|
تاریخ و تقدیر و تدبیر
الاهه بقراط
فکر میکنید جامعه تا چه اندازه بازتاب روندها و قوانین طبیعی است؟ منظورم این است که قوانینی که زندگی طبیعت را سر و سامان میدهند تا چه اندازه میتوانند قابل انطباق با آنچه باشند که سبب تغییر و تحولات اجتماعی میشوند؟ به نظر من شباهت روندهای اجتماعی و طبیعی انکارناپذیر و بینظیر است. به گونه ای که همانطور که در طبیعت به نوعی، چه بسا در برخی موارد به طور نامحسوس، یک زندگی اجتماعی جریان دارد، در جامعه نیز میتوان یک زندگی طبیعی را دید که در طول قرون روند و قوانین خود را شکل داده است. نه در طبیعت و نه در جامعه، هیچ چیز از پیش تعیین نشده است. سرنوشتی نه در آن و نه در این، در کار نیست. دخالت انسان در هر دو، تئوری تقدیرگرایانه را بر هم میزند اگرچه با زیرکی تمام میتوان مدعی شد که خود این دخالت نیز بخشی از همان تقدیر است! درست مانند کسی که در مقابله با سرنوشت، تلاش میکند در برابر آن بایستد و نمیداند که میتوان اینگونه نیز تفسیر کرد که این تلاش و این ایستادگی، خود بخشی از سرنوشت اوست!
ورزش فکری
آنچه در بالا خواندید فکری است که همواره ذهن مرا به خود مشغول داشته و به درد کسانی میخورد که از تلاش برای یافتن معنای زندگی و ایستادن در برابر آنچه دیگران برای آنها تعیین کرده و میکنند، خسته نمیشوند حتا اگر این تلاش تنها در ذهن، و در ذهن فقط آنها، صورت گیرد و بازتاب عینی نداشته باشد.
از این پیشدرآمد ذهنی، میخواستم به واقعیت «سرنوشت» ایران برسم. به این برسم که جمهوری اسلامی، تاریخ ما هست، لیکن «تقدیر» ما نیست. چه بخواهیم و چه نخواهیم این رژیم به بخشی از تاریخ ما، البته تاریکترین بخش تاریخ ما، تبدیل شده است. به کار بردن علامت صفت عالیِ «ترین» از روی سهو و یا بیان میزان مخالفت و نفرت من از این رژیم نیست. جمهوری اسلامی «تاریکترین» است به این دلیل که اگر موقعیت جهان آزاد و هم چنین جامعه خود ایران را در اواخر قرن بیستم و اوایل قرن بیست و یکم در نظر بگیریم و آنگاه این رژیم را با قوانین و عملکردهایش در آن قرار دهیم، به نتیجهای جز این نخواهیم رسید که به نسبت رشد دمکراتیک در جهان و تغییرات قهقرایی در این رژیم، دهههای عمر جمهوری اسلامی تاریکترین بخش همه تاریخ ایران است. صد، صد و پنجاه سال پیش، و قرون پیش از آن، جهان در جایگاه رشکبرانگیزی قرار نداشت که فاصله آن را با موقعیت سیاسی و اجتماعی ایران آن دورانها چنان عظیم سازد که تاریکی بر آن سایه افکنده باشد. امروز اما، داشتن سی سال حکومت دینی با زمامدارانی حقیر و نازل که عاریتشان از غرب و جهان مدرن، چیزی جز فاشیسم نیست، سبب بسی سرافکندگی است.
اما چه چیز به این حکومت شکل مادّی میبخشد و آن را قابل رؤیت میسازد؟ منظورم این است که تکههای وجودی اما پراکنده یک جسم مادّی را چه چیز حفظ میکند و به آن شکلی را میبخشد که ما آن را به عنوان یک موجودیت واحد به نامی معین میخوانیم و مثلا میگوییم این میز است و آن صندلی. این گوسفند است و آن خرگوش. این درخت است و آن ابر. چه چیز باید از وجود اینها حذف شود تا دیگر آن چیزی نباشند که بودند و نامیده میشدند؟ پاسخاش ساده است: پیوند درونی! پیوندی که به مادّه شکل میدهد و بنیاد طبیعت را میسازد. طبیعتی که جامعه بخشی از آن است و درون آن جای میگیرد. جامعهای که خود بدون این پیوند درونی تصورپذیر نیست!
پیوند درونی
کار دانشمندان علوم تجربی در رشتههای فیزیک، شیمی، ریاضی و شاخههای منشعب از آنها، کشف قوانینی بود و هست که سبب این پیوند درونی میشوند تا دانشمندان دیگر و مخترعان بتوانند از آن برای بهبود زندگی مادّی بشر بهره بگیرند. بهبودی که مانند هر پدیده دیگر، جنبه تخریب را نیز با خود حمل میکند.
کار دانشمندان علوم انسانی در رشتههای مربوط به ذهن و فعالیت انسان، کشف قوانینی بود و هست که سبب این پیوند درونی در جوامع میشوند تا سیاستمداران و روشنفکران بتوانند از آن برای امنیت و رفاه جامعه بشری بهرهبرداری کنند. تفاوت این گروه با دانشمندان و مخترعان علوم تجربی اما در این است که عوامل و فاکتورهای بسیاری خارج از شرایط آزمایشگاهی علوم تجربی در جامعه دخالت دارند که فعالیتهای اجتماعی را چنان پیچیده میسازند که نمیتوان آنها را تنها با بهرهگیری از این یا آن تجربه که در این یا آن دوره و در فلان و بهمان جامعه روی داده است، توضیح داد و یا انتظار داشت که روندهای مشابه در زمانهای مختلف و در کشورهای متفاوت، ا لزاما به نتایج مشابه بیانجامند.
اینجاست که نقش پیوند درونی به مثابه یک عامل حیاتی در شکل دادن اجسام و پدیدهها در طبیعت، در جامعه نیز برجسته میشود. یک حکومت از هر نوعی که باشد، بدون پیوند درونی شکل نمیگیرد و تجربه مکرر در طول تاریخ نشان داده است که حکومتها هنگامی رو به افول میروند که این پیوند در آنها سست شده و سرانجام از هم گسیخته شود.
ما تقریبا دو دهه شامل پیوند درونی عمیق در جمهوری اسلامی و پس از آن شاهد سست شدن آن بودیم. روی کار آمدن حجتالاسلام محمد خاتمی نتوانست آن پیوند درونی را که سست شده بود، ترمیم کند. «اصلاحطلبان» بیشتر در نقش «چینی بندزن» ظاهر شدند. آنها در قدرت بودند بدون آنکه قدرتی داشته باشند! بودن آنها در قدرت اما گذشته از امتیازات مادی، از جمله «مشارکت» و «مجاهدت» در پروژههای اقتصادی، آنها را پس از رانده شدن از قدرت سیاسی صوری، به چوب هر دو سر «طلا» تبدیل کرد.
برای حفظ این پیوند درونی بود که «رهبر» (به همراه «بیت» و مشاورانش) به گفته وزیر اطلاعات، مصلحی، «انتخابات» را طوری «طراحی» کرد که دولت نهم و دهم بر سر کار آید. غافل از آنکه این دولت چنان به همه سو لگدپرانی میکند که دیگر از دست هیچ بندزنی کاری بر نخواهد آمد. ماههاست که ما شاهد گسستن تار و پود فرسوده پیوند درونی رژیم هستیم. اختلاف و جدایی بین «اصولگرایان» نیز یکی از پیامدهای آن است.
دستگاه سرکوب اما نه تنها نمیتواند این پیوند را ترمیم کند، بلکه برعکس، همواره گسستن آن را تشدید کرده و شتاب میبخشد. هشدار دلسوزان نظام از جمله «سران جنبش سبز» و «اصلاحطلبان» نسبت به فروپاشی نظام بیهوده نیست. آنها بهتر از هر کسی گسستن این پیوند درونی را میبینند.
اما بگذارید، فروپاشی نظام نگرانی آنها باشد! اگر جمهوری اسلامی این قابلیت را با تکیه بر سیاست مماشات جامعه جهانی و بیبنیهگی مخالفانش داشت تا با همان پیوند درونی شکسته بسته، خود را لنگ لنگان به سال 89 و 90 برساند، مدعیان ایرانی دمکراسی و حقوق بشر اساسا بیبهره از یک پیوند درونی بودند که بتواند از آنها یک موجودیت مادی و شکلیافته در برابر رژیم بسازد.
پس از آنکه در دو دهه اول جمهوری اسلامی، تغییر و تحولات احزاب قدیم و جدید و انشعابها و شکلگیری گروههای جدید نشان داد که مشکل ایران کمبود «گروه» نیست، و پس از آنکه در یک دهه گذشته، تجربه نشستها و منشورها و اتحادها به جایی نرسید، اینک بسیاری از فعالانی که میبایست در یک فضای طبیعی و باز در احزاب مختلف به فعالیت بپردازند، به کار رسانهای روی آورده و در انواع و اقسام رادیو و تلویزیون و سایت برای رسیدن به «دمکراسی و تحقق حقوق بشر» جای گرفتهاند. این همه، جدا از امکانات رسانهای فارسی زبان کشورهای خارجی است که در چارچوب دیگری عمل میکنند و به تازگی «یورونیوز» نیز از جمله با حضور کاردار سفارت رژیم در بلژیک «غسل تعمید» شد. همه اینها خوب است. اگرچه گاهی با خبرسازی و عمده کردن مسائل کم- یا بیاهمیت، نظرها را از مسائل اساسی منحرف میکنند. اما مشکل در کمبود رسانه نیز نیست. اگر مخاطب همه اینها مردم ایران هستند، مگر این مردم، یعنی آن توده وسیع چهل و هفت میلیونی که هر بار مخاطب رأیگیریهای رژیم قرار میگیرد، چقدر فرصت و وقت آزاد دارد که پای «حرف» همه اینان به اضافه فرستندههای سرگرمکننده بنشیند؟!
نه، مشکل در کمبود هیچ کدام از این امکانات نیست. در نبود پیوند درونی بین این امکانات است. پیوندی که به صداهای مختلف و متفاوت که گویا به دنبال هدف مشترکی هستند، شکل مجسم ببخشد و آنها را از «حرف» به «عمل»، و از «ذهنیت» به «عینیت» برویاند. پیوند درونی اما هرگز با تنها «دفع» مداوم شکل نمیگیرد. راز آن در «جذب» یکدیگر است. وجود همه این امکانات، تا زمانی که پراکنده و فاقد این پیوند درونی هستند، نیرو به شمار نمیرود. هرگاه همه یا بخش مهمی از این عناصر پراکنده توانستند با حفظ موجودیت و هویت خود به سوی یکدیگر جذب شوند و رسیدن به یک فضای باز سیاسی و اقتصادی را شیرازه پیوند درونی خود قرار دهند، آنگاه تاریخ نیز تدبیر دیگری در برابر خود خواهد یافت تا بتواند «تقدیر» را دور بزند حتا اگر این دور زدن بخشی از سرنوشت آن باشد! بدون این تدبیر اما تاریخ همواره راهی را خواهد پیمود که گمان میشود «تقدیر» برایش رقم زده است. تقدیری که گاه به شکل جمهوری اسلامی و گاه به شکل جنگ خود را نشان میدهد.
4 نوامبر 2010
برگرفته از کیهان لندن
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630 |