بازگشت به خانه

چهارشنبه 3 فروردين 1390 ـ  23 مارچ 2011

 

دختران بی ناموس

ناهید میرحاج

باور کنید، قصدم از گذاشتن این عنوان در بالای نوشتارم، توهین نیست. آن هم توهین به هم جنس های خودم. و البته و صد البته آن هم در صدمین سال بزرگداشت هشت مارس، روز جهانی زنان، که باید آن را بزرگ و عزیز بداریم. بلکه قصدم از نوشتن این چند سطر تلنگری به جامعه ای است که مدت هاست چشمانش را به سرنوشت این گروه از دختران بی پناه بسته است و انگار صیانت و حفاظت از آنها را وظیفه خود نمی داند.

به عنوان یک زن که در این جامعه بزرگ شده ام، می دانم در فرهنگ مردانه و مردسالار ما، در ساده ترین حالت بی ناموس توهین و ناسزا است. در حقیقت فحشی مردانه است. و در ابعاد دیگرش البته می تواند بار شرعی و حقوقی و... هم داشته باشد. با علم به این موضوع، اما چاره ای ندارم که بگویم اکنون در شهرهای ما دختران بی ناموس بیش از گذشته افزایش یافته اند.

شاید بپرسید که چگونه و از چه راهی کشف کرده ام که دختران بی ناموس در جامعه ما افزایش یافته اند؟ برای کشف این موضوع کار خاصی نکردم، فقط نگاهم را عوض کردم. به همین دلیل بجای اینکه بی ناموس را ناسزا فرض کنم، طور دیگری به آن نگاه کردم. گاهی می شود کلمات را دیگر گونه کرد و دیگر گونه خواند. عبارت دختران بی ناموس را اگر دیگر گونه کنیم، می تواند فحش و ناسزا نباشد. می تواند هشدار باشد به ما که جامعه دارد به کدام طرف می رود و لحظه ای کوتاه ما را به فکر وادارد.

بگذارید از خود کلمه ی ناموس شروع کنیم. ناموس یک مفهوم است برساخته جامعه مردسالار. ناموس از آن کلماتی است که چنان با تفسیرهای جوراجور چربی گرفته و فربه شده که گاهی اصل کلمه که آن پوست و استخوان زیرین باشد، زیر این چربی ها گم شده است. سبب اش هم این است که ناموس کلمه ای ست با تاریخ بلند که تا عصر افلاطون می رسد و ظاهراً او بوده که برای اولین بار این لغت را در مفهوم "قانون" وارد فرهنگ بشر کرده است. بعد از آن ناموس هم در ساختار حقوقی و هم در فرهنگ دینی و به موازات آن در فرهنگ عوام رشد کرده و لایه به لایه پیچیده تر شده است. اگر بخواهیم ساده ترین معنی این کلمه را به دست بیاوریم، رجوع به لغتنامه دهخدا کارساز است. در این لغتنامه معنی این کلمه را هم قانون آورده و هم عفت و عصمت. متضاد آن هم که بی ناموس باشد، به عنوان بی عفت و بی عصمت آمده است. این ساده ترین و روشن ترین معنی این کلمه است که در فرهنگ عوام هم به همین شکل پذیرفته شده.

در اینجا در پی تعریف از ناموس نیستم که بسیار تعریف ها از آن شده است که ماهیت و ذات این کلمه و مفهوم را روشن کند. آنچه که در پی آن هستم، فراتر از این است. می خواهم مفهوم ناموس را فراتر از یک امر شخصی ببرم و به جامعه ای که خیلی ادعا دارد که اخلاقی است، این تذکر را بدهم که ناموس خوب یا بد، با بار منفی یا مثبت می تواند از چارچوب خانه ها و در هیئت امر خصوصی فراتر برود و کل جامعه رادر هیئت امری اجتماعی در بگیرد. اگر نگاهمان را عوض کنیم، می توان بی ناموس را معادل بی عفت و بی عصمت نگرفت و به جای آن معادل "بی پناه" گرفت. در حقیقت منظور من از دختران بی ناموس دختران بی پناه است. اگر این گونه به این دختران نگاه کنیم، آن وقت است که بعضی چیزها می تواند عوض شود تا دختران بی ناموس در جامعه ما دیده نشوند و زندگی های بهتری همراه با امید به آینده داشته باشند.

مدت هاست که من هم به عنوان عضوی از جامعه با روند رو به افزایش این دختران در سرچهارراه ها و گذرها به هراس افتاده ام و سخت نگرانم. مدت های مدیدی می شود که هربار با دیدن دختران کار و خیابان که در سرما و گرمای زمستان و تابستان در سر هر کوی و برزنی و سر هر چهار راهی به دنبال لقمه نانی به پیاده و سواره التماس می کنند تا متاع شان را بفروشند، با خود می گویم، چرا جامعه چشم هایش را بر روی این فاجعه بسته است؟ تا اینکه در یکی از همین روزهای زمستانی که مسیر خانه تا میدان ونک را طی می کردم یکی از آنها آمد توی زندگی ام. مدتها بود که دیگر او را می شناختم. دخترکی بود هشت تا ده ساله، هر وقت که از او سنش را می پرسیدم، فقط می گفت: بزرگ شده ام! اصرار که می کردم، همین طور خیره نگاهم می کرد و ارتباط مان قطع می شد یا نیمه می ماند. خیلی وقت بود که رفته بودم توی نخ اش. همیشه سر چهار راه یا زیر پل پارک وی می ایستاد. ضلع جنوب غربی آن که فضای بازتری دارد. یک بار که پیاده از آن طرف ها به سوی خانه می رفتم، پاپیچم شد و گفت: خانوم تو رو خدا آدامس بخر! آدامس!

اول می خواستم، بگذرم، مثل همیشه، چون نمی توانستم که خانه را پر از آدامس کنم. اما وقتی که سبزی چشم هایش را دیدم، در آن صورتی که از آفتاب و سرما سوخته شده و لب هایی که از سرمای بی امان خشکی و قاچ زده بود، زیبایی را کشف کردم و چشمانی زیباتر. از او پرسیدم با کی زندگی می کنی؟

گفت: آدامس بخر! تورو خدا آدامس بخر!

ایستادم و گفتم: آدامس می خرم، به یک شرط! اگر بگویی با کی زندگی می کنی؟

همین طور که جعبه آدامس را به طرف من گرفته بود، گفت: با هیچ کس! کسی رو ندارم!

پرسیدم: چرا؟

گفت: مادرم متادونیه! بابام را هم نمی شناسم!

این اصطلاحی بود که این بچه ها برای اعتیاد بکار می بردند. با آن آشنا بودم. و بعد پرسیدم: شب ها تنها کجا می خوابی، پیش کی می خوابی؟

نمی دانم کلمات را بد انتخاب کردم، یا نمی دانم چه. انگار برق گرفت اش. چشم هایش پر از اشک شد. جواب نداد. دیگر جواب هم نمی خواستم. جوابم را گرفته بودم. چند تا از آدامس هایش را خریدم، اما نمی دانم چرا به جای راه خانه، مسیر پارک ملت را می رفتم. نزدیک غروب بود و هوا هم سوز سختی داشت. خودم را سپرده بودم به سوز سرد، تا بغضم را که اشک می شد و از پهنای صورتم جاری بود، خاموش کند. در طول راه تا پارک ملت چند بار دیگر دختران و پسرانی را دیدم که از گوشه پیاده رو به طرفم می دویدند و التماس می کردند: خانوم جوراب بخر! خانوم شکلات بخر! خانوم دستکش بخر!

و این بچه ها خیلی کوچک بودند و دخترانی که بین آنها می دیدم، آن قدر وضع نگران کننده ای داشتند که در دل فریاد می زدم، آخر مگر کسی در این شهر نیست که این دختران معصوم را پناه دهد؟

خسته شده بودم، کنار یک آب میوه فروشی ایستادم تا آب بخرم و بغضم را فرو بدهم. کنارم یک زن و مرد جوان هم منتظر بودند که آب میوه شان حاضر شود. به آنها نگاه نمی کردم، انگیزه ای نداشتم تا نگاهشان کنم. دست مرد دوبار دراز شد و آب میوه را گرفت. همین قدر حس می کردم که آب میوه های شان را گرفته و دارند می نوشند. تا اینکه صدای زمزمه مرد را شنیدم: روت را بگیر، چادرت رفته کنار!

و این موقع بود که برگشتم و به زن جوان نگاه کردم. بیچاره مانده بود که آب میوه اش را سر بکشد یا رویش را سفت کند. در همین احوال هم یکی از این دخترک های خیابانی جلو آب میوه فروشی سبز شد. به مرد جوان گفت: فال بگیر! فال بگیر! خوبش می آد!

مرد جوان محل نگذاشت. من هم رفته بودم در فکرهای دیگر. مرد جوان همهء حواسش در این بود که از ناموس اش خوب مواظبت کند. به دخترکی که زیر دستش بود، توجه نداشت. مگر او ناموس اش نبود؟ فکر کردم چرا جامعه باید مردان را چنان تربیت کند که دخترکان آواره در خیابان مسئله شان نباشند، اما زنی که همراه شان است، اصلی ترین مسئله زندگی شان باشد؟ زیرا به آنها آموخته بودند، زنان عورت اند، و باید از عورت چنان نگه داری و حفاظت کرد که چشم غیر و ناپاک به آن نیفتد! مگر آن دخترک ها چه تفاوتی با زن همراه خودشان داشتند؟ آیا آنها از جنسی دیگر بودند؟ یعنی در نگاه آنها پست تر از عورت؟ در این لحظه بود که فکر کردم این دخترهای آواره در خیابان، چیزی نیستند جز دختران بی ناموس. چون هیچ مردی در شهر ما پیدا نمی شد که برای آنها رگ غیرت اش بالا بزند و از فشار خون به کبودی بیفتد.

راستش نمی توانستم به کسی دعوا راه بیندازم که چرا محدوده ناموس پرستی در شهر ما این قدر تنگ شده است، شاید این مرد هم درکی از این احوال یا تاریخ حفاظت از ناموس نداشت. راهم را کشیدم و به پارک ملت رفتم. خودم هم نمی دانم برای چه این قدر آشفته شده بودم. کمی که در فضای زمستانی پارک گشتم و آرامتر شدم، راه رفته را برگشتم. دخترک سبز چشم، سر چهار راه نبود. کمی دور و بر پرسه زدم تا توی یکی از کوچه های پایین دست پل پیدایش کردم، با چند نفر دیگر از بچه های خیابانی دور یک آتش بی رمق نشسته بودند و از فرط سرما خودشان را روی آتش انداخته بودند. دخترک این بار که مرا دید، در نگاه اش حرف های خاصی بود. نمی دانم می خواست به من چه بگوید که از دخترهای کنارش می ترسید. خوب نگاهم کرد. خنده ای بی رنگ به صورت اش آمد. من هم به او لبخندی زدم. کنار بچه ها ایستادم. پسرکی که به زحمت سن اش به شش سال می رسید، بیشتر از همه سردش بود و خودش را در بغل یکی از دخترها که ظاهراً خواهرش بود، انداخته بود. بالای سرشان ایستادم و از آنها سوال کردم: چرا توی این سرما نمی روید خانه تان؟

خوب می دانستم حرفم بی معنی است، اما فقط برای این از آنها می پرسیدم که سرحرف را باز کرده باشم.

دخترک سبز چشم گفت: خانه مون سرده! نفت نداره!

بچه ها با هم خندیدند. فهمیدم، مرا دست انداخته است.

به او گفتم: یعنی سردتر از خیابان است؟

یکی از دخترها گفت: خانهء ما دور است! صابون پزخانه است! بلدی؟

گفتم : بلدم! سوار اتوبوس شوید و بروید به خانه!

در همین حال ناگهان متوجه شدم، مردی سیاه چرده که لباس هایش بزرگتر از قواره اش بود، روبرویم سبز شد. قیافه و سر و وضعش به معتادان می خورد. بدجوری به من نگاه می کرد. نمی دانستم که او چکاره است و چه نسبتی به دخترها و آن تک پسر دارد. اما فهمیدم که با حضور او دخترها ساکت شدند و سرشان را پایین انداختند. او به من نگاه می کرد و من به او. مانده بودم که چه بگویم. تا خودش به حرف آمد و گفت: می خواهی به این بچه ها کمک کنی؟

گفتم: بله!

گفت: اگر نقد است، بده به خودم، بین شان قسمت می کنم!

و من به روی خودم نیاوردم و گفتم: چه نسبتی با این بچه ها داری؟

گفت: عموشان هستم!

خیلی زود کارمان به بگومگو کشید. یکی او گفت و یکی من. تا اینکه تهدیدم کرد. از اول هم می دانستم که او یکی از اعضای اصلی باند است. دختران خیابانی بدون باند و دسته جرات نداشتند که در خیابان حاضر شوند. می دانستم که کاری از من ساخته نیست. پریشان تر از اول راهم را کج کردم و دختران بی ناموس شهرم را تنها گذاشتم. تنها، در اختیار مشتی حیوان که نه تنها آنها را دستاویز بدست آوردن پول کرده بودند، بلکه هر نوع دیگری سوء استفاده از آنها می کردند.

همین طور که به طرف خانه برمی گشتم، فکرهای پراکنده ام مرا به روزگار قدیم برد. به وقتی که شهرهای ما کوچک بودند، چند محله و چند گذر و بازارچه با چهارسوق و لوطی های شهر این محله ها را بین خود تقسیم کرده بودند. آن هنگام کافی بود که یکی از نالوطی های محله های دیگر به ناموس محله دیگر نگاه بد بیندازد، تا لوطی ها به جنگ هم بیفتند. در آن وقت ها ناموس تنها یک مسئله خصوصی نبود که به چهاردیواری خانه ها محدود شود. بلکه زنان یک شهر ناموس آن شهر بودند. اینکه ناموس بودن زنان خوب یا بد بود، موضوع بحثم نیست. زیرا در آن فرهنگ سرنوشت زنان در دست مردان بود و آنها نیز باید از این موجود که بیشتر یک کارخانه زایشی و دستگاه جنسی بود، به خوبی مراقبت می کردند. هدفم این است که ما با همان ذهنیت آمدیم در شهرهایی که دیگر در آن درشکه و گاری آبکش نیست، و جای آن را برج های سر به فلک کشیده و ماشین های آخرین مدل و زرق و برق های دیگر گرفته است. اما هرچه که نگاه می کنیم، تغییری در ذهنیت مردان ناموس پرست امروز با روزگار قاجاری نمی بینیم، الا اینکه محدودهء ناموس را از جامعه به چهار دیواری خانه ها کشانده اند. چون در شهر لوطی نیست، پس دروازده های شهر را بر روی نالوطی ها بازگذاشته ایم که با این دختران هرکاری که می خواهند بکنند. کسی هم نیست که مسئولیت این دخترهای بی پناه را برعهده بگیرد. همه مان درهای خانه هایمان را بسته ایم و موضوع این دختران را مربوط به زندگی خودمان نمی دانیم. هیچ نهادی هم به طور واقعی به موضوع این دختران نمی پردازد. که اگر می پرداخت نباید یکی از این دختران در خیابان ها و گذرها دیده می شدند.

موضوع این دخترکان بی پناه در خیابان ها و گذرها، امری خصوصی و مربوط به اعضای باندهای آنها نیست که در صورت لزوم بتوانند از پس مداخله آدم هایی مثل من برآیند، بلکه این موضوع امری عمومی و مربوط به تمامیت جامعه ما است. زن باشیم یا مرد باید از حقوق انسانی و حق این کودکان که بیشترشان به سن بلوغ هم نرسیده اند، دفاع کنیم. اگر غیرت و ناموس پرستی مردان ما محدود شده به چادر و روسری پس و پیش شده ی همسران و دختران شان، ما زنان مثل همیشه باید برای دختران و خواهران خود آستین بالا بزنیم و به سهم خود در بهبود زندگی این کودکان تلاش، کنیم. همان گونه که اکنون هم هستند سازمان های غیردولتی که بخش بسیار کوچکی از این دختران را زیر پوشش خود گرفته اند و به آنها کمک می کنند. و از قضا سرپرستی بیشتر این سازمان ها را نیز زنان فعال در جامعه ما بر عهده دارند.

برای هر کدام از ما دوراه وجود دارد، یا مانند عابران بی تفاوت از کنار این دختران معصوم و بی پناه بگذریم، یا این که نگاه دردمند این دختران را بر روی زندگی انسانی تر برگردانیم. شاید صد سال دیگر که دویستمین سالگرد روز جهانی زنان باشد، مورخان بنویسند در آن وقت که روز جهانی زنان صد ساله بود، جهان پر از چنین دخترانی بود و امروز در سرتاسر جهان نمی توان یکی از این دختران را یافت. چه آرزوهای نیکی!

http://www.we-change.org/spip.php?article7499

 

بازگشت به خانه

 

محل اظهار نظر شما:

شما با اين آدرس می توانيد با ما تماس گرفته

و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:

newsecularism@gmail.com