بازگشت به خانه

جمعه 31 تير 1390 ـ  22 جولای 2011

 

چون اين‌گونه نمی‌ شود ميرزا!

در پاسخ به مقاله ای از مسعود بهنود

بيژن صف‌سری

باز هم ميرزای شهر ما (مسعود بهنود) در نوشتاری زيبا تحت عنوان "چرا حالا نمی‌شود" قلم بر جوهر خون دل می‌زند و با طرح پرسشی نه‌چندان پيچيده و تازه، اما عميق و تأمل‌برانگيز که تلنگری بر ياد و خاطره‌های پشت سر گذاشته می‌زند، سال‌هايی که هنوز نقاب از چهره زمام‌داران برداشته نشده بود و ملت نيز بی‌خبر از پليدی‌های عالمان خدای‌جوی بودند، اما با نامه‌ای از يک روزنامه‌نگار (فرج سرکوهی)که انتشارش در رسانه‌های بيگانه، آن هم درغياب اينترنت و ماهوارها، نه تنها جهانی را آگاه از ظلم بی‌رويه عالمان تسبح‌گوی می‌سازد، که ملت از همه جا بی‌خبر را بر اين باور می‌رساند که:

ز خون خلق خوردن نان خود را با شرف خواندن

همين از دست اهل مسجد و منبر می‌آيد

در مقاله‌ی ميرزای شهر ما آمده است، نامه فرج سرکوهی که از طريق رسانه‌های خارجی منتشرشد، آن‌قدر تأثيرگذار بود تا يکی ازعلل و انگيزه‌ی ايجاد حماسه‌ی دوم خرداد گردد و چشم‌وگوش ملت را فراخ نمايد تا از آن پس با ريزبينی يک ملت آگاه، عملکردهای دولت‌مردان را رصد کنند و عاقبت جنبشی پديد آورند که حاصل‌اش، دولتی برخاسته از دل نظام اما هم‌دل با ملت را بر سرير قدرت نشانند و با بيست ميليون رأی حمايتی خود از اين دولت، تاريخ اين کهنه‌ديار را وادار به نشانه‌گذاری از اين حماسه گرداند.

ميرزای شهر ما در اين مقاله خواندنی‌اش با طرح اين پرسش که از آن روز تا به امروز، ده‌ها وقايع بس تکان‌دهنده‌تر از آن‌چه فرج سرکوهی در آن سال‌ها در نامه‌ی اعتراضی خود نوشت، اتفاق افتاده است، و می‌پرسد "سئوال‌ام اين است که در چنين شرايطی نه نامه‌ی عيسی سحرخيز، زندانی از جان‌گذشته موج چنان می‌اندازد، نه به بند کشيده شدن ميرحسين و خانم رهنورد، کروبی و همسرش. نه نامه‌های تکان‌دهنده و زيبای نوری‌زاد، نه شرح درد مردمان محترمی که نعش آن‌ها از در زندان به‌در آمد. نه مرگ عزت‌الله سحابی، نه مرگ تکان‌دهنده هاله و هدی صابر، نه اين که با احمد زيدآبادی و مسعود باستانی و بهمن چه می‌کنند.... ديگر چه بايد کرد تا ملت تکانی بخورد؟"

بی‌گمان با خواندن اين دردنامه‌ که ميرزای شهر ما منتشر کرد، سوزش دل هر سينه‌ سوخته‌ای تازه می‌شود، و بی‌شک در ذهن مخاطبان، پاسخی جرقه می‌زند، آن‌چنان‌که من ابجدخوان مکتب ميرزای شهرمان، نه به جسارت که همچون شاگردی به وقت امتحان، ناگزير به پاسخ است.

ابتدا بايد به‌ضرورت دانستن اين واقعيت پی‌برد که ملت ايران با پوست‌واستخوان خويش عواقب انقلاب سال ۵۷ را به‌خوبی دريافته و آن را احساس کرده است، افزون بر آن، همه‌ی تلاش‌هايی که تا کنون برای اصلاح نظام انجام داده است را بی‌نتيجه ديده و بر اين باور رسيده است که تصور اصلاح‌پذيری نظام، نه تنها خيال باطل است، بلکه تضمين‌کننده‌ی بقای نظام می‌گردد، حکومتی که هرگز تن به پاسخ‌گويی نمی‌دهد و ميل به حکومت بی‌سوال دارد و بی‌واهمه از هشدارهای جهانی، لحظه‌ای از کشتن مخالفان خود دست نکشيده و هم‌چنان کرورکرور وطن‌پرستان مخالف خود را به‌دار می‌آويزد، تا بدان‌جا که همه‌ی توليدکنندگان جرثقيل در دنيا، از ترس بدنام شدن نام و توليدات‌شان که ابزاری برای اعدام وطن‌پرستان گرديده، با قطع فروش جرثقيل به حکومت ايران، از اين کشتار، تبری می‌جويند و از صدها کمپينی که در مخالفت با اعدام ايجاد گرديد، کمپينی نيز به‌نام کمپين جرتقيل به‌راه می‌اندازند.

تا نگوئيد پاسخ غلط است و مردودم کنيد، به‌يادتان می‌آورم، همه حمايت‌هايی که مردم از اصلاح‌طلبان داشتند، و اطلاع‌رسانی‌های، قلم‌به‌دستان که در نهايت به گفته‌ی قلم شيرين ميرزای شهرمان، باعث حماسه‌ی دوم خرداد گرديد، آيا ارمغانی جز يأس و نااميدی برای مردم داشت؟ مردمی که هرگز گمان نمی‌کردند آنان‌که در هيبت فريدون و کاوه برخاستند و بر اصلاح نظام، عهد و پيمان‌ها با مردم جان ‌به ‌لب رسيده داشتند، در بزنگاه‌های حساس و سرنوشت‌ساز، چنان به بهانه‌ی حکم حکومتی پا پس کشيدند که همه بهت‌زده، در پی پاسخی برای التيام احساس غبنی که روح را می‌خراشيد بودند؛ تو گويی اين عهدشکنی‌ها، همان سنگی است بر تن حلاج به‌وقت دار کشيدن ...

فرزانه‌ای می‌گفت در سال‌های اول انقلاب که هنوز مردم از حماسه‌ای که بر پا داشتند داغ بودند، روزی در يکی از کتاب‌فروشی‌های مقابل دانشگاه، به‌دنبال کتابی می‌گشت که ناگهان زنی ميان‌سال وارد کتاب‌فروشی می‌شود و با لهجه‌ی شيرين شيرازی، رو به صاحب کتاب‌فروشی می‌گويد، آقو کتاب‌فروش، يه کتاب بده بخونوم که چطو شد ايتو شد؟ و اين نشانه‌ای بود که نسل انقلاب ۵۷ خود نمی‌دانستند چگونه مطالبات‌شان ناگهان به‌گونه‌ای تغيير يافت که گروهی بر سر کار بيايند که هرگز گمان ملت نبود و عاقبت نيز به راهی رفتند که هم تو دانی و هم من. اما نسل امروز بر خلاف نسل من و ميرزای شهرمان، آگاه و هوشيار چنان ره می‌پويند تا مبادا به سرنوشت پدران خود گرفتار آيد و مطالبات‌اش هم‌چون نسل انقلاب، دست‌خوش گروهی گردد که، تنها سنگ خويش به سينه می‌زنند.

بی‌شک ميرزای شهرمان، به‌درستی دريافت که حکمأ مانعی بر سر راه است که ملت چون سال‌های پيش از اين به هر فرمانی، يک پارچه تن به فرامين گروهی که هنوز دوران رهبريت آيت‌الله خمينی را سال‌های طلايی انقلاب می‌خوانند، نمی‌دهند؛ آنانی که مدينه‌ی فاضله‌شان همان هشت سال زمام‌داری است که جز وعده ‌وعيدهای سر خرمن ارمغانی برای ملت نداشت، و امروز نيز بر سر حضور و يا شرکت نکردن در انتخاباتی که شعبده‌ای بيش نيست، به جنگ زرگری مشغول‌اند، اما با اين همه طيف عظيمی از ملت سکوت کرده‌اند و حال آن‌که اين سکوت نه به‌معنای بی‌تفاوتی و يا نااميدی از تلاش برای آزادی است که درايتی است از تجربه‌ی نسل انقلاب ۵۷ ، که تنها به تغيير می‌انديشيد و سرنگونی پادشاه می‌خواست، بی‌آن‌که مابه‌ازايی برای اين سرنگونی داشته باشد و لاجرم به رفراندومی تن می‌دهند که تنها يک نظام را برای انتخاب پيش روی ملت می‌گذارند و اگر از بين دو برگه "آری" و "نه" برگه‌ی قرمز رنگ "نه" را به صندوق می‌انداختی، چنان انگشت‌نما بودی که بيم از دست دادن جان‌ات بود.

با اين‌همه، پرسش ساده‌ی ميرزای شهر، پاسخی ساده و روشن هم می‌طلبد، و چه پاسخی گوياتر از اين‌که بگوئيم "نسل امروز با تجربه‌ی سی سال تحمل مشقت و ستم، ديگر هم‌چون پدران خويش چشم‌بسته به زير هر بيرقی نمی‌روند که تنها تحقق مطالبات حزبی و گروهی خود را در سر می‌پرورانند و نه مطالبات ملت، خواسته‌های مردمی که حداقل و کف آن مطالبات‌شان، برگزاری رفراندومی آزاد با نظارت مجامع بين‌المللی است و نه تغيير قانون اساسی و يا حضور در انتخابات نمايشی که بر فرض محال، شروط پيشنهادشده هم پذيرفته شود، باز هم به دليل وجود نظارت استصوابی، انتخابات آزاد نمی‌تواند باشد."

کاش ميرزای شهرمان می‌گفت در کدام بلاد ظلم نشانی دارد که ملتی با تعيين يک روز خاص برای راه‌رفتن بدون اعتراض در خيابان‌ها، پايه‌های ظلم را لرزانده‌اند تا آئين شهرياری تغيير يابد؟ اگر نشانی نهضت مقاومت منفی گاندی است، که نه جهان امروز جهان گاندی است و نه نظام حاکم، نظام سرنگون‌شده از مقاومت منفی است. با اين همه پيشوايی چون گاندی‌ام آرزوست، خاصه در اين مقطع از تاريخ که جنبشی سرگرفته است اما اين پرسش در مردم کوچه‌وبازار، دهان‌به‌دهان می‌گردد که چگونه است جماعتی به‌نام شورای رهبری و هماهنگ‌کننده جنبش از افشای نام‌شان در هراس‌اند اما از ملت ناباور از وعده‌ها، انتظار دارند نترسند و به فرمان‌شان چون طعمه‌ای در دهان اژدها شوند؟ اما در بزنگاه‌هايی که بايد ملت را تهييج نمايند سکوت اختيار می‌کنند؟ بزنگاه‌هايی چون روز قدس، عاشورای حسينی،  13آبان و...

و باز تا نپرسيد که چرا ملت خود بدون اتکا به گروه و يا حزبی، برای رهايی از اين بند به‌پا نمی‌خيزند؟ می‌گويم:

هر بنای کهنه کابادان کنند

بايد اول کهنه را ويران کنند

http://bijan-safsari.com

بازگشت به خانه

 

محل اظهار نظر شما:

شما با اين آدرس می توانيد با ما تماس گرفته

و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:

newsecularism@gmail.com