بازگشت به خانه

نوشته های هفتگی

الاهه بقراط

28 آبان 1389 ـ 19 نوامبر 2010

 

 

من به هر اندیشه‌ای احترام نمی‌گذارم!

الاهه بقراط

تأکید من بر سر «هر» است و تلاش می‌کنم توضیح دهم چرا بیان «احترام متقابل به اندیشه یکدیگر» یا «احترام به اندیشه دیگران» مبهم و کشدار است، مورد بدفهمی و از همین رو سوء استفاده قرار می‌گیرد و مهم‌تر از همه، ربطی به بردباری و تحمل دیگران (تولرانس) و هم چنین اندیشه دمکرات و آزادی‌خواه ندارد.

 

هر دو مار است

در طول صد سال گذشته، با باز شدن پای ایرانیان به غرب و راه یافتن دستاوردهای فکری و اجتماعی جهان مدرن به درون مرزهای ایران، به دلایل مختلف که برای یافتن‌شان باید به تاریخ و پژوهش‌هایی که در این زمینه انجام شده‌اند مراجعه نمود، همواره خطر دفرمه شدن و تحریف مفاهیم انتقالی آنها را تهدید می‌کرد. انتقال از نظر ترجمه زبانی که ناگزیر از آفریدن واژه‌های تازه‌ بود از یک سو و انتقال از نظر درک آن مفاهیم که چالش‌های تازه فکری را به ارمغان می‌آوردند از سوی دیگر، مهم‌ترین مشکلاتی بودند که جامعهِ در گورِ قرون نگاه داشته شدهِ ایران بر سر استفاده از دستاوردهای فرهنگی غرب با آن روبرو بود. و کیست که نداند روحانیت شیعه در این عقب‌ماندگی و در تشدید این مشکلات نقش ویژه بازی کرده و هنوز می‌کند. تنها یادآوری دو عرصه از پیشرفت‌های علمی کافیست تا خاطرات کسانی که هنوز عمرشان به آن دوران قد می‌دهد زنده شود و به یاد آورند «آخوندها» چگونه در برابر هر پیشرفتی در این دو عرصه غائله به راه می‌انداختند: پزشکی و بهداشت، و آموزش و پرورش. این هر دو در طول قرون در انحصار روحانیت و ملایان بود. هرگونه پیشرفت پزشکی و آموزشی دست آنها را از جیب مردم و مخاطبان پای منبر‌شان کوتاه می‌کرد. داستان واژه «مار» و شکل «مار» حکایتی گویا از ترفند آخوندها برای جلوگیری از گسترش آموزش و پرورش و با سواد شدن مردم است.

15 خرداد 1342 به مثابه نقطه عطف اعتراض روحانیت به حق رأی زنان، اصلاحات ارضی و برابری حقوقی پیروان ادیان مختلف به عنوان روشن‌ترین نمونه سنگ‌اندازی روحانیت شیعه در راه پیشرفت جامعه و بهره‌برداری آن از دستاوردهای جامعه بشری در تاریخ معاصر ایران ثبت شده است. جمهوری اسلامی برچنان بستری شکل گرفت و اگر این نظام نتوانست آرزوی خود را در بسیاری موارد جامه عمل بپوشاند تنها به این دلیل بود که جامعه ایران در طول دهه‌های پس از انقلاب مشروطه به حقوقی دست یافته بود که دیگر بازپس گرفتن بسیاری از آنها  امکان نداشت. تلاش کنونی جمهوری اسلامی که به ویژه در زمینه فرهنگی صورت می‌گیرد، خاکریز تازه‌ای در محدود کردن همان حقوق است. این که جمهوری اسلامی در این کار موفق نخواهد شد، موضوعی دیگر است. اما اینکه این تلاش مداوم در حال صورت گرفتن است و تأثیرات ویرانگر خود را بر جامعه و شهروندانش می‌نهد، واقعیتی است که نمی‌توان و نباید در برابر آن سکوت کرد. اندیشه‌ای که پشت این تهاجم فرهنگی علیه حقوق جامعه در زمینه آموزش و پرورش نهفته است، یکی از آنهایی است که نه تنها احترام‌پذیر نیست، بلکه باید با آن مبارزه نمود. این مبارزه اما نه با حذف بلکه با توضیح و روشنگری بی‌امان باید صورت گیرد به طوری که حاملان این اندیشه مخاطبان خود را تا جایی که ممکن است از دست بدهند. می‌گویم «تا جایی که ممکن است» زیرا این واقعیتی است که اندیشه‌های افراطی، حذف‌کننده و مخالف آزادی همواره مخاطبانی خواهند داشت که در شرایط مختلف، به ویژه هنگامی که اقتصاد جامعه در تنگناست، کم و زیاد می‌شوند.

نمونه‌ای را برایتان تعریف می‌کنم. در یکی از دوره‌های گذشته انتخابات پارلمانی در آلمان، حزب افراطی و راست‌گرای این کشور که هر بار بحث بر سر ممنوع کردن آن سیاستمداران و ژورنالیست‌ها را به خود مشغول می‌کند، توانست دو نماینده در شهر درسدن که در منطقه آلمان شرقی سابق قرار دارد، به مجلس بفرستد. گفتنی است که بیشترین راست‌های افراطی آلمان را در شهرهایی می‌توان یافت که چهل سال از سوی حکومت کمونیستی آلمان شرقی تربیت و بمباران تبلیغاتی شده بودند تا به «انسان والا» فرا رویند.

باری، رسم است که فرستنده‌های مهم تلویزیونی گزارش مداوم درباره انتخابات و نتیجه‌اش می‌دهند و پس از آن که شمار نمایندگان معلوم شد، فردی از احزابی که به پارلمان راه یافتند مورد مصاحبه در استودیوها قرار می‌گیرد. پس نماینده «حزب دمکرات ناسیونالیست آلمان» نیز در این گفتگو حضور یافت. به واژه «دمکرات» در نام این حزب نیز توجه کنید. خانم مصاحبه‌کننده که یکی از چهره‌های شناخته شده تلویزیون‌های دولتی و جدی آلمان است، پروا نکرد که اکراه و ناخشنودی خویش را از پیروزی حزب یادشده، در چهره و چند واژه‌ای که به کار برد، نشان دهد. بعد هم که نماینده آن حزب در پاسخ پرسش وی شروع به شعار دادن درباره «آلمان» کرد، کاملا قاطعانه حرف او را برید، میکروفن را از وی گرفت و به نماینده یک حزب دیگر داد و تهدید کرد که اگر وی به جای دادن پاسخ مشخص، به شعار و تبلیغات بپردازد، مجبور است عذر او را از این گفتگو بخواهد. من که جریان انتخابات‌های مختلف و گفتگوهای درباره آن را همواره دنبال می‌کنم، تا کنون در هیچ موردی چنین برخوردی ندیده بودم. و البته در سال‌هایی که در آلمان هستم، این نخستین بار بود که اعضای این حزب به پارلمان راه می‌یافتند.

 

بردباری سرکوبگرانه

به نظر من این روش درست و پسندیده است. به چه دلیل باید امکانات یک دولت دمکرات و یک جامعه باز را در اختیار افراد و اندیشه‌‌هایی قرار داد که هدفشان نابودی این دمکراسی و این آزادی است، حتا اگر در نام خود واژه «دمکرات» را یدک بکشند و با واژه «ناسیونالیست» بر «میهن ‌پرستی» خویش تأکید نمایند؟! در نمونه بالا، اهمیت قضیه نه در آن حزب، نه در نماینده‌اش و یا دو نفری که وارد پارلمان شدند، بلکه در این بود که کسانی به آنها رأی داده‌ بودند!  رأی‌دهندگان بسی مهم‌تر از انتخاب شوندگان بودند. چگونه می‌شد این رأی‌دهندگان را از آن اندیشه دور ساخت تا نتوانند آن اندیشه را راهی نهادهایی کنند که درباره سرنوشت کشور تصمیم می‌گیرند؟ چگونه می‌توان قانون اساسی دمکراتیک و مبتنی بر حقوق بشر این کشور را از گزند این اندیشه‌ها دور داشت تا هرگز نتوانند با قدرتی که به دست می‌آورند به تغییر آن در جهت منافع خود بپردازند؟ با احترام به اندیشه آنها؟! قطعا، نه!

و اما آیا وضع در شرایط کنونی ما ایرانیان که زیر سلطه یک حکومت دینی خودکامه و سرکوبگر بسر می‌بریم، متفاوت است؟ حکومت و اندیشه‌اش به جای خود، که  نیاز به توضیح ندارد. ولی آیا در طیف وسیعی که در مخالفت با آن شکل گرفته است، باید به هر اندیشه‌ای احترام گذاشت؟!

در اینجا پای «بردباری سرکوبگرانه» به میان می‌آید. این مفهوم از هربرت مارکوزه، معبود فکری جنبش دانشجویی دهه شصت اروپاست. او که چپگرا ولی منتقد برخی عقاید مارکس و به شدت مخالف مارکسیسم روسی بود، در جوانی به این دلیل نخواست تز استادی خود را نزد مارتین هایدگر، فیلسوف آلمانی، به پایان برساند که وی به شدت شیفته ناسیونال سوسیالیسم شده بود. چنین جمله‌ای از فیلسوفی مانند هایدگر، انسان را در مورد درک و شناخت فلاسفه نیز به شک و تردید می‌اندازد: «تنها و تنها پیشوا واقعیت امروز و آینده آلمان و قانون آن است». این «اندیشه» مربوط به چه سالی است؟ 1933! در همین تاریخ سی چهل ساله ایران بگردیم و ببینیم چند جمله و شعر و اعتقاد مشابه نسبت به بنیانگذار جمهوری اسلامی و حتا برخی دولتمردان آن پیدا می‌کنیم؟ اما فراموش نکنید: در میان طیف مخالفان جمهوری اسلامی نیز بگردید! کم موارد مشابه پیدا نمی‌کنید.

به هر حال، مارکوزه که در سال 1979 درگذشت و خاکسترش که در آمریکا نزد همسرش بود و بعد به فرزند و نوادگانش رسید، در سال 2003 در گورستانی در برلین در کنار هگل  و برشت به خاک سپرده شد، پیش از آنکه هیتلر به قدرت برسد از آلمان رفت و ساکن آمریکا شد. او «بردباری سرکوبگرانه» را در سال 1965 و در جریان شکل‌گیری جنبش‌های دهه شصت میلادی نوشت و در آن به نقد «بردباری ناب»  در برابر «همه» و «هر» اندیشه پرداخت. آشنایی من با آن به سال‌ها پیش باز می‌گردد و آنچه زیر نام «بردباری» در سال‌های اخیر در ایران شکل گرفت و تکرار گاه مبتذل «احترام به اندیشه یکدیگر» که در واقع برخی از آن به عنوان ابزاری برای بستن دهان منتقدان و مخالفان خود و یا فرد و گروه مورد علاقه خویش استفاده می‌کنند، مرا دوباره به یاد آن انداخت و خواستم بگویم که  من به «هر» اندیشه‌ای احترام نمی‌گذارم!

من به فاشیسم و به  به بنیادگرایی از هر نوعی که باشد، از جمله اسلامی، احترام نمی‌گذارم. من به چپ و راست افراطی، به اندیشه کمونیسم هنگامی که به سرکوب اندیشه‌های دیگر می‌پردازد و قدرت سیاسی را نردبان سلطه بی چون و چرا بر هر آنچه غیر از خود است می‌سازد، احترام نمی‌گذارم، همان گونه که اندیشه کسانی که زیر پوشش دمکراسی و لیبرالیسم به گونه‌ای مستقیم و نامستقیم به اندیشه‌های سرکوبگر پر و بال می‌دهند، مطلقا مورد احترام من نیست. از راه این «احترام نگذاشتن» است که می‌توان حکایت شکل مار و واژه مار را در آموزش مفهوم «بردباری» تکرار نکرد و مخاطبان خود را زیر نام بردباری به زیر چتر اندیشه‌های سرکوبگرانه نراند.

دوازده نوامبر 2010

برگرفته از کیهان لندن

www.kayhanlondon.com

www.alefbe.com

https://newsecul.ipower.com/

بازگشت به خانه

 

محل اظهار نظر شما:

شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته

و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:

admin@newsecularism.com

newsecularism@gmail.com

 

 

New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630