بازگشت به خانه

چهارشنبه 10 آذر 1389 ـ  1 دسامبر 2010

 

مرده ات به چه درد مي خورد؟

ايراندخت دل آگاه

دكتر مستقيم توي چشمانم نگاه كرد و گفت: «سه راه بيشتر نداري. يا از تهران بروي به يك روستاي دورافتاده و آنجا زندگي كني؛ يا در خانه بماني و راديو و تلويزيون و اينترنت را تعطيل كني. يا ديگر نزد من نيايي!»

سپس افزود: «حق نداري هيچ خبري را بشنوي يا ببيني. بايد از "خبر" ها چشم بپوشي. بنشين و موسيقي گوش كن و كتاب بخوان. اين خبرها دارد جان تو را مي گيرد » تا آمدم بگويم: « پس خوش به حال رژيم. اين رژيم چيزي نمي خواهد جز مرگ همه ناخودي ها! »  گفت: «واقعاً فكر مي كني مرده ات به چه درد مي خورد؟! يك كار ديگر بكن.»

او دكتر خانوادگي ماست. خيلي چيزها مي داند. پيرمردي است كه در زمينه تخصصي اش از زبده ترين هاست. در سخن اش ترديد نكردم وقتي گفت: «اينجوري زياد دوام نمي آوري. قلب ات بيش از اين تحمل نمي كند». ميخكوب شده بودم. انگار فيلمي را ببينم كه خودم بازيگرش هستم. چه سناريوي بيمزه و نچسبي!  

تا نزديك در همراهي ام كرد و گفت: «تصميم ات را كه گرفتي، خبرم كن».

در مسير خانه، داروي تازه ام را خريدم و به محض رسيدن آن را بلعيدم و خود را سپردم به مبل كنج اتاق.

به سخنان اش فكر مي كردم و اين كه تو بايد از اخبار دور بماني. با خود گفتم: «من مي خواهم دور بمانم، ولي چه كنم با خبرهايي كه مي آيند سر راهم يا پشت در خانه ام؟»

ساعتي پيش كه راهي مطب اش بودم شاهد زد و خورد دو جوان در حاشيه يكي از بزرگراه ها شدم. هر دو زير بيست سال سن داشتند. چاقو به دست، يكديگر را تهديد به «مرگ» مي كردند. كساني به ميان شان آمده بودند كه مانع از آسيب شان بشوند. عربده مي كشيدند و ناسزا مي دادند و نوك چاقو را به سوي هم نشانه مي رفتند.

جالب آن كه حتا يك پليس هم در صحنه نبود. احتمالا پليس ها رفته بودند تا دختركي را كه كمي از كاكل گيسوان اش بيرون بود بازداشت كنند و به بازداشتگاه بسپارند تا شباهنگام «ارشاد» شود!

بيچاره خانوادهء دخترك كه ناچار بودند تمام شب را به اينجا و آنجا سر زده و التماس كنند شايد نشاني از او بيابند. چه نيروي انتظامي باشرفي؛ چه حكومت مقتدري!

تا رسيدن به مطب دكتر، سيماي آن دو پسر جوان از پيش چشمانم دور نشد. با خود مي انديشيدم چاقو و قمه و زنجير را چه كسي يا كساني به دست «نسل چهارم» ايران ِ «اسلامي» داده است؟ و چه كساني اند كه دارند خواب توزيع اسلحه را مي بينند!

هيچ چيز براي سردمداران اين رژيم دلنشين تر از اين نيست كه بخشي از مردم، بخش ديگر را تكه و پاره كنند و از شمارشان بكاهند؛ و به اين ترتيب، بدنامي «كهريزك» ها هم براي اين رژيم نماند.

قلبم آهنگي ناموزون مي نواخت. تلفن زنگ زد. گوشي را برداشتم. دوستي از آن سوي خط گفت: «فلاني آزاد شد».

گفتم «خوش خبر باشي. خيالم آسوده شد».

از دلم گذشت: «پس خبرهاي خوب هم در اين كشور هست». ولي بي درنگ با خود گفتم – نمي شد در تلفن گفت – ببين كارمان را به كجا رسانده اند كه خبر آزادي از يك بازداشت تباهكارانه را هم خبر خوب مي شماريم و به بقيه اش فكر نمي كنيم و خون مان به جوش نمي آيد كه چرا اصلا يك فرد را بي دليل بازداشت كرده بودند؟!

دخترك را – كه اكنون براي خودش يك پا خانم وكيل شده است – در خردسالي اش ديده بودم. دختركي خوش سر و زبان با صورت گرد و موهايي صاف و مشكي. او يكي از همان چند وكيل جوان بود كه چند روز پيش در فرودگاه بازداشت شد و به جرمي نامعلوم به بازداشتگاه هاي مخوف رژيم « اسلامي » انتقال يافت و با «رافت اسلامي» - براي موقت - آزاد شد. جالب آن كه نمي گويند گناه ناكرده اش چه بود كه شامل رحمانيت اسلام گرديد .

خودمانيم ولي. چه گناهي بزرگتر از دختر بودن در اين سرزمين اسلامي!؟

آيا هزاران بار سربسته نگفته اند: «اصلا دخترها را چه به درس خواندن؟ چه رسد به قضاوت و وكالت. نگفته اند كه لطف كرده ايم و اجازه داده ايم قابله بشوند كه سربازان امام زمان مان را به دنيا بياورند»؟

در اين چند روز مادر بيمارش چه ها كه نكشيد از اين نامردمي؛ و چه ها نمي كشند همه اين مادران فرزند اسير!

چه خوب كه او بيرون آمد. ولي چه بر روان آن دختر و ديگر همكاران اش رفته، نمي دانم. زخم اين درنده خويي ها درمان پذير است آيا؟

بازداشت او همزمان بود با بازداشت پسرك بيست ساله زهرا خانم. يكي از ميليون ها زن زحمتكش اين سرزمين . مادرش شيون مي كرد هنگام بازگويي ماجرا. مي گفت: « با دوست دخترش توي پارك بوده، مامور مياد جلو و مي پرسه چه نسبتي با هم داريد؟ اينم اَزش مي پرسه شما چيكاره حَسني كه مي پرسي؟ {اين اصطلاحي است كه جوان هاي نسل چهارم به كار مي برند} كارت شناسايي ات كو؟ ماموره هم دستبند پليسي اش را نشان ميده و ميگه كارت شناسايي از اين بهتر؟ درگير مي شوند و...»

پسرك را برده اند و هنوز پيدا نيست كجاست. گفته اند «پررو بازي در آورده بايد حالش جا بياد. برو يكي دو ماه ديگه بيا.»

كم مانده زهرا خانم ديندار سنتي، چادر از سر برگيرد و جلوي ساختمان «اماكن» چادر بزند. همان ساختماني كه «امنيت ملي» ما را حفظ مي كند!

بيچاره نمي داند اگر بازداشت اش كنند، مي برندش پاي دوربين كه با زبان خودش بگويد با اشاره استكبار جهاني و دشمنان رهبر معظم مسلمانان جهان، چادر از سر برگرفته و «ناموس اسلام» را بي سيرت كرده و «امنيت ملي» را به خطر انداخته است.

پسر بيست و چند ساله ديگري دارد كه در يكي از كانون هاي بازپروري مشغول كار است. دو سه سال پيش در پيوند با مواد مخدر بازداشت شد. گناه اش مصرف مواد بود و به طور تصادفي به چنگ ماموران افتاد. رفت براي ترك اعتياد و ديگر حاضر به بازگشت نيست. ماهي چند ساعتي مي آيد به خانه و مي رود.مي گويد اگر برگردم، بچه هاي محل دوباره آلوده ام مي كنند.

راست مي گويد. در اين سرزمين اسلامي، يك بسته از هر نوع ماده مخدر ارزانتر است از يك بسته آدامس وارداتي.

به اين مي گويند اقتصاد شكوفاي اسلامي؛ صادرات مغزهاي نخبه در برابر واردات مواد ويرانگر ِ انسان كش.

از نزد دكتر كه بازگشتم چند گام جلوتر از من مي رفت. قدم هايم را آهسته كردم كه ناچار نشوم خراش ِ نامردمي ها و زخم حكومت ديني را توي صورت اش ببينم. چه كاري از من ساخته است براي مادراني چون او؟ گيرم او را دلداري بدهم. به چه دردش مي خورد سخنان تكراري من؟ كساني اهل دانش و تخصص و تجربه بايد جوانان همنسل پسران او را راهنما شوند. اين نسل نيازمند ياري است. ولي آيا آن «كسان» هستند؟ 

تلويزيون را روشن كردم. سيماي داخلي داشت پُز روز فلسفه را مي داد. الحق و الانصاف كه بايد روز فلسفه در اين كشور برگزار شود با اين همه متفكر پا منقلي اسلامي و اين همه شاهكار خردگرايانه و انديشه ورزانه. بايد كه هر طور شده به رغم مخالفت يونسكو چند آدم كج و كوله بي نام و نشان را از اينجا و آنجا گرد آورد و به نام «بزرگترين فيلسوفان جهان» آورد به پيشگاه «خليفه جبار»!

زدم روي يكي از كانال هاي تركيه. داشت تبليغ برنامه اي را مي داد به نام «تركيه؛ نابغه شماييد!» يكي از همان برنامه هاي شناسايي استعدادهاي درخشان كه در بيشتر كشورهاي اروپايي و آمريكايي هست. برنامه اي كه صاحبان استعداد در زمينه موسيقي و ترانه خواني و رقص  و غيره را شناسايي كرده و به مردم معرفي مي كنند. نمونه ديگر اين برنامه  «سوپر استار» در آلمان است و بسيار نمونه ها دارد در ديگر كشورهاي غربي.

در بخشي از تبليغ و معرفي برنامه، پسركي نشان داده مي شد كه آرشه را با هنرمندي هر چه تمام تر بر روي سيم هاي ويلون اش مي كشيد. چه زيبا بود رقص آرشه در دستان كوچك او. از دلم گذشت: چه كسي به او گفته كه موسيقي «حرام» نيست؟ چه كسي به او آموخته كه هنر جايگاهي كمتر از دانش ندارد اگر به درستي آموخته و به كار گرفته شود؟ چه كسي به او گفته كه به زندگي بينديشد و كارهاي مهمي كه مي تواند انجام بدهد؟ و اين كه چه كسي آرشه را به دستان او سپرده است؟

چاقو و قمه و پنجه بوكس بردستان فرزندان ما و آرشه و آچار و كتاب بر دستان فرزندان ديگر ملت ها!

هنوز هم پس از سي سال و دو سال، هر بامداد «قرائتي» ِ بدنام براي مردم اين كشور در تلويزيون ياوه مي بافد و مجري بي بها و بي مايه ي برنامه چاپلوسانه مي گويد: «پيامك ها (اس.ام.اس) و ايميل هاي بينندگان مشتاقانه از ما مي خواهند كه شما بيشتر برايشان حرف بزنيد و...» لابد حرف بزند كه چادر سياهي و تباهي برچيده نشود .

فكرم را رها مي كنم از انديشيدن به بوي چربي و پياز سخنان قرائتي ها و نگاهم را مي دوزم به گلدان شمعداني كه از پشت پنجره به ماه چشم دوخته است.

گلدان ها را آورده ام به درون خانه. آن ها را از سرما در امان نگاه مي دارم. افسوس كه انسان ها مانده اند بي سقف و جوانان مان بي پناه از سرماي استخوان سوز حكومتي سركوبگر.   

انگار داروي تازه بي اثر نيست. ضرباهنگ قلبم را اندكي مي كاهد.

مي روم به آشپزخانه و با فنجاني چاي باز مي گردم. براي گريز از وسوسه اينترنت و خواندن خبرهايي همه تلخ و تكان دهنده و ننگ آور، دستم مي رود به سوي تلفن.

شماره دوستي را گرفتم. پاسخ نداد. بازباره گرفتم. زنگ، چنگ و دندان نشان داد. نا به خود شماره تلفن خواهرش را گرفتم.

هق هق كنان گفت: «يك ساعت پيش رفتند همدان. خبر دادند پسرش در آن جا خودكشي كرده و...»

ديگر چيزي نشنيدم.

واي بر من، واي برما، واي بر مادر درمانده اش، واي بر پدر زحمتكش اش. پسرك فقط بيست و يك سال دارد!

همه خون تنم به مغزم يورش مي برد. آخر چرا كسي نيست از «زندگي» براي اين بچه ها بگويد؟ از چرايي ارزشمندي اش؛ از هنر زنده ماندن و جنگيدن براي نگاهداشت اش. از اين كه «زندگي حق توست»، نه آن پير كفتاري كه پشت تريبون نماز جمعه مي ايستد و آدرس بهشت مي دهد و خودش در «بيت» با اهريمن خلوت مي كند و جام سرخوشانه سر مي كشد و چرتكه شمار اعداميان را مي اندازد.

چرا كسي نيست بگويد «فرزندم تو براي مرگ به دنيا نيامده اي». نيست كه بگويد: «مرگ راه حل مشكلات نيست. گره ها را مي توان گشود. مشكلات قابل حل اند و درد ها قابل درمان اگر اندكي بينديشي و درنگ كني و مشورت بگيري و ياري بخواهي. همه آدميان زمين همان چند نفري نيستند كه دور و بر تو هستند. چشم بچرخان و ببين. سرانجام كسي را مي يابي كه ياري ات دهد. نه حتا، سرانجام خودت را مي يابي!»

چرا كسي نيست كه بگويد «آفرينش حق توست، و زيستن هنر تو!» ؛ بگويد «تو نبايد بميري تا وقتي مي تواني بيافريني».

آخر اين همه راديو و تلويزيون برون مرزي، اين همه استادان دانشگاه با مقالات «اليت» پسندشان، اين همه سخنوري و سخنراني «شخصيت» هاي مبارز سياسي و فرهنگي با واژگان نيمه فارسي و نيمه غربي شان، اين همه سايتهاي شيك و باكلاس (! ) اينترنتي، اين همه «رستم» در اپوزيسيون چپ نما و راست ستا و ميانه خواه و شاه پسند و شاه ستيز و برانداز و اين همه... اين همه... به چه كار مي آيند وقتي در جيب فرزندان بي پناه اين آب و خاك مواد مخدر است و در دستان شان قمه و چاقو و زير زبان شان سَم و پشت سرشان شرمساري و پيش رويشان گورستان؟

چرا ما يك تلويزيون در خارج نداريم كه متعلق به سركردگان اين رژيم و عوامل برون مرزي اش نباشد؟ چرا يك رسانه نداريم كه بي سرسپردگي به دولتمردان ديگر كشورها برنامه بسازد؟ رسانه اي كه پشت پرده اش استادان جامعه شناسي و روانشناسي و.. و... باشند و روي صحنه اش هنرمندان و چهره هايي كه جوانان به آن ها دل خوش داشته اند و مي خواهند الگويشان بشوند. ما كانال هاي برون مرزي اين رژيم همچون « فارسي وان» مروج سكس اسلامي! «من و تو» مروج كپي خواني دست چندم و مطرب پروري، «پي.ام.سي» افشاگر زندگي شبانه هنرپيشه ها و رقصان، كانال هاي  ويژه تبليغ براي جراحي بيني و كوچك كردن سينه و خارج كردن چربي هاي شكم و فروش داروهاي پهلوان پنبه سازي – زيبايي اندام-... و... را داريم، ولي يك كانال غيروابسته و حرفه اي و روشنگر و ارزشمند ويژه جوانان نداريم كه با شيوه هاي مدرن و كارشناسانه در قالب برنامه هاي جذاب و سرگرم كننده حتا به قدر اندك هم كه شده از سموم آلاينده انديشه و ذهن اين جوانان بكاهد و راه زيستن را به آنان بياموزاند.  چرا با اين يد و بيضا و ادعا، در اين سي و دوسال مبارزه خستگي ناپذير، به قدر داشتن يك رسانه سودمند ويژه جوان ها هم نتوانستيم كاري كنيم؟ چرا كارهايمان همه اش حرف، همه اش ژست، همه اش پز، همه اش ادا و همه اش توخالي است!؟

چرا آني با خود نمي انديشيم كه آينده اين نسل چه خواهد شد؟ خاطرات اين نسل در سال هايي دور چه خواهد بود جز قتل يك عضو فاميل، تجاوز به يك همسايه، اعتياد يك آشنا و خودكشي يك دوست!؟

نسل پيش از انقلاب از چاتانوگا مي گفت و كنار زاينده رود و لب ساحل خزر؛ اين نسل در پيري اش چه خواهد گفت بجز بهشت زهرا و بي بي سكينه و بهشت معصومه و امام زاده طاهر و وادي رحمت و... و مراسم كفن و دفن در گورستان؟ 

مي خواهم فرياد بزنم. آي مردم! كجاييد؟ پسرك را گرفتند، دخترك را بردند، پسرك معتاد شد، جوانك خودكشي كرد!

اشك امان ام نمي دهد. انگاره ي پسرك كه نمي دانم چرا خودكشي كرده، پيش رويم مي ايستد. آن اندام ورزيده و بلند. نگاهش مي كنم. چه اندوهگين است نگاهش و چه درمانده و در هم شكسته، سيماي اش. سخن دكتر در گوشم زنگ مي زند: «مرده ات به چه درد مي خورد؟ يك كار ديگر كن!» 

بازگشت به خانه

 

محل اظهار نظر شما:

شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته

و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:

admin@newsecularism.com

newsecularism@gmail.com