوولان واحد هاي گوناگون دستگاه ها و نهادهاي اسلامي – مانند وزارت بازرگاني، شهرداري، بنياد مستضعفان، كميته امداد و... - هر سال با مناسبت و بي مناسبت، ولي با هياهوي بسيار، نمايشگاه هايي را تحت عنوان عرضه مستقيم كالا برگزار مي كنند؛ تا مثلاً مردم گرفتار فقر در ايران بتوانند ضمن مراجعه به اين نمايشگاه ها كالاهاي مورد نياز خود را با بهايي ارزان تر از فروشگاه ها خريداري نمايند؛ و دست افشان و پايكوبان به خانه ها بازگردند و به جان «ملا علي خامنه اي» دعا و ثنا كنند كه جناب مستطاب عزراييل، شر اين نماينده الله بر زمين را كم كم  از سرشان كوتاه نكند.

به گفته مسوولان، اين اقدام عظيم و افتخار آميز كه جهانيان را متحير و نگاه شان را مبهوت مديريت امام زماني اين كشور مي سازد و چيزي است در حد هوا كردن فيل در منظومهء شمسي– برپايي نمايشگاه ها را عرض مي كنم – هميشه موجب خشنودي رهبر و شاد شدن دل آقا امام زمان هم مي شود.

سيماي بد منظر اسلامي هم همواره با آب و تاب حضور «پرشكوه» مردم را در چنين نمايشگاه هايي به سمع و نظر امت شهيد پرور مي رساند و مصاحبه پشت مصاحبه كه خدا به «آقا» طول عمر بدهد و سايه اش را...

حضرت اش هم با ديدن چنين تصاويري از خود بيخود شده و بي درنگ آوردن عده اي مفلوك به محضرش را سفارش مي دهد تا زير پايش روي زمين بلولند و جناب تكيه زده بر مبل، سخن ها بگويد از استقلال و خودكفايي در سرزمين اسلام زدهء ايران و «عزت»ي كه اسلام به مردم اين كشور بخشيده و... واي كه چقدر «ملا علي» واژهء «عزت» را تكرار مي كند تا به گوش اين مردم فرو رود و نمي رود . عجب «امت» نمك نشناسي است اين ملت!

باري، در پي برگزاري يك نمايشگاه در منطقهء «بام تهران» دوستي به من زنگ زد و از من خواست كه به ديدن اين نمايشگاه برويم. مي گفت يكي از همسايگان گفته كه يك شركت وارد كننده، غرفه اي در آنجا دارد كه دستگاه هاي تصفيه آب آشاميدني به بهاي مناسب را عرضه مي كند. گفت برويم و چنانچه موضوع واقعيت داشت، يكي يك دستگاه تصفيه آب بخريم و خيال مان را آسوده كنيم از نوشيدن اين آب ِفاضلاب كه به بهاي خون پدرشان وارد لوله هاي خانه ها مي كنند و قبض هاي چند صد هزار توماني اش را براي قبض روح مان مي فرستند.

در كتاب ها خوانده بودم كه در گذشته ها هر كسي به تهران مي آمده و آب تهران را مي نوشيده گرفتار اين شهر مي شده است و در اينجا ماندني. مي دانم اين يك تمثيل است. ولي بايد گفت اين روزها هر كسي به تهران بيايد و آب اين شهر را بنوشد، نه گرفتار اين شهر كه گرفتار بيماري ها و درد و مرض هايش مي شود و دور از جان شما، در اينجا مُردني. چرا كه آب تهران ديگر «آب» نيست و مايعي است آلوده به نيترات، ارسنيك و... و ده ها فلز مرگ آور و ويروس هاي كشنده.

بگذريم.

راهي  محل برگزاري نمايشگاه در «بام تهران» شديم.

ناچارم باز هم به حاشيه بروم و براي آناني كه نمي دانند، بگويم محل «بام تهران» كجاست.

اين نام آغاز گذرگاهي است كه به قله توچال مي رود. تله كابيني را هم در آنجا راه انداخته اند كه برخي از ميهمانان اروپايي از آن عكس مي گيرند تا ببرند به هم ميهنان شان نشان دهند كه حكومت و دولتي كه تله كابين اش اين است، پروژهء هسته اي اش فقط مي تواند هماني باشد كه محمود احمدي نژاد گفت. يعني همان كشف هسته اي دختركي دبيرستاني در زير زمين خانه شان.

باور كنيد محمود راست مي گفت. هسته ها همه هستهء زرد آلو بودند و مادربزرگ دخترك جمع شان كرده بود براي مراسم شب چله؛ و دخترك همه را به باد داد.

براي رسيدن به «بام تهران» نخست بايد راهي آسفالته را پيمود كه از فراز منطقه اي مسكوني به نام “ولنجك” مي آغازد؛ و اين “ولنجك” هم جايي نيست جز نمايشگاهي بزرگ از خانه هاي پر تجمل و اتومبيل هاي گران قيمت ِ بخشي چشمگير از نوكيسگان اسلامي. كساني كه اگر به از كجا آورده اي ِ حساب و كتاب زندگي و كار و پيشه شان رسيدگي شود دُم همكاري شان با حكومت اسلامي بيرون مي زند. نگفته و نمي گويم همه شان چنين اند. ولي كسي بيايد و بگويد در كشوري كه “توليد” در آن تعطيل شده و صنعت و كشاورزي و صنايع دستي اش به تاريخ پيوسته و توريست هايش راه شان را كج مي كنند كه به نام جاسوس، گير “دوستان وزارتي” نيفتند و در عوض سال هاست كه جيب كشور همسايه را پر مي كنند، چگونه كسي مي تواند چنان شغل و درآمدي داشته باشد كه حسادت قارون را هم توي قبر برانگيزد؟ يا در كشوري كه انجام هيچ امري بي موافقت دفتر ملا علي خامنه اي و چراغ سبز ِ فرماندهي فاسد و آلوده ء سپاه ِ نگاهبان اين رژيم ممكن نيست، به چنان سودي از سرمايه گذاري هاي سالم (!) برسد كه بتواند اتومبيل هاي بالاي سيصد و پانصد و هفتصد ميليون توماني را بخرد و به سطح خيابان هاي بدترافيك اين شهر و كشور بياورد و دست و دلش هم نلرزد كه با هر نيش ترمز نابجا، چند ميليون از بهاي خودرو اش بيفتد؟ آخر مدافعان اين نوكيسه ها بگويند با توجه به اقتصاد ورشكسته اين كشور چگونه ممكن است افرادي بي فرو بردن دست شان در نجاسات اين رژيم، خانه هاي يك يا چند ميليارد توماني داشته باشند، فرزندان شان در مدارس چند ميليون توماني درس بخوانند و سفرهاي افسانه اي و رويايي بروند و... و در رستوران هاي فلان و بهمان - براي يك وعده خوراك يك نفر حدود يكصد هزارتومان - ميهمان دعوت كنند و صورتحساب چند ميليون توماني بپردازند؟ در كشوري كه دختركان دوازده ساله براي يك وعده خوراك ساده كنار خيابان مي ايستند، چگونه مي توان چنان صورت حساب هايي را پرداخت؟

به بام تهران رسيديم و محل برگزاري نمايشگاه مورد نظر. به درازا كشيد كه غرفهء فروش دستگاه تصفيه آب را بيابيم. چرا كه دو نمايشگاه به طور همزمان در آن جا برگزار بود. يكي متعلق به شهرداري تهران و ديگري به بنياد مستضعفان. نخست اينگونه شنيديم. ولي بعداً گفته شد كه چون شهرداري موافق امر نبوده است دستي از دفتر “ملاعلي” در كار شده تا نمايشگاه دوم – وابسته به بنياد مستضعفان  - را در آنجا مستقر كند. همين هم موجب اختلاف پادوهاي دو مافيا شده و شهرداري تا مي توانسته در كار آن يكي كارشكني كرده است و اين يكي هم بي اعتنا به هشدارها، تا توانسته درخواست كنندگان غرفه ها را سركيسه نموده است.

گفتم دو مافيا؛ آري، دو مافيا. در اين كشور هيچ رويداد اقتصادي بي گردش ِ انگشت مافياها خواب ِ به واقعيت پيوستن را هم نمي تواند ببيند؛ حتا يك نمايشگاه عرضهء كالا. اين نمايشگاه ها براي سركرده هاي مافياها سودي ندارند. اينها تنها پاداشي هستند و تكه استخواني براي پادو ها و آدم هاي كوچك و دست چندم شان؛ نوچه هايي كه به آن ها اين امكان داده مي شود تا غرفه ها را به غرفه خواهان اجاره دهند و پول هاي سرشاري كه در خواب هم نمي ديدند، به جيب زنند.

افسوس كه مردم نمي دانند اين نمايشگاه ها يك بساط شيادي است و خريد از آن ها كلاه گشادي است كه بر سرشان مي رود. زيرا بهاي تمام شده براي فروش كالاها در اين غرفه ها نمي تواند ارزان و به سود خريداران باشد. اگرچه غرفه دارها، اغلب خود از طبقات آسيب ديده ولي سالم جامعه اند و درد مردم را مي فهمند، ولي نمي توانند كالاها را ارزان بفروشند. وگرنه سودي در كار نخواهد بود. اين غرفه ها اگر با اجاره اي ناچيز در اختيار فروشندگان قرار مي گرفت، مي شد اميدي به سودمندي برپايي اين نمايشگاه ها بست. ولي با توجه به كرايه سنگين غرفه ها چنين آرزويي ممكن نيست. مردم نمي دانند كه سود اصلي اين قبيل فعاليت هاي به ظاهر “مردمي و خداپسندانه” فقط به جيب اجاره دهندگان مي رود؛ يعني همان پادوها و پا ركابي هاي مافياها.

فروشندگان كالاها– يعني همان اجاره كنندگان غرفه ها - ناچارند به ازاي سرمايهء اوليه براي خريد كالاها و نيز اجاره پرداختي – كه ارقامش باورنكردني است – اقلام ارائه شده را به بهايي بفروشند كه نه تنها هزينه ها تامين شود كه سودي هم از فروش حاصل آيد. همين هم هست كه همهء خريد كنندگان از چنين نمايشگاه هايي  – مثلاً نمايشگاه هاي مربوط با ماه رمضان كه برايش تبليغات گسترده اي در تلويزيون و رسانه هاي مكتوب رژيم صورت مي گيرد و هرسال از سوي وزارت بازرگاني برگزار مي شود– از خريدهايشان خشنود نيستند و بيشترينه شان مي گويند كه قيمت ها با بيرون فرق چنداني ندارد.

كوتاه آن كه مردم سرانگشت آلودهء مافيا ها را در اين قبيل برنامه ها و فعاليت ها نمي بينند تا با نرفتن، به نوعي آن ها را تحريم كنند.

من هم البته نخست از چگونگي حضور مافياها در اين نوع فعاليت اقتصادي چيزي نمي دانستم. ولي سپري كردن چند ساعت، راه داد تا به چند و چون واقعيات برسم كه رسيدم.

باري سرانجام غرفه فروش دستگاه هاي تصفيه آب را يافتيم و با فروشنده سرگرم گفت و گو شديم كه ناگهان از گوشه اي صداي فرياد برخاست. همراه با دوستم خود را به آن محل رسانديم. مردي در حالي كه بر سر و صورت خود مي كوفت فرياد مي زد : “با برادرم چيكار كرديد؟ بگيد چه بلايي سرش آورديد و..” زني هم كه به همراهش آمده بود مي ناليد “دو روزه شوهرم خونه نيومده. بگيد چي شده. راستشو بگيد. كجاست اين آقاي محمدي؟ اينا مي دونند...”

هاج و واج نگاه شان مي كرديم. چند نفري هم مي كوشيدند تا جمعيت حاضر را متفرق كرده و آن  دو تن را آرام كنند. مردي عبوس هم كه كنار من ايستاده بود آرام به مرد كنار دستي اش دستوراتي مي داد. شنيدم كه مي گفت “يك جوري جمعش كن. اينجا بشكه باروته. نذار شلوغتر شِه “

حدس زدم كه بايد از “سربازان گمنام امام توي چاه” باشد. يكي ديگرشان هم با صداي بلند غرولند كرد: “جو سازي نكنين. كسي با برادرتون كاري نداشته. بريد خونه، پيداش ميشه. بيخودي مردم را جمع نكنين. وگرنه ميگم بازداشت تون كنن...” و دنبالهء سخنان اش را فرو خورد. احتمالاً خودش فهميد كه تهديدش كارساز است؛ كه كارساز هم بود و مرد ِ برادر گمشده آرامتر شد. دو سه نفري هم از درون غرفه اي كه بعداً دانستم غرفه مديريت نام دارد بيرون آمدند و زن و مرد را از معركه كنار كشيدند.

از اينجا به بعد بود كه سخنان غرفه دارها شنيدني شد. آن ها كه اكثرشان جوان هاي زير سي و سي و پنج سال بودند، ضمن پراكنده شدن در محل، حرف دل شان را بيرون مي ريختند. هر كدام شان چيزي مي گفت. يكي از آن ها گفت: “پول ها را بالا كشيده اند و حالا مي خواهند بيندازند گردن قريشي و بگويند او همه را به جيب زده و فلنگ را بسته. ولي ارواح شكمشون. من يكي اگر برم، تا دينار آخرم را از حلقومشون مي كشم بيرون”.

كنجكاوي گريبان ام را گرفت. از او درباره “قريشي” پرسيدم.

او توضيح داد كه قريشي نام فردي است كه ابتدا با غرفه دارها قرارداد بسته است و به ازاي هفت متر مربع جا براي بيست روز، مبالغي از هشتصد هزار تومان به بالا براي اجاره دريافت كرده است. گفت كه برخي از غرفه ها حتا بالاي يك و نيم ميليون تومان پرداخت كرده اند. باورم نمي شد؛ يك و نيم ميليون تومان براي بيست روز؟

او ادامه داد كه “قريشي” قول هاي بسيار داده بود كه به هيچكدام شان عمل نشده است. از جمله تامين برق بدون خاموشي و قطع شدن گاه به گاه، انجام تبليغات گستردهء شهري و تلويزيوني براي كشاندن مشتري ها به محل نمايشگاه و نگهباني مناسب و... ولي مسوولان به هيچكدام از وعده ها كه مهمترين شان تبليغات و تامين منظم برق است عمل نكرده اند و مردم  هم خبر نشده اند در اينجا نمايشگاهي برپاست و شب ها هم با قطع مكرر برق، فروش براي همان چند نفري كه به طور تصادفي گذارشان به اينجا مي افتد، ممكن نيست . – اين را هم بگويم كه نمايشگاه در ساعات عصر و شب فعال بود - اين بدقولي ها موجب شده كه چند نفر از غرفه دارها همان روزهاي اول بساط شان را جمع كنند و بروند. ولي مسوولان حاضر نيستند خسارت شان را بپردازند و حتا بخشي از اجاره اي را كه يكجا گرفته اند پس بدهند. اين ها به بهانهء آن كه “قريشي” پول ها را به جيب زده و پنهان شده، از بازگرداندن پول ها سر باز مي زنند.

با اين جوان كه گفت و گو مي كردم دانستم كه بسياري از غرفه دارها جوان هاي بيكار جامعه اند و خيلي هاشان براي تأمين مبلغ اجاره - هشتصد هزارتومان به بالا – كه بايد يكجا پرداخت مي شده خود را به آب و آتش زده اند و سختي ها كشيده اند و اكنون نه تنها بايد خسارت كالاهايي را كه براي فروش آورده و روي دست شان مانده، متحمل شوند كه به دليل عدم پايبندي اجاره دهندگان غرفه به انجام وعده ها و تعهدات، زير بار بدهي سنگين افتاده اند. يكي ديگرشان مي گفت: “من مهندسي خوندم. ولي كو كار؟ از روي ناچاري آمدم اينجا . ديگه واسه پول گرفتن نمي تونم توي چشاي بابام نيگا كنم. والله اگر ماها مواد فروش، وطن فروش يا آدم فروش بوديم، نيازي نداشتيم بياييم اين جا و با اين بي سر و پاها همكلام بشيم. ديگه نمي دونم چيكار ميشه كرد. توي اين كشور اگر كسي دنبال نون شرافتمندانه باشه بايد شب گرسنه بخوابه.” و افزود: “همين يگانه – ظاهراً نام يكي از پاركابي هاي مافياي اجاره دهنده – چپ مي ره و راست مي ياد و از غرفه ها جنس مجاني بر مي داره و ميگه پولش رو بذار به حساب مديريت. كدوم مديريت؟ قيافه هاشون را نگاه كنيد.اينا دست توي جيب مي كنن واسه خريد حلال؟ انگار وقتي خواستن به ما غرفه اجاره بِدن، قبول كردن قسطي باشه كه حالا همه ماها را سركيسه مي كنن...” در دل گفتم: “حكومت آخوندي ست جانم. آخوند هم دست بگير داره، نه دست بده. واسه همين بايد آزادي را هم به زور ازش پس گرفت. وگرنه خودش كه جون هم به عزراييل نميده”. از او جدا شدم كه بازگردم. پير مردي كه با عصاي كوهنوردي آهسته از كنارم مي گذشت زير لب گفت: “ببين چه جوري جوون هاي مردم را خاكستر نشين مي كنند. آقازاده هاي دُنبه دارشون با پول اين مردم مي چرند، اونوقت يك لقمه نون حلال را به سفره اين جوون ها روا نمي دونند. حقمونه. والله حقمونه. خودمون كرديم كه لعنت بر خودمون باد.

باري، آن شب گذشت. پس از تقريباً دو هفته باز هم به آنجا سري زدم. آشفته بازاري بود. دستور آمده بود غرفه ها را تعطيل كنند؛ آن هم چند روزي زودتر از پايان قرار داد. گويا مديريت مافيايي به جان آمده بود از غرولند غرفه داران. هيچ سيمايي خرسند و خندان نبود. برخي از جوانان آماده زد و خورد بودند. نيروي انتظامي را خبر كرده بودند براي برقراري نظم ديكتاتوري اسلامي؛ براي فرونشاندن اعتراض ها. پادوها و پاركابي هاي مافياي اجاره دهنده، بي وقفه غرفه داران معترض را تهديد مي كردند و البته به برخي ها وعده تخفيف اجاره در نمايشگاه بعدي را مي دادند. تقريباً قريب به تمامي اين جوانان  متحمل زيان هاي سنگين شده بودند. حتا فردي به نام عباسي – كه گفته شد سردستهء اين پادوهاست - در پي اعتراض ها مي گفت: «دستور از دفتر مقام معظم رهبري آمده. بايد تعطيل بشوند. تا اينجاش هم “به خاطر شما” با شهرداري هزارتا مشكل داشتيم.»

همين عبارات هم بر آتش خشم جوان ها افزود. ولي پسري خوش ذوق گفت : “اي بابا! اين مقام معظم هم به همهء كارهاي ما كار دارد. مي ترسم يك روز صبح دستور بدهد از فردا هيچكسي... اونوقته كه همه از دل پيچه بابا كرم برقصند و...”

زبان ِ طنازي داشت. ولي مي ديدم كه بغضي پنهان گلوي بسياري از اين جوان ها را مي فشرد و خنده را مي تاراند. دل من هم آتش گرفته بود كه چرا ما نمي توانيم برايشان كاري انجام بدهيم. بيخودانه از اين غرفه به آن غرفه سرك مي كشيدم. ولي سرانجام بايد به خانه باز مي گشتم. سهم من در آن دم، اميد دادن به آينده بود. بدرودي گفتم و راه بازگشت را در پيش گرفتم.

شيب مسير تا پاركينگ خودرو ها را افسرده مي پيمودم كه صداي خانمي توجهم را جلب كرد. داشت به همراه چند ايراني و غير ايراني از كنارم مي گذشت. سرگرم گفت و گو با يكي از همراهان  ايراني اش بود. پيدا بود كه محشر بالاي بام را ديده است. مي ناليد كه “آبرو” يش نزد ميهمانان خارجي اش رفته است. مي گفت “اينم از بام تهران. ببين چه جوري آبروي آدمو مي برند! واسه چندرغاز به جون هم مي افتند. فرهنگ ندارن كه. جون به جون شون كني عقب مونده اند. ببين چطور جلوي مهمون خارجي سكهء يك پولمون كردن! لعنت به من اگه يك دفعه ديگه مهمونامو ببرم جاهاي عمومي و...”

تاب نياوردم و با صدايي كه بشنود گفتم: “حق با شماست. خيلي بي فرهنگيم. اگر فرهنگ داشتيم بايد به اين مديريت امام زماني مي باليديم.” همهء خشم اش را در يك نگاه تند پيچيد و همچون بمبي دستي به سويم رها كرد. با پوزخندم جا خالي دادم.

به بهانه اي ايستادم تا از هم دور بيفتيم. ولي زنگ قلادهء حاج خانم ِ رنگ و لعابدار همچنان در گوشم مي نواخت. با خود فكر كردم زنك حتا نمي داند فرهنگ يعني چه. نمي داند همين رفتار و سخنان خودش هم برآمده از فرهنگ است. او از رفتارهاي اعتراضي مردم گلايه دارد. انتظار دارد صدا از هيچكسي بلند نشود. خوشش نمي آيد “ميهمانان خارجي” اش ايران اسلامي اش را آشوب زده و مردم اش را ناراضي ببينند.

دلم مي خواست صدايش كنم و بگويم راست مي گويي. فرهنگ ما هزار مشكل دارد. مثلاً همين كه در بيرون هماني نباشيم كه در درونيم و براي درون همان را نخواهيم كه در بيرون مي ستاييم.

او نمي خواهد و نمي تواند باور كند كه آنچه را آرزو مي كند دغلبازي و ظاهر سازي و دروغپردازي است؛ هنري (!)كه خواسته و ناخواسته تحسين اش مي كند و در تار و پود فرهنگ خود و بسياراني ديگر خانه كرده است؛ و بپذيرد كه فرهنگ ِ ”زير فرش زدن و كلاه گذاشتن و وارونه جلوه دادن» نسل به نسل با ما آمده و مي آيد. نمي خواهد باور كند كه ما آن قدر به زشتي ها خو كرده ايم كه رذيلت ها را فضيلت مي پنداريم.

او و همانندان او نمي توانند بپذيرند كه فرهنگ كشورهاي درجا زده در برهوت بنده پروري است كه در ياخته هاي ما ريشه بسته و ذهنيت ما را شكل مي بخشد و زندگي مان را به مسير گنداب ها مي كشاند.

او نمي تواند بفهمد كه شوربختانه فرهنگ امروزين ما فرهنگ كشورهايي است با مردماني جا مانده از كاروان خردگرايي و انديشه ورزي بشري.

آن زن و زنان و مرداني چون او نمي دانند كه فرهنگ ما نيازمند چه پالايش هايي است. نمي دانند تقديس تزوير هم جزيي از همين فرهنگ آلوده ما شده است. ما رنگ و ريا و حيله و تزوير را مقدس مي شماريم. وگرنه چگونه ممكن بود اين مردم چشم بر بندند بر عملكرد مردي كه زير درخت سيب نشست و سخناني آنچناني گفت و پس آنگه كه به كشورمان پاي نهاد، ضد بشري ترين فرمان ها را صادر كرد؟

ملتي اين همه ستمگري ببيند و هر بار بگويد انشاالله گربه است. آيا اين برآمده از يك فرهنگ بيمار نيست؟

آيا اين از كاستي هاي فرهنگي مان نيست كه هنوز عده اي به خود جسارت مي دهند پس از آن همه جنايت و بيرحمي امروز بيايند و دوران خميني ضد بشر را “دوران طلايي” بنامند؟ دوران مردي كه با حيله و “خدعه” آمد و با تزوير حكومت راند. اين اگر تقديس تزوير نيست، چيست؟

آيا ضعفي در نحوهء تفكر ما و مشكلي در فرهنگ ما نيست كه به كساني چون ملا محمد خاتمي و همهء هيات همراهش! – در داخل و خارج كشور – اجازه مي دهد شعور ما را به هيچ بگيرند و هنوز و همچنان گستاخانه از اين رژيم دفاع كنند؟ به سيماي يكايك اين ها بنگريد. كارشان از بام تا شام چيست؟ دست و دهان را پاك كرده و نجاسات رژيم را زير فرش مي زنند و خنده زنان سرود “كي بود، كي بود، من نبودم” را مي خوانند.

آخر ملا محمد خان خاتمي و جمع رفقايش بر پيشاني اين مردم چه مي خوانند كه هنوز مي توانند به ريش شان بخندند و وعده هاي صد من يك ريگ بدهند؟ 

بازگشت به خانه

 

محل اظهار نظر شما:

شما با اين آدرس می توانيد با ما تماس گرفته

و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:

newsecularism@gmail.com