|
دوشنبه 1 آذر آبان 1389 ـ 22 نوامبر 2010 |
چرا سکولاريسم در نيمی از جهان شکست خورده است؟
سام قندچی
مي انديشم پس هستم
رنه دکارت
يکی از موضوعاتی که ذهن کنشگران سياسی را در چند دهه اخير بخود مشغول کرده است آن است که طی يک قرن اخير در نيمی از جهان که جريانات موسوم به «سکولار» مختلف نظير کمونيسم، فاشيسم و انواع ناسيوناليسم نظير کماليسم در ترکيه بقدرت رسيدند، شکست خوردند، در صورتيکه در اروپای غربی و کشورهای ديگری نظير آمريکا، کانادا و استراليا که آنها هم امتدادی از اروپا بودند، سکولاريسم تجربه ای موفق از خود نشان داده است.
برخی از صاحب نظران، نظير لوکاش، در تحليل از تجربهء استالينيسم، ايدئوژيک بودن حکومت را مقصر شماردند. هرچند که شايد بشود گفت که ليبراليسم نيز، بويژه به شکل جامع و فراگير آن، آنگونه که کانت تدوين کرده و در عصر روشنگری اشاعه يافته است، از نظر ايدئولوژيک بودن دست کمی از کمونيسم نداشته است (1).
برخی ديگر نيز نظير دانيل بل، در کتاب پايان ايدئولوژي، از همان تجربه استالينيسم به اين نتيجه رسيد که با پايان قرن بيستم عصر ايدئولوژی که در قرن نوزدهم در اوج خود بود به پايان مي رسد و فضا برای تفکراتِ محدود تر، باز می شود. اين پيش بينی دانيل بل در 1960 بود که درست از آب در نيامد و جنبش های عمومی تری نظير مائوئيسم، فمينيسم، جنبش ضد جنگ و جرانات فراگير ديگری در دهه های 60 و بعد از آن، پديد آمدند (2).
در عين حال، پيش از دنيل بل، يکی از فلاسفه ليبرال، يعنی کارل پاپر، دليل شکست تجربه کمونيسم را نه در ايدئولوژيک بودن آن بلکه به خاطر وجود «جامعهء بسته» و در مقايسه با «جوامع باز»، که در غرب شاهد آن بوده ايم، توضيح می داد(3).
اما، بهر حال، سؤال اين است که چرا سکولاريسم نتوانست نيمی از جهان را به جوامع باز تبديل کند در صورتيکه در اروپا، که در قرون وسطی جامعه ای بسته بود، سکولاريسم جامعه باز را رقم زده است؟
در همهء تجربه های فوق الذکر موضوعاتی همچون آزادی، عدالت و استقلال، به درجات مختلف، مورد بحث قرار گرفته اند. مثلاً، کارل پاپر مي گويد که اگر همهء شرايط مساوی بود وی نيز خواستار سوسياليسم مي بود اما اگر قرار است بين آزادی و عدالت يکی را انتخاب کند او آزادی را برمي گزيند چرا که اگر عدالت گزيده شود آنگاه، در صورت تسلط شرايط عدم آزادی، وقتی با فقدان عدالت روبرو شويم راهی وجود نخواهد داشت که بتوانيم دربارهء آن سخن بگوئيم(4). اما آيا واقعاً دعوا برسر انتخاب بين آزادی و عدالت است يا اينکه بايد يک گام عقب تر رفت و ديد که پيش از اين هر دو، آگاهی، و در واقع خودآگاهی است که همه اين مفاهيم را معنا می بخشد؟ چرا که، در واقع، آنچه انسان را از حيوانات جدا ميکند همين خودآگاهی است که در آن به درجهء کمی با باهوش ترين حيوانات نظير دالفين ها و برخی ميمون ها اشتراک داريم. به عبارت ديگر، و به نظر من، پاسخ را بايستی در آنچه دکارت با جملهء سادهء "مي انديشم پس هستم" بيان کرده جست.
در واقع، سکولاريسم کمونيستی، فاشيستی و انواع ناسيوناليسم های کشورهای جهان سوم بيشتر آنگونه بودند که گويی قرار است کس ديگری برای فرد بيانديشد. مثلاً، مارکسيست ـ لنينيست ها خيلی روشن مي گويند که آنچه آگاهی طبقهء کارگر است بايد از بيرون به کارگران منتقل شود. يعنی نه تنها تک تک کارگران بلکه کل طبقه آنها نيز نمي تواند برای خود فکر کند و لازم است آنچه را که عده ای روشنفکر يافته اند، بعنوان ايدئولوژی طبقهء کارگر، به آنها منتقل کرد. بعبارت ديگر، در اينگونه شرايط، اصلاً بحث دموکراسی و آزادی و ديکتاتوری پرولتاريا نيست، بلکه به سادگی موضوع خوداگاهی است که به کنار زده می شود.
اينگونه انديشيدن با گوهر روشنگری در تضاد بود. آنچه اروپای بعد از رنسانس تجربه کرد شروع «انديشيدن هر فرد برای خود» بود که در دکارت بصورت اصل کوژيتو مطرح شده است. حتی در دوران روشنگری در اروپا آنچه روشنفکران مي نوشتند بحث و گفتگو راه انداختن در مورد موضوعات مختلف بود که هر خواننده ای از انديشهء خود به آن پاسخی دهد يا در بحث شرکت کند وگرنه اين نبود که فلاسفه روشنگری فکر کنند آگاهی توليد کرده اند و قرار است آن را به مردم يا طبقه و قشری از مردم، انتقال دهند. آن نوع ديدگاه در مورد انديشه و مردم، انديشهء اکثر مکاتب مسيحيت يا اسلام در قرون وسطی بوده است، اما مطمئناً روشنگری اينگونه نبود.
حتی جريانی مشابه روشنگری در ايران، يعنی انقلاب مشروطيت، نيز چنين نبود. برخی فکر مي کنند که برای مردم ايران آزادی به اندازه غرب مهم نبوده و به اين علت دستاوردهای آن انقلاب به راحتی در سی سال گذشته لگدمال شده است در صورتيکه، اگر نيک بنگريم، می بينيم که مشکل مردم نبوده اند بلکه اساساً سکولاريسم ايران بعد از مشروطيت مدلی بوده است که گويی قرار است «ديگری» فکر کند و آگاهی را به مردم بدهد.
حتی امروز نيز، در جنبش سبز، برخی وظيفهء خود مي دانند که به مردم «آگاهی» بدهند. اين دقيقاً همان بينشی است که با سکولاريسمی اروپا که از زمان انقلاب علمی و روشنگری تطور يافت، و در ديدگاه "مي انديشم پس هستم" متعين شده در تقابل است.
در سراسر قرون وسطی مسأله اين بود که کليسا برای مردم و بجای مردم فکر مي کرد. برعکس، در يونان و روم باستان، يعنی قبل از قرون وسطی، معنی مذهب اين نبود که خدايان قرار باشد برای مردم فکر کنند يا فکر آنها را کنترل کنند. در آن دوران نقش خدايان در قدرت داشتن يا خالق بودن شان تعريف می شد (5). در صورتي که خدای مذاهب ابراهيمی نه تنها برای مردم و بجای آنها فکر کرده و تصميم گرفته بود بلکه همواره در مغز آنها حضور داشت (6).
البته دکارت نه مذهب را نفی کرد و نه دولت وقت را زير سؤال برد بلکه فقط گفت که هر کسی مي تواند برای خود بيانديشد؛ و همين سنگ بنای سکولاريسم در اروپا بود. در صورتيکه، متأسفانه، اين اصل در انواع سکولاريسم کمونيستی، فاشيستی و ناسيوناليستی، در نيمی از جهان و برای يک قرن، به دست فراموشی سپرده شد (7).
در واقع، وقتی کسی خود مي انديشد لزوماً نه علمی خواهد انديشيد و نه غيرمذهبی. فرد مي تواند مذهبی باشد يا خرافاتی يا هر شکل ديگر از انديشه را دنبال کند. درست است که خود دکارت متدولوژی علمی را پايه ريزی و دنبال کرد و در عصر ما کسانی نظير ويليس هارمن و موريس برمن خود بالعکس ديدگاه علم مدرن را مانع پيشرفت انديشه می دانند، ولی هيچکدام از آنها انديشيدن فرد و خودآگاهی را دور نمي ريزند (8).
تکامل يافته ترين ميمون ها قادرند خود را در آينه تشخيص دهند؛ يعنی خود آگاهی دارند (9). شايد انسان در آينده بتواند خود را در بدنی که نيمی مصنوعی است، و حتی در بدنی ديگر، بشناسد. در نتيجه، بی آنکه برای خودآگاهی حدی همسطح عصر صنعتی بگذاريم، می توان گفت که آنچه سکولاريسم را ثبات می بخشد همانا انديشيدن هر فرد برای خود، يعنی «خودآگاهی» است، و نه آنکه کس ديگری برای ما فکر کند (10).
با اينکه ديگری برای ما و بجای ما بيانديشر نه می توان به آزادی رسيد، و نه به عدالت.
مسأله این نيست که ما نبايد ايدئولوژی خود را داشته باشيم، چه ليبراليسم باشد يا هرچيز ديگر. مسأله وقتی شروع می شود که فکر کنيم ما بايد بجای چالش ديگران برای انديشيدن و خود انديشی، يعنی آنچه معنی واقعی روشنگری بوده است، بجای آنها بيانديشيم ـ نظير سکولاريسم کمونيستی و فاشيستی. درست است که يک فرد ممکن است در انديشهء خود به اين نتيجه برسد که فلان نظريه را در سياست يا در کيهان شناسی بپذيرد اما اين موضوع با اينکه اين تصميم برای وی گرفته شود خيلی فرق دارد.
در جوامع اروپايی در واقع کسی به مردم ليبراليسم يا غيرمذهبی بودن را تحميل نکرده است و به همين دليل هم هنوز اکثريت مردم مذهبی هستند اما اين مذهبی بودن با مذهبی بودن قرون وسطی فرق دارد چرا که خود فرد است که تصميم گرفته است از سکولاريسم هواداری کند حتی اگر کاتوليک باشد.
به امید جمهوری آینده نگر دموکراتیک و سکولار در ایران،
سام قندچی، ناشر و سردبیر ایرانسکوپ
شانزدهم مهر ماه 1389 ـ Oct 8, 2010
پانويس ها:
1. http://www.ghandchi.com/340-Utopianism.htm
2. The End of Ideology, Daniel Bell
3. The Open Society and its Enemies, Karl Popper
4. http://www.ghandchi.com/303-Socialism.htm
5. http://www.ghandchi.com/301-Pluralism.htm
6. http://www.ghandchi.com/299-Marxism.htm
7. http://www.ghandchi.com/397-Descartes.htm
8. http://www.ghandchi.com/359-Modernism.htm
9. http://www.youtube.com/user/iranscope?feature=mhum#p/f/0/bWCF4VbGmJY
10. http://www.ghandchi.com/449-Enlightenment.htm
* برای کتاب ناتمام پلوراليسم و سکولاريسم به لينک زير مراچعه کنيد
http://www.ghandchi.com/639-WhySecularismFailedEng.htm
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|