بازگشت به خانه

دوشنبه 1 آذر آبان  1389 ـ  22 نوامبر 2010

 

اختراع حقوق بشر

نگاهی به کتاب لين هانت، تاريخنگار آمريکايی*

مسـعود فاضلی**

به هنگام بحث از حقوق بشر معمولاً از سه اعلاميهء مهم سخن به ميان می‌آيد: اعلاميهء استقلال آمريکا (1776)، اعلاميهء حقوق بشر و شهروندان در انقلاب کبير فرانسه (1789)، و اعلاميهء جهانی حقوق بشر مصوبهء سازمان ملل متحد (1948).

پيش از اعلاميهء استقلال آمريکا البته منشورهای ديگری نوشته شده بودند که، از جمله لايحهء حقوق 1689 در انگلستان، از حقوق اتباع و شهروندان سخن گفته بودند. اما آنچه سه اعلاميهء مورد نظر ما را متمايز می‌کند تأکيد آنها بر «طبيعي» بودن اين حقوق، «تسـاوي»ی ذاتی انسانها، و «جهانشـمولي» اين حقوق است؛ ضمن اينکه بايد به ياد داشت که نويسندگان اين سه منشور مهم، متأثر از شرايط و محدوديت‌های تاريخی خود، زنان و اقشار ديگری از جامعه (مانند اقليت‌های مذهبی و نژادي) را برخوردار از اين حقوق نمی‌دانستند. توماس جفرسون، نويسندهء اعلاميهء استقلال آمريکا، که جسورانه اعلام می‌دارد که اين نکته‌ای بديهی است که انسانها برابر آفريده شده اند، خود صاحب برده بود و طبعاً در آن مقطع زمانی تصور نمی‌کرد بردگان دارای حقوق برابرند. آزادی بردگان در آمريکا در سال 1865 متحقق گرديد. جالب است که در آغاز، ديوان عالی کشور آمريکا برآن بود که حتی بردگان آزادشده از حقوق شهروندی برخوردار نيستند. فقط با افزودن تبصرهء چهاردهم به قانون اساسی آمريکا در سال 1868 بردگان سابق به عنوان شهروند به رسميت شناخته شدند. اما عليرغم اين محدوديت‌ها، پذيرش حقوق بشر و تساوی انسانها راه را برای اعادهء حقوق تمامی‌اعضای جامعه هموار ساخت.

 

تاريخيت حقوق

بايد دو نکته را در آغاز متذکر شويم. نخست اينکه نويسندگان اين اعلاميه‌ها آگاه بودند که طی تاريخ اين حقوق به هيچ وجه «طبيعي» و «جهاني» نبوده اند. اين نويسندگان در واقع معتقد بودند که اين حقوق بايد طبيعی و جهانی تلقی شوند. اين يک قضاوت اخلاقی (و نه ناشی از مشاهدهء تاريخي) است.

انسان ها، بنا به عقيدهء اين پيشاهنگان، حقوق خود را از شاه يا کليسا اخذ نمی‌کنند. آنها با اين حقوق به دنيا می‌آيند. اما طی تاريخ قدرتمندان اين حقوق را نقض کرده اند. بنابراين، لوئی شانزدهم با امضای اعلاميهء حقوق بشر هيچ حق جديدی به شهروندان فرانسه نداد؛ او صرفاً پذيرفت که تا کنون اين حقوق نقض می‌شده اند. دوم اينکه، لين‌هانت نويسندهء کتاب «اختراع حقوق بشر» خود ضمن پذيرش اين نکته که حقوق را قدرتمندان به شهروندان نداده اند، اين حقوق را «تاريخی» می‌داند. دقيقاً به اين دليل است که عنوان کتاب «کشف حقوق بشر» نيست. انسان ها در قرن هجدهم اين حقوق به ظاهر «طبيعي» را کشف نمی‌کنند. اين حقوق «تاريخی» اند، به اين معنی که در زمان مشخصی در تاريخ اروپا توسط افراد معينی «اختراع» يا «ابداع» می‌شوند.

اما چه تحول اجتماعی اقتصادی مهمی در قرن هجدهم رخ می‌دهد که حقوق بشر را ميسر می‌سازد؟ لين هانت به اين ريشه‌يابی تاريخی، اجتماعی، و اقتصادی توجه چندانی نمی‌کند. او می‌گويد که غالباً رشد سرمايه داری و طبقهء متوسط، پديداری «عرصهء عمومی» (public sphere)، ظهور خانوادهء هسته‌ای، و شکل‌گيری «ملت» مدرن، عوامل اصلی اين تحول تلقی شده اند. لين هانت در جستجوی دلايل اين تحول نيست. او در اين کتاب می‌خواهد توضيح دهد که اين چشم‌انداز جديد دقيقاً از چه ماهيتی برخوردار بوده است.

 

بلوغ و وابستگی

بدين جهت، کتاب لين هانت در واقع تاريخ عقايد روشنگری است، نه تاريخ اقتصادی اجتماعی روشنگری. لين هانت به نقل از کانت می‌گويد که روشنگری آغاز دوران بلوغ بشر است؛ دورانی که بشر بدون دستورات مقامات، و براساس استقلال فکری خود، تصميم می‌گيرد. تقدس حقوق بشر يک تقدس زمينی و غيرالهی است. البته اين حقوق با برداشت مذهبی نويسندگان اين اعلاميه‌ها سازگارند، اما مشروعيت خود را از اصول الهی اخذ نمی‌کنند.

آنچه دربارهء اين حقوق بنيادی است تأکيد آنها بر استقلال فرد است: انسانها آزادند و قادرند خوب و بد را تميز دهند. «قرارداد اجتماعی» محصول اجماع اين افراد مستقل است. اين افراد دانش و حقوق خود را از قرارداد اجتماعی کسب نمی‌کنند. بدين سان، واضعان حقوق بشر برداشتی عميقاً فردگرايانه از تاريخ داشته اند.

لين هانت می‌گويد اين «اختراع فرديت» در قرن هجدهم بنياد حقوق بشر است. زنان، کودکان، مستخدمان، و ديوانگان به اين دليل دارای حقوق برابر نيستند که به اعتقاد غالب انديشمندان آن دوران، قادر به قضاوت اخلاقی مستقل نيستند. وابستگی نافی حقوق است.

 

فرديت و همبستگی مدرن

فردگرايی قرن هجدهم بر دو اصل مهم استوار است: نخست اينکه افراد جدا و مستقل هستند. حتی بدن انسان دارای استقلال و تقدس زمينی است. دقيقاً به همين دليل است که در اين قرن کتابهای متعددی در نقد شکنجه نوشته می‌شود.

«از آنجا که درد و بدن اکنون خود به فرد، نه به جامعه، تعلق داشتند، ديگر نمی‌شد فرد را فدای خير اجتماعی يا اهداف متعالی مذهبی ساخت . . . بهترين ضامن خير اجتماعی همانا احترام به فرد است.» (ص 97)

اما استقلال فردی به تنهايی همبستگی اجتماعی نمی‌آفريند. اين ما را به اصل دوم می‌رساند: افراد بايد دارای سمپاتی و تفاهم باشند تا بتوانند به حقوق يکديگر احترام بگذارند. تساوی مستلزم حس سنخيت و همنوعی است. پس بايد پذيرفته شود که اين افراد، ضمن استقلال، اساساً مشابه‌اند. به عبارت ديگر، فردگرايی به معنی نفی همبستگی نيست: برعکس، فردگرايی برای نخستين بار دو اصل آزادی و همبستگی را ادغام می‌سازد. اين همبستگی مدرن در واقع همبستگی آگاه و آزاد افراد مستقل است.

جدايی فيزيکی افراد يکی از مشاهدات جالب لين هانت دربارهء اين دوره است. در قرن هجدهم پذيرفته می‌شود که افراد بايد در تخت‌خواب‌های جدا بخوابند؛ افراد بايد از بشقاب خود غذا بخورند، و افراد بايد در تئاتر و کنسرت در آرامش و انزوای فردی خود از نمايش و موسيقی لذت برند و حتي‌الامکان از ابراز احساسات دست‌جمعی خودداری کنند.

 

شکنجه

گفته شد که رد شکنجه بی ارتباط به اين برداشت از احترام به حريم فيزيکی افراد نيست. متفکرانی مانند منتسکيو و سپس ولتر شکنجه را تقبيح می‌کنند. اما شايد مهمترين اثری که در اين دوره دربارهء شکنجه نوشته می‌شود به چزاره باکاريا (Cesare Beccaria وفات 1794) تعلق دارد. باکاريا در جوانی جزوه ای تحت عنوان «رساله ای دربارهء جنايت و تنبيه» می‌نويسد. باکاريا از نخستين نويسندگانی است که حتی مجازات اعدام را محکوم می‌کند؛ گرچه انقلاب فرانسه ضمن ممنوع اعلام داشتن شکنجه، مجازات اعدام را منسوخ نمی‌سازد. البته ديگر کفر و جادو مشمول مجازات اعدام نبودند. علاوه براين، انقلابيان تصميم گرفتند که از گيوتين (که درد کمتری بر محکوم وارد می‌کرد) استفاده کنند.

به هرتقدير، از نيمهء دوم قرن هجدهم شکنجه به تدريج در چندين کشور اروپايی (پروس، سوئد، و فرانسه) غيرقانونی اعلام می‌شود. انگلستان از زمان منشور ماگناکارتا (قرن سيزدهم) شکنجه را محدود ساخت. اما در انگلستان نيز شکنجه نهايتاً در قرن هجدهم به طور کلی غيرقانونی اعلام گرديد. بنيامين راش (Benjamin Rush)، يکی از پيشاهنگان رفورم قضايی، در سال 1787 می‌نويسد که هدف اصلی مجازات بايد احيای فرد خاطی، و نه صرفاً انتقام جويی و شرمنده ساختن محکوم باشد. مهمتر اينکه اگر ما هيچگونه سمپاتی عاطفی به فرد خاطی نداشته باشيم، نهايتاً حس سمپاتی را عموماً از دست خواهيم داد.

 

نقش ادبيات و هنر طبقهء متوسط

در اينجا بار ديگر مشاهده می‌کنيم که جدايی و تقدس حريم فردی و حس تفاهم به هيچ وجه تناقضی با يکديگر ندارند. هانت می‌گويد که اين حس تفاهم با هنر و ادبيات قرن هجدهم تقويت گرديد. اهميت اين تحولات ادبی و هنری در اين بود که برای نخستين بار افراد طبقهء متوسط شهری موضوع نقاشی و داستان بودند. پس از رنسانس، نقاشان که در گذشته چهره‌های قديسان مذهبی و صحنه‌های حماسی سلحشوران و شاهان را ترسيم می‌کردند به چهره‌های انسانهای معمولی شهری رو آوردند. داستان نويسی، و به طور اخص رمان (نول)، رواج بسيار يافت. در داستان نويسی نيز خوانندگان با شخصيت‌هايی روبرو شدند که از نظر منزلت اجتماعی با آنها همرديف بودند.

«در نتيجه آنها توانستند سايرين را، که شخصاً نمی‌شناختند، به مثابه افرادی شبيه به خود، و با احساسات درونی مشابه، بپذيرند. بدون اين روند يادگيری، «برابري» معنی ژرفی نداشت و نمی‌توانست هيچ پيامد اجتماعی مهمی‌داشته باشد. برابری روح در بهشت با حقوق برابر در اين عرصهء زمينی فرق دارد. پيش از قرن هجدهم، مسيحی‌ها اولی را پذيرفته بودند بی آنکه دومی‌را بپذيرند.» (ص 40)

جالب است که در برخی از پرفروش‌ترين داستانها، مانند داستان «ژولي» نوشتهء ژان ژاک روسو، و داستانهای «پاملا» و «کلاريسا» نوشتهء ساموئل ريچاردسون، قهرمانهای اصلی همه زن بودند. تصادفی نيست که بسياری از مقامات کليسا اين داستانها را غيراخلاقی بدآموز خواندند، زيرا اين داستانها به زعم مقامات کليسا به مبانی اخلاقی جامعه توجهی مبذول نمی‌داشتند و برعکس اميال شهوانی را تقويت می‌کردند.

گفته شد که در برخی از معروفترين داستانهای اين قرن شخصيت‌های اصلی زن بودند. منزلت اجتماعی زنان مرتب متحول می‌شد. زنان از حق وراثت، مالکيت، و طلاق برخوردار شدند. اما بايد به خاطر داشت که زنان در هيچ جامعه ای تا آغاز قرن بيستم حق رأی نداشتند. (زنان در آمريکا، انگستان، و فرانسه به ترتيب در سالهای 1920، 1928، و 1944 حق رأی کسب کردند.) در قرن هجدهم زنان حقوق مدنی (حقوق انفعالی و خصوصی مانند حق مالکيت) به دست آوردند، اما کماکان از حقوق فعال سياسی مانند حق رأی محروم بودند. از نظر سياسی، واژهء «مردم» مترادف با واژهء «مردان» بود.

 

نه طبقه ـ نه وابستگی خونی بلکه فضيلت فردی

عليرغم تمام اين محدوديت‌ها، تأکيد بر حقوق، نه وظايف، تحولی انقلابی بود. حکومت اکنون مشروعيت خود را از مردم و احترام به حقوق شهروندان اخذ می‌کرد. منتسکيو اعلام داشت که ديگر خاستگاه اجتماعی طبقاتی ملاک نيست، زيرا افراد اکنون براساس ويژگی‌های فردی خود مورد قضاوت قرار می‌گرفتند. «فضيلت فردي» جايگزين «منزلت موروثي» گرديد. اما اين دگرگونی در روندی تدريجی، همراه با عقب نشينی‌های موقت، تبلور يافت. در برخی از ايالت های آمريکا فقط مردان سفيد، پروتستان، و صاحب دارايی می‌توانستند از حقوق سياسی برخوردار شوند. در فرانسه برعکس حق رأی فقط به کاتوليکها تعلق داشت و پروتستانها محروم از آن بودند. در هر دو جامعه، به مرور حقوق سياسی اقليت‌های مذهبی (از جمله يهوديان) به رسميت شناخته شد.

اما اين تحول در چندين مرحله متحقق شد. به عنوان مثال، در فرانسه پروتستانها نخست حق يافتند که مذهب خود را حفظ کنند بی آنکه در ملاء عام تظاهر به پروتستان بودن کنند، و سپس توانستند در انظار عمومی‌نيز مناسک مذهبی خود را انجام دهند. تحمل يک گروه در مقام شهروند درجهء دوم به معنای پذيرش آنها به مثابه شهروند برابر نيست. حقوق گروهی و حقوق فردی به دو مقولهء متفاوت تعلق دارند. بسياری از امپراتوری‌ها (از جمله امپراتوری کوتاه ناپلئون) به حقوق اقليت‌های قومی مذهبی به مثابه شهروند طبقهء دوم احترام می‌گذاشتند بی آنکه حقوق فردی را بپذيرند.

 

نفی حقوق «انتزاعی»

اما فردگرايی نظام جديد مورد استقبال همه قرار نگرفت. ادموند برک (Edmund Burke وفات 1797) در نقد انقلاب فرانسه نوشت «حقوق انتزاعی متافيزيکي» بی توجه به فرهنگ و سنت يک جامعه، تهی از کارکرد عملی بودند: چگونه می‌توان يک مشت ادعای تهی دربارهء حقوق «بشــر» را جانشين ترس از شاه، يا عشق به خدا ساخت؟ حکومت متکی بر حقوق انتزاعی فردی فاقد مشروعيت خواهد بود و بناگزير متوسل به ترور و خشونت خواهد شد.

در دههء نخست فرانسهء انقلابی اين حکم ادموند برک به گمان درست می‌آمد. سنت گرايان برآن بودند که تأکيد يکجانبه بر حقوق و اميال فردی، و ناديده انگاشتن وظايف و سنت‌ها، به زوال خواهد انجاميد.

اين تنش در فهم مفهوم «ملت» نيز تبلور يافت. هواداران حقوق بشر و مدرنيته ملت را پديده ای سياسی، داوطبانه، و مبتنی بر رأی آزاد شهروندان در قرارداد اجتماعی می‌دانستند. حال آنکه سنت‌گرايان ملت را گروهی قومی و متجانس می‌پنداشتند که به سنت و فرهنگ و زبان يگانه ای تعلق دارند. اين گروه دوم حقوق بشر را مقوله‌ای فراگير نمی‌دانستند و در عوض معتقد بودند قوام اجتماعی مسـتلزم حذف اقشار نامطلوب است. تصادفی نيست که در اين دوران، از جمله در آلمان، يهودی ستيزی مدرن پديدار می‌شود. البته تاريخ مشترکی که سنت‌گرايان برای ملل اروپايی آفريدند غالباً جعلی بود. واقعيت امر اين است که در قرن نوزدهم، غالب شهروندان ايتاليا و نيمی از شهروندان فرانسه به زبانهای ايتاليانيی و فرانسوی سخن نمی‌گفتند.

 

حقوق بشر هدف انتقاد چپ و راست مدرن

در قرن نوزدهم حقوق بشر هم از جانب راست و هم از جانب چپ مورد حمله قرار گرفت. تئوری‌های نژادپرستانهء قرن نوزدهم سعی کردند با بهره گيری از علم ثابت کنند که برخی از اقوام ذاتاً کهترند و قادر به پذيرش مبانی پيچيدهء تمدن اروپايی نيستند. جالب است که اين تئوری‌های نژادپرستانه غالباً با گسترش دموکراسی همراه بودند. بايد به خاطر داشت که در قرن هجدهم غالب متفکران، طبقهء کارگر را طبقه‌ای وابسته و فاقد استقلال رأی می‌دانستند.

در قرن نوزدهم، طبقهء کارگر در بيشتر جوامع اروپايی توانست به حقوق سياسی دست يابد. اکنون همهء «مردان سفيد اروپايي» دارای حقوق سياسی بودند، بنابراين سنت‌گرايان در اين مرحله زنان و مردان غيراروپايی را ذاتاً کهتر می‌دانستند. از نقطه نظر تئوری‌های نژادی، عقب افتادگی آفريقا و آسيا پديده ای کوتاه مدت نبود. آفريقايی ها و آسيايی‌ها کودکانی نبودند که بتوانند تحت سرپرستی اروپايی‌ها پس از مدتی به بلوغ فرهنگی نايل آيند. عقب‌افتادگی آنها محتوم و جاودانه تلقی می‌شد.

جالب اينکه در همين دوران، شونيست‌های اروپايی از ديدگاهی کاملاً متفاوت به يهوديان حمله کردند. اگر آفريقايی‌ها در واقع کودکان جاودانه و ناتوان از پذيرش مدرنيته بودند، يهودی‌ها تجسم بي‌ريشگی و مادي‌گرايی مدرن سرمايه داری به شمار می‌آمدند.

پس، از نگاه محافظه کاری مدرن، هر دو گروه با روح اروپايی ناسازگارند: آفريقايی‌ها فرهنگی عقب افتاده دارند که با سنت‌های ارزندهء اروپايی در تعارض است، و يهودی‌ها در بي‌ريشگی «جهان وطني» خود با سنت‌های اروپايی و اصولاً هرگونه احساس تعلق بيگانه اند.

در قرن نوزدهم حقوق بشر از جانب چپ نيز مورد انتقاد قرار گرفت. کارل مارکس اظهار داشت که حقوق بشر در واقع حق به نابرابری است: حقوق بشر بورژوايی در تحليل نهايی حق تجمع ثروت و استثمار کارگر است. اين حقوق فردگرايی بورژوايی را جاودانه تلقی می‌کنند. لين‌هانت اين انتقادات را الزاماً ناروا نمی‌داند. شکی نيست که پذيرش حقوق بشر از جانب قدرت‌های اروپايی و آمريکا مانع از استعمار و استثمار نگرديد. اما توده‌های استثمار شدهء اروپايی و مستعمرات همه حول همين حقوق بسيج شدند. گروههای چپ معتقدند که حقوق اقتصادی به هيچ وجه کم اهميت‌تر از حقوق سياسی شهروندان نيستند. اما اين تأکيد بر حقوق اقتصادی و همچنين حقوق کشورهای کوچک در برابر ابرقدرتها، و تلاش برای تعريف مجدد حقوق بشر، خود بخشی تفکيک ناپذير از مبارزه برای حقوق بشر است. اختراع يا ابداع حقوق بشر قطعاً يکی از بزرگ‌ترين دستاوردهای تاريخ است.

تاریخ انتشار: 8 دی 1387

 

* Lynn Hunt, Inventing Human Rights, Norton Press, 2008

** استاد دانشگاه هافسترا در نيويورک

http://www.nilgoon.org/archive/massoudfazeli/articles/massoud_fazeli_inventing_human_rights.html

 

بازگشت به خانه

 

محل اظهار نظر شما:

شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته

و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:

admin@newsecularism.com

newsecularism@gmail.com