|
دوشنبه 12 مهر 1389 ـ 4 اکتبر 2010 |
در سنگر کمین
بهمن زاهدی
به تیپ مستقر در خرم آباد، لشکر 81 زرهی کرمانشاه، که رسیدم، خرمشهر آزاد شده بود. همه در شادی و احساسات میهندوستانه غرق بودند. بعد از استراحتی کوتاه، بسوی ایلام و از آنجا بسوی بلندهای میمک روانه شدیم. در آنچه از گروهان باقی مانده و محل انبار اسلحه، مرکز لوجیستیکی و اداری گروهان بود، با سروان جوانی آشنا شدیم که به استقبالمان آمده بود. جوانی که با لحجه شیرین کُردی صحبت میکرد و فرمانده گروهان بود. صحبتهای آن روز او هنوز در گوشهایم مانده است:
"سه ماه آموزشی را که دیدهاید فراموش کنید. اینجا جبهه جنگ است. باید زنده بمانید و هر چه بیشتر از دشمنان ایران کم کنید. عراقیها از ما میترسند ولی آنقدر اسلحه و مهمات دارند که نمیدانند چه بکنند. وظیفهء ما دفاع از ایران است. گروهان من دستور حمله ندارد بلکه ما از مناطق آزاد شده دفاع میکنیم. شما اولین سربازان وظیفه هستید که با مدرک دیپلم دبیرستان به این گروهان اعزام شدهاید. تا میتوانید با هم همکاری کنید و قسمتهای فنی مانند مخابرات تلفن و بیسیم یا انبارداری و دفترداری را بدست خود بگیرید تا سربازان دیگر به پشتوانهء شما در سنگرهای خط اول بتوانند با خیال راحت از کشورمان دفاع کنند."
بعد از آن، در دفتر گروهان، با هر کدام از ما چند دقیقهای صحبت کرد. من آخرین نفر بودم. هر کدام از همقطاری هایم مسئولیت قسمتی را قبول کرد بودند. نوبت به من که رسید نمایندهء سیاسی ـ ایدولوژی گروهان از راه رسید. او هم سخنرانی خود را کرد. نه گوش میکردم و نه زیاد بخاطرم مانده است. او شلوار گشادی به پا داشت که همانند جوانان امروزی اروپا و امریکا از هیکلش آویزان شده بود. همه با تمسخر به او نگاه میکردند. مکتبی تازه بدوران رسیدهای بود که دوست داشت همه شهید شوند. از او پرسیدم که آیا خودش هم میخواهد شهید بشود یا شهادت را برای دیگران آرزو میکند؟ در پاسخ دادن درمانده شد و گفت: تو همان ضد انقلاب، طاغوتی هستی که از زندان به خدمت سربازی اعزام شده، پرونده تو را خواندهام.
در گفتگوی من با فرمانده گروهان او هم حضور داشت. هیچگونه مسئولیتی را نمیتوانستند به من بدهند، باید در خط اول جنگ خدمت میکردم. همان شب به نگهبانی در خط اول مشغول شدم. سرگروهبان من یک استوار آذری اهل تبریر بود. ظرف یک هفته با دگر همقطاری هایم آشنا شدم. تقریباً از همهء نقاط ایران افرادی در خط اول جنگ بودند. در طول روز میخوابیدیم و شبها در سنگرها دو نفره و بصورت نوبتهای چهار ساعته یا نگهبانی میکردیم و یا در سنگر آمادهباش بصورت دست جمعی در انتظار نوبت دوم نگهبانی مینشستیم.
در پایان اولین ماه خدمت در خط اول آنقدر سرباز زخمی و کشته دیدیم که کمکم اين امر برایم عادی شده بود. با کمک استوار آذری و فرمانده کُرد خود راهکارهایی برای نگهبانی پیدا کردیم که از خطر زخمی شدن یا کشته شدن سربازان بکاهیم. برای ما مهم نبود چه کسی از کجا و چگونه به ما پیوسته شده بود، مهم سالم ماندن حداکثر افراد در خط اول گروهانمان بود.
اعلام جابجائی تیپ خرم آباد از بلندیهای میمک بطرف شمال غربی ایلام همگان را دچار دستپاچی کرده بود. ظرف یک روز سنگرهایمان را به گروهان دیگری تحویل داده و به باقیمانده گروهان عقبنشینی کردیم. اولین باری بود که تمامی گروهان را در یک منطقه میدیدیم. فرمانده گروهان تمام درجهداران و ما دیپلمهها را فراخواند تا در جلسهای شرکت کنیم. نقشهء منطقهء جدید و یا حوضهء عملیاتی را به همه نشان داد. منطقهء جدید دو خط اول شمالی و غربی داشت. درجهداران و فرمانده ما از خطرناک بودن منطقه صحبت میکردند. دیدبانان عراقی به فاصله دویست متری ما قرار میگرفتند. راههای تدارکاتی در تیرس عراقیها قرار داشت و فقط در تاریکی شب میتوانسیم از آنها استفاده کنیم. سنگرهای دیدهبانی را میبایستی خودمان بسازیم. محل استراحت افراد در دامنهء تنگهای قرار میگرفت که هیچ وسیلهء نقلیه موتوری نمیتوانست به آنجا برود.
وقتی که تمام برنامهریزی ها را با مشارکت يکدیگر انجام دادیم به یک نقطهء ضعف دیگر برخورد کردیم که در کنج دو زاویهء غربی و شمالی قرار گرفته بود، بشکل تنگهء باریکی که گشتی های عراقی میتوانستند از آنجا به پشت خط اول ما وارد شوند. در آن محل که در دید سربازان عراقی بود سنگر متروکهای وجود داشت. آن سنگر را "سنگر کمین" نامیدیم؛ سنگری که افرادش در صورت حملهء عراقیها هیچگونه شانسی برای زنده ماندن نمیداشتند و فقط وظیفه شان اعلام خطر به باقی گروهان بود. در آن سنگر که مانند قبری دو نفره بود میبایستی در انتظار مرگ بمانی.
روز بعد ما را به منطقهء جدید، که تازه از دست عراقیها پس گرفته شده بود، رساندند. کشته شدگان را با وانتهائی که ما را به آنجا برده بودند به پشت جبهه جنگ برمیگرداندند. در شب اول، بدون داشتن سنگر، نگهبانی دادیم. گونیهائی را که برای ساختن سنگرها به منطقه آورده بودند مأمور سیاسی ـ ایدولوژی برای ساختن مسجد (سنگر شخصی) مصادره کرده بود. او چند سرباز آذری را مجبور کرده بود که گونیها را پر از خاک کنند تا بتواند مسجد بسازد. خودش با یک کُلت کمری امریکایی و یک مسلسل یوزی اسرائیلی فقط به سربازان دستور میداد. با درجهدار آذری خود به آنجا رفتم، او به زبان آذری با سربازها صحبت کرد و من گونیهای مصرف نشده را جمع میکردم. مآمور سیاسی ایدولوژی با آشفتگی فراوان به سوی ما آمد و گفت که این مسجد را برای برگذاری نماز جماعت درست میکند و مسجد واجبتر از سنگر است. با نگاهی پر از خشم به او گفتم که حتماً او میخواهد پیشنماز این مسجد بشود؟ در کمالپروئی و با لبخند پاسخم داد که بله! به او گفتم به مسلمان بودنش شک دارم و نماز شکدار نمیخوانم که هیچ، تا بحال هم نماز نخواندهام، ولی دوست دارم مسجد خصوصی خود را درست کنم و با گونیها برگشتم. صدای در آوردن کُلت کمری اش توجه همه را بخود جلب کرده بود. همهء سربازان اسلحههای خود را بیرون آوردند، از کلاشینکوف گرفته تا ژ3، کُلت و آر.پی.چی.7 روسی آماده شلیک شدن شدند. فریاد زد گزارش میدهم. من هم فریاد زدم گزارش کُن تا جان از... و خندهء سربازان فضای آنجا را آرام کرد.
هفتهء اول، درجهدار آذری ما شبها به «سنگر کمین» میرفت. او مینهای عراقی اطراف سنگر را جابجا کرده و راه باریکی برای رفت و آمد به آنجا درست کرده بود و یک تیر بار روسی را هم که از یک تانک عراقی ربوده بود با کلی مهمات در سنگر کمین جایگذاری کرده بود. بزودی نوبت من برای ماندن در سنگر کمین رسید. با یک بیسیم به آنجا رفتم. فاصلهء من تا عراقیها بیش از یک صد متر نمیشد. همین فاصله را با خط اول خودمان داشتم. هر نیم ساعتی یک بار بچههای مخابرات با من تماس میگرفتند. در یکی از تماسها صدای مامور سیاسی ـ ایدولوژی را شناختم. میگفت باید بعنوان یک ضد انقلاب مفتخر باشی که از اسلام دفاع میکنی. پاسخم را بدینگونه بیان کردم: «اسلام اگر از طرف خدا نازل شده است، خود او، اگر خدا هست، از اسلامش دفاع خواهد کرد. ولی من اینجا از کشورم دفاع میکنم. فرق این اشتیاق در این است که اسلام با تنفر زنده است و ایران با عشق ما».
***
آنهایی که از مبارزهء بدون خشونت خسته شدهاند و امیدهاشان را به بمبافکنهای امریکائی بستهاند (حتا در یک محدودهء کوچک، مثلاً، در حمله به صنایع اتمی ایران)، فراموش کردهاند که اگر ما با همدیگر اختلاف نظر داریم در یک چیز اشتراک عمل داریم: دفاع از سرچشمهء هویت ما که ایران مینامیم اش.
و من امروز هم، بعد از 28 سال، ديگر باره خود را در «سنگر کمین» مییابم. و بالاترین ارزشی که در من تا حد تقدس اجازهء گسترش دارد، ایران است، ایران است، ایران.
http://bahman.zahedi.com/index_0_0_0_0_55.html
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|