|
جمعه 19 آذر 1389 ـ 10 دسامبر 2010 |
مروری بر داستان جمشید، به روایت فردوسی
در تریولوژی جمشيد، ضحاک و فريدون
ايرج طبيب نيا
تو این را دروغ و فسانه مدان
بیک سان روشن زمانه مدان
از او هرچه اندر خورد با خرد
و گر بر ره رمز معنی برد
فردوسی، بی گمان، می دانسته که در کار سرودن تاریخ ایران است(1). اما، او در این راه تنها به دادن یک گزارش تاریخی بسنده نکرده. دادن گزارش تاریخی کار تاریخ نویس است؛ اما نگاه شاعر به تاریخ بخردانه و فیلسوفانه و سرشار از شگفتی و پیام است. شاعر توجه داشته که برخی از این مطالب – به ویژه در بخش اسطوره و پهلوانی شاهنامه – با منطق تاریخ و منطق روزگار سازگار نیست، پس، پیشاپیش هشدار می دهد که آنچه در این نامه در خور خرد نیست رمزی است که در آن حقیقتی نهفته است. وقت است که يکی از اين رموز را، در حد توان خود، بگشائيم و «پيام ِ » نهفته در آن را دريابيم...
منابع کار فردوسی در اين تاريخ سرائی، مذهبی ـ تاريخی اند. بنا بر نظر پژوهندگان تاریخ و ادب ما، "گات ها" گوهر اصلی اوستا و سروده های خود "اشو زرتشت" است. مابقی را – هرچه هست – موبدان بدان افزوده اند؛ به ویژه در دوران ساسانیان. ویژگی این دودمان (همان میراث هنوز گریبانگیر ما) آن است که آنچه از گذشته به ایشان رسیده همه را از بین برده اند؛ چندانکه اکنون به درستی نمی دانیم که آن پیشینیان – و بیش از همه، اشکانیان – چه می کرده و چگونه می اندیشیده اند. آن چه هم می دانیم از منابع غیر ایرانی به ما رسیده؛ مانند تواریخ ارمنی و یهودی و یونانی، و این آخر ها روسی.
کتاب های "تاریخ ِ" بازمانده از عهد ساسانی نيز خود چندان در خور اعتبار و اعتماد نیستند چه رسد که آگاهانه همان مايهء کار نيز مغشوش، مغرضانه، و دست درازی شده باشد. از آن جمله است کتاب "خداینامک" که در آخر های حکومت ساسانیان در زمینهء تاریخ ایران و به زبان پهلوی نوشته شده و، آن طور که می گویند، نخست به عربی و سپس تر به فارسی در آمده و بنام "شاهنامهء ابومنصوری" شهرت یافته است. این همان کتابی است که گفته می شود مدرک و مأخذ فردوسی در سرودن شاهنامه بوده است. اما فرض این که استاد طوس فقط به این کتاب بسنده کرده و تمام شاهنامه را از روی آنها سروده باشد فرض محکمی نیست. خود او اشاره ها دارد که داستان ها را از اشخاص معتبر و با خبر هم گرفته و گردآوری کرده است؛ با اشاره به نام نشان هر یک.
یکی از بخش های در خور درنگ و شایستهء تأمل در شاهنامهء فردوسی داستان های جمشید و ضحاک و فـریدون است – با همان در هم تنیدگی های لایه های چون تار و پود (2) که بدنبال یکدیگر آمده اند.
این سه داستان بازگویی تاریخ آغازین ایرانیان اند؛ از کوچ اقوام هند و ایرانی به فلات و کوهستان هایی که بعد ها "سرزمین ایران" نام گرفتند تا پیدایش و برقراری ایران در زمان فریدون. شاهنامه، باقی، همه سراسر تاریخ چگونگی پایداری این قوم و تاریخ افت و خیز های و سربلندی ها و شکست های آن است تا استیلای عرب.
در تریولوژی ِ «جمشید، ضحاک، فریدون» – که در شاهنامه هم به همین ترتیب آمده اند(3) – محور سخن در چگونگی شکل گرفتن سرزمین ایرانیان است. به بیانی دیگر، این "سردوه های سه گانه"، بر روی هم، چگونگی رسیدن آریایی ها به سرزمین جدید و سپس چگونگی پیدایش ایران را باز می گویند:
داستان جمشید (4) - همچنانکه گفته شد – جدائی قوم هند و ایرانی از دیگر هند و اروپاییان و سپس جدا شدن ایرانیان از هندیان است؛ در جریان این کوچ، و سپس در دوران اسکان، پایه های مدنیت و "ثابت زیستی" زندگانی جدید ریخته و نظام جامعه ای پی افکنده میشود که با شتاب از آرامش و رفاه برخوردار می گردد.
داستان ضحاک بازگويندهء دوران سیاهی و تاریکی و وحشت و ترور است. دوران پیروزی جهل و ظلم. دوران استیلای اژدها؛ بقای حکومت در گرو نابودی اندیشمندان است. دو مغز انسان غذای روزانه مارانی است که بر دوش ضحاک روییده اند.(5)
داستان سوم قصهء شورش کاوه، سرنگونی ضحاک و پادشاهی فریدون است. او پس از پاک کردن فساد های آن اژدهافش، سر زمین ها را – که تا این زمان هنوز نامی ندارند،(6) ـ میان سه فرزندش قسمت می کند. بهترین بخش آن، بخش مرکزی، را ایران می نامد و به ایرج واگذار می کند. بهره آن دو دیگر، نامشان "سلم" و "تور"، به ترتیب سرزمین روم است [درجای ترکیه امروزی] و کشور توران [جایی در بخش هایی از غرب چین و ترکمنستان امروز]
شاهنامه با داستان آفرینش جهان آغاز می شود. سپس دوران غار نشینی بشر سر می رسد. نخستین سرپرست و بزرگ آن قومی که فردوسی می خواهد تاریخ شان را باز گوید مردی است بنام "گیومرت شاه". فردوسی او را نخستین شاه، و اوستا او را نخستین انسان، می دانند.(7) می دانیم که بسیاری از مطالب این هر دو کتاب گرامی، که دارای زمینه های یکسانند، همانند بیان نشده اند. تفاوت ها گاه از شاخ و برگ ها هم گذشته و بن مایه ها را هم دگرگون کرده است.
نخستین داستان شاهنامه، داستان گيومرث، این گونه آغاز می شود:
5 چنین گفت کآیین تخت و کـــــــــلاه گیومرث آورد و او بـــــود شــــــاه
6 که او خود چو شد بر جهان کدخدای نخستین به کوه اندرون ساخت جای(8)
سخن از دوران غار نشینی است و "پلنگینه" پوشی. به روشنی پیداست که «حکیم» داستان را از زمانی آغاز کرده که گیومرت و قوم و قبیلهء او تازه غار نشین شده اند. هندو اروپایی ها با هم اند و در جهان هنوز پراکنده نشده اند. سپس تر است که کوچ ها آغاز می شود، هند و ایرانی ها از شدت یخ بندان و سرمای سخت سرزمین خود، به امید رسیدن به سرزمین های گرم، بسوی نیمروز یعنی جنوب روی می آورند.
سیامک پسر گیومرث به شاهی نرسید، چرا که دلاوری کرد. با دشمن – دیو – در آویخت و بمرد.
32 سیامک بیآمد بـــــــرهنه تنــــا بـــــــــر آویخت با دیـــــو اهـــــــريمنا
35 سیامک بهدست خزوران ِ دیــــو تبه گشت و ماند انجمن بـــی خــدیو(9)
پس جانشين گيومرث، پسر سیامک، يعنی هوشنگ است و در دوران او است که آتش(10) و آهن کشف می شوند و، بدنبالش آشنایی با آهنگری و ساختن گرز و تبر و تیشه و اره ممکن می گردد. نیز دامداری و آغاز آشنایی با کشت و آبیاری.
7 نخستین یکی گـــوهر آمد به چنگ به آتش جدا کــــرد آهن ز سنگ
9 چو بشناخت آهنگری پیشه کــــرد گـــراز و تبر، اره و تیشه کــرد
10 چو این کرده شد، چاره آب ساخت ز دریا و هامـــونش اندر بتاخت
12 چراگاه مردم بــدین بــــــر فـــزود پــــــراکندن تخم و کشت و درود(11)
دوران طهمورث ادامهء دوران هوشنگی است و ستیز مهاجران با مردمان بومی که نو آمدگان آنها را "دیو" می خواندند؛ همان نامی که همراهان پیشین – هندیان – بر روی خدای خود نهاده بودند. طهمورثیان دیوان را به بند کشیدند. اما این بومیان که فرهنگی پیشرفته داشتند، برای نجات جان خود گفتند که دانایی های خود را به ایشان خواهند آموخت. پس "طهمورث دیوبند" آزادشان کرد و دیوان:
42 نبشتن بــــــه خسرو بیاموختند دلش را چو خورشید بفروختند
43 نبشته یکی نه، چه نزدیک سی چه رومی و چه تازی و پارسی(12)
پس از طهمورث پسرش، جمشيد، رهبر قوم مهاجر می شود.
داستان جمشید، شاه دوران اساطیری ایرانیان، پیش از شاهنامه، هم در اوستا آمده و هم در ادبیات کهن هند. این می رساند که اسطورهء جمشید در زمانی که هند و ایرانی ها هنوز با هم می زیسته اند بر سر زبان ها بوده است؛ و بسا پیش از این زمان. که اين نکته از ریشه "جم" پیداست. "جم شید" را از "جم" و "شید" ساخته اند. "جم" به معنی همزاد و کسی است که توام با دیگری زاده شده. در زبان فرانسه این واژه، امروز هم به همین معنی بکار می رود، با تلفظی بسیار نزدیک به "جم".(13)
و اين نشان می دهد که هر دو از یک ریشه اند. در سانسکریت نيز همین واژه آمده ولی با تلفظ "یم" و خواهر همزادش "یمی".(14) و این نيز بیانگر هنگامی است که قوم هند و اروپایی کوچ و پراکندگی بزرگ خود را هنوز آغاز نکرده بوده اند.
سرگذشت "جم" و "یم" در ادبیات ایران و هند کمابیش یکسان است. تفاوت ها را می توان برخاسته از جهان بینی متفاوت هر یک دانست. در جریان این مهاجرت، دو قوم که بعد ها با نام های ایرانی و هندی متمایز می شوند، بر پایه اختلاف سلیقه ها و اندیشه ها – از همه مهمتر "هستی شناسی" و در اینجا بگوییم "مذهب" – از یکدیگر دوری جسته و هر یک بسویی می شتابند.(15)
داستان جمشید داستان این حرکت و داستان این جدائی و داستان شکل گیری های اولیهء جامعهء مدنی ایرانیان است.
تفاوت عمده، البته به گمان من، بر سر پایان داستان است: تا هنگامی که هر دو قوم با هم اند این مرد ("جم" یا "یم") راهنما، پیشوا، رهبر و آباد کننده و سرانجام پادشاه است. پس از جدائی، هندیان وی را تا مقام خدایی بالا می برند؛ اما در اسطورهء ایرانی این خود اوست که پیشنهاد اهورا مزدا را مبنی بر پذیرش «مقام پیامبری» رد ولی «مقام پادشاهی» را از او می پذيرد.(16)
دوران هفتصد سالهء (17) جمشیدی آغاز پایه ریزی ساختار جامعه نوین است. مراحل و مراتب کار را استاد توس چنین باز سازی میکند:
10 نخست آلت جنگ را دست برد در نام جستن به گردان سپرد(18)
بر نرم کردن آهن که دست یافت جوشن و خود و زره و خفتان و شمشیر و برگستوان بساخت. به روایت شاهنامه این کار پنجاه سال زمان ببرد.
پنجاه سال هم پس از آن برای "جامه" ساختن بگذاشت. "رشتن و تافتن" و "به تار اندرون پود را بافتن" و نیز "دوختن و شستن" همه را دراین دوران به مردمان آموخت.
پنجاه سال بعدی دوره پدید آمدن "طبقات اجتماعی" ست. حکیم خود چنین می سراید:
19 ز هر پیشه یی انجمن کرد مرد بدین اندرون پنجهی نیز خَورد
20 گــروهی کـه آثور بان خوانیش بــــه رسم پــــرستندگان دانیش
21 جــــــدا کردشان از میان گروه پرستنده را جایگاه کــــرد کوه
پنجاه سال پس از آن آشنائی با ساختمان سازی است: و به دنبالش ساختن خانه و گرمابه و کاخ های بلند.
سپس کشف گهرهایی چون یاقوت و بیجاده و سیم و زر و نیز مواد خوشبوهمچون کافور و مشک و عود و عنبر و گلاب. در ضمن از درمان پزشکی هم غافل نماند؛ و سپس ساختن کشتی و از کشوری به کشوری رفتن و گذر از آب ها و دریاها. و به این سان سیصد سال سپری میشود. "ز رامش جهان پر ز آوای نوش است". مردمان را دیگر از "مرگ" و "رنج" و "بد" آگاهی نیست. همه در جشن و شادی و خرمی بسر می برند.
اما این روزگار آرامش و خوشی دیری نمی پاید زیرا که جمشید ناگهان گرانمایگان لشکر را فرا می خواند و پس از بر شمردن خدماتش که:
67 خور و خواب و آرام تان از من است همان پوشش و کام تان از من است
مدعی می شود که:
64 چنین گفت بـــا سالخــورده مهـــان کـــــه جــز خویشتن را ندانم جهـــان
و این «منم زدن» همان سخنی است که فردوسی در آغاز داستان سروده بود:
8 "منم" گفت بـــــا فـــــــــرهء ایزدی همم شهریاری و هــــــم موبـــــــــدی
70 چن این گفته شد فر یزدان از اوی بگشت و جهان شد پر از گفت و گوی
"فرهء ایزدی" همان است که در فارسی امروز بجایش می گویند "تائیدات الهی" ولی فردوسی، چنانکه خواهيم ديد، آن را به معنای ديگری بکار می برد. بهر حال حاصل فوران اين منيت دست جور گشودن بر مردم است و ایرانیان به ستوه آمده از جور جمشید هم عاقبت دست به دامان ضحاک می آویزند و به پادشاهی ایران می خوانندش.
فردوسی که، پیش از این، چگونگی به قدرت رسیدن ضحاک را در سر زمین "نیزه گذاران"(19)، در همسایگی جنوبی ایران، باز گفته است چنین ادامه می دهد که:
172 یکایک بیآمد ز ایــــران سپاه سوی تازیان بــــر گرفتند راه
174 سواران ایران همه شاه جوی نهادند یکسر به ضحاک روی
175 به شاهی بر او آفرین خواندند ورا شاه ایران زمین خواندند
176 مر آن اژدها فش بیامد چو باد به ایران زمین تاج بر سر نهاد
177 ز ایران و از تازیان لشکری گزین کــرد گردان هر کشوری
178 سوی تخت جمشید بنهاد روی چو انگشتری کرد گیتی بر اوی(20)
بدينسان، شاهنامه پایان کار جمشید را چنین می گوید: پس ایرانیان به جمشید پشت کردند و روی به کشور همسایه آوردند. ضحاک شاه سرزمین نیزه گذاران [یا بنا بر اوستا کشور بابل](21) را به پادشاهی ایران فرا خواندند. او آمد و جمشید برفت.
180 برفت و بــــــــــدو داد تخت و کلاه بــزرگــی و دیهیم و گنج و سپاه
181 نهان گشت و گیتی بـــر او شد سیاه سپردش به ضحاک تخت و کلاه
182 چو صد سالش اندر جهان کس ندید بــــــرو نام شاهـــــی و او ناپدید
185 چو ضحاکش آورد نـــاگه به چنگ یـــکایک ندادش سخن را درنگ
186 به اره ش سراسر به دو نیم کــــرد جهان را از او پاک پر بیم کــرد
از تفاوت های شاهنامه و اوستا یکی همین مورد پايان کار جمشيد است. فردوسی اسطوره را، بی آنکه دستی در استخوان بندی اش ببرد، طوری باز می گوید که نتایج اش با آنچه در اوستاست تفاوت هائی چند پيدا می کند.
يکی از تفاوت ها را در معنای «فره ايزدی» بايد جست که از جمشيد جدا می شود و پايان شوم او را رقم می زند.
بر من آشکار است که مراد فردوسی از "فره ایزدی" چيزی نيست جز تایید "مردم" و اگرچه او در شاهنامه اش– به احترام آنچه از گذشته بدو رسیده بود – از "فره ایزدی" می گفت اما داستان اش را چنانی می سرود که جدا شدن فرهء ايزدی نمودی جز برگشتن "خواست مردم" از جمشيد صورت ديگری نداشته باشد.
در داستان جمشید، پس از آن همه زحمت و خدمتی که او به پای مردم ریخته بود، هنگامی که آنها را خوار و خفیف کرد ـ که "همه چیزتان از من است" ـ پشتیبانی شان را از دست داد.
و نگاه کنیم به داستان ضحاک: وقتی مردم و لشکریان از جمشید بریدند، ضحاک را برگزیدند اما هنگامی که شقاوت ضحاک را تاب نیاوردند او را نيز بر داشتند؛ با شورش کاوه و نیرو و تدبیر فریدون.
کیقباد هم تایید پادشاهی اش را از زال و رستم گرفت. و رستم در شاهنامه مظهر خواست و ارادهء ایرانیان است. هم اوست که کیکاووس را – هر زمان – خلافی می کند به باد خشم می گیرد و سرزنش می کند و دشنام هاش می دهد.
شاهان شاهنامه با تایید مردم – که پای بر زمین دارند و هستند – بر سر کارند، نه با «فره ایزدی» – که اگر هست در آسمان خیالات ایشان است، و یا در کتابی که گویا از آسمان آمده.
اما نکته ای از اين بالا تر نيز در کار است. اوستا و شاهنامه – هر دو – برکناری جمشید را به دست ایرانیان از آن هنگام می دانند که جمشید در بند ِ «کلان پنداری ِ» خویش و «خوار انگاری ِ» غیر گرفتار می شود.
اوستا به اين وضعيت مهم نگاهی اخلاقی دارد اما نگاه شاهنامه عميقاً سیاسی و اجتماعی است. در شاهنامه سخن از "هم شهریاری و هم موبدی" می رود، به معنی در هم آمیختن "دولت" و "دین". این را جهان پیشرفته امروز دیگر بر نمی تابد، مغرب زمین با پشت سر نهادن دوران هولناک "قرون وسطی" در آستانهء جنبش رنسانس مفهوم این پدیده را آشکار می کند و از آن زمان پاسداری از این دستآورد را جزو وظایف اش می داند.
اما در سرزمين ما صدای فردوسی و همفکرانش را کسی نمی شنود. فردوسی، در همان زمانهء خويش نيز، گرفتاری های روش "هم شهریاری و هم موبدی" را تجربه می کرد و می شناخت و با زبان رمز و استعاره عواقب تلخ و شوم چنین حکومتی را باز می گفت. او در زمانه ای می زیست که جانشینان خدا بر روی زمین از بغداد ایران را اداره می کردند. اين نمایندگان خدا بر روی زمین، مدعی داشتن «تائید الهی» بودند. همان که می گفتندش "فره ایزدی".
اوستا اعلام " هم شهریاری و هم موبدی" را از آن رو «گناه آسمانی» می داند که با اين کار از ارج روحانیت کاسته است. شاهنامه اما نشان می دهد که اگرچه جمشيد، در سرآغاز کار، به پذيرش شهرياری بسنده کرده بود اما، به ترغيب منيت و غرور، مرتکب اين «گناه زمينی» شد و دین و حکومت را یکی کرد.
در عين حال، باید دانست که اسطوره، بافتهء خیالات، و افسانه ای از گذشتهء ما، نیست. اسطوره از يک سو حقیقتی از هر یک از دوره های تاریخی ما و حقیقتی از دوران ماست و، از سوی ديگر، حقیقتی نهفته در درون هر یک از ما نيز هست. در تاریخ – یا در درون ما – جمشیدی ظهور می کند و به کژ رفتنی و مژ فهمیدنی ضحاکی بجایش می نشیند. آنگاه فریدونی از پس او می رسد و بر می داردش. و ما تا چارهء کار را که فردوسی در پايان شگفت زندگی جمشيد عيان می کند در نيابيم همواره به سوی جانشين کردن ضحاک رهسپاريم.
باری، بن مایهء اندیشه های فردوسی، راه و چارهء کار را امروز اینگونه به گوش ما می رساند:
"جمشید، که پادشاهی و روحانیت را در هم آمیخت، سزایش از میان اره شدن و دو پاره شدن و جدا شدن هر پاره از ديگری شد و، بدين سان، سر انجام، در فرهنگ ما نماد جدا خواستن دین از حکومت" گشت(22).
روشنفکر ایرانی، هزار سال پیش، با چشم تن این را دید و با چشم جان به فراست دریافت اش. و اسطوره را چنان باز سازی کرد تا بتواند این پیام را سالم به نسل های پسین برساند.
و این پیام امروز پیش روی ماست.
تیرماه 1385
1- ایرج طبیب نیا: "در ستیز رستم و سهراب"، سن خوزه، کالیفرنیا ؛ دی ماه 1380 برابر با ژانویه 2002. مقاله "حکیم ابوالقاسم فردوسی" صص 170- 165
2- در داستان هائی که از دوران کهن مانده اند جز آن لایه روئی و بیرونی که سرنوشتی یا قصه ای را بیان و یا پدیده های ظاهری اجتماع را آشکار می کند لایه هایی هست که طی اعصار و قرون، یکی بر روی دیگری، در باطن و در درون آن شکل بیرونی غنوده، چهار چوب اصلی و ساختار واقعی فرهنگ جامعه را هستی و قوام و دوام بخشیده اند. تار و پود این ها هرچه زمان بیشتری سپری شده در هم تنيده تر شده اند؛ بطوریکه در روند ساختارشکنی ها (Deconstruction)در گــذر زمان و در تقابل با همسایگان و بیگانگان – غالب یا مغلوب – همواره در حال دگـرگـونی اند. گــرچه مـــردمـان راه خــــود را می پویند و جــامعه سامان خویش را می سازد، اما قدرت مداران – بگوییم فرمانروایان دینی و کشوری – و یا اندیشمندان که نسبتی هم با این دو گروه ندارند – در این دگرگونی ها سهمی بیش و دستی بالاتر دارند. به عبارتی دیگر، ایشانند کــه بر جریان های زمان خـود اثر می گذارند و به آن شکل می دهند. در پاره ای از داستان های شاهنامه آثاری از همان دوران غار نشینی و گرد آوری آذوقه یافت میشود که با اندیشه های مهری و زروانی و زرتشتی و چه بسا پیش از آن زمان ها که اسمی هم ندارند همه چنان در هم تنیده و یا لایه لایه بر روی هم افتاده اند کـــه کار شناخت هر یک و باز سازی آن فقط در صلاحیت کارشناسان خبره است. اما دوستداران شاهنامه که اندکی با پهنا و ژرفای آن آشنائی بهم زده باشند شاید بتوانند در آن پهنه گسترده ی سرشار از دُرّ و گهر اندیشه های گوناگون، گوهری باز یابند و بهر دوستان ارمغانی آورند.
3 - شاهنامه به کوشش جلال خالقی مطلق؛ دفتر یکم.
4- نگاه کنید به این دو کتاب زیر که هردو ترجمه یک متن هستند از اوستا در باره جمشید:
1- وندیداد؛ هاشم رضی. صص 248 تا 258
2- داستان جم، ترجمه دکتر محمد مقدم؛ انتشارات ایران کوده، تهران 1363. صص 91 تا 101
5- - "بجز مغز مردم مده شان خورش". داستان ضحاک ص 50.
6- در این فرضیه شاهنامه پژوهان هم آوا نیستند. برخی میگویند بهنگام تقسیم است که نام ایران و توران از روی نام ایرج و تور برگزیده شده و برخی نیز چون نام ایران را فردوسی پیش از داستان فریدون بکار برده واژگونه این نظر را دارند. به حکم ابیات 167 تا 178 همین داستان جمشید.
7- از این روی که این داستان در هر دو کتاب یکسان بیان نشده؛ عمداً در عنوان نوشته "بروایت فردوسی" را افزودم تا از آن داستان دیگر متمایز باشد.
8- داستان گیومرت ص. 21
9- داستان گیومرت ص. 23
10- خالقی داستان کشف آتش و بدنبال آن داستان جشن سده را ندارد. ولی این داستان در دیگر شاهنامه ها آمده است. شاهنامه ژول مول، کتابهای جیبی، 1345 جلد اول، ص 20- 19.
11- - داستان هوشنگ صص. 30- 29
12- داستان طهمورث ص. 37
ژومو و ژومل [برای جنس مذکر و مونث]. به معنی "دو همزاد". یا " دوق- لو - Jumeau – Jumelle13-
14- آنکه از کنار سلسله کوه های بلند گذشته است.، و مسیر بسیاری از مسافران را زیر نظر دارد. پسر "ویوسوت" و گرد آورنده مردم. ای یم پادشاه ما نذور را برای تو تقدیم می کنیم .... راه ما را نخست "یم" پیدا کرد، این چراگاه ها هرگز از ما گرفته نخواهد شد..." گزیدهء ریگ ودا؛ تحقیق و ترجمه دکتر محمد جلالی نائینی؛ نشر نقره؛ 1367 خورشیدی؛ ص 194. برای آگاهی بیشتر به همین کتاب و به ویژه نک. صص 343- 255.
15- اقبال لاهوری دلیل عمده این جدایی را گرایش ایرانی ها به مالکیت زمین میداند:
- اقبال لاهوری؛ سیر فلسفه در ایران؛ ترجمه امیر حسین آریانپور؛ نشر سوم به وسیلۀ مؤسسۀ فرهنگی منطقه ئی با همکاری سازمان انتشارات بامداد؛ 1354صص: 16 و 17
16- "ای جم، اگر نیستی آماده و یاد دارنده و برنده دین من، پس جهان مرا ببالان. پس جهان مرا فراخ کن، پس باش جهان مرا پرورنده و نگهبان و سردار". وندیداد، جلد اول [ازچهار جلد]، ترجمه هاشم رضی. انتشارات فکر روز. تهران 1376، چاپ اول. از فرگرد دوم – داستان جم. ص 250.
17 - در اوستا نهصد سال گفته شده.
18- داستان جمشید ص 41
19- اوستا ضحاک را از سر زمین "بوری" میداند. "بوری" همانست که بعد ها با تبدیل "واو" به "ب" و "ر" به "لام" شده است بابل. یا عراق امروز.
این که فردوسی نشانی ضحاک را از جایی در جزیرة العرب می دهد یکی دیگر از موارد اختلاف دو کتاب است و حاکی از انتخاب آگاهانهء فردوسی برای خوانندهء پیگیر اندیشه او در تمثیل های رمز گونه اش.
20- داستان ضحاک ص 51
21- نگاه کنید به زیر نویس 19
22- ایرج طبیب نیا "در ستیز رستم و سهراب" ص. 64
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|