بازگشت به خانه

چهارشنبه 21 مهر  1389 ـ  13 اکتبر 2010

 

مرگ و زندگی

نسرين بصيری

امروز صبح که از خواب بیدار شدم خبر قطعی اعتصاب غذای نسرین ستوده را خواندم. همسرش در بیانیه ای گفته بود، نسرین ستوده زنگ زد و فقط یک جمله گفت؛ از سوم مهرماه اعتصاب غذا کرده ام. همین. و پس از این جمله که سه ثانیه طول کشید تلفن قطع شد.

نگران زنی شدم که نمی شناسم اش و فقط به دلیل کار در یک رسانهء آلمانی زبان چند بار با او تماس تلفنی داشته ام. همینقدر می دانم که اهل هیچ گروه و فرقه ای نیست، ریگی به کفش ندارد و زندگیش مثل آینه یا مثل صدای مهربانش زلال است. شاید به همین دلیل از کسی و چیزی هراسی ندارد. شریف و فروتن است و شغل اش را دوست دارد و در بند خانواده و بچه هاست و دنبال خیر خواهی و مهربانی و انسان دوستی است. پدری که دیگر ندارد و مادرش باید خیلی برای داشتن چنین فرزندی به خود ببالند و اگر غرض و مرضی در کار نباشد و اگر دولتمردان ما فکر مردم بودند باید جایزه ای و مدال افتخاری به او می دادند برای اینهمه کار و تلاش بی چشم داشت و برای اینهمه از خود گذشتگی. حالا این آشنای نادیده 11 روز است، نه اشتباه می کنم الان دارد سپیده می زند و درست 12 روز است که در اعتصاب غذا بسر می برد.

همکار آلمانی من در مجلهء اشپیگل، دیتر بدنارتس، وقتی از سفر ایران که برای تهیهء خاطرات نویسی صورت گرفته بود به آلمان بازگشت شیفتهء هوش سر شار و سر زندگی و شخصیت والای نسرین ستوده بود. می گفت به سختی او را یافتم و باهاش قرار کوتاهی در دفترش گذاشتم؛ بسکه این زن ریز اندام مشغول و پر کار است! نمی دانم واقعا ستوده ریز اندام است یا نه، اما می دانم که همکار من بلند بالا ست و هر که را که تا شانه هایش نمی رسد ریز اندام می بیند.

حالا زنی که ندیده شیفتهء مهربانی هایش هستم، زنی این همه خوش روحیه و خوش برخورد و جسور و زلال، تنها، و دور از فرزندانش، پشت دیوار ها نشسته و برای سر بلند زیستن و در کنار خانواده بودن از تنها حربه ای که در اختیار دارد، یعنی از جانش مایه می گذارد. همسرش می گوید "همین یک جملهء کوتاه توأم با استرس و عصبانیت و حالتی بود که نشان می داد دور و بر ایشان درگیری شدیدی ایجاد شده است"

من اینجا توی برلین نشسته ام، ما همه در تبعید گاه هامان نشسته ایم و فکر می کنیم چگونه می شود حالی این حکومت زبان نفهم کنیم که دوران زور و سر سپردگی بسر رسیده است.

 

امروز فقط مردم ناراضی نیستند که تغییرات بنیادین را آرزو می کنند، امروز خیلی از پاسدار ها و سر سپردگان دیروز و فرزندان اصولگرایان و برخی از اصلاح طلبان آشکارا و بعضی هاشان هم بطور خجالتی می گویند که دوران زور و خشونت به پایان رسیده است. این باور همگانی است که دیگر نمی شود مردم را با کلک مرغابی آرام کرد. حالا دیگر کلاغه باید مواظب باشد و حساب کار خودش را بکند و گرنه وقتی قصه بسر برسد کلاغه بجای رسیدن به خانه سر از زندان در خواهد آورد.

نگران جان نسرین ستوده هستم و با این حال و روز وارد جمعی از دوستان قد یمی می شوم. یکی از این دوستان بی مقدمه از بیماری سختی که دچارش شده حرف می زند و و از شوکی که هنگام شنیدن خبر و یکی دو هفته بعد به آن دچار شده بوده سخن می گوید. در دو سه ماه گذشته این دومین زنی است از میان دوستانی که در برلین رابطهء منظمی با ایشان دارم، به بیماری سختی دچار شده است. دوست دیگر که تازه از مرز چهل گذشته یکروز صبح که از خواب بلند می شود، می بیند نمی تواند تکان بخورد و همه جای بدنش بی حس است. این زن هنوز پس از گذشت چند ماه قادر نیست بدون "کمک غیر" چند قدم راه برود. دیسک کمر، فشار های زندگی در غربت و اخباری که از ایران می رسد و دل ظریف ترین ها را به لرزه در می آورد یا همهء این چیزها با هم، دارد آدم ها را از درون می خورد .

به نگرانی هایم فکر می کنم و نگرانی های دوستانم و اینکه آدم نگران چیست؟ نگران درد کشیدن و بد زندگی کردن یا فرا رسیدن پایان زندگی؟

به مرگ فکر می کنم که بقول قدیمی ها حق است و روزی از راه می رسد و به قول من همزاد زندگی است. فرقی هم نمی کند چند سال و حتی چند ماه از عمرمان گذشته باشد. تفاوت رابطهء یک نوزاد و یک انسان سالخورده با مرگ "کمی" است و نه "کیفی". یک آدم کهنسال در طول دو یا سه سال یا پنج و ده سال آینده می میرد و نوزاد هشتاد یا نود سال دیگر. یکی با بدخیم ترین بیماری 40 سال یا 50 سال زنده می ماند و دیگری در اوج سلامت و شادمانی در یک تصادف رانندگی جان می بازد. اگر هم بد شانسی بیاوریم و در کشوری با حکومت خود کامه زندگی کنیم که اصلا ممکن است به "جرم" مهربانی وانسان دوستی به مرگ محکوم بشویم و یا به خاطر نازک دلی بشکنیم.

باز به مرگ فکر می کنم. کسانی که به مذهبی باور دارند، مسئولیتی در قبال مرگ و زندگی خود احساس نمی کنند. می گویند "مرگ و زندگی به دست خداست". می گویند "خودش آورده و خودش هم می برد"

به مرگ فکر می کنم و به این موضوع که تکلیف آدمی مثل من چه می شود؟ منی که به خداوندی که در آسمان هاست باور ندارم و فکر نمی کنم همانی که آورده خودش هم می برد!

می بینم فراسوی عقل و منطق، مرگ را همزاد زندگی می بینم. وقتی زندگی را اینهمه دوست دارم، همزادش را هم دوست دارم. هر گاه زمانش برسد همزادش را هم در آغوش می گیرم، چه بخاطر بیماری باشد، چه بر اثر تصادف یا خود خواسته و چه به دلیل کهنسالی، پذیرایش هستم. فکر می کنم وقتی آدم از زندگیش راضی باشد، وقتی زندگی را از ته دل دوست داشته باشد راحت تر می تواند پذیرای مرگ باشد. آنوقت آدم سیراب و سر مست است از زندگی و بخاطر یک کمی اینطرف تر و آنطرفتر خلقش تنگ نمی شود و معامله را بهم نمی زند.

http://www.iranologie.org/2010/10/blog-post.html

 

بازگشت به خانه

 

محل اظهار نظر شما:

شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته

و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:

admin@newsecularism.com

newsecularism@gmail.com