|
چهارشنبه اول دی 1389 ـ 22 دسامبر 2010 |
سنگسار، هميشه با اولين سنگ آغاز مي شود
نقدي بر يكي از ياداشت هاي الاهه بقراط
اكبر كرمي
آيا هر فكر و باوري محترم است؟ بسياري هم چون الههء بقراط، ممكن است رك و پوست كننده و آسان بگويند: «قطعا" نه»(1). «من به فاشیسم و به بنیادگرایی از هر نوعی که باشد، از جمله اسلامی، احترام نمیگذارم. من به چپ و راست افراطی، به اندیشهء کمونیسم هنگامی که به سرکوب اندیشههای دیگر میپردازد و قدرت سیاسی را نردبان سلطه بی چون و چرا بر هر آنچه غیر از خود است میسازد، احترام نمیگذارم، همان گونه که اندیشهء کسانی که زیر پوشش دمکراسی و لیبرالیسم به گونهای مستقیم و نامستقیم به اندیشههای سرکوبگر پر و بال میدهند، مطلقاً مورد احترام من نیست. از راه این "احترام نگذاشتن" است که میتوان حکایت شکل مار و واژه مار را در آموزش مفهوم "بردباری" تکرار نکرد و مخاطبان خود را زیر نام بردباری به زیر چتر اندیشههای سرکوبگرانه نراند.»
اين پاسخ، روشن و صريح است، اما به باور من، بسيار خطرناك نيز هست و در دل خود همهء خميرمايه هاي بازتوليد مسايل و مصايبي را به دوش مي كشد كه باعث نگراني روزنامه نگار پركار و با شهامت ما شده است.
«در یک جامعهء آزاد ... وقتی احزاب افراطی به نهادهای قدرت راه پیدا میکنند، اهمیت و هشدار قضیه نه در انتخاب شوندگان، بلکه در رأی دهندگان آنان است. چگونه میشود این رأی دهندگان را از افراد و احزاب افراطی دور نگاه داشت تا نتوانند با قدرتی که به دست میآورند از دمکراسی سوء استفاده کنند؟ با احترام به اندیشه آنها؟! قطعاً، نه! آنچه زیر نام "بردباری" در سالهای اخیر در ایران شکل گرفته و تکرار گاه مبتذل "احترام به اندیشهء یکدیگر"، که عمدتاً برای بستن دهان منتقدان و مخالفان به کار میرود، مرا واداشت یادآوری کنم من به "هر" اندیشهای احترام نمیگذارم.»
اين باور و اين داوري تا چه اندازه قابل دفاع است؟ و پذيرفتن آن، ما را با چه مشكلاتي روبه رو مي كند؟ و نيز اين پرسش چه نسبتي با پرسش ديگري دارد كه از ما مي پرسد: آيا هر فكر و باوري درست است؟
اين دو پرسش اگرچه بسيار به هم شبيه اند، اما سرشت و سرنوشت متفاوتي دارند و پاسخ هاي متفاوتي را جستجو مي كنند. به نظر مي رسد "محترم بودن يك باور يا فكر" را نبايد به درست بودن آن فكر يا باور پيوند زد؛ چه، در يك تحليل دقيق و شناخت شناسانه اين دو گزاره نمي توانند و نبايد معادل يكديگر تلقي شوند.
داوري در مورد "درست يا نادرست بودن" يك فكر، البته امري كارشناسانه است و مي بايد در پهنه هاي كارشناسي هاي دقيق، توسط كارشناسان خبره و بر اساس استانداردها و سنجه هاي مناسب و دقيق، به داوري گذاشته شود. با اين وجود بايد توجه داشت كه هم "پهنه هاي كارشناسي"، هم "خبرگان كارشناس" و هم سنجه ها و استانداردهاي كارشناسي، در نهايت، عنوان هايي دمكراتيك اند، به توافق هاي پيشين وابسته اند و بر گرده ي داورهاي دمكراتيك قبلي ما ايستاده اند.
داوري های دمكراتيك - هر جور كه به آن ها نگاه شود - داوري هائي هستند برآمده از برابري و توزيع برابر آزادي. چگونه مي توان از برابري شروع كرد و بعد در دفاع از برابري و آزادي به نابرابري باورها و داوري ها رسيد؟ داوري های دمكراتيك – چه خوشمان بيايد و چه نه – داوري هائي هستند براي در آغوش كشيدن شاهد صلح و برادري. چگونه مي توان از صلح و برادري آغازيد و به جنگ و نابرادري دامن زد و گفت: «من به "هر" اندیشهای احترام نمیگذارم.»
ايستادن در هر برشي از تاريخ، ما را به ناگزير به برش يا برش هاي ديگري از تاريخ پيوند مي دهد و هر داوري اي، ما را به داوري هايي ديگر كش مي دهد. پس در داوري بر اين مجموعه هاي بي پايانِ "داوري هاي بي پايان" چه بايد كرد؟
بايد به داوري "نخستين بازگشت" و از خود پرسيد: داوري نخستين كجا و كدام است؟
داوري نخستين، داوري بر "حق داوري" است.
به عبارت ديگر، در داوري هاي نخستين، سوال هايي از اين جنس پرسيده مي شود: آيا همگان از حق داوري برابري برخوردارند؟ يا داوري منوط به كسب صلاحيت ها و لوازم ويژه اي است؟ اگر داوري منوط به كسب صلاحيت هاي ويژه اي باشد، چه كسي يا كساني حق دارند بر اين صلاحيت ها رسيدگي و داوري كنند؟ و چرا؟
اين دست پاسخ ها ما را به تسلسل مي كشاند و تدارك مناسبي هم در برابر پرسش اساسي بالا فراهم نمي آورد؛ و مهمتر آن كه پاسخ هايي از اين جنس نه تنها به تنازع و تخاصم دامن مي زنند كه راهي هم به رهايي از جنگ و خشونت نمي گشايند.
به اين ترتيب، يا باید "حق داوری کردن" را برای تمامی آدمیان به رسمیت شناخت و به معرفت شناسی جديد و داوري هاي شناور تن داد، یا باید در گریز از معرفت شناسی شناور، آدمیان را دست کم به دو دسته ی توانا برای داوری و ناتوان از داوری تقسیم کرد! چنين تقسيمي، در گام نخست، با تقسيم آدميان و باورهاي آنان به "بد(غيرخودي) و خوب(خودي)" كليد مي خورد(2).
ما در غالب موارد اين گونه چالش ها را بيشتر با جريان هاي ماقبل مدرن و مطلق گرا تجربه كرده ايم؛ جريان هايي كه از درك ظرايف جديد تاريخي، جهان شناسانه، زبان شناسانه، نشانه شناسانه، روانكاوانه و شناخت شناسانه بي بهره اند و بر اين باور ناصواب قفل كرده اند كه حقيقت، واحد، مطلق و ملك طلق آن هاست و واقعيت در تورهاي كوچك آن ها به دام افتاده است! شناخت شناسي آشوبيده و ترس خورده اي كه در دام نوستالژي و در گريز از آنارشيسم (هرج و مرج) معرفتي، به ننگ فوندامنتاليسم (بنيادگرايي) معرفتي و نيست انگاري آلوده است. اين شناخت شناسي بيمار در سوداي ايستادن در جايگاه سفت و سختي است كه بتواند داوري كند؛ ساق هاي نازك خود را قلم كرده است تا شايد بايستد! از ايستادن بر فراز پاهاي خود گذشته است! از ايستادن گذشته است! از بودن گذشته است و همه چيز را در نابودي و نيستي جستجو مي كند!
اين جريان ها وقتي از نامدارايي و احترام نگذاشتن به ديگري مي گويند تا حد بسياري قابل درك اند، اما وقتي الههء بقراط از "احترام نگذاشتن" مي گويد آدمي غرق در بهت و ابهام مي شود.
پس از جنگ جهاني دوم و پس از آشويتس، به احترام قربانياني كه در كوره هاي آدمي سوزي تمامت خواهي سوختند، موزه اي بر پا شد. نام اين موزه را "هر كس نامي دارد" گذاشتند تا نام هاي كوچك آن ها هر گز فراموش نشود.
بعد از آشويتس و بعد از هلوكاست، ديگر چگونه مي توان در برابر باروها و كلمات اين گونه كم طاقت بود و به بردباري و تحمل ريشخند زد؟ و از "احترام نگذاشتن" گفت؟
كساني كه به معجزهء هزارهء جديد، يعني دمكراسي و حقوق بشر، راه برده اند، كساني كه به احترام همهء نام هاي كوچك، كلاه از سر بر مي دارند و در آستانهء با شكوهي كه به همت كساني چون انيشتين، داروين، نيچه، فرويد و ماركس در برابر بشريت گشوده شده است، ايستاده اند، البته كمتر به ننگ بد و خوب كردن آدميان و باورهاي آنان آلوده مي شوند؛ و خوب مي دانند كه آدمي چيزي نيست جز نامش و انديشه هايش؛ و خوب مي دانند كه بايد كلبهء آيندهء خودشان را "فراسوي نيك و بد" و "در جهان پس از اخلاق" برپا كنند؛ جهاني كه از تبعيض بيزار است و نابرابري را پيش و پيش از هر چيز در پهنهء انديشه ممنوع مي كند.
و خوب مي دانند كه مراسم قرباني كردن آدميان، هميشه با كلماتي شروع مي شود كه "كلمه" را برنمي تابد؛ چه، "در آغاز تنها كلمه بود".
و خوب مي دانند «كه هيچ ماهي هرگز هزار و يك گره رودخانه را نگشود»؛ و خوب مي دانند كه مراسم سنگسار هميشه با اولين سنگ آغاز مي شود.
اگر هر باوري محترم نيست، چرا آزادي انديشه و وجدان را بايد جدي گرفت؟ چرا بايد در برابر بنيادگراياني ايستاد كه در قامت "داناي كل" و "برادر بزرگتر" تلاش مي كند بشريت را به بهشت رهنمون شوند؟ چرا بايد به "حق ناحق بودن" احترام گذاشت؟ و از حقوق "دگرباشان" و "ديگر بودگي" محافظت كرد؟ هستهء سخت "سندرم برادر بزرگتر" در همين خطاي به ظاهر كوچك روزنامه نگار بزرگ ما نهفته است؛ خطايي كه در سكوت ما تشديد مي شود. هستهء سخت همهء فجايع بزرگ در خطاهاي كوچك ما لانه كرده است.
دمكراسي در جوامع جديد، نتيجهء يك مبادلهء مدني است؛ مبادله اي كه در آن اكثريت با تضمين حقوق اقليت، شانس آن را پيدا مي كند كه سليقهء خود را به طور موقتي بر پهنهء عمومي حاكم كند. در اين مبادله البته سر اقليت ها هم بي كلاه نمي ماند؛ اقليت ها با تن دادن به سليقهء اكثريت و قيد زدن به باورها و داوري هاي خود، هم حقوق اساسي خود را حفظ مي كنند و هم فرصت پيدا مي كنند كه به صورت مسالمت آميز به اكثريت تبديل شوند.
مسالهء مهم در دمكراسي هاي جديد، حل كردن پازل قدرت در موزاييك واقعي اجتماع است؛ واقعيتي كه متكثر است و گاهي ناخوش آيند؛ و پاره هاي چون اسلام گرايي، چپ و راست افراطي و ... را هم شامل مي شود. وقتي قيچي سانسور به كار مي افتد و قطعاتي از پازل حذف مي شود، ممكن است به ظاهر كارها آسان شود؛ اما اين آسان گيري به قيمت از دست دادن شانس تبديل اجتماع به جامعه و تولد دمكراسي تمام خواهد شد.
دمكراسي با هر چيزي بتواند كنار بيايد با تبعيض كنار نحواهد آمد. اگر دمكراسي مي خواهيم بايد همهء نام هاي كوچك را دوست داشته باشيم و به اصل "حق داوري همگاني" بيش از داوري هاي خود احترام بگذاريم. دمكراسي در پيوند با "حق داوري همگاني" است كه مي تواند آميزش مدني ما را تمام كند و راه را براي جدي ترين تبادل مدني اين عصر فراهم سازد؛ تبادلي كه با تضمين حقوق اساسي شهروندان، آنان را در قيد زدن به خواست ها و باورهاي خود ترغيب مي كند.
اگر بپذيريم كه تنها ما مي توانيم به آزادي ها و خواست هاي خود قيد بزنيم، اخلاق پسامدرن (اتيك) و قانون (اخلاق اجتماعي) و عرف (قانون ضمني) "در جهان پس از اخلاق(مورال)" طلوع مي كند؛ آن گاه و تنها آن گاه است كه عفريت تمامت خواهي از جان و جهان ما بيرون مي شود و ما مي توانيم شاهد آزادي و برابري را در آغوش بكشيم.
مدنيت جديد – در جهان پس از اخلاق - با دادن تضمين هاي لازم براي حفاظت از حقوق اساسي شهروندان (حقوق بشر) و اتيك ها و باورهاي آنان، از آن ها مي خواهد كه به خواست ها و تمايلات خود در چهارچوب توافقات دمكراتيك قيد بگذارند. آميزش اجتماعي سالم و ارتباطات انساني مناسب در اين تبادل قابل قبول، تكامل پيدا مي كند و به تولد جامعه مي انجامد. بايد هسته ي سخت مسايلي كه روزنامه نگار عزيز ما را به خشم آورده است در فرايندهايِ ارتباطيِ و اجتماعي ناكارآمد جستجو كرد، نه در احترام به باورهاي ديگري و مدارا با او.
به عبارت ديگر، عبور از گرداب هاي سهمگين تفاوت ها، تمايزها و تنازع ها تنها به مدد انگاره هاي انسجام آفرين مدرني ممكن مي گردد كه، با تاكيد بر "حق داوري همگاني"، امنيت جان و نام و باورهاي تك تك شهروندان را بيمه مي كنند. انگاره هايي "هست انگار" كه با نيستي و "نيست انگاري" خداحافظي كرده اند. در اين جوامع "پخ شده" همه هستند و خواهند بود و داوري ها و باورهايشان محترم است؛ تنها موج هاي اكثريت اند كه روزي مي آيند و روزي ديگر مي روند.
بايد، به جاي قرباني كردن ديگران و باورهايشان، به قرباني كردن برخي از باورهای بدخيم و انديشه هاي مهاجم خود عادت كنيم، و سهم خود را در برپايي جامعه ي باز بپردازيم. بايد با احترام گذاشتن به همه ي نام هاي كوچك، به ديگران هم شانس پيوند با جامعه ي مدرن داده شود.
با اين وجود الههء بقراط در برابر اين پرسش كه «آيا هر فكر و باوري محترم است؟» رك و پوست كننده مي گويد: «قطعا" نه».
به اين ترتيب اولين سنگ رها مي شود.
چگونه بايد بين او و كساني كه با همين داوري، اما در جهتي مخالف ايستاده اند، داوري كرد؟
به كدام يك بايد احترام بگذاريم؟
چگونه بايد به اين انبوه سنگسارها پايان داد؟
چرا اين داوري به طور اتفاقي با بنيادي ترين داوري هاي جريان ها بنيادگراي ديني هم سو و همراه است؟
اين انديشه در جان خود، خود ويران گر و متناقض نما ست؛ زيرا تنها ما مي توانيم بر باورهاي خود قيد بزنيم.(3)
زيرا ما با هم برابريم.
زيرا سنگسار آدمي هميشه با سنگ سار كلمات شروع مي شود.
پانوشت ها
2. اين انديشه را در مقاله اي با عنوان "دانستن، هم چون گفت و گويي بي پايان" كاويده ام.
http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=20257
3. اين انديشه را من در مقاله اي با عنوان "تنها ما مي توانيم بر آزادي خود قيد بزنيم" كاويده ام.
http://news.gooya.com/politics/archives/044416.pp
مساله بسيار ساده است؛ اگر داشتن هر انديشه آزاد باشد، آنگاه بايد هر انديشه اي محترم باشد. در ارج شناسي جديد از اين هم فراتر رفته اند و مي گويند: نه تنها هر انساني (انديشه اي) محترم است و بايد تحمل شود، كه بايد به رسميت نيز شناخته شود. به همين دليل جريان هاي "آزادي بخش" در حال دگرديسي به جريان هاي "رسميت طلب" اند. به عنوان نمونه، اگر پيشتر از آزادي سبك زندگي جنسي (هم جنس گرايي) و آزادي وجدان دفاع مي شد و تحمل و مدارا با آن ها توصيه مي گرديد، امروز جوامع جديد با اين پرسش روبرو هستند كه چرا بايد دگرانديشان و دگرباشان در مناسبات حقوقي رسمي نابرابر باشند؟ براي مطالعهء بيشتر در اين زمينه مي توانيد به گفت و گويي از "اكسل هونت"، پیرامون تئوری انتقادی و تئوری ارج شناسی، برگردان شیدان وثیق در سایت اخبار روز، شنبه ۱۵ دی ۱٣٨۶ - ۵ ژانویه ۲۰۰٨ مراجعه كرد.
http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=12987
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|