|
دوشنبه 6 دی 1389 ـ 27 دسامبر 2010 |
چرا«آزادي بيان» براي ما اينقدر اهميت دارد كه حاضريم همه چيز، ازجمله اخلاق، را فداي آن كنيم؟
آزادي بيان پيوندي استثنائي با «جايگاه فيلسوف در اجتماع» دارد.
از زمان افلاطون كه ميخواست فيلسوف شاه باشد، تا فوكو كه ايدهء «روزنامه نگاري فلسفي» را مطرح كرد، و تا به امروز كه ايدهء «روشنفكر عرصهء عمومي» مطرح ميشود، انديشمندان برجستهء جهان دربارهء «جايگاه نهادينهء فيلسوف» دغدغه داشته اند. نيچهء «اخلاق ناباور»، با اين دغدغه، كتاب «فلسفه در عصر شكوفائي فكري يونانيان باستان» را نوشته است. او در اين كتاب از «فرهنگ سالم» به عنوان «شرط امكان فلسفه» ياد ميكند (منظور از امكان در اينجا نه امكان عام بلكه امكان خاص و استعداد است).
فيلسوف، در فرهنگ بيمار هم پديدار ميشود اما همچون «اختر دنباله دار رعب انگيز» نه يك پديدهء بهنجار [همان كتاب]. نيچه، وجود فيلسوف در فرهنگ بيمار را براي زندگي مضر ميداند و به همين دليل در كنار بحث از «حقانيت فلسفه»، دغدغهء «سلامت فرهنگ»را پيگيري ميكند. او فلسفه و فرهنگ را براي «زندگي» ميخواهد و نه بالعكس. با وجود اين، به هيچ وجه نااميد نيست و بيماري فرهنگ را قابل درمان ميداند. او از فيلسوف ميخواهد كه «پزشك فرهنگ»باشد [همان كتاب]. بنا براين، اگر پرسش اخلاق براي فيلسوف معني داشته باشد آن «اخلاق پزشكي» خواهد بود نه آنچه عموماً از اين واژه دريافت ميشود.
اگر «فرهنگ بيمار» به معني «آشفتگي فكري» باشد آنگاه بايد پرسيد چه چيز اين آشفتگي را سرپا نگه مي دارد؟
به گمان من، پاسخ به اين سوال چندان دشوار نيست. «هرزه ستيزي» عامل دوام فرهنگ بيمار است. «كي يركگور» با واژهء «ياوه گوئي» از آن ياد ميكند. اما ياوه گوئي از كجا پيدا ميشود؟ هر کجا كه «آزادي بيان» محدود شده باشد همانجا زمين مناسب براي رويش هرزه ستيزي و وراجي ست. به عبارتي، رابطه اي متقابل و ديالكتيكي ميان اين دو برقرار است.
اين امر را به شيوه ديگري هم مي توان توضيح داد.
انسان، بنا به تعريف ارسطو، «حيوان سخنگو» ست. «بيان»، وجه تمايز انسان از بقيهء حيوانات است. «زبان» تغييري «كيفي» در حيات ايجاد كرده است و كنش گفتاري را جايگزين كنش حيواني و خشن كرده است. بيان، در واقع ، سرشت و طبيعت انسان است. بنابراين، اولين و بنيادي ترين «حق طبيعي انسان» حق سخن گفتن و «آزادي بيان» است. اگر اين حق را از او بگيرند «طبيعي» است كه دست به خشونت بزند (نسبت به غير يا نسبت به خود).
فوكو، مركز پژوهش هايش را «سخن» قرار داده است. و اگر ميبينيم از «براندازي حكومت دال» به عنوان هدف «تحليل ديسكورس» ياد ميكند دقيقاً در همين مسير كانتي «آزادي بيان»گام برمي دارد.
«آزادي بيان» در اعلاميهء حقوق بشر (ماده نوزدهم) ذكر شده است اما ماهيت آن در اين اعلاميه روشن نيست. آيا اينجا با يك «حق طبيعي» روياروئيم؟ بديهي است كه ما در اينجا با يك «حق موضوعه» سر وكار نداريم بلكه با يك فرايند روياروئيم كه از «اعلام حقوق طبيعي بشر» آغاز شده و با دروني شدن آنها در حقوق موضوعهء ملي پايان مييابد (يعني همان "حداقل حقوق شهروندي"). البته سازوكاري براي تطبيق حقوق داخلي كشور ها با اين اعلاميه وجود ندارد. بنابراين، در نهايت، شهروندان يك دولت اند كه ميتوانند عامل اين فرايند باشند. بنابراين، بهتر است اعلاميهء جهاني حقوق بشر را از جنس «اصول موضوعه» اي تلقي كنيم كه بايد «هنجارهاي بنيادي» نظام هاي حقوقي ملي را تخصيص دهد. بنابراين، واضح است كه يك اصل موضوعه تنها زماني ارزش دارد كه «خارجي» محسوب نشود و «دروني» شده باشد. «نورمن فركلاف» از اين امر در روش «تحليل گفتمان انتقادي»اش با عبارت «زمينه مند سازي مجدد» ياد نموده و آن را با متد ديالكتيكي بررسي ميكند.
از ميان طرفداران«مبارزهء بدون مبارزه» هنوز كم نيستند كساني كه حقوق بشر را به وسيلهاي براي فرار از ديالكتيك دروني سازي حقوق بشر و تنش آن تبديل كردهاند. اينها خواهان «حقوق بشر ِ منهاي حقوق بشر» اند.
آشفتگي فكري، هر چيزي را آشفته مي كند و سپس طي يك عمل بازتابي شدت مي يابد. در اين گرداب بيخردي ، واي به حال كساني كه «حق» بودن يكي از اين حقوق بشر، مثلاً آزادي بيان، را «جدي» بگيرند، مرزها را بشكنند و تا ته كار بروند (يعني براي قانونيت بخشيدن به اين حقوق). اينگونه همه چيز از درون تهي ميشود. اينگونه حقوق بشر، «آشفتگي فكري» دروني شده فرهنگ ما را صد برابر مي كند، آشفتگي اي كه هزار و چهارصد سال قدمت دارد و گوئي جاودانه باز ميگردد.
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|