|
رنجهای یک سرنوشت مشترک: پهلویها و مردم ایران
الاهه بقراط
خودکشی، «درگذشت» نیست. به آسانیِ «درگذشت» نمیگذرد. فکر بازماندگان را بیش از یک «درگذشت» به خود مشغول میدارد. سالها پیش وقتی مینای جوان، همسر و دختر و نوزادش را تنها گذاشت و خواست در آسمان برلین به پرواز در آید تا به ابدیت بپیوندد، با اینکه جز یک آشنایی به جای مانده از دو ماه کلاس زبان و دیدارهای تصادفی در جمع ایرانیان با هم نداشتیم، ولی چنان تأثیر عمیقی بر من نهاد که هنوز مرا از آن رهایی نیست، به ویژه آنکه «مجبورم» تا زندهام هر سال به یادش آورم زیرا درست در روزی که من به دنیا آمدم، او از دنیا رفت: 12 دسامبر، 21 آذر!
نسل عصیانهای ناکام
خودکشی نهایتا یک تصمیم است. کسی میخواهد دیگر نباشد و به نظر میرسد این حق اوست که درباره بودن یا نبودنش تصمیم بگیرد. بقیه مسائل، ملاحظات است. موضوع «ترس» و «شجاعت» نقشی در آن بازی نمیکند. همه چیز به آن «تصمیم» وابسته است. وقتی تصمیماش گرفته شد، ترسوترین آدمها نیز میتواند پیوند خود را با زندگی قطع کند، وگرنه بدون آن تصمیم، شجاعترین انسان نیز از پس آن بر نخواهد آمد. و اگر «مرگ» را «رهایی» بدانیم، نه از آن نوعی که وعده یک زندگی هرز و بیفایده و شکمباره میدهد، بلکه به معنای از «هیچ» بر آمدن و به «هیچ» شدن، و چون خاطره و نقشی در حیات ابدی کائنات جای گرفتن، آنگاه شاید بهتر دریافته شود رنجی که بازماندگان تحمل میکنند، در واقع بهای رهایی انسانی است که خود از رنج رسته است: آرامش ابدی!
و درست در همین جا گرهای در روانشناسی وجود دارد که از توضیح این نوع خودکشی باز میماند. «افسردگی» سادهترین توضیح است. روشن است خودکشی دلایل متفاوتی دارد. مثلا دولتمردی که به دلیل حفظ آبرو و شرم از جرم یا اتهامی که به وی نسبت داده میشود دست به خودکشی میزند (پدیدهای که برای جمهوری اسلامی اساسا نا آشناست) با مادر یا پدری که به دلیل مشکلات اقتصادی راه نابودی خویش را در پیش میگیرد (این پدیده اما در جمهوری اسلامی بسیار آشنا و رایج است) اساسا از خودکشی به دلیل «افسردگی» متفاوت است. ویژگی افسردگی، رنج است. رنج مداوم و بیپایان که مرز بین زندگی خصوصی و اجتماعی را چنان محو میسازد که نهایتا راهی جز رفتن باقی نمیماند چرا که جایی بدون رنج در این دو زندگی یافت نمیشود. حتا دستهای یاری نیز جز رنج نمیآفرینند.
هم آن مینا، هم لیلا و علیرضا پهلوی که در دو جبهه متفاوت، از نسل عصیانهای ناکام میآمدند، «افسرده» و از وضعیت ناخواسته خود ناراضی بودند. مینا از تباری بود که به «فداییان» میرسید. لیلا و علیرضا از تباری که «فداییان» را برنمیتابید. دلیلاش روشن است: هر گروهی که دست به عملیات مسلحانه بزند، در هر جامعه باز و نظام دمکراتیک نیز سرنوشتی ندارد جز یا کشته شدن در درگیری (ولفگانگ گرامس عضو گروه چپگرای «فراکسیون ارتش سرخ» نه در دهه هفتاد بلکه تابستان 1993 در یک درگیری با پلیس آلمان کشته شد) یا زندگی در زندان (برخی از اعضای گروه آلمانی بادرماینهوف به جرم عملیات مسلحانه در نبود مجازات اعدام، به اشدّ مجازات یعنی تا 30 سال زندان محکوم شدند) چه برسد در یک دیکتاتوری کلاسیک که محمد رضا شاه به تدریج با زیر پا نهادن قانون اساسی مشروطه در رأس آن قرار گرفت و به جای «سلطنت» به «حکومت» پرداخت و به این ترتیب بار مسئولیت هر آنچه در ایران روی داد را به خود منتقل ساخت بدون آنکه توانسته باشد مردم آن دوران و مخالفانش را نسبت به خدمات انکارناپذیر سلسله خود متقاعد سازد. مصیبتی چون جمهوری اسلامی میبایست بر ایران نازل شود تا جامعه به یک مقایسه تجربی بپردازد و قدر آن چیزهایی را بداند که رژیم کنونی با زور و خشونت از آن گرفت، بدون آنکه به آنچه دست یابد که رژیم شاه به بهای خونین یک انقلاب سیاه از وی دریغ داشته بود. عصیانی ناکام برای آزادی سیاسی که کسی نمیدانست چیست و هر کس آن را آزادی خود برای سرکوب دیگری میپنداشت. جمهوری اسلامی نه فقط با انقلاب بلکه به یاری بی دریغ این درک از آزادی، به قدرت رسید.
نسل آرزوهای بزرگ
ولی زندگی لیلا و علیرضا که با آنچه بر سر آنها رفت، مانند هزاران کودک دیگر بیتردید خارج از توان دو کودک هشت ساله و دوازده ساله بود با زندگی مینا که به همان دلیل از میهن خود در به در شده بود که آن دو شاهزاده، چه شباهتی به هم مییافت که هر سه را به یک نتیجه رساند؟
گذشته از سخنان مبتذل و کینهجویانهای که از سوی طیف معینی از چپها و مذهبیها درباره ثروت و مکنت و آسایش پهلویها مانند صفحه خط افتاده تکرار می شود، پهلویها از زاویه خانوادگی، اجتماعی و روانی زندگی مشابهی مانند هر آن ایرانیای را تجربه کردهاند که مجبور به ترک میهن خود و زندگی در تبعید شدهاند. این را تراژدی و رنج دو خودکشی ثابت میکند که با هیچ ثروت و مکنتی جبرانپذیر نیست. بعلاوه، سایه تروریسم جمهوری اسلامی نیز که در همان اوایل شهریار شفیق، فرزند اشرف پهلوی را در پاریس از میان برداشت (16 آذر 58) هرگز از سر این خانواده کنار نرفت. درست مانند تروریسمی که بر سر مردم ایران سایه افکنده است. این، یک سرنوشت مشترک است. همانگونه که اگر پهلویها مانند بوربنها در انقلاب فرانسه و یا رومانوفها در انقلاب روسیه توسط انقلابیون به قتل میرسیدند، دیر یا زود سرنوشت آنها با هزاران مخالفی که در جمهوری اسلامی اعدام شده و میشوند، گره میخورد.
چنین نشد. خوشبختانه چنین نشد. با خروج پهلویها از ایران، هم جنایتی بزرگ از رژیم اسلامی کاسته ماند و هم یک امکان مهم در خدمت به جنبش آزادیخواهی ایرانیان از بین نرفت. امکانی که وجودش سبب شد تا صحنه سیاست ایران در انحصار آنهایی باقی نماند که در شکلگیری رژیم کنونی همکاری خالصانه داشتند و همچنان برای «گذار» از آن نشانیهای غلطی میدهند که معنایی جز درجا زدن در برزخ جمهوری اسلامی و یا جانشینی حکومتی مشابه آن ندارد. وجود مشروطهخواهان نه در دورانی که حکومتشان در قدرت بود، بلکه زمانی که در اپوزیسیون قرار گرفتند، به درک آزادی و دمکراسی در میان ایرانیان یاری رساند و گریبان سیاست ایران را از انحصار چپ سنتی (چریک و تودهای) و مذهبی (ملی واسلامیست) رها ساخت. بدون مشروطهخواهان، حتا اگر به هدف خود نرسند، سیاست و مبارزه برای آزادی در ایران، چیزی کم میداشت.
وجود این امکان به دلیل شکستن همین انحصار اهمیت تاریخی دارد. سرنوشت پهلویها که میتوانستند با این دستاویز که دوران آنها بسر آمده است، با همان ثروت و مکنت به زندگی آسودهای در غرب بپردازند، از یک سو با سرنوشت تبعیدیانی که آرزوی بازگشت به میهن را در سر میپرورانند و از سوی دیگر با زندگی مخالفان ومعترضان درون ایران گره خورده است. قطعا نمیتوان پهلویها را متهم به زیادهخواهی و یا جاهطلبی در شرایط و دورانی نمود که ترور و خشونت و عدم امنیت ویژگی انکارناپذیر آن است.
دلیل خودکشی دو فرزند کوچک محمدرضاشاه پهلوی که به فاصله نُه سال صورت گرفت نمیتواند خارج از روندی باشد که در به دری و تبعید مهمترین و طولانیترین بخش آن را تشکیل میدهد. درست همان گونه که زندگی مینا بود و دهها ایرانی دیگر که در خارج کشور جان از خود ستاندند.
تبار فرزندان محمدرضاشاه پهلوی نیز به نسل عصیانهای ناکام و آرزوهای بزرگ میرسد. آنها در آن عصیانهای ناکام که عاصیانش را نیز به خاک و خون کشید خیلی زود و در کودکی و نوجوانی در موقعیتی قرار گرفتند که آنان را نیز با آرزوهای بزرگ پیوند میداد. آرزوهایی که نقش یک میهن از دست رفته بر آنها حک شده تا با مرگ، به یک آرزوی کوچک تبدیل شوند: بسوزانیدم و خاکسترم را به دریای مازندران بسپارید! مینا نیز عین همین را وصیت کرده بود! این حرف آخر، آن گرهای است که نه با «افسردگی» بلکه بیشتر با «عصیان» پیوند دارد. شباهت آنها در جدایی از میهن مشترک و از دست رفتهشان بود.
مرگ، پدیدهای تراژیک و رنجآور است. و هنگامی که در سرنوشت یا موقعیتی تراژیک ظاهر میشود، گویی زندگان و نیروی زخم خورده بازماندگان را به چالش میکشد و نمیداند در تراژدی و رنج میهنی که داس خونین مرگ بیش از سی سال آزگار است در آن جانهای شیفته و عاصی را درو میکند، هر مرگی از این دست، به نیروی زندگی و مقاومت تبدیل میشود تا روزی که دیگر کسی نخواهد هنگامی که خاک وطن در زیر پا نیست، خاکسترش بر دریای آن پراکنده شود.
6 ژانویه 2011
برگرفته از کیهان لندن
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630 |