|
باز هم کسی که مثل هیچ کس نیست!
بیاعتمادی از کجا ناشی میشود؟ از شناخت. شناخت از کجا میآید؟ از آگاهی. آگاهی حاصل چیست؟ تجربه. تجربه چگونه اندوخته میشود؟ از زندگی و رویدادهایی که واقعیت درون جامعه را تشکیل می دهد.
آیا زمانی که مجموعهای از تجربههای سنگین و تلخ در یک زندگی سیاسی ناکام این آگاهی را در جامعه به وجود میآورد که با توجه به شناختی که از نیروهای عملا موجود یافته، چارهای جز بی اعتمادی نسبت به آنها ندارد، می توان به یک حرکت یکپارچه و شکلگیری اتحاد عمل جهت ایجاد تغییراتی در شرایط موجود امیدوار بود؟ بعید به نظر میرسد. چرا که تجربه این را نیز نشان داده است که در چنین شرایطی معمولا جامعه به دنبال آن نیرویی میافتد که اتفاقا از آن شناخت و آگاهی ندارد، پس نمیتواند بر اساس تجربه، به آن بیاعتماد باشد!
کسی مثل اصلاحات
من از «کسی که مثل هیچ کس نیست» الزاما «فرد» یا یک شخصیت را در نظر ندارم. میتواند موقعیتی باشد که مثل هیچ موقعیت دیگری که تا کنون تجربه شده، نباشد. موقعیتی که به دلیل عدم آگاهی و شناخت از آن، به آن اعتماد میکنیم. ممکن است از این اعتماد به نتایج مطلوب برسیم و ممکن است برعکس، این تجربه نیز به شکست دیگری تبدیل شود و بر بیاعتمادی بیفزاید.
آنچه مسلم است، بیاعتمادی به مثابه یک نیروی محرکه و عنصر پویا عمل نمیکند. بیاعتمادی، سبب انسداد و سکون و رکود می شود. بیاعتمادی متقابل و عمودی بین حکومت و مردم همان گونه مناسبات جاری بین «بالا» و «پایین» را خدشهدار میسازد که بیاعتمادی افقی بین نیروهای درون قدرت و نیروهای سیاسی و اجتماعی درون جامعه، سبب سترون شدن هرگونه تلاش برای اصلاح حکومت و یا تغییر آن میگردد. صرف نظر از آنکه کیفیت «اصلاح» یا «تغییر» در حکومتی موجود باشد یا نباشد.
«روشنفکران» ایران و نیروهای سیاسی، گذشته از نقش فعال پروژه سازی خود حکومت، در پانزده سال گذشته نقش تعیین کننده در تحریف مفاهیم سیاسی و در نتیجه به دست دادن تعریف کاملا خطا از روند جاری در جامعه داشتهاند. مفهوم «اصلاح» یکی از این مفاهیم کلیدی است که اساسا در محدوده تغییر و تحولات درون یک حکومت کاربرد دارد ولی به وسیله «روشنفکران» و به اصطلاح سیاست ورزان در تمام سال هایگذشته به عنوان یک «جنبش اجتماعی» قالب شد بدون آنکه جامعه اصلا ابزاری برای تحقق و یا تحمیل این «اصلاح» در دست داشته باشد. این که جامعه «خواهان» اصلاح توسط حکومت باشد یک چیز است و این که این خواسته را به عنوان جنبش اجتماعی جا زد، یک چیز دیگر. اصلاحات اگر که صورت گیرد، همیشه و همه جا بدون اینکه مردم حتا به طور جدی خواهان آن باشند، و با وجود مخالفت لایههای معینی که ممکن است آن اصلاحات به سودشان نباشد، صورت می گیرد، مانند اصلاحات رژیم شاه در دهه چهل خورشیدی که با مخالفت جدی اما ناکام بخشی از روحانیت روبرو بود.
«پروژه اصلاحات» در جمهوری اسلامی اما بنا به اعتراف متفکرانش و کسانی که آن را پیش بردند و بر خلاف انتظارشان (باز هم بنا به گفته خودشان) با پشتیبانی از سوی مردم روبرو گشت (گزینش خاتمی در برابر ناطق نوری در رأیگیری ریاست جمهوری 1376) یک پروژه حکومتی بود که در مرکز مطالعات استراتژیک رژیم که نیروهای امنیتی و وزارت اطلاعات در آن نقش تعیین کننده داشتند، طراحی شده بود تا گریبان رژیم را که پس از پایان جنگ با توقعات اقتصادی و اجتماعی جامعه روبرو شده بود، از بحرانهای سیاسی ناشی از حقطلبی مردم برهاند. پروژهای که موفقیتاش تنها در همراه کردن جامعه با رژیم نبود، بلکه در تعمیق فزاینده شکاف بین مخالفان حکومت نیز بود. از این رو، پروژه اصلاحات ابزار تفرقه نیز بود. زیرا بسیاری به آن اعتماد کردند چرا که تجربهاش نکرده بودند، پس نسبت به آن آگاهی نداشته و آن را نمیشناختند. اصلاحات، «کسی» بود که مثل «هیچ کس» نبود! درست مثل خمینی که برخی میگفتند «تعبیر» مجسم شعر فروغ فرخزاد است و واقعا نیز هم انقلاب اسلامیاش و هم جمهوری اسلامیاش مثل «هیچ کس» نبود!
کسی مثل تغییر
درک تجربه انقلاب اسلامی و جمهوری برخاسته از آن که اعتماد مردم را به این دلیل کسب کرده بود که کسی نسبت به آن آگاهی و شناخت نداشت، نزدیک به بیست سال زمان نیاز داشت. زمانی که هشت سال آن را مدیون جنگی است که چون «برکت» بر جمهوری اسلامی نازل گشت. بدون این جنگ، ناتوانی سیاسی و اجتماعی حکومت اسلامی در اداره جامعهای که با همه تناقضهایش، در آستانه گذار به دورانی سرنوشتساز قرار داشت، بسی زودتر آشکار میگشت. جنگ پردهای بر تمام ناتوانیهای جمهوری اسلامی کشید تا با فدا کردن نیروی انسانی و منابع نظامی که از رژیم پیشین به ارث رسیده بود، شش سال بیش از آنچه باید آن را ادامه دهد و سرانجام به این نتیجه برسد که برای عبور از کربلا و فتح «قدس» به ابزار دیگری نیاز هست: سلاح اتمی.
تجربه اصلاحات اما با توجه به نسل نو رسیده در نهادهای قدرت، ادعای میراث انقلاب اسلامی را داشت، و نسلی که در جامعه توسط همان قدرت به دلایل مختلف به صلابه کشیده شده بود، نمیتوانست بیش از هشت سال دوام آورد. قالب کردن «اصلاحات» به عنوان یک «جنبش اجتماعی» توانست چندی در میان زنان و جوانان شوری پدید آورد. لیکن آنها جز نشان دادن همین شور برای انجام اصلاحاتی در حکومت، چه گام دیگری میتوانستند بردارند؟! آنها که گویا مثل «هیچ کس» نبودند و وعده «اصلاح» داده بودند، پس ازهشت سال اعتراف کردند که تعریف معین و مشترکی از «اصلاحات» نداشتند!
بیاعتمادی نسبت به «اصلاح طلبان» حاصل آگاهی و شناختی بود که از تجربه به دست آمده بود بدون آنکه به این معنی باشد که الزاما رقیبان آنها این اعتماد از دست رفته را درو کردهاند چرا که اعتماد اولیه به «اصلاح طلبان» اتفاقا به این دلیل بود که نسبت به آن رقبا اساسا هیچ اعتمادی وجود نداشت! نتیجه این شد که بی اعتمادی، کل حکومت و نظام جمهوری اسلامی را با همه مخلفاتش در بر گرفت. در چنین شرایطی، باز هم تنها یک نفر که مثل «هیچ کس» نباشد، می توانست اعتماد جامعه را به خود جلب کند حتا اگر با تقلب همراه باشد!
این بود که احمدی نژاد نیز مثل سلف خود آمد تا مثل هیچ کس نباشد. رقبایش در دور اول مثل بقیه زمامدارانی بودند که نسبت به آنها آگاهی و شناخت و تجربه وجود داشت. احمدی نژاد را اما کسی نمی شناخت. بیاعتمادی فزاینده جامعه نسبت به کل حکومت (که نتوانسته بود چهره و پروژه جذاب تری از «اصلاحات» ارائه کند) بیش از آن از هم گسسته بود که بتوان احمدی نژاد را بدون تقلب بر کرسی ریاست جمهوری نصب کرد. او می آمد تا جمهوری اسلامی در برابر داخل و خارج، شمشیر از رو ببندد و با ژست یک ابرقدرت که مهمترین و خطرناکترین ابزارش، تروریسم داخلی و خارجی است، ادعای مشارکت در تعیین سرنوشت سیاست جهانی کند.
چهار سال دوره نخست ریاست جمهوری احمدی نژاد، آن اندک اعتمادی را نیز که برخی به دلیل همان عدم آگاهی و شناخت نسبت به وی داشتند، بر باد داد. من کم نشنیدم از زبان به اصطلاح روشنفکرانی که دعوت به صبر می کردند تا شاید سیاست های دولت جدید چه بسا مفید و مثبت باشد! همانهایی که در دور اول به معین و کروبی و در دور دوم به رفسنجانی رأی داده بودند!
اما دولت احمدی نژاد و پشتیبانانش در بیت رهبری و روحانیت و سپاه نیامده بودند که با یک رأیگیری دیگر بروند. آنها برای ماندن اما نه به رأی مردم، بلکه به صف آنها نیاز داشتند. موقعیتی باید به میدان میآمد که مثل موقعیت های دیگر نباشد. با شعاری که فراتر از «اصلاح» باشد چرا که بنا به تجربه دیگر کسی حاضر نمیشد برای «اصلاح» رأی خود را هدر دهد. جمهوری اسلامی تن به خطر داد و شعار «تغییر» را پذیرفت و تقریبا گذاشت هر کس هر کار میخواهد بکند و هر چه می خواهد بگوید تا بیشترین مردم در صفهای رأیگیری حاضر شوند بدون آنکه اساسا تلاشی برای بازسازی اعتماد مردم نسبت به حکومت و دولتی که برگزارکننده این رأیگیری بود و به گفته رفسنجانی و کروبی با تقلب بر سر کار آمده بود، صورت گرفته باشد! این بار، نه کروبی و نه موسوی که نسبت به هر دو شناخت مبتنی بر تجربه وجود داشت، بلکه این، موقعیت بود که مثل «هیچ کس» نبود! این، موقعیتِ تجربه نشده بود که بر بیاعتمادی موجود غلبه کرد تا حکومت نه از اعتماد مردم، بلکه از عدم آگاهی و شناخت آنان نسبت به تجربه سنگین و خونینی که در انتظارشان بود، سوء استفاده کند.
اینک یک سال و اندی از تجربه یک موقعیت تازه در جامعه ایران میگذرد. آیا برای نرسیدن جمهوری اسلامی به آخر خط، دیگر چه فرد یا موقعیت ناشناختهای در چنتهاش باقی است که مردم تجربهاش نکرده باشند؟ با این همه، هر بار، یا کسی که مثل هیچ کس نیست و یا موقعیتی که مثل هیچ موقعیتی نیست، جامعه را به حرکت در میآورد. مشکل فقط اینجاست که کسی نمیداند آیا این حرکت، بر بیاعتمادی ناشی از تجربههای ناکام خواهد افزود و یا سرانجام راهی به بیرون، بیرون از جمهوری اسلامی و به سوی یک زندگی عادی در امنیت دمکراتیک خواهد گشود: موقعیتی که مثل «هیچ کس» نیست!
10دسامبر 2010
برگرفته از کیهان لندن
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630 |