|
جمعه 12 آذر 1389 ـ 3 دسامبر 2010 |
برادران کارامازف و آيتالله خمينی
جمشيد اسدی
زمان دانشجويی در کنار درس و مشق مديريت و استراتژی اقتصادی، به عنوان شنونده آزاد به کلاس های علوم و فلسفه سياسی می رفتم. در يکی از اين کلاس ها با شگفتی با درس سياسی روبرو شدم که بر پايه داستان ادبی "برادران کارامازف" داستايوفسکی و به ويژه تکه ای از آن به نام "تفتيش بزرگ" بود.
درس که پيش می رفت، شگفتی جای خود را به آفرين می داد. آن درس را هرگز فراموش نکردم و حتی امروز به ويژه پس از کودتای پاسداران سرسخت و زمامداری احمدی نژاد، بر اين باورم که يکی از آموزنده ترين نکاتی که در مورد مشروعيت سياسی آموختم، همان درس و مثال بود. حالا هم به گمان ام با آن آموزه، سياست کنونی ايران را روشن تر می توان ديد و فهميد.
اين نوشته در همين مورد است. اجازه دهيد داستان داستايوفسکی را به کوتاهی بگويم و پس از آن بگويم که چرا حکومت سرسختان و سياست "بازگشت خمينی" آقايان موسوی و کروبی من را به ياد آن حکايت می اندازد. جمع بندی و نتيجه گيری با خودتان!
داستان برادران کارامازف. آخرين نوشته داستايوفسکی، داستان پدری و چهار پسر اوست. فيدرو پاولويچ کارامازف پنجاه و پنج ساله، سه پسر از دو ازدواج دارد و نيز پسری از رابطه ای نامشروع. وی مردی است بی بند و بار و بی اخلاق که برای تربيت و بار آوردن پسرانش هيچ نکرده است. در جايی از داستان وی به قتل می رسد. گويا به دست يکی از فرزندان خود. اما کدام يک؟
ديميتری بيست و هشت ساله، از نخستين زن اشرافی پدر، شلوغ و هوچی است و دار و ندار خود را هزينه عيش و نوش و باده گساری و زن بارگی می کند و حتی بر سر زنی بيست و دو ساله با پدر می ستيزيد و از همين رو گمان می رود که قاتل پدر باشد.
ايوان، روشنفکر، تک رو، مادی مشرب و ناخداگر است. بيست و چهار سال دارد و از دردهای موجود در جامعه می نالد و می خروشد. ايوان در دل از پدر نفرت دارد و اما بر زبان هيچ نمی گويد. پدر که به قتل می رسد، وی در دل احساس گناه می کند و شايد در پی بيماری روانی، کم کم باور می کند که پدر را خود کشته است.
آلکسی بيست ساله و دوست داشتنی، جوان ترين برادران کارامازف است. وی به شدت خداباور است و حتی در آغاز داستان، در ديری کهن درس و مشق راهبی می کند. ايوان و آلکسی هر از ازدواج دوم پدر هستند.
کارامازف ها برادر ديگری هم دارند به نام سمردياکف که نتيجه رابطه نامشروع پدر است با زنی لال و خيابانی. وی کم گو، مردم گريز، بیبند و بار و غشی (مانند خود داستايوفسکی) است و به عنوان نوکر در خانه پدر زندگی میکند. سمردياکف در جايی اعتراف می کند که پدر را کشته است.
مناسبات ميان برادرها هم گفتنی است: ديميتری، برادر بزرگ عياش و خوشگذران، نامزدی دارد به نام کاترينا ايوانوا که ايوان، برادر مادی مشرب و ناخداگرا، شيفته اوست. اسمردياکف، برادر نامشروع، ستايشگر همين ايوان مادی گراست و در ناخداباوری با او هم داستان است. آلکسی، جوان ترين برادر راهب، ديميتری عياش را از هر برادر ديگری بيشتر دوست می دارد و به او نزديک تر است. پر کشش ترين رابطه اما، دست کم از ديدگاه اين نوشته و نيز فلسفه سياسی، رابطه ميان ايوان، روشنفکر بی خدا و آلکسی راهب پاک دل است. اين دو با يکديگر بسيار گفتگو می کنند و در يکی از اين گفتگوها، ايوان داستانی را که خود نوشته برای آلکسی تعريف می کند:
داستان ايوان داستان بازگشت مسيح است که در دوران انکيزيسيون در اسپانيا ظاهر می شود. جايی که کليسا سخت قدرتمند است و هيچ باور متفاوتی را برنمی تابد. درست شب پيش از ظهور مسيح، مفتش بزرگ دستور داده بود که صدها نفر را به جرم ارتداد به آتش اندازند. در حضور شاه و بزرگان و علما و به ويژه زيبارويان دربار.
مسيح آرام می آيد با لبخندی همدلانه بر لب. کوری را شفا می دهد و به دختری جان دوباره می بخشد و ... اما هيچ نشانی از پيشينه و رسالت خود نمی دهد و حتی سخنی به زبان نمی آورد. شگفتا که همه او را می شناسند. مفتش اخموی نود ساله که اين همه را می بيند بی درنگ فرمان می دهد که به زندانش اندازند.
شب هنگام مفتش به سراغ زندانی می رود و به او اعتراض می کند که چرا آمده است؟ و ادامه می دهد که کليسا به او نيازی ندارد و برعکس ظهورش کار کليسا را به هم می ريزد. به مسيح هشدار می دهد که مبادا آموزه جديدی، به ويژه در مورد آزادی و آزادی در ايمان به مردم ارائه کند. چرا که مردم آزادی را بر نمی تابند و ترجيح می دهند که با نان و راز و اقتدار اداره شوند.
مفتش بزرگ به زندانی ايراد می گيرد که تو نخواستی با معجزه تبديل سنگ خارا به نان و خوراک، به مردم ايمان بخشی، چرا که نمی خواستی، آزادی در گرويدن به خداباوری را از ايشان بگيری. مردم اما آسايش خيال و حتی مرگ را به سختی مسئوليت در شناخت و گزيدن ميان خير و شر ترجيح می دهند و برا ی خورد و خوراک بردگی را با کمال ميل می پذيرند. مفتش به مسيح انتفاد می کند که در حقيقت عشق و همدردی خود را از ايشان دريغ داشته است، چرا که با دعوت به آزادی، انتظاری بالاتر از توان انسانی، از مردم داشته است و می افزايد: ما اما اشتباه تو را نمی کنيم، مردم شيفته آنند که هدايت شوند و ما نيز چنين کرديم و خواهيم کرد.
ايوان، داستان سرای بی خدا به اين جا که می رسد به برادر سراپاگوش يادآوری می کند که مفتش بی خداست، اما انسان بدی نيست و حتی عشق هم نوع در دل دارد و از درد و رنج بشر می نالد. وی که همه جوانی را در جستجوی خدا گذرانده است، سرانجام سرخورده و نااميد خدا را به کناری گذارده است و حالا بر اين باور است که کليسا با ستادن آزادی انسان، اگر نه رستگاری، دست کم آرامش خيال را به او بازگردانيده است.
اين زبده داستان "تفتيش بزرگ" بود، در دل داستان برادران کارامازوف. داستايوفسکی در اين حکايت به طريقی شگرف و به جا ماندنی به مسئله آزادی انسان و خدا اشاره می کند.
بازگشت خمينی
هدف استفاده از تصوير داستان "مفتش بزرگ" برای درک و فهم سياست "بازگشت به انديشهء خمينی" است. البته آيت الله خمينی نه مهر مسيحانه دارد و نه اگر بازگردد آزادی به ارمغان خواهد آورد. کمااينکه تا زنده بود نه مهربانی کرد و نه آزادی داد. شباهت در اين جاست که آيت الله خمينی به هر حال بنيانگذار نظامی است که هنوز هم برپاست و به اسم او حکومت می کند. خب، اگر وی به اين نظام بازگردد چه خواهد شد؟
هدف استفاده از تصوير داستان "مفتش بزرگ" برای درک و فهم سياست "بازگشت به انديشه خمينی" است. البته آيت الله خمينی نه مهر مسيحانه دارد و نه اگر بازگردد آزادی به ارمغان خواهد آورد. کمااينکه تا زنده بود نه مهربانی کرد و نه آزادی داد. شباهت در اين جاست که آيت الله خمينی به هر حال بنيانگذار نظامی است که هنوز هم برپاست و به اسم او حکومت می کند. خب، اگر وی به اين نظام بازگردد چه خواهد شد؟
اگر چنين شود، شباهت ها به داستان داستايوفسکی به مراتب بيشتر است: حکومت گران سرسخت به همان مفتش سنگ دل می مانند که از آتش زدن و کشتن دگرانديش هيچ ترديدی به دل ندارند. شباهت بزرگ تر اين که اگر آيت الله خمينی بازگردد و به سراغ نظام خود ساخته رود، حکومت گران سرسخت بلايی به سرش می آورند، از همان نوع که بر سر دو "يار" امام، رفسنجانی و کروبی و نواده وی آوردند. بلکه بدتر.
آيت الله خمينی که البته باز نخواهد گشت، اما به انديشه و سيره او که می توان بازگشت! اين همان چيزی است که دو چهرهء فرانشين جنبش سبز آقايان موسوی و کروبی می خواهند. آخرين نامه ميرحسين موسوی به دانشجويان را خوانده ايد؟ وی در اين نامه، نه تنها دانشجويان، بلکه ستمکاران را دعوت به بازگشت به انديشه خمينی می کند و می نويسد: مگر امام رحمت الله عليه در سال 59 نگفت "همه روی قانون عمل بکنند. اين قانونی که ملت برايش رای داده است. همين رای نداده است که توی طاقچه بگذاريد و کاری به آن نداشته باشيد. برويد مشغول کار خودتان بشويد." و در سال 60 نيز فرمودند:
"البته دزدها از قانون بدشان ميايد و ديکتاتورها هم از قانون بدشان می آيد" وهم ايشان بودند که در جواب نامه صريح نمايندگان مجلس در مورد انحراف نظام از حدود قانون اساسی گفتند که همه بايد به قانون برگرديم.
بسيار خب! اما اگر به انديشه خمينی بازگرديم چه خواهد شد؟ در داستانی که شرحش رفت، مفتش در زندان به مسيح می گويد: فردا حکم سوزاندنت را خواهم داد و خواهی ديد همين مردمی که ديروز بوسه بر پاهايت می زدند، فردا هيزم به آتش ات خواهند افکند. مگر نمی دانی؟
اگر خمينی بازگردد، بسيجی ها را باز بسيج خواهند کرد. می دانيد برای چه؟ پيشتر از اين قلم آمده بود که اگر آقايان موسوی، کروبی و خاتمی فکر می کنند با بزرگداشت آيت الله خمينی و قانون اساسی هزينه های مبارزه را کاهش دهند سخت در اشتباه اند. از نگاه دولتمردان مرتجع حاکم، تسليم بی چون و چرا تنها نشانه قابل اتکای وفاداری و خودی بودن است (جنبش سبز :از اپوزيسيون "خودی" تا اپوزيسيون ِ "غيرخودی"؟ گفتگوی سعيد قاسمی نژاد با جمشيد اسدی، دوشنبه 13 تيرماه 1389، 5 ماه ژوييه 2010). برای سرسختان، آن چه نپذيرفتی و سزاوار سوزاندن در آتش است، درخواست احترام به قانون و آزادی است. حالا چه به اسم خمينی و چه با فرارفتن از خمينی. درخواست قانون و آزادی حتی از سوی خود "امام راحل رحمت الله عليه" هم پذيرفتنی نيست، چه رسد از دهان اين و آن!
روح الله خمينی، حتی اگر زنده و سرپا هم به حکومت خود ساخته باز گردد، ديگر نه امام است و نه زعيم. در حکومت پاسداران ارزش خمينی به "ياد" است، نه به "بود". آن هم برای اين که پاسداران سرسخت حاکم، به بهانه پاسداشت "ياد" وی، هر چه می خواهند از ثروت کشور بردارند و هر که می خواهند از ملت بگيرند (بازگشت يا گذر از خمينی، مسئله اين است؟، دوشنبه 12 شهريور 1389، 13 سپتامبر 2010).
اگر با ابراز دوستی به خمينی و انديشه وی، آقايان موسوی و کروبی در پی پايين آوردن هزينه مبارزه اند، سخت در اشتباه اند. همچنان که شرحش رفت. و اگر با آن در پی برپاداشت دموکراسی اند، بايد نيک بدانند که انديشه خمينی برای بسياری از مبارازان آزادی خواه نشانه قابل اتکايی برای دموکراسی و آزادی نيست.
در مبارزه برای دموکراسی می بايستی پرچم دموکراسی و آزادی خواهی را بی واسطه برافراشت و مبارزه کرد. اين که کوشنده ای هوادار اين يا آن ايدئولوژی باشد و متاثر از آن به دموکراسی گرويده باشد حق اوست. اما انتظار آن نمی تواند داشت که با ايدئولوژی خاص او همه آزادی خواهان با باورها و ارزش های گوناگون را جلب و بسيج کند. به ويژه اگر آن ايدئولوژی به باور بسياری نتيجه ای جز استبداد و رانت خواری نداشته و نمی تواند داشت.
زبده سخن اين که امروز انديشه خمينی ديگر نه هزينه مبارزه را پايين می آورد و نه آزادی خواهان رنگارنگ را بسيج می کند. در اين شرايط فراخوان به خمينی بی فايده است. نمی گويم بايد به انديشه وی تاخت و با آن مبارزه کرد. نه! دشمن اصلی استبداد است و آزادی خواه متحد مبارزه. از هر رنگ و ريشه ای که باشد. حتی اگر از انديشه خمينی به دموکراسی رسيده باشد. اين مسئله اوست.
شعار مبارزه برای برپاداشت دموکراسی اما، اگر قرار است شعار همه آزادی خواهان باشد، نمی تواند برآمده از ايدئولوژی ويژه اين يا آن دسته باشد. بلکه بايد همگانی و دربرگيرنده حق و حقوق همه باشد. مثل اين: پيش به سوی دموکراسی با انتخابات آزاد. بدون گزينش و استصواب.
http://news.gooya.com/columnists/archives/113761.php
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|