|
دوشنبه 1 آذر آبان 1389 ـ 22 نوامبر 2010 |
لحظات تصمیم گیری آقای بوش
همنشین بهار
آقای جورج دبلیو بوش، پس از حدود دو سال کار روی کتاب خاطراتش Decision Points (لحظات تصمیم گیری)، آن را در 497 صفحه و 14 فصل، در نهم نوامبر 2010 انتشار داده است. اين کتاب با همکاری «کریستوفر میچل» Christopher Michel که سخنرانی هایش را یاداشت میکرده، نوشته شده، و بر خلاف کتاب خاطرات تونی بلر که با عکس زیاد همراه است، تنها عکس روی جلد را دارد.
سی و سومین رئیس جمهور آمریکا، هری ترومن Harry Truman دو جلد کتاب خاطرات دارد که نام یکی از آنها این است: "سال تصمیم ها" (Year of Decisions). به نظر میرسد که آقای بوش در انتخاب نام کتابش، Decision Points گوشهء چشمی به نامی که ترومن برای خاطراتش گذاشته، داشتهاست.
فصل اول به وقایع قابل توجه در زندگی شخصی، مثل تصمیم برای ترک نوشیدن مشروبات الکلی در سن 40 سالگی، احساس بوش نسبت به سقط جنین و اینکه در گذشته جنین سقط شده مادرش را دیده و متاثر شده است و... اختصاص یافته است.
فصل دوم دو دوره فرمانداری اش در تکزاس را در برمی گیرد و...
در فصول دیگر به حوادث گوناگون دوران ریاست جمهوری میپردازد.
قرار ملاقات ها، پیش و بعد از یازده سپتامبر، این ادعا که قصد داشته دیک چینی را کنار بگذارد تا نگویند همه چیز زیر سر او است و یکبار هم بر او غضب کرده چون تقاضای عفو یک مجرم را داشته است...
جنگ در افغانستان، التماس و عّز و چّز «الی ویزل»، بازماندهء «هولوکاست» برای برخورد نهایی با صدام (که روی تصمیم بوش برای آغاز عملیات تآثیر گذاشته است)، تلاش سفیر عربستان سعودی «بندر بن سلطان» برای آغاز جنگ در عراق، نقش «حسنی مبارک» در خطرناک جلوه دادن صدام و اینکه عراق دارای سلاح های کشتار جمعی خیلی خطرناک است و میخواهد علیه قوای نظامی آمریکا استفاده کند، دیدگاه «الگور» Al Gore و «جان کری» John Kerry که در سال 2002 به نوعی انجام عملیات علیه صدام را توصیه میکردند.
Al Gore said in 2002 that, "Iraq's search for weapons of mass destruction has proven impossible to completely deter and we should assume that it will continue for as long as Saddam is in power." The same year, Senator John Kerry said, "The threat of Saddam Hussein with weapons of mass destruction is real."
نامه ای که برای پدرش نوشته و بوش پدر وی را به استواری و عمل نهایی علیه صدام ترغیب کرده است...
"You are doing the right thing...you have done that which you had to do."
شروع جنگ در عراق، سقوط وال استریت، زندانیان گوانتاناما، پیدا نشدن سلاح های کشتار جمعی، اشاره به اشتباه در عراق و انحلال ارتش عراق، مسائل داخلی، بیمه های اجتماعی، مسئله مهاجرت، طوفان کاترینا، کمک به کشورهای در حال توسعه، تصمیم به اعزام نیروهای بیشتر به عراق در سال ۲۰۰۷، بحران مالی سال ۲۰۰۸ و...
جدا از خاطرات هری ترومن، «سایمن گرانت»، Simon Grant (هجدهمین رئیس جمهور آمریکا) هم خاطرات خودش را در ۱۸۸۵ منتشر نموده است. اما نه ترومن و نه سایمن گرانت، هیچکدام مثل کلینتون و بوش سر و صدا راه نیانداختند و قصد توجیه کارهای ناسنجیده خودشان را نداشتند و در مورد اثرشان بزرگنمایی نمیشد.
Terry Holt یکی از مشاورین و مریدان آقای بوش گفته است: وقتی شما کتاب پرزيدنت بوش را میخوانید میبینید ۸ سال بار تمام جهان لحظه لحظه بر دوش وی بوده است!
و برنارد شاو گفته است: وقتی کتاب خاطرات میخوانید یادتان باشد که حقیقت هرگز برای انتشار مناسب نیست. (آنچه میخوانید همه ماجرا و حقیقت ماجرا را در برندارد.)
"When you read a biography remember that the truth is never fit for publication."
بوش نیز، همانند تونی بلر، از آینده و تاریخ مدد گرفته تا بر درستی تصمیمات اش صّحه بگذارد!
در عين حال، انتشار کتاب بوش، چند روز بعد از انتخابات میاندوره ای کنگرهء آمریکا، معنای خاص خودش را دارد، بخصوص که اوباما با آثار ویرانگر میراث بوش (دخالت در عراق و افغانستان، رکود اقتصادی ای که از جنگ دوم به این سو سابقه ندارد و کسری بودجه عظیم) روبرو است.
با توجه به انتخابات میاندوره ای کنگرهء آمریکا که دموکرات ها تنها ۱۹۲ کرسی را کسب کردند اما جمهوری خواهان توانستند ۲۴۳ کرسی از ۴۳۵ کرسی مجلس نمایندگان را از آن خود کنند و در مجلس سنا نیز با کسب ۴۶ کرسی از ۱۰۰ کرسی موقعیت خود را بهبود بخشیدند ــ فرستادن بوش (در این ایام بخصوص) به صحنه و برسرزبان افتادن خاطرات وی و اینکه عذرخواهی برای رفتن به عراق معنی ندارد چون اساساً تصمیم درستی بوده است ـ بیارتباط با انتخابات ۲۰۱۲ و عزم جمهوریخواهان برای کنارزدن رقیب نیست.
باری، گرچه، به قول «جورج اورول»، «به هنگام فریب عالمگیر، گفتن حقیقت، کنشی انقلابی است»*، اما زیر سئوال بردن امثال بوش وقتی بیهوده نیست که پیشتر و بیشتر، با استبداد زیر پرده دین مرزبندی داشته باشیم. نمیشود با مرتجعین دینخو یا دینستیز، همکاسه بود و « لِوییاتان » های مستبد و خودخواه کاخ سفید را نشانه گرفت.
ضمناً هدف من دامن زدن به گرایشات کور و بی محتوای ضد آمریکائی نیست.
فراموش نکنیم آمریکا تنها در سخنگویان کاخ سفید و وزارت خارجه و امثال ولفو ویتس و آرمیتاژ و روپرت مُرداخ و جان بولتون و، سرمایه سالاران لاکهید مارتین و نورتروپ گرومن... خلاصه نمیشود.
طالبان نفت و دلار، ارزش ها و مردم خوب آمریکا را نمایندگی نمیکنند.
میبرزند ز مشرق شمع فلک زبانه
ای ساقی صبوحی در ده میشبانه
گر سنگ فتنه بارد فرق مَنش سپر کن
وَر تیر طعنه آید جانِ منش نشانه
«لِوییاتان» های خودخواه و بیمایه
توماس هابز (Thomas Hobbes)، فیلسوف انگلیسی و پایهگذار نظریهی دولت مدرن، که به فیزیک و ریاضیات هم علاقه داشت و با گالیله دوست بود، کتابی دارد به نام Leviathan « لِوییاتان » [۱] این کتاب در 1651 میلادی (یکی دو سال بعد از حمله شاه عباس دوّم پادشاه مست و منگ صفوی به قندهار)، منتشر شده و تاثیر بسیار مهمی در فلسفه غرب گذاشته است. لِوییاتان (לִוְיָתָן) اشاره به هیولا و غول عظیم الجثه ای است که از دریا سَرک میکِشد و مثل و مانند ندارد. این نام از باب چهل و یکم ایوّب، در تورات گرفته شدهاست. توماس هابز معتقد است که انسان با خشونت چفت است و دست از جنگ و ستیز برنمیدارد و، به همین دلیل، به آقابالاسری که به او امر و نهی کند (به لِوییاتان) نیاز دارد و، برای پایان دادن به جنگ و خشونت، چارهء کار این است که به «دولت قدرتمند» تن دهد و الزاماتش را بپذیرد.
به قول فارابی در «السیاسه المدنیه» (سیاست شهری): برای اینکه جنگ و ستیز از میان برداشته شود و هر عضوی وظیفهء خود را انجام دهد، همه باید تابع یک رهبر و فرمانده باشند و آن فرمانده نیز حکیم و دانا و متصف به اخلاق حمیده...
ولی شاهدیم که در عمل، این «نقظه خارج از خود»، توسط دجالان و جلادان، یعنی «لِوییاتان های مستبد و بیمایه»، اشغال شده و گرگ ها گرگتر شدهاند.
دوستان دیروز به زندان میافتند و شکنجه میشوند.
ویلیام گلدینگ (William Gerald Golding) در رمان «سالار مگس ها» (Lord of the Flies) که از جمله آثار برجسته كلاسیك جهان است و از آن دو فیلم سینمایی هم ساخته شده، ماجرای شگفت انگیز گروهی پسربچه را روایت میکند كه برای دور ماندن از خطرات جنگ...، عازم منطقه ای امن میشوند ولی سقوط ناگهانی هواپیما آنان را مجبور میکند در یک جزیره فرود آیند و آنجا (بدون مربی و پدر و مادر)، ساکن شوند.
اگرچه «سالار مگس ها»، شرایط اجتماعی و سیاسی زمان جنگ جهانی دوم را به تصویر میکشد، و مربوط به زمانی است که بریتانیا تحت حملات هوایی آلمان قرار داشت و بسیاری از مردم انگلیس مجبور به ترک وطن بودند اما، گویی آینه اوضاع و احوال ما است.
در آغاز بین بچه ها صلح و صفا حاکم است و همه چیز به خوبی و خوشی پیش میرود اما اندك اندک اندک اندک جمع گرگان میرسند! گرگ های درون، چنگ و دندان نشان میدهند و آن بهشت زمینی را به دوزخی از آتش و خون تبدیل میكنند. جای خرد و پاك اندیشی، زشتی و پلشتی مینشیند و دوستان دیروز به زندان میافتند و شکنجه میشوند...
چرا بچههای معصوم گرگ میشوند؟ در آن جزیره که تبعیضی وجود نداشت که عاملی برای گرگ شدن و مسخ شدن باشد.
انسان، گرگ انسان است.
در دنیایی به سر میبریم که این چشم، با آن چشم نیست و انسان، گرگ انسان است.
نه تنها «سیرن»های خوش آوا، افسون و فریب اند، که اورفئوس و «چنگ» اش[2] را نیز، مشتی دروغ (Body of Lies) میپندارند و زمین و زمان داد میزند به هیچ چیز و هیچکس نباید اعتماد کرد. (Trust No One, Deceive Everyone.)
پیلاتوس Plautus، توماس هابز، شوپنهاور و خیلیهای دیگر هم گفته اند: انسان گرگ انسان است (Homo homini lupus). و آنچه هم در اطراف خودمان و در جهان شاهدیم نیز، همین را میگوید. اما کودک پاک و معصومی که درون هرکدام ماست، نمیخواهد و نمیتواند بپذیرد انسان، گرگ انسان است. چون بیتجربه و بیآلایش است و سرد و گرم روزگار را نچشیده؟ نه! کودک پاک و معصوم درون ما فقط ساده و ذهنی است اما این سادگی از جنس بلاهت نیست.
اما اگر بپذیریم که انسان گرگ انسان است، ظاهراً پیچیده شده و به بلوغ رسیده ایم، در حالی که نگاهمان آرام آرام عوض شده، در آسمان پرستارهء آبی، جز سیاهچاله و ابرهای تیره و تار چیزی نمیبینیم، و یادمان میرود که پایان هر شب سیاهی سپید است، و سیاهچاله ها نیز انتهائی دارند. یادمان میرود که زیبایی و پاک سرشتی و انسانیت هم وجود دارد و واقعیاست. اگر بپذیریم انسان گرگ انسان است، در پوش واقع بینی، قیچ و لوچ شده، بر زبان و ذهن و قلممان، چنگ و دندان گرگ مینشیند و زهر میچکد.
و این ابتلاء کوچکی نیست و اگر موج اش ما را بگیرد تا مسخ نکند و زمینمان نزند، رها نخواهد کرد.
سخن از «انسان طبیعی ِ» ژان ژاک روسو نیست که، در آغوش طبیعت، در حالت ماقبل اجتماعی به سر میبُرد، سخن از انسان امروز است که بارها و بارها در خمیر مایهء جامعه ورآمده و تخمیر شده و حالا هوا برش داشته و تاقچه بالا گذاشته است.
سخن از انسان امروز، انسان به اصطلاح مدرن و پسامدرن، است که که از محیط جانورانهء «الحق لمن غلب» (حق با زور و سلطه است)، تأثیر پذیرفته و در روند تکامل تدریجی گرگ بودن قرار دارد و هر روز بد از بدتر میشود.
لحظات تصمیم گیری (Decision Points) آقای جورج دبلیو بوش هم، نشان میدهد که انسان گرگ انسان است (و توجه کنیم که بوش در اینجا یک فرد نیست، یک مسیر و آغاز است.)
دو جنگ خانمانسوز در افغانستان و عراق با شبه استدلال های بوش و بلر، و ازنار و پامنبریهای بیفرهنگ و حقیر، توجیه شد و شب و روز در گوش مردم خواندند: میخواهیم ریشهء تروریسم در افغانستان را درآوریم و سلاح های کشتار جمعی در عراق را نابود سازیم...
بعد هدف دیگری هم مطرح شد، واداشتن رژیم سیاسی به تغییر و صدور دموکراسی. انگار دموکراسی یک کالا است که بتوان صادر کرد!
آقای بوش، همانند کسانیکه حواله به تاریخ فردا میدهند و میفرمایند تاریخ فردا به حقانیت ما گواهی خواهد داد (That’s a decision point only history will reach)، حال را سر میبُرد.
دفاع از دخالتی که به کشت و کشتار در عراق انجامیده، توهین به افکار عمومی جهان و همهء کسانی است که پیشتر هم به آنان دروغ گفته شدهاست.
نمونهء ایتالیا را نمیتوان تعمیم داد.
بعد از جنگ جهانی دوم، در میان امریکاییها این دیدگاه که کشورهای آزاد باید رژیم های دموکراتیک داشته باشند تا رژیم هایی نوکرصفت، بیشتر از انگلیسی ها جا افتاده بود. برخلاف انگلستان که هنوز کبکش خروس میخواند و یک امپراتوری جهانی بود و با رفتاری که نسبت به مستعمراتش انجام میداد شناخته میشد ــ آمریکا وعده میداد هژمونی در حال شکل گیری اش را بر اساس همکاری و ساخت کشوری دموکراتیک بنا میکند و صادر کردن دموکراسی، به قانون عمومی امریکا در سیاست خارجی، راه مییابد.
تونی اسمیت (Tony Smith) در کتاب "ماموریت آمریکا" (America's Mission) و مايکل کاکس (Michael Cox) در کتاب ”ترویج دموکراسی امریکایی" (American Democracy Promotion) ــ رؤیای امریکایی صدور دموکراسی را به رُخ میکشند.
بسیار خوب، صادر کردن دموکراسی، رؤیایی امریکایی است و این رؤیا را آمریکایی ها برای مردم اروپا به ارمغان آوردند اما تجربهء اروپا و آنچه برای مثال در ایتالیا پیش آمد همه جا روی نمیدهد.
دولت ایتالیا تا هشتم سپتامبر ۱۹۴۳ کنار آلمان نازی بود.
«مقاومت ایتالیا»، که علیه فاشیسم مبارزه میکرد، مردم اين کشور را از رویارویی با متفقین برحذر داشت و تبلیغ کرد در شرایط کنونی آمریکا نه اشغالگری خونریز و طماع، بلکه متحد ما است. برای همین، وقتی در تابستان ۱۹۴۴ و بهار ۱۹۴۵، نیروهای متفقین به کشورشان آمدند، خوشحال شدند؛ خوشحال شدند که فاشیسم قلم پایش شکست.
در ایتالیا کسی به سوی آمریکایی ها شلیک نکرد. در آلمان و ژاپن هم گرچه از متفقین استقبال گرمی نشد اما مردم با آنها درنیافتادند.
در هر سه کشور حکومت زیر و رو شد. اشغالگران جدید هم آنچنان جاخوش نکردند. (از جای پا و پایگاه های نطامی که بگذریم)، ارتش آمریکا جُل و پلاس خودش را جمع کرد و رفت. اما آنچه در عراق روی داد با نمونه ایتالیا از بنیاد متفاوت است.
دموکراسی خربزه و خیار نیست که صادر شود
آقای بوش تلاش جانفرسای آمریکا را برای تحقق دموکراسی در جهان، (از گذشته تا کنون)، به رُخ میکشد و از مداخلهء نظامی در عراق دفاع میکند.
اما حمایت از حکومت های دیکتاتوری (همانند آنچه در امریکای لاتین در طول سال های حضور هنری کیسینجر رخ داد) و دسیسه چینی علیه حکومت های مردمی، چه ربطی به دموکراسی دارد؟
آیا تلاش جانفرسای آمریکا برای تحقق دموکراسی در جهان، نمونه های زیر را هم در بر میگیرد: ایران (۱۹۵۳)، گواتمالا (۱۹۵۴)، اندونزی (۱۹۵۵)، برزیل (۱۹۶۰)، شیلی (۱۹۷۳)، نیکاراگوئه (دهه 1980)، و...
مگر «اعلامیهء استقلال آمریکا»، که ۲۳۴ سال پیش تنظیم شده، بر حق آزادی ابناء بشر برای دنبال کردن خوشبختی، بر حق مردم در تعیین سرنوشت خود و سلب ناپذیری حقوقی همچون آزادی و حیات و شادی، تاکید نمیکند؟
مگر به صراحت نمیگوید: هرگاه دولتی کوتاهی کرد، مردم حق دارند آن را براندازند و دولت جدیدی شكل دهند كه از امنیت و شادی آن ها حفاظت كند؟ مگر برحق فردی حفظ سلاح آنشین پا نمیفشارد تا صاحبان قدرت حواس شان باشد؟
پس حمله و تجاوز به ملت های دیگر از کدام میثاق و سند افتخارآمیز ایالات متحده درمیآید؟
اگر در ایالات متحده یکی از بهترین دموکراسی های لیبرال جهان مستقر است (که هست)، چرا باید به ستم و تجاوز آلوده شود تا مرتجعین با هیستری ضدآمریکایی بتوانند پی را کور کنند و مردم را بفریبند؟
آیا نقض حقوق بشر، حمله به جمعیت غیرنظامی و حتی شکنجه، (چون خارج از آمریکا به وقوع میپیوندد)، موجّه و مقبول است و اهمیت چندانی ندارد؟
م مداخلهء نظامی خشت بر دریا زدن است و نمونه های زیر نشان میدهد آمریکا از این طریق به جایی نرسیدهاست: پاناما (۱۹۳۶-۱۹۰۳)، نیکاراگوئه (۱۹۳۳-۱۹۰۹)، هائیتی (۱۹۳۴-۱۹۱۵)، جمهوری دومینیکن (۱۹۲۴-۱۹۱۶) و کوبا (۱۹۲۲-۱۹۱۷، ۱۹۰۹-۱۹۰۶، ۱۹۰۲-۱۸۹۸) ه
آیا حضور گستردهء نظامیان ایالات متحده در کرهء جنوبی به نتیجه دلخواه رسید؟ در ویتنام جنوبی و کامبوج، امریکا حتی نتوانست از طریق حکومت های دست نشانده اش عصیان به حق کمونیست ها را دفع کند و جز بدنامی و پلیدی اثری بر جای نگذاشت.
در هائیتی هم تلاش آمریکا (بعد از جنگ سرد) به جایی نرسید. تنها در پاناما (۱۹۸۹) و گرانادا (۱۹۸۳)، بعد از جنگ جهانی دوم، پیشرف تهایی حاصل شد. (بگذریم که این نظر را فرهنگورزان پانامایی نمیپذیرند. از کسانیکه با "مانوئل نوریگا" مخالف بودند هم شنیدم که حملهء ایالات متحده به پاناما در ۱۹۸۹ میلادی، برخلاف اسمی که بوش پدر (جرج واکر بوش) بر آن گذاشت (عملیات هدف مشروع Operation Just Cause)، مشروعیت نداشت و دست داشتن مانوئل نوریگا، رئیس جمهور پاناما، در قاچاق مواد مخدر یا دفاع از دموکراسی و حقوق بشر صرفاً بهانه برای دخالت آمریکا در پاناما، ایجاد تغيیرات دلخواه در ارتش، و چیره شدن بر کانال پاناما بود.
در پاناما، کمتر کسی به جنگ افروزی آمریکا فحش نمیدهد. بارها و بارها در پاناماسیتی، در بوکهتو، جاکوئه، رمدیوس، کولون، و بوکاس... پای صحبت مردم مُسنی که گذشته را بیاد داشتند نشستم. بیشتر شان بد و بیراه میگفتند.
مداخلهء نظامی ایالات متحده در بوسنی و کوزوو، با اینکه ناتو هم کمک کارش بود، دموکراسی به ارمغان نیاورد.
حالا آیا عراق و افغانستان، که بیشتر مردم به آمریکا به چشم اشغالگر و متجاوز نگاه میکنند، نتیجه بهتری خواهد داد؟
آیا در این دو کشور ِ بوش گزیده و جنگ زده، «جنگ همه علیه همه» را به وضوح نمیبینیم؟ سنت گرائی مبتذل در حال رشد است یا اندیشه های مدرن؟
بوش و پادوهایش خیال میکنند دموکراسی خربزه و خیار است و میشود با کامیون و کشتی... جا به جا نمود.
جنگ برای ترویج صلح؟ خشونت برای حفظ دموکراسی؟!
آقای بوش مدعی است که هدف از رفتن به عراق و افغانستان صلح و دموکراسی است.
جنگ برای ترویج صلح؟!
خشونت برای حفظ دموکراسی؟!
این دیگر از آن حرفها است..
نیاز به توضیح ندارد که گرچه صدام حسین، مصدق و آلنده و لومومبا نبود (جنگخو و دیکتاتور بود)، اما سیاست دولت آمریکا در عراق، دنبالهء همان سیاستی است که مصدق را بر انداخت، لومومبا را کشت و آلنده را ساقط کرد.
همه پژوهشگران میدانند (نگویند هم، میدانند) که حمله به عراق، در راستای «برنامهء آمریکای قرن جدید» [The Project for the New American Century (PNAC)] قرار داشت و برخلاف سخنان بوش، پیش از ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ برنامهریزی شده بود.
بوش و بلر و ازنار، همه و همه، از آغاز میدانستند اسلحه کشتار جمعی در عراق، بهانه است.
آقای جورج بوش که مثل کالیگولا (Caligula)، امپراتور خودخواه روم باستان، به خودش دستهگل میدهد و خیلی ازخودراضی است، در کتابش با طرح اطلاعات سوخته و قبلاً افشا شده، به روش های ظالمانهء شکنجه اشاره میکند اما به جای محکوم کردن، آزار زندانیان و شکنجه با آب (خفه کردن مصنوعی يا Waterboarding) را که در جنگ ویتنام هم بازجویان آمریکایی به کار بردند، توجیه کرده، بدان لباس قانون و اخلاق میپوشد.
عجبا که برخی مریدان بوش حمایت وی را از شکنجه زندانیان با آب، با اشاره به داستانی در مورد سقراط، به فلسفه و حکمت ربط دادهاند! جوانی از سقراط خواست معلم او باشد.سقراط سر او را در آب فرو برد. وقتی که دست خود را بر داشت تا جوان نفس بکشد، سقراط پرسید: چه میخواهی؟ جوان گفت: هـوا. هـوا میخواهم. سقراط گفت: هر وقت که نیاز به دانش را به قدر نیاز به هوا احساس کردی، آن را به دست خواهی آورد .
Socrates responded by plunging the student’s head underwater and telling him he will learn once his desire for knowledge is as great as his desire to breathe.
حالا این داستان چه ربطی با شکنجه زندانیان دارد، خدا میداند!
از سرگرم کردن پنتاگون با طرح حملهء نظامی به ایران، تعریف و تمجید از تونی بلر ـ که در کتاب خاطرات آقای بوش «وینستون چرچیل مدرن» نام گرفته ـ، ادعای زاویه داشتن با دیکچینی و از تناقضها در موضوع حمله به عراق، که صحنه گردانان واقعی اش شرکت های چند ملیتی و طالبان نفت و دلار، لاکهید مارتین و نورتروپ گرومن و الی لیلی، و مونسانتو... بودند، میگذریم.
هیچکس نمیگوید ماست من ترش است
تعزیر با آب، پیشتر در اروپا، در دادگاه های تفتیش عقاید ایتالیا و اسپانیا رواج داشته و در فیلیپین و الجزایر و کامبوج و شیلی و آرژانتین هم بهکار رفته است. در قرن هفدهم تاجران هلندی (به خاطر رقابت با همکاران انگلیسیشان)، در هندوستان از آن استفاده کرده و بریتانیا (۱۹۳۰) و دولت اسرائیل (۱۹۷۰) آن را با اعراب تست فرمودهاند! يعنی آنچه را آقای بوش "تکنیک های پیشرفته بازجویی" (Enhanced interrogation techniques) میخواند، دولت آمریکا و اروپای نجیب و متمدن از گذشته های دور به کار گرفتهاست!
شیفتگان قدرت (تمامشان)، به سوژه (به زندانی) به چشم دشمن مینگرند و، با توجیهات ایدئولوژیک، خود را نه گرگ که چوپانانی مومن و پرهیزکار میبینند که به داد رَمه رسیدهاند! زندانی، دشمن طبقهء کارگر و انترناسیونالیسم پرولتری است؛ کافر و منافق و مرتد و ضد خدا و پیامبر است؛ ضد امنیت ملی و منویات ملوکانه است؛ خصم سازمان و تشکیلات و نفوذی حکومت است؛ بنیادگرا است، ضد مدنیت و دموکراسی است...
استدلال همه «لِوییاتان های مستبد و خودخواه»، از یک رنگ است. شکنجه میکنیم تا شکنجه از بین برود! هیچکس نمیگوید ماست من ترش است، توجیهکنندگان تیرباران کمونیست های دلیر در بیدادگاهای استالین، امثال «بریا» و قاتلین اسرای کاتین، نظایر ثابتی و حسینزاده و رسولی و شاهین، آخوندهای عمامه دار و بی عمامه در اوین، آنها که در مبارزه علیه حکومت دینی، به عملیات مهندسی و آزار اسیران خود کشیده شدند... و، بازجویان گوانتاناما و ابوغریب...همه و همه، قیافه حق به جانب میگیرند و آزار زندانیان را که از نظر آنان تروریست و کافر و خرابکار و بریده مزدور و نفوذی و ضد طبقه کارگر است، توجیه میکنند.
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار ازین بیابان وین راه بی نهایت
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشه ای برون آی، ای کوکب هدایت
خونه نشینی بیبی، از بیچادری است
بوش را منع نکنیم. همهء ما به نوعی بوش هستیم و وقتش که برسد همه چیز را زیر پا میگذاریم و توجیه میکنیم. گربه دستش به گوشت نمیرسد که میگوید «پوف»، وقتش که برسد دمار از روزگار همدیگر در میآوریم و همدیگر را میدریم.
وقتی قرار است یکی را از مابهتران زمین بزنند، نخستین کسانی که به روی وی تیغ میکشند دوستان دیروزند.
بوخارین و دوبچک و ایمره ناگی و مانس اشپربر و خلیل ملکی و ناصر زربخت و غلامحسین فروتن و مجید شریف واقفی و هدایت الله متین دفتری و امثال شعاعیان به کنار... در ماجرای کنار زدن آیه الله منتظری اولین کسانیکه به خانه اش ریختند و نوشتند اینجا لانه دوم جاسوسی آمریکا است، «آخوند ـ بازجو» های مرید وی بودند و جلوتر، فقیه عالیقدر... فقیه عالیقدر، از زبانشان نمیافتاد.
در نشستهای حزبی و سازمانی که «جبر جّو»، همه را به خوش رقصی وامی دارد و بر سر سوژه میریزد، در تقسیم ارث و میراث، در هر طلاق و جدایی (از همسر، دوست یا فعالیت سیاسی)، حتی وقتی در یک روز سرد بارانی همراه با دیگران، منتظر تاکسی هستیم، و تقلا میکنیم با بامبول و کلک و کنار زدن بقیه، خود را در تاکسی بچپانیم، حرکات و سکناتی ظاهر میشود که جنگ چالدران در برابرش هیچ است!
از جنگ های صلیبی، هلوکاست، کشتار کاتین، و از اسیرکشی سال 67 که (در صف قاتلان) کینه و پلیدی رویهم ریختند، حرف نمیزنم. صفحه گویای حوادث نشریات هم به کنار.
چرا وقتی میخوابیم، درها را قفل میکنیم؟
چرا مفتون قدرت و برتری و خودکامگی هستیم؟ چرا از کودکی سفارش شده ایم: مواظب خودت باش، حواست باشه کلاه سرت نزارند...
بللوُم اُمنیوم کُنترا اُمنِس [۳]
Bellum omnium contra omnes
به قول انال نتراک (Anaal Nathrakh)، که مضمون فوق را در ترانه جیغآلود و شلوغی خوانده است، سایه همدیگر را با تیر میزنیم، همه علیه همه جنگ میکنیم و تیغ میکشیم...
بللوُم اُم نییوم کُنترا اُمنِس / بللوُم اُم نییوم کُنترا اُمنِس/ بللوُم اُم نییوم کُنترا اُمنِس...
***
اگر انسان، گرگ انسان نیست اینگونه آرزوها چه معنا دارد:
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود بوسه است
و هر انسان برای هر انسان برادری است
روزی که دیگر درهای خانه مان را نمیبندیم
و قفل افسانه ایست.
بگذریم از هزاران اثر ادبی و هنری که در تمنای صلح و برادری پدید آمدهاند. بگذریم که نابرادری و نابرابری حرف اول را میزند و به همین دلیل در هر انقلاب واژه برادری و برابری مطرح میشود.
حق با کسی است که قدرت را در اختیار میگیرد؟
آقای بوش پیشتر از انتشار کتاب خاطراتش هم، با ژست های ویژه نشان میداد که حق با قدرت برتر است.
شب و روز میدیای خدمتگزار نظم نوین جهانی ساز میزنند و جار میزنند حق با زور و سلطه است. [۴]
چرا در حالی که از نظر تئوری پذیرفته شده که حق با انسان است و قدرت باید برآمده از اراده و اختیار انسان باشد اما، در عمل، حق با کسی است که قدرت را در اختیار میگیرد حتی اگر ناحق باشد؟
از قدیم و ندیم همین جور بوده، افلاطون حق را به زمامداران میدهد و بیهقی از کسانی که در نظر او به سلطان وقت خیانت میورزند، به درشتی یاد میکند.
استدلال بیهقی دقیقاً مبتنی بر اصل «الحق لمن غلب» است، چه البتکین و سبکتکین که بر خداوندان خود عصیان کرده بودند چون فاتح شده بودند به نظر او حق داشتند. ولی هارون خوارزمشاه و طغرل سلجوقی چون نابود میشوند، به زعم او خائناند.
غزالی هم در احیاء العلوم به سلطه و زور حق میدهد. حق با کسی است که پیروز شده است، قضاوت و حاکمیت نیز با او است و ما هم با او هستیم.
الحق لمن غلب - الحکم لمن غلب، نحن مع من غلب. (غزالی،۰۲، 130)
امام شافعی معتقد است قیام در برابر خلیفه وقت جایز نیست و قتل شورش کننده واجب است، اما اگر فرد شورش کننده بر حاکم وقت پیروز شود و حاکمیت را بدست آورد، او مصداق اولوالامر و ولایتش مشروع است.
هر که خر شد پالونش و هر که در شد دالونش میشویم!
قاضی ابویعلی (متوفای ۴۵۸هـ.ق)، که در عصر خویش قاضی القضات بوده است، به زور مشروعیت میدهد و میگوید: کسی که بر مردم به وسیله شمشیر غلبه کند، به گونه ای که خلیفه مسلمانان گردد و امیرالمؤمنین نامیده شود، هرگز برای کسی که ایمان به خداوند و روز قیامت دارد، روا نیست که شب بخوابد و او را امام خویش نداند، چه وی خلیفه نیکوکاری باشد و چه فاسق [«من ولی الخلافه فاجتمع علیه الناس و رضوا به فهو خلیفه و من غلبهم بالسیف حتی صار خلیفه فهو خلیفه»] (احکام السلطانیه، ۲۳)
کسان دیگری از جمله ابن تیمیه، فضل الله روزبهان خنجی، ابن قدامه حنبلی (که در زمان خودشان مطرح بودند)، نیز احکام عصر شترچرانی را تکرار کردهاند.
«کسی از پیروز سئوال نمیکند»!
در نامه علی ابن ابی طالب به مالک اشتر آمده:«ولا تکوننَّ علیهم سبعاً ضاریاً تغتنم أکلهم...»
«مردم اگر هم کیش تو نیستند در آفرینش از یک گوهرند. چونان جانوری شکاری که خوردن شان را غنیمت شماری، درنده مباش».
اما در منطق ضد اخلاقی و پرسش ستیز مرتجعین مذهبی، انسان همدم همنوع خویش نیست، گرگ انسان است،
ا امثال صانعی و اردبیلی و موسوی تبریزی که در تئوری روی «الحق لمن غلب» خط میکشند و استدلال میکنند برخلاف علمای اهل تسنن، فقهای شیعه چنین اعتقادی ندارند ـ در دههء 60 عملاً از سلطه بر زندانیان، محق بودن خود و نظامی را که به خون پاک ترین جوانان ایران آلوده بود، نتیجه میگرفتند و به زبانی دیگر «الحق لمن غلب» را به رُخ میکشیدند. حق جز با شلاق بهدستان نبود.ه
اضدادشان نیز گفته اند «کسی از پیروز سئوال نمیکند»!
همهء کتاب های خاطرات به ویژه وقتی توسط سیاستمداران نوشته میشود، تا حدودی با توجیه عملکرد خودشان همراه است و صاحب خاطرات آگاهانه و ناآگاهانه میکوشد در برابر قضاوت آیندگان و تاریخ، سنگ بیاندازد و پیشدستی کند. در اینگونه خاطرات کمتر با گزارش صادقانه رویداها و تعلیل (تحلیل علت ها) ی آن روبرو هستیم.
رفتار و کردار بوش چه وقتی مشت بر روی میز میکوبید و داد و هوار راه میانداخت و چه زمانی که زیر میز و دور از نگاه جامعه با امثال دیکچینی نقشه میریخت و به حساب مردم آمریکا میگذاشت، تردید برمیدارد و آقای بوش در این کتاب به جای آنکه توضیح دهند چرا در افکار عمومی جهان نام ایالات متحده با جنگافروزی و توطئه آلوده شده، به توجیه عملکرد خود میپردازد.
اصلی ترین استدلال آقای بوش این است که اگر تصمیمات درست ایشان در مورد افغانستان و عراق و خاورمیانه و اروپا نبود، الآن دنیا وضع دیگری داشت! اما میتوان این سئوال را جور دیگری هم پرسید:
اگر این به اصطلاح تصمیمات داهیانه نبود، دنیا همین وضع کنونی را داشت؟
پاسخ ستمدیگان و فرهیختگان در آمریکا و همه جای جهان روشن است.
ــ مدعّیان صاحب اختیاری جهان که از پدیده جهانی شدن (Globalization) یکّه تاز شدن انحصارات، چاپیدن منابع رو زمینی و زیرزمینی کشورها، کار ارزان و، بازار آن ها را مّدنظر دارند،
ــ سردمداران موسّسه آمریکن اینترپرایز که به اتاق فکر نئومحافظه کاران آمریکاییN.C.T.T معروف است،
ــ دراکولای وحشی سرمایه، و غول های تسلیحاتی و شیمیایی... لاکهید مارتین و نورتروپ گرومن، الی لیلی، مونسانتو،... ، «لِوییاتان» های مستبد و خودخواه این دنیای گرگآلود و چرک آلود...و، امثال حسنی مبارک و بندربنسلطان، البته و صد البته به جنگ بی پایان...لبیک می گویند.
ای دریغا رهــزنان بنشسته اند
صد گــره زیر زبانــم بسته اند
این سـخن اشکسته میآید دلا
این سخن درّ است و غـیرت آسیا...
خیز تا بر کلک آن نقاش دست افشان كنیم...
در من ذرهای یأس حاکم نیست و میدانم ماه زیر ابر نمیماند و، زمستانیان هم نخواهند، بهار خواهد آمد... اما، این وارونهنمایی ها و بازی ها، غنچهء لبخند را بر لبان آدمی میپژمرَد و نشان میدهد که عملاً بر افکار عمومی جهان دشنه و کینه سوار است.
اما آیا برخلاف گذشته که اهل دانش و فضل و اصحاب قلم و هنر میتوانستند زندگی درونی فرهنگها را دگرگون سازند، حالا سازندگان بمب و هفتتیرکشها این حوزه را نگرفته و عالم و آدم را مَچَل نکردهاند؟
آیا همه چیز فسانه و بازی است؟ آیا آنچه حقیقت میخوانیم و در طول تاریخ چنین خوانده شده است متكی بر فرافكنی احوال و صفات خودمان بر جهان و موجودات جهان و لذا آفریده فكر و خیال و زبان خود ما است؟
آ آيا همهء ما حکم کودکی را داریم که سنگ ریزه ها را اینجا و آنجا میگذارد و تپه های شنی میسازد تا دوباره آنها را ویران كند؟ میسازیم و میپرستیم و میشکنیم؟
گاه فکر میکنم تنها نگاه پُرامید و زیباشناسانه به زندگی میتواند رنج و شکنج آنرا بکاهد. بارها از خود پرسیدهام چرا سقراط که معتقد بود همه چیز باید به داوری خرد سنجیده شود و چیستی آن معلوم گردد، به هنگام مردن گفت: زیستن یعنی زمانی دراز بیمار بودن؟
آیا باید جهان را چونان بازی هنرمندانه نگریست و زشتی ها و ناهماهنگی هایش را نیز بخشی از بازی فناناپذیر آن پنداشت، تا دردهایی که مثل خوره روح آدمی را میخورد، تحمل شود؟
شاید به هنر (و به نیایش و دیدار با خویشتن)، محتاجیم تا بتوانیم از پس رذالت ها و ستم ها، از پس اندیشه های پوچگرایانه و نیست انگارانه، و این هستی پرسش برانگیز هراس انگیز برآئیم و زندگی كنیم. زندگی کنیم و در برابر ارباب بیمروت دنیا بایستیم، دست نیاز جز به سوی آن بی نیاز دراز نکنیم، به احدالناسی امید و هراس نداشته باشیم و، سرزنش خارهای مغیلان را به هیچ انگاریم.
پانویس ها:
*In a time of universal deceit, telling the truth is a revolutionary act.
George Orwell
[1] « لِوییاتان» (Leviathan). کتاب «انجیل شیطانی» (The Satanic Bible) نوشتهء آنتوان لاوی (که به آن لِوییاتان هم نام نهاده اند)، و رمان لِوییاتان نوشته «پل استر»، با کتاب توماس هابز اشتباه نشود.
[۲] اورفئوس و «سیرن»ها: بر اساس یک داستان حماسی اساطیر یونان باستان، هنگامي كه رهپویان در پی گمشده خویش راهی دریا شدند و بر كشتی نشستند به ديار «سیرنها» (Σειρήν)، که ظاهر خوش خط و خالی داشتند و ادعا میکردند «دختران خدای دریا هستیم» ــ رسيدند. «سیرن ها»، پريان دريايي بد طینت و خوشصدايي بودند كه با آواز دلفريب خود، دل اهل کشتی را میربودند و پس از این دلربایی، به امواج ویرانگر دریا میکشیدند. در این راه هولناک و پُر وسوسه، همه غرق و نابود میشدند و، هيچ كشتي، توانايي عبور از قلمرو آنان را نداشت. چنگ نواز هنرمندی، که اسمش «اورفئوس» Ορφεύς بود بر آن شد جلوی فریب را بگیرد. آنچنان آوازي سر داد كه نواي فریبنده «سيرنها»، گم و گور شد...
[۳] اشارات مارکس و انگلس و نیچه، به «جنگ همه علیه همه»
توماس هابز در « لِوییاتان »، از «انسان گرگ انسان است» و «جنگ همه علیه همه»، بحث کرده است.
کارل مارکس در «مسئله یهود» (Zur Judenfrage ) و نیز در نامه ای که ۱۸ ژوئن ۱۸۶۲ برای انگلس نوشته، ضمن یادآوری آراء داروین به «جنگ همه علیه همه» (Bellum omnium contra omnes) اشاره میکند.
انگلس نیز، در نوامبر 1875 نامه ای برای «پیوتر لاوروویچ لاوروف» (Лавров, Пётр Лаврович) نوشته و، ضمن اشاره به تکامل انواع، در بند ششم نامه، گوشه ای به ایدهء توماس هابز (Bellum omnium contra omnes)، و جنگ همه علیه همه، میزند.
نیچه هم در کتاب Über Wahrheit und Lüge im außermoralischen Sinn به «انسان، گرگ انسان است»، میپردازد.
نامهء مارکس به انگلس:
I'm amused that Darwin, at whom I've been taking another look, should say that he also applies the 'Malthusian' theory to plants and animals, as though in Mr Malthus's case the whole thing didn't lie in its not being applied to plants and animals, but only - with its geometric progression - to humans as against plants and animals. It is remarkable how Darwin rediscovers, among the beasts and plants, the society of England with its division of labour, competition, opening up of new markets, 'inventions' and Malthusian 'struggle for existence'. It is Hobbes' bellum omnium contra omnes and is reminiscent of Hegel's Phenomenology, in which civil society figures as an 'intellectual animal kingdom', whereas, in Darwin, the animal kingdom figures as civil society.
[۴]مشخصات کتاب خاطرات بوش، "لحظات تصمیم گیری":
Decision Point
Publisher: Random House
Date: November 09, 2010
Edition: Illustrated
ISBN13: 9780307590619
ISBN: 0307590615
BINC: 3120240
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|