بازگشت به خانه

دوشنبه 13 دی 1389 ـ  3 ژانويه 2011

 

من و آلترناتیو

درویش رنجبر

دیپلمات پیشین، عضو شبکه سکولارهای سبز و کمپین سفارت سبز

زمانی که خمینی در تابستان 1367 جام زهر را سر کشید و با سر به زمین سخت واقعیت فرود آمد و فهمید امر سیاست از امور زمینی‌ بوده و با ایشاله و ماشا الله و خواندن اورادی از ورد‌های تازینامه (قرآن) نمی‌‌توان صدام را جهت محاکمه به تهران آورد و از طریق کربلا به قدس رسید و اولین امپراتوری شیعی (به اصطلاح سلطان اردن هاشمی‌ هلال خضیب) را شکل داد من سال آخر دانشکده بودم و در حال تدوین پایان نامه. روزها و شبها به واقعیت 6 سال ادامه جنگ خیره سرانه خمینی و کشته شدن هزاران هزار جوان ایرانی از بلندی‌های حاج عمران تا باتلاق‌های هویزه فکر می‌‌کردم. در این حیث و بیص در حالیکه در خواب گاه دانشجویی خیابان مریم در شمال تهران بودیم یک روز صبح به جای نماز خواندن رفتم پشت بام خوابگاه در تنهایی خودم قدم می‌‌زدم و به این امر فکر می‌‌کردم که تا آزادی خرمشهر روستای ما که فقط 5000 نفر جمعیت دارد 10 کشته داده بود ولی‌ در حال حاضر 50 کشته در "گلزار شهدا" روستای کناره (10 کیلومتری مرودشت و 50 کیلومتری شمال شرق شیراز) آرمیده اند. به زنان بیوه آنها و فرزندانی بی‌ پدر فکر می‌‌کردم. از جمله به دختر عموی خودم سیمین رنجبر فکر می‌‌کردم که در سنّ 27 سالگی با 3 بچه قد و نیم قد شوهرش قنبر علیزاده را دو سال پس از آزادی خرمشهر در باتلاق هویزه از دست داده بود. قنبر علیزاده با آنکه خدمت سربازی را تمام کرده بود و تشکیل خانواده داده و در پترو شیمی‌ شیراز کار می‌‌کرد تحت تاثیر کاریزمای خمینی که او را در هیبت حسین زمان و صدام را در قالب یزید زمان می‌‌دید داوطلبانه عازم جبهه شد. جنازه قنبر علیزاده را خودم از سرد خانه مرودشت تحویل گرفتم و در طول یک کیلومتری به روستای کناره با مشارکت اهالی محل و آن شعار مسخره (این گل گل پر پر ز کجا آمده...از سفر کرب و بلا آمده) همراهی کردیم و به خاک سرد "گلزار شهدا" سپردیم.ه

سیه روزی سیمین لحظه‌ای من را آرام نمی‌‌گذاشت. در همین فکر غوطه ور بودم و کم کم خورشید تابستانی نیز از فراز دماوند رخ می‌‌نمود که یکی‌ از دانشجویان (حمید رضا مرکبی از بچه‌های دوره سوم، من دوره دوم بودم) از پله‌ها بالا آمد و به اصطلاح خودش من را در بحر تفکر دید. پس از صبح بخیر گفت "خیلی‌ تو فکری خبری شده؟" در پاسخ گفتم چه خبری بالاتر از پذیرفته شدن قطعنامه ۵۹۸. در ادامه پرسید راستی‌ نظرت در مورد پذیرفته شدن قطعنامه چی‌ هست. گفتم واله تا دیروز هر کی‌ می‌‌گفت صلح می‌‌گرفتنش امروز هرکی‌ بگه جنگ می‌‌گیرنش. شدیم مثل گوسفندانی که "چوپان" هر تصمیمی بگیرد ما باید بگوییم چشم. نه راه پس داریم و نه راه پیش. چه در راه دشت و صحرا باشیم و چه در راه سلاخ خانه همه چیز به تصمیم چوپان بستگی دارد.ه

سپس به نقاط ضعف قطعنامه 598 اشاره کردم و گفتم در این بند و در آن بند منافع ملی‌ ملحوظ نشده است و بعید می‌‌دانم با محور این قطعنامه به صلح برسیم. آنچه در حال حاضر ما بین ایران و عراق حاکم است شرایط آتش بس می‌‌باشد. از آتش بس تا انعقاد پیمان صلح راه درازی در پیش داریم.ه

پس از این گفتگو، مرکبی اظهار همفکری (و همدردی) کرد و متوجه شد من یک "نا راضی‌" هستم. یکی‌ دو هفته بعد از این دیدار صبحگاهی، مرکبی در راه روهای خوابگاه من را دید و گفت "روز جمعه آینده به اتفاق چند نفر از دانشجویان با آقای حاتم قادری (از اساتید آزادی خواه و غیر دگماتیک دانشکده) در پارک لاله نشستی خواهیم داشت، آیا شما مایل هستید شرکت کنید؟" پرسیدم موضوع جلسه چی‌ هست. مرکبی گفت موضوع جلسه بر رسی تاثیرات منطقه‌ای قطعنامه 598 می‌‌باشد. با کمال میل قبول کردم.ه

در نشست پارک لاله که روی چمن نشسته بودیم حدود 8 یا 10 نفر از دانشجویان بودند با محوریت آقای حاتم قادری. از آن جمع بجز خود مرکبی، مرتضی دامن پاک جامی (سفیر فعلی‌ در دانمارک) حمید بعیدی نژاد (اگر اشتباه نکنم سفیر در نیو یورک)، مسعود نیلی، بچه خوش مشرب همدان (از حال و روز مسعود خبر ندارم) و همینطور سعید لشکری که به ماموریت استرالیا و چند سال بعد به ژاپن رفت را به یاد دارم. پس از پیش درآمد، آقای قادری که دوست داشت از دل‌ این نشست یک نوع تشکل دانشجویی تاریخ ساز شکل بگیرد من به منبر رفتم. در خصوص بیهوده بودن جنگ پس از فتح خرمشهر صحبت کردم و در آخر گفتم مردم از این وضعیت ناراضی هستند و اگر ما دست به دست هم بدهیم به عنوان پیش آهنگان جامعه می‌‌توانیم یک «آلترناتیو» تشکیل دهیم. در حین صحبت متوجه شدم مرتضی دامن پاک صحبت‌ها، کلام به کلام، را یاد داشت می‌‌کند. آن نشست با سخن بند‌های مرکبی (سخنان پایانی)  مبنی بر لزوم سرمایه گذاری جمعی در یک شرکت مضاربه‌ای (در آن زمان شرکت‌های مضاربه‌ای خیلی‌ رونق داشت) به منظور تامین هزینه‌های تشکیلات پایان یافت.ه

به فاصله نشست پارک لاله تا استخدام در وزارت امور خارجه و شروع کار در اداره کّل امور سیاسی بین المللی چندین هفته بیش نمی‌‌گذشت. در حالیکه هنوز در چم و خم کار آموزی بودم، تلفن اداره زنگ زد و یک از همکاران گوشی را به من داد و گفت تلفن با شما کار دارد. در آن سوی خط صدائی نا شناس پرسید "درویش رنجبر شما هستید؟" گفتم بله. گفت من از حراست زنگ می‌‌زنم فردا ساعت 10 صبح "جهت پاره‌ای توضیحات" به حراست بیائید.ه

فردای آن روز سر ساعت مقرر به حراست رفتم. کارمند دون پایهء حراست من را به اتاقی دیگر هدایت کرد. در آن اتاق میزی بود رو به دیوار و یک صندلی‌ پشت آن میز. آن کارمند دون پایه در حالیکه من را همراهی می‌‌کرد گفت آقای رنجبر چی‌ کار کردی که "اینها" با شما کار دارند. من حاج و واج بودم که "اینها" کی‌ هستند. پس از نشستن روی صندلی‌ گفت لطفاً رو به دیوار بنشینید یک نفر از دادستانی می‌‌خواهد با شما صحبت کند. در ادامه گفت لطفا در حالیکه ایشان با شما صحبت می‌‌کند به هیچ وجه سرتان را بر نگردانید تا چهره او را ببینید.ه

من سادهء دهاتی بیچاره فکر می‌‌کردم این امر قسمتی‌ از آزمون استخدامی وزارت امور خارجه است. پس از خروج کارمند حراست، صدائی نکره را با لحن تحکمی از پشت سر شنیدم. خودش را تقوی معرفی‌ می‌‌کرد. پس از ده دقیقه سوال و جواب فهمید که من به اصطلاح "تو باغ نیستم." از من پرسید آیا می‌‌دانی‌ چرا اینجا هستی‌؟ گفتم فکر می‌‌کنم به خاطر این هست که شما بدانید آیا ما این قدر تیز هوش هستیم که بتوانیم در وزارت خارجه کار کنیم. من از سر صداقت جواب دادم ولی‌ آن یارو از جواب من عصبانی شد و با صدای بلندی گفت یعنی‌ تو نمی‌‌دانی‌ چرا اینجا هستی‌؟ گفتن نه‌. وقتی‌ دید من خیلی‌ صادقانه جواب می‌‌دهم، گفت فلان روز در پارک لاله چیکار می‌‌کردی؟

از آن لحظه به بعد به قول معروف «دو زاری» ‌ام افتاد و فهمیدم چرا آنجا هستم. در پاسخ گفتم جهت بررسی تاثیرات منطقه‌ای قطعنامه ۵۹۸. در جواب خنده تمسخر آمیزی کرد و گفت حالا شما چه کسانی‌ بودید که می‌‌خواستید بررسی کنید؟ در پاسخ تمامی "دوستان" را نام بردم و گفتم ما کار خلافی نکردیم و صرفاً یک نشست دانشجویی داشتیم. در ادامه پرسید آیا می‌‌دانی‌ حمید رضا مرکبی الان کجا هست؟ در پاسخ منفی‌ من گفت ایشان رفته اند جأیی که عرب نی‌ انداخت. از این خبر وحشت و هراس به دلم راه افتاد. ه

در ادامه گفت شما در پارک لاله از آلترناتیو صحبت کردید؛ منظورتان چی‌ هست؟ (با عرض معذرت از دکتر امید مهر و همکار سابقم آقای همأیی نژاد در ژنو) گفتم منظورم از آلترناتیو این بود که ما نیرو‌های تازه وارد جای نیرو‌های سابق را بگیریم. در حقیقت دروغ گفتم تا شغل تازه بدست آمده را حفظ کنم. ای لعنت به این شغل که آدم را مجبور می‌‌کند به هزار دروغ و تزویر پناه ببرد. دست آخر به آقای نماینده دادستان گفتم "حالا تکلیف من چی‌ هست؟" چون فکر می‌‌کردم اخراج هستم. گفت "هیچی،‌ برگرد برو سر کارت و دیگه به فکر بررسی مرسی قطعنامه 598 نیفت."ه

پس از خروج از حراست نفس راحتی‌ کشیدم که شغلم را از دست نداده ام. حدود دو ماه بعد حمید رضا مرکبی را در راه روهای وزارت خارجه دیدم که مثل اسکلت به طرف کارگزینی می‌‌رفت. دوان دوان به سوی او دویدم و سلام دادم, با دستان نحیفش مانند کسی‌ که پشه را از صورت خود دور می‌‌کند دستش را تکان داد و گفت به من نزدیک نشو.ه

امروز که بیش از 20 سال از آن "واقعه" می‌‌گذرد می‌‌فهمم چرا آلترناتیو پاد زهر این رژیم جهنمی است.ه

بازگشت به خانه

 

محل اظهار نظر شما:

شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته

و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:

admin@newsecularism.com

newsecularism@gmail.com