بازگشت به خانه

چهارشنبه 24 آذر 1389 ـ  15 دسامبر 2010

 

محرم و علي اصغر؛ عدس پلو و ونجليز!

ايراندخت دل آگاه

شب از نيمه گذشته بود. خواب به چشمم نمي آمد. نشسته بودم به خواندن يك مشت كاغذ پاره كه دوستي برايم آورده بود؛ سياه مشق هاي تكراري شماري پرگوي كم مايه. در ميان شان اثر هنري تازهء (!) جناب مير حسين موسوي هم بود؛ بيانيهء تازهء ايشان در بارهء عاشورا؛ بيانيه اي كه هيچ نداشت جز همان «آدرس عوضي » دادن ها و رهنمودهاي اصلاح طلبي ديني. بي رغبت خواندم اش. باز هم يك منبر سخنراني و يك سينه روضه خواني درباره «بَه بَه بودن » اصل حكومت ديني و در پي اش يك تور گردشي در كربلاي انتخابات سال گذشته و ريختن اشك هاي دانه انگوري براي جوان هايي كه نامردمانه و بي شرافتانه قرباني اصلاحات طلبي بازي در يك حكومت ديني شده اند. جناب اش مي گويد «چگونه مي توان با اين سياهكاري ها، جوانان "روشن ضمير " را از امواج "دين گريزي" نجات داد»، ولي نمي گويد كه انسان «روشن ضمير» يعني كسي كه خِرد را به كار گرفته تا راه درست را بجويد، هرگز تن به پيروي از هيچ ايدئولوژی نمي دهد؛ اسلامي و غيراسلامي اش هم فرقي نمي كند. خرد را چكار به اطاعت كور و محض از هر ايدئولوژي زميني و آسماني!؟

همچنين مي افزايد: «برماست تا ماجراي راستين انقلابي را كه به نام دين برپا شد براي نسلي كه... بازگو كنيم و... و از نفي دستاوردهاي بزرگ آن پرهيز كنيم».

آخر كدام دستاورد؟ ويراني روان ها را مي گوييد يا شست و شوي مغزها را؟ نكند سرقت هاي علمي  مايهء سربلندي است؟ آيا اين كه از دانش و علم و تخصص دانشمندان و متخصصان ديگر كشورها بهره مي بريم و كالايي در حد ابتدايي را به بازار عرضه مي كنيم، دستاورد در خور سرفرازي است؟ در اين كشور خودرو، تراكتور، واگن هاي مترو و تلويزيون و. .. و. .. را مي سازيم و با افتخار آن را «خودرو ملي » و «تراكتور ملي » و «واگن ملي » و. .. مي ناميم در حالي كه حتا از ساختن يك مته برقي براي سوراخ كردن جاي پيچ هاي آن «دستاورد »  وامانده ايم، بماند كه حتا پيچ هاي مهم و كليدي آن ها را هم بايد از خارج وارد كرد. نكند اين كه موشك هاي كره شمالي را رنگ مي كنيم و به نام تكنولوژي «بومي شده » به معرض نمايش مي گذاريم، دستاورد است؟ فراري دادن مغزها و كشتن استعداد ها را بايد در فهرست كدام دستاوردها گذاشت؟ نكند سخن گفتن از آزمايشگاه هاي «نانوتكنولوژي » يك دستاورد است.  الحق كه درايران «نان و تكنولوژي » را داريم. چرا كه هم آردمان از خارج مي آيد و هم همه ابزار تكنولوژيك اي كه مورد استفاده خاص و عام است. در اين سرزمين دانش «نانوتكنولوژي » اگر يافت شود بي ترديد در هپروت هاي حضرات است.

جناب اش نمي گويد كه «خوراك ملي » ما يعني همان چلوكباب مشهور كه نامش را بر سر زبان همه مردم دنيا انداخته ايم و گفته مي شود ايتاليايي ها آن را از ما سرقت كرده و به صورت يپتزاي چلوكباب عرضه مي كنند، در اين سرزمين با «ملاتي » ساخته مي شود كه هيچكدامش توليد ايران نيست. برنج اش پاكستاني و گوشت اش برزيلي و كره اش هلندي و سماق اش هندي و زغال اش چيني است. همه دستاورد مهم ما پس از انقلاب خميني اين است كه اين خوراك ملي را «مونتاژ » مي كنيم و پز اش را به عالم و آدم مي دهيم.

شايان گفتن است البته كه اگر به دليل مصرف آن برنج و گوشت وارداتي  دچار دل پيچه يا هر درد بي درمان ديگر شديم، باز هم مي رويم سروقت دستاوردهاي پزشكي ديگر كشورها و با داروهاي «مِيد اين  فلان و بهمان كشور » دفع بلا مي كنيم. چه باك كه اگر داروهاي وارداتي هم كارگر نيفتاد، آقايان راه صدقه را نشان مان داده اند و صندوق هايش را در خيابان ها نصب كرده اند.  

به راستي كه اين همه دستاورد، به فرموده ميرحسين خان شايان گفتن هم هست. نمي دانم چرا اين جناب و «هيات همراه » دست بر نمي دارند از تفاخر نسبت به اين حكومت تباهكار و ننگين سابقه و سنگين پرونده!

 به تنگ آمدم از خواندن اين مويه نامه ء كژراهه نما. تلويزيون را روشن كردم تا ببينم آن ها چه دارند براي گفتن غ كه بدتر از بد شد. باز هم يكي از همان استادان مارك دار آمريكا نشين - كه سربزنگاه ها براي رفع و رجوع معايب بيانيه ها پابرهنه به ميدان مي دوند – در يكي از شبكه ها داد سخن داده بود كه «جنبش سبز هنوز زنده است. مي بينيد كه ميرحسين موسوي در اين هفته دو تا بيانيه داده كه يكي از آن ها درباره عاشورا و حوادث سال گذشته است و. . »

عجب شاهد مثالي! حتما جناب استاد از غيب آورده اند اين شاهد خوش كرشمه را. جنبش زنده است چون ميرحسين زنده است و ميرحسين زنده است چون «بيانيه دادن » هايش زنده است!

لابد بايد چشم به راه ماند كه باز مردم چه وقت به خيابان ها مي ريزند و داستان ها تكرار مي شود و رژيم اسلامي چند سال ديگر هم به حيات مرگ آفرين اش ادامه مي دهد.

جناب استاد مانند هميشه استدلال مي كرد كه «ميرحسين چون در درون كشور است نمي تواند آنچنان كه بايد و شايد سخن بگويد و. .. »

شگفتا، نمي تواند سخن بگويد، خاموش كه مي تواند باشد اگر ريگي در كفش ندارد؟ گاهي خاموشي از هزار بار گفتن شنيدني تر است. اصلا چه نيازي به گفتن وقتي بناست بازهم «دوران طلايي خميني » را شكوهمندترين بخش تاريخ اين سرزمين بناميم  وعرصه گربه رقصاني هاي سيد محمد خاتمي را عصر «ليبراليسم » از نوع اصلاح طلبي اسلامي اش!  

به چه درد مي خورد بيانيه اي كه در پايان آن از جوانان خواسته شده كه  «در این ماه پرخاطره(محرم )، با برپایی مراسم و شرکت در مجالس بزرگداشت حماسه‌ حسینی، به حفظ نهادهای مدنی سنتی کمک » كنند؟ ايا بناست با نام حسين به جنگ مهدي بشتابيم و با سينه زدن براي حوادث كربلا، حساب چاه جمكران را برسيم؟ و با يك رشته عمليات پارتيزاني نذري پزي و سينه زني و عَلَم كشي طرفداران، «تعجيل در ظهور » - باند مصباح و احمدي نژاد - را از ميدان به در كنيم؟

واي برما!

بي تاب و تنگ حوصله تلويزيون را خاموش كردم و چشمان را بستم و خود را سپردم به مرور رويدادهاي روزم؛ روزي ديگر از اين ماه كه آلوده بستري است براي بازتوليد سياهي و تباهي و تداوم ناداني.

ماه اي كه خميني هر چه داشت از او داشت و لابد خامنه اي هم. ماه اي كه «سيد هندي » مردم را به اشك باري و اشك پاشي در آن فرامي خواند تا «اَسلام » اش آبياري شود و زَندَه بَماند. ماه اي كه علي شريعتي هرچه قلم و دوات و مركب و ليقه داشت به پايش سرمايه گذاري كرد تا پهناورترين خيابان تهران به نام اش ثبت شود.

اين روزها خيابان ها حال و هواي ديگري دارند. اگرچه در اين اَبَر آلودگي هوا، دچار آلودگي صوتي هم شده ايم و گوش مان را سخت مي آزارد نواي نوحه ها و روضه هايي كه از هر گوشه  به گوش مي رسد. ولي خم به ابرو نمي آوريم. چرا كه جوان ها سر و رو شسته و آراسته جولان مي دهند و كسي نمي گويد بالاي چشمشان ابروست. برخي شان در كوي و برزن «رالي » برگزار مي كنند و اين خيابان به آن خيابان را تخت گاز مي روند تا دلي از عزا در آورند از سختگيرهاي بي پايان ماموران پليس. برخي صداي پخش صوت ماشين شان را تا آن جا كه مي شود بلند كرده اند. اگرچه نوحه هاي مدرن را صلا مي دهند!

برخي نيمه تن شان را از پنجره خودرو آورده اند بيرون و بچه هاي محل را خبر مي كنند براي شام نذري و گروهي سركوچه ها گردهم آمده اند و مي گويند و مي خندند و با دخترهاي محله قرار فردا و فرداها را مي گذارند. تازه، پليس هم برايشان هورا كشيده و گفته تا هر وقت شب بخواهند مي توانند در خيابان ها باشند. كوتاه اين كه هيچكس را به هيچكس كاري نيست. هر چه باشد ايام عزاداري سالار شهيدان است!

به راستي كه اين ماه شايسته نام «محرم المبارك » است. هر سو را كه مي نگري ديگ هاي نذري به پاست و بوي قيمه و قورمه مشام را پر مي كند و چهره ها خندان است و چشم ها چشمك مي زنند. كساني چون من هم شادند كه «خليفه » سر كيسه را شل كرده و دست كم در اين شب ها كمتر كسي سر وقت سطل هاي زباله خيابان مي رود و سر گرسنه بر بالين مي نهد.

امروز فرصتي شد كه چرخي بزنم در محله. از مجلس سوگواري پدر يكي از دوستان باز مي آمدم. دست خالي نبودم البته. ظرفي را به زور گذاشته بودند كف دستم كه «دهن خشك » برنگشته باشم از سرسلامتي.

نمي دانم اين ديگر چه صيغه اي است كه اين سالها همه گير شده است؟ مي روي مسجد براي همدردي با خانواده اي عزادار؛  تسليت گفته و نگفته و از در بيرون آمده و نيامده يكي از بستگان صاحب عزا يا خدمتگزاران مجلس پيش روي ات سبز مي شود و ظرفي از جنس ظرف هاي يكبار مصرف شفاف حاوي ميوه و خرما و شيريني را مي گيرد پيش چشمان ات و با من بميري و تو بميري راضي ات مي كند كه آن را بچپاني در كيف يا جيب ات. چرا كه در مسجد امكان پذيرايي مهيا نبوده است و خانواده سوگوار شرمنده اند كه نتوانسته اند از خجالت تان در آيند.

اي دل غافل! چه خجالتي؟ امكان پذيرايي مهيا نبوده كه نبوده. مگر در مجلس «فاتحه خواني » كسي مي رود براي سورچراني؟ گيريم كه فاتحه ء «فاتحه » هم خوانده شده باشد به همت اين رژيم و هرچه آخوند سرمنبر مي گويد صلوات يا فاتحه، حاضران به روي خودشان نياورند و دوتا دوتا سردرگوش هم باشند براي رد و بدل كردن حرفهاي خودشان. هر چه باشد، باز هم آنجا محفل سورچراني نيست. مردم اگر براي ديدن يكديگر هم خود را به مجالس سوگواري برسانند، براي بخور بخور كه نمي رسانند. مگر مي شود مرگ بر سر يكي آوار شده باشد و حاضران در غم موز و شيريني مجلس و كيفيت آن باشند؟ چه مي دانم، شايد هم مي شود و ما نمي دانيم.

شگفتا از ما مردم!

آخر پيدايمان نشد چرا هر كار ِ اين ملت آگاه و خرد پرور با سابقه درخشان و دراز تاريخي، يك سرش به شكم بند است!

باري، ظرف ميوه در دست، رسيدم به يكي از چادرهاي سياه محرم نشان؛ با برَند «هيات عزاداران فلان و بهمان ». چادرهايي كه در اين سال ها گاه در يك كوچه شمارشان از انگشتان دست هم تجاوز مي كند. هر جا سر مي چرخاني مانند قارچ هاي سمي سياهرنگ بر لبه پياده روها روييده اند. دوستي مي گفت نمي دانم چرا ديگر از آن هيات هاي بزرگ سينه زني در مركز شهر و محدوده بازار و محله هاي قديمي خبري نيست. گفتم حكومت اگر چه بر شانه همان «هياتي » ها سركار آمد، ولي فهميد كه زود بايد بساط شان را جمع كند كه بلاي جان اش نشوند. اين بود كه با پتكي پنهان  بر سر آن «هيات » ها زد و  ريز ريزشان كرد مبادا هيات هاي بزرگ و استخواندار كه به دست نسل دوم و سوم مي افتد و افتاده، كار دستش بدهند.

هيات ها وقتي ريز ريز و موزاييكي باشند خطرناك نيستند. با چند قداره بند آدمكش و چند كپسول اشك آور مي شود كنترل شان كرد و كسي به سرش نمي زند در ايام عزاداري محرم با يك گروه بزرگ قمه به دست، برود به سوي يكي از مراكز دولتي يا حكومتي!

كنار چادر سياه، چند تا از وروجك هاي محل ايستاده بودند؛ بچه هايي همه زير پانزده سال؛ از همان نسل چهارمي هاي آتشپاره كه نسل سومي ها «فينچول » خطابشان مي كنند.

يكي از «فينچول » ها كه آشناتر بود پيش دويد و سلام داد. تصميم گرفتم ظرف ميوه را به او بدهم. ولي پيش از آن، دستي به پشت شانه اش زدم و از «كسب و كار » امسال شان پرسيدم. گفت خوبست و شرح مختصري داد درباره گرفتن مجوز فعاليت شان و امكاناتي كه در اختيارشان گذاشته شده است. با چه شوري از ميزان برنج و روغن سهميه  «هيات » سخن مي گفت. ولي ناگهان پيرامون را پاييد و صدا را پايين آورد و گفت : «چند روز پيش آمدند دم هيات. كار { برپايي } چادر تازه تموم شده بود.  چند تا پوستر آورده بودند كه بايد بزنيد اطراف خيمه. ما نمي خواستيم بگيريم ولي يكي از بچه ها يواشكي گفت مي گيريم. اون ها كه رفتند گفت : جون ميده واسه دارت بازي! »

شگفت زده نگاهش كردم. گفت «دارت كه مي دونيد چيه؟ همان ميخ ها كه شبيه موشكه و ته اش يك تيكه پلاستيكي داره. رفيقم گفت پوستر را مي زنيم به ديوار چادر و شب ها بعد از شام كه همه مي روند خونه شون نشونه مي گيريم و با دارت مي زنيم وسط عكس ».

چيزي نمانده بود سنكوپ كنم وقتي پرسيدم كه پوستر چه كسي است و او نام سيد علي خامنه اي را بر زبان راند. تصاويري كه او را در حال زاري براي جدش (!) نشان مي دهد. شتابزده گفتم : «واي واي، مبادا اين كار را بكنيد. هم خودتان را توي دردسر مي اندازيد و هم خانواده هاتان را. »

مير حسين ها كجايند در اين بحر مواج و نسل جوان ايران كجا!

فينچول تيزهوش محله گفت : «نه بابا، بي خيال، حواسمون هست. همه شون را سنجاق كرديم به چادر. ده شب از مردم فحش مي خوره و چند روز هم از ما. دهه { محرم } كه تمام بشه مي بريم توي زيرزمين خونه و اونجا باهاش حال مي كنيم. دارت را مي زنم نوك دماغش.  » و افزود :« راستي امشب زود نخوابيد. مي خوام واسه تون عدس پلو بيارم. عدس پلو با كشمش و گوشت، مال هيات خودمونه. »

با خنده گفتم «هر وقت رفتي توي هيات دولت ،سور بده؛ ولي نه اين دولت فعلي! عدس پلو را هم بده به كسي كه نياز داره. اگر چشماتو خوب باز كني آدم هاي شريف و گرسنه را مي بيني. نگذار دست خالي برگردند خونه شون. »

چه فرزندان نازنيني دارد اين خاك. آن وقت چند زن معلوم الحال يا فريب خورده را مي آورند جلوي دوربين بخش خبري تلويزيون داخلي رژيم و از آن ها مي پرسند كه چه شده در «مراسم پرشكوه! روز مادران و شيرخوارگان عزادار شركت كرده اند » و يكي از آن ها مي گويد : «مي خواهم فرزندم شبيه علي اصغر شود » و آن ديگري با نگاهي بلاهت آلود پاسخ مي دهد : «ما پيرو راه حسين ايم و خانوم زينب، من بچه م را آوردم اينجا كه پيرو مكتب علي اصغر باشد و راه او را طي كند! »

عجبا! راه و مكتب «علي اصغر» ي كه روضه خوان ها او را به زور وارد تاريخ شيعه دوازده امامي كرده اند و شش ماهه هم كتاب زندگي اش را بسته اند تا نان اش را بخورند. آخر اين چگونه راهي است كه حاج خانم پايگاه بسيج فلان و بهمان مي خواهد فرزندش آن را بپيمايد؟ و چگونه مكتبي كه «كهريزك » مي سازد و گورستان. واي از پدران جنايتكار و مادران بي مغز!  

به خانه كه رسيدم يادم آمد ظرف ميوه را نداده ام.  آن را روي ميز گذاشتم تا بعدا فكري به حالش بكنم.

حدود ساعت يازده شب عدس پلو هم رسيد.  رنگ و بوي خوشي داشت. هر چه خواستم تن ندهم به گرفتن اش، نپذيرفت. گفت كه دلخور مي شود. گرفتم و آن را هم گذاشتم كنار ميوه ها. تصميم گرفتم گوش بسپارم به آمد و شد هاي خيابان و به محض آن كه سر و صداي ماشين شهرداري و كارگران رفتگر برخاست، بروم بيرون و هر دو بسته را بدهم به آن ها.

چشم به راه رسيدن ماشين زباله بر، رفتم سروقت كتاب. ولي گوشم به بيرون بود. ناگهان از جايي صداي موسيقي برخاست. نخست گمان بردم كه بازهم صدا از خانه همسايه است. ولي دم به دم بر نوازش اش افزوده مي شد. پرده را كنار زدم و از پشت شيشه نگاه كردم. جواني بلند بالا با ويلون اش گوش كوچه را مي بوسيد.  حدود سي سال سن داشت؛ يكي از نسل سومي هاي سرزمين ام. آرام گام بر مي داشت و آرشه را با استادي بر سيم ها مي كشيد و گاه سر مي چرخاند ببيند كسي هنوز بيدار است.

نوايي دلنشين از ميان تارهاي ويلون اش مي روييد كه جان را به «پرسيدن » مي كشاند. پاسخ دشوار نبود اگرچه. نسل سومي جامعه من، با سر انگشتاني هنرمند، نيمه شب در آن هواي كُشنده در كوچه ها مي گرديد تا شايد خواب رميده اي به ياري اش بشتابد.

دلم آتش گرفت. اين هنرمند در هر جاي دنيا كه بود دست كم مي توانست با نواختن ساز در يك اركستر كوچك يا حتا يك كافه، نان اش را در بياورد و لقمه دريوزگي و صدقه نخورد. ولي دراين سرزمين نه؛ سرزميني كه دزدان بر تخت نشسته اند و با غارت هايشان دامان گدايي را پهناور ساخته اند؛ دزداني كه دريوزگي را فخر ائمه و اوليا و صدقه خوري را افتخار بندگان (!) الله مي خوانند و برايش روايات و احاديث مي سازند تا «رعيت » به درماندگي اش ببالد و شرمسار ِ بي همتي ها و معترض نابرابري ها نشود. در اين سرزمين، هنرمند جوان، هم خودش قدغن است و هم هنر و سازش.  

پنجره را گشودم و خواستم كه بيايد كنار در حياط. نگاهش پيامي داشت به ژرفاي قطعه اي كه مي نواخت. كمي پول برداشتم و چنگ هم زدم به ميوه فاتحه خواني و عدس پلوي سورچراني؛ و همه را گذاشتم كف دستش. بي درنگ هم پريدم به ميان سپاسگزاري اش و گفتم كه به راستي هنرمندي چيره دست است و دير نيست كه نام اش پرآوازه شود.

چه روياي دوري!

اندرزش هم دادم كه مراقب باشد گير ماموران نيفتد. ويلون اش را بلند كرد و گفت : «من توي جنگم. ازشان نمي ترسم. اين هم سلاحَ مِه. اون ها با عزاداري و پرچم سياه و سينه زني، غم و غصه و اندوه را تقسيم مي كنند و من هم با اين چند تا سيم، زهرشان را خنثي مي كنم » و رفت.

به اتاق كه بازگشتم. بغض گلويم را مي فشرد. گريه ولي مجال تاخت وتاز نيافت. پسرجوان با نواختن قطعه اي پرشور، راه اشك را بست.

پسرك يكي از شاهكارهاي «ونجليز » را مي نواخت؛ و چه هنرمندانه. قطعه اي پرشكوه از موسيقي فيلمي كه درباره «كريستف كلمب » ساخته شده است. در همان صحنه اي كه بادبان ها با شكوه برافراشته مي شوند تا دل امواج را بشكافند و كشتي را پيش برانند.  

لبخند جاي اشك ها را گرفت هنگامي كه با خود انديشيدم اين پسر جوان با كشيدن آرشه بر سيم ها دارد آرامش گورستاني را مي شكند و دل امواج سياه اين حكومت را مي شكافد و كشتي رهايي را پيش مي راند. حكومتي ضد بشري و اسلامي در ايران، حكومتي كه براي تبديل اقيانوس استعدادها به گنداب واماندگي و وادادگي از هيچ كار فروگذار نكرده است. حكومتي كه از دين «بيرق » ساخت و عشق و شادي و آزادي را بر علم و كتل هاي «هيات » اهريمني اش به دار كشيد.

لبخند زدم. چرا كه به ياد آوردم اين حكومت پس از سي و دوسال زور و تزوير نه توانست فرهنگ بيابانگردي و قافله زني و خون آشامي را در سرشت نسل سوم جامعه مان نهادينه كند و نه مي تواند به ضرب و زور پلوي نذري، نسل چهارم و نوپا را جيره خوار و صدقه بگير بارگاه ولايت فقيهي اش نمايد تا از سرنگوني حتمي اش چشم بپوشد و از براندازي اش بپرهيزد.

شادا كه سركردگان اين حكومت نتوانسته اند پيروزي كامل و جاودانه شان را جشن بگيرند و كابوس فروپاشي همواره شب شان را فراگرفته است. شادا كه نسل سوم زيركانه در صحنه مانده است و هنرمندانه موسيقي آزادي را مي نوازد تا نسل چهارم اميدوارانه «دارت » براندازي را به سوي پايه هاي اين حكومت ِ تا هميشه بدنام پرتاب كند.

هنوز آواي خوش ِ ساز پسر جوان و موسيقي تاثيرگذار «ونجليز » به گوشم مي رسيد. با خود گفتم خميني هندي زاده هر چه يافت از محرم يافت وساختن «هيات » هايي كه در كنار هم باشند براي همدلي و همفكري و همكاري در راه هدفي يكسان.

محرم، ژانويه، فروردين، مهم نيست. ولي اي كاش ما هم بتوانيم «هيات » هاي خودمان را بسازيم براي آرمان انساني و ميهني مان!

 

بازگشت به خانه

 

محل اظهار نظر شما:

شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته

و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:

admin@newsecularism.com

newsecularism@gmail.com