|
چهارشنبه 22 دی 1389 ـ 12 ژانويه 2011 |
کودکی از دست رفتهء پروانه
علی اوغازیان
می توانستم صدای لرزان و وحشت زده اش را حتی با خواندن نوشته های پراکنده ایی که برایم می فرستاد، بشنوم.می توانستم تنهایی و تاریکی ایی را که پروانه از زمان کودکی اش در آن زندگی می کند، ببینم.
داستان پروانه داستانی آشناست. سرگذشتی است که بارها تکرار شده و همچنان در حال وقوع است و به راستی که اگر پای حرف زنان ایران بنشینید می بینید که چه رازهای نهفته و غم های ناگفته ایی در دل دارند و عمری ست که آنها را به تنهایی بر دوش می کشند و نه دست مهربانی ست که به سوی شان دراز شود و نه فرهنگمان به مرحله ایی از رشد رسیده است که پذیرای هر باوری باشد.
پروانه پنج ساله بوده که مادرش او را نزد عمه اش می گذارد و همراه خواهر و بردار کوچکش برای چند روزی راهی شهرستان می شود و این چند روز کوتاه سرآغاز مسیر سقوط یک کودک بی گناه می شود به عمق تاریکی و ترس. ترسی که سایه اش پس از گذشت سال ها همچنان بر روح زنانه پروانه سنگینی می کند و تبدیل به کینه ایی قدیمی شده است.
آنطور که از نوشته هایش پیداست هنوز دست سرد و خشن و زنگ صدای شوهر عمه اش که برای سال هاست کابوس شبهایش شده، در گوشش طنین انداز است.هنوز آن صحنه ها و تختی که شوهر عمه اش، "رضا" او را در کنار خودش میخواباند در مقابل چشمانش است و گویی این گذر زمان هیچ کمکی به پاک شدن خاطرات کودکیش نکرده است.
پروانه می گوید شوهر عمه ام در اتاق دیگری می خوابید و شب هنگام که همه در خواب بودند مرا به نزد خود می برد و لختم می کرد و بدن پنج ساله ام را وسیله لذت خودش قرار میداد.
آنطور که از نوشته های آکنده از تشویش پروانه فهمیدم، ظاهرا "رضا" مرد بیماری بوده و حتی کودکانش را هم در برابر پروانه برهنه می کرده و زنش را کتک می زده است تا عقده های جنسی خودش را تسکین دهد.داستان غم انگیز و منزجر کننده ایست و متاسفانه مردان زیادی از این دست در کشور ما آزادانه زندگی می کنند و با تکیه به نجابت و شرم معصومانه زن ایرانی، همچنان به کار خود مشغولند و کسی هم از خلوت وحشت انگیز آنها خبر ندارد.
صبح هنگام باز هم نوشته ایی جدید از پروانه برایم رسیده است و با خواندنش متوجه می شوم که داستان پروانه به اینجا ختم نمی شود و بدن نحیف او آماج حمله های زیادی بوده و خاطرات کودکیش بسیار پیچیده تر و غم انگیزتر از آن است که فکر می کردم.
این بار پروانه از "فرامرز" و "فرهاد"، پسران همسایه شان در دوران کودکی اش برایم نوشته است و اینکه به خوبی چهره آنها را به یاد دارد و به دلیل سواستفاده های پیاپی از بدن و روح پاکش تا چه اندازه از هر دویشان نفرت دارد.
او از عمویش "ناصر" هم برایم نوشته است.عمویی که عنوان یک فعال و روشنفکر سیاسی را در دوران شاه یدک می کشیده و در کمال بی شرمی و نامردی سرخوردگی ها و تفکرات بیمارگونه جنسی اش را با بدن پروانه، برادرزاده دوازده ساله اش، ارضا می کرده است.
پروانه می گوید بر خلاف بقیه افراد، "ناصر" فقط یکبار او را مورد تعرض قرار داده اما تا آخر عمر از نگاهش تنفر داشته و از بودن در کنارش وحشت می کرده است.پروانه تا مدتها فکر می کرده عمویش از رفتاری که در آن زمان با او داشته سخت پشیمان بوده و به همین دلیل دیگر به او دست درازی نکرده است.اما مدتی پیش رازهای پنهان دیگری برایش برملا شده و متوجه شده "ناصر" با تمام ادعای روشنفکری و فعالیت های سیاسیش، کارهای کثیفش را با دیگر اعضای خانواده ادامه می داده و این مساله کمر پروانه را که اینک دوران میانسالیش را در غربت طی می کند، خم کرده است.
وقتی از پروانه می پرسم چطور پدر و مادرت از این مسائل خبر نداشتند و شما را از آنها دور نمی کردند در جوابم می گوید ما به گونه ایی تربیت نشده بودیم که روی آن را داشته باشیم تا این اتفاقات را به کسی بازگو کنیم و من برای اولین بار در چهل سالگی ام با مادرم درباره همه آن رفتارها و تجاوزها حرف زدم و در جواب مادرم که با گریه می پرسید چرا زودتر به من نگفتی، تلفن را به رویش قطع کردم و دیگر هم نمی خواهم صدایش را بشنوم.
پروانه مادرش را یکی از مقصران اصلی این اتفاقات می داند و احساس می کند برایش آنگونه که باید مادری و امنیتش را در حساس ترین روزهای عمرش برقرار نکرده و ساده لوحانه او را در اختیار مردانی هوس ران قرار می داده است تا امیال جنسی خودشان را بر روی بدن او تخلیه کنند.
از نوشته های پروانه می توان به خوبی عطش روبه رو شدن با همه آن مردانی که کودکیش را فدای شهوتشان کردند، فهمید.از خودش که می پرسم اینگونه میگوید که دوست دارد توی صورتشان نگاه کند و درباره آن روزها حرف بزند و تحقیرشان کند.
به راستی که آنها کودکی پروانه را به او بدهکارند.حرکات بی شرمانه آنها در اوان کودکی پروانه، او را در چهل سالگی تبدیل به زنی سرخورده و غمگین کرده که همه عمرش را با فکر به آن روزها سپری می کند و رنج می برد.
از شرایط کنونی اش برایم می گوید و اینکه هم خودش و هم شوهرش فعال سیاسی بوده اند و ناگزیر به ترک ایران شده اند و اکنون در کانادا زندگی می کنند و او نزد دکتر روانپزشک می رود تا شاید بتواند روزهای تلخ کودکی اش را به مدد علم پزشکی و مشاوره، از یاد ببرد یا اندکی دردش تسکین پیدا کند.پروانه از زندگی در غربت ناخشنود است و آرزوی بازگشت به ایران را دارد.حتی برای رویارویی با عمو و شوهر عمه و پسران همسایه هم که شده دلش میخواهد به ایران بازگردد اما افسوس که بعد از همه آنها اینک نوبت به دولت جمهوری اسلامی ایران رسیده تا با ورود وقیحانه اش به حریم خصوصی او کار را برای پروانه یکسره و به آزادی و حقوق اولیه انسانیش تجاوز کند و امکان بازگشت به ایران را به دلیل فعالیت های حقوق بشری اش در کانادا، از او بگیرد.
از تنها فرزندش که پسری پانزده ساله است برایم می گوید و اینکه چه روح حساس و شکننده ایی دارد و پروانه همواره در وحشت از رویارویی با آن روزی به سر می برد که پسرش از داستان تلخ زندگیش و راز نهفته در دلش با خبر شود.خودش می گوید هیچ وقت دلم نمی خواهد پسرم از اتفاقاتی که به سرم آمده است چیزی بداند اما یقین دارم بالاخره روزی میرسد که او همه چیز را خواهد فهمید و من به شدت از رو به رو شدن با آن روز بیم دارم.
توانستم از نوشته های پروانه پی به روحیه افشاگریش ببرم و اینکه او از نگفتن خسته شده است و دیگر تاب و تحمل به دوش کشیدن این همه فشار را به تنهایی آن هم به اسم نجابت و خجالت ندارد.پروانه می خواهد سرش را بالا بگیرد و از ظلمی که بر او رفته حرف بزند و از همه آن انسان هایی بگوید که زندگی اش را به ویرانه تبدیل کردند.می خواهد آبروی همه آن مردانی که ارضای امیال شهوانیشان را با نابودی کودکیش طاق زده اند یکجا ببرد و نامشان را فریاد بزند.پروانه جسورانه از شکستن تابو حرف می زند و می خواهد این حریم امن را بر سر آنها آوار کند.
پروانه در آخرین نامه اش عکسی از دوران کودکیش را برایم فرستاد تا در کنار صحبت هایش قرار دهم.گویی پروانه که اکنون زنی بالغ و قدرتمند شده است، دلش برای کودکیش می سوزد و می خواهد به آن زمان برگردد و پیکر نحیفش را از زیر دستان هرزه عمو و شوهر عمه اش بیرون بکشد و نجات دهد.گویی خود را بدهکار کودکیش می داند.
به راستی چه چیزی به جز همین سکوت و شرم زن ایرانی است که برای مردانی از این دست امنیت می خرد تا آزادانه و وقیحانه به اعمال پلیدشان ادامه دهند و بدون اینکه از چیزی ترس داشته باشند با بی شرمی هرچه تمام تر بدن کودک بی گناهی را که چیزی بیشتر از عروسک بازی نباید و نمی خواهد بداند، جولانگاه شهوت افسار گسیخته خودشان کنند؟ این سکوت را باید به دورش ریخت و رسمی نو برپا کرد.به راستی این چه مرامی است که دختری بازیچه مردی هوس ران شود اما بنا بر آداب و رسوم سنتی و آبروداری های احمقانه و خودخواهانه و ترس از رسوایی و ضرب و شتم های احتمالی، مهر سکوت بر لبانش بزند و زندگیش را فدای حفظ حریم مردانی کند که نه تنها به حرمت احتیاجی ندارند بلکه جایشان یا در زندان است یا در تیمارستان !
شوهر عمه، عمو و پسران همسایه شاید نزدیک ترین مردانی باشند که با تکیه بر همین عناوین و ارتباط نزدیک توانسته اند بدون هیچ مشکلی وارد حریم خصوصی پروانه شوند و به قول خودش او را له کنند و از رویش رد شوند.به راستی در دل تاریک شب چه پروانه ها که به دست "ناصرها" و "رضاها" می شکنند و کودکیشان از دست می رود.چه تعداد پروانه ها که طعمه کمبودها و بیماری های جنسی حتی پدران و برادرانشان می شوند و کسی هم باخبر نمی شود.
سکوت و احترام به چه قیمتی ؟!
ایمیل پروانه برای کسانی که مایلند با او تماس بگیرند:
اين آدرس، جهت جلوگیری از ربات های هرزنامه محافظت شده اند
جهت مشاهده آنها شما نیاز به فعال ساختن جاوا اسكریپت دارید
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|