بازگشت به خانه

جمعه 19 شهريور  1389 ـ  10 سپتامبر 2010

 

ایدئولوژیزه کردن جامعه؛ خودكشي سياسي است

گفتگو با  ناصر فکوهی

گفتگو گر: هادی حسین نژاد

مقدمه: رئوس نظريه فكوهي درباره سياست‌هاي فرهنگي و تحولات آن چنين است: مسئولان دولتی باید بدانند که جامعه اصل است و نه قدرت. مهمترين تغییرات اساسی حاصل از انقلاب؛ اجتماعی شدن شدید و شتاب یافته زنان و به وجود آمدن جامعه‌ای است که زنان در آن حضوری دائم و همه جانبه دارند او تاكيد دارد كه؛ اين جامعه را نمی‌توان به همان شیوه‌هایی اداره کرد که یک جامعه کاملا مردانه را. از نگاه وي، واقعيت فرهنگ جامعه با سلسله مراتبی کردن و پاسخ های ایدئولوژیک و سختگیرانه كاملا مغاير است. سیستم آمرانه‌ای اين بار اتفاقا کل یک سیستم را با توهم و تصور و ادعای اینکه درحال محافظت و تقویت آن است؛ به سوی نابودی مي‌برد درست مانند همان اتفاقی كه در افغانستان و عراق شاهدش بودیم و تا چند سال دیگر در لیبی، کوبا، مصر، کره شمالی هم اتفاق خواهد افتاد. به راستي مقوله فرهنگ يكي از پيچيده‌ترين مقولات بشري در جوامع مختلف است. در اين گفتگو قصدمان طرح سوالاتي پيرامون ويژگي‌هاي «فرهنگ» و تغييرپذيري آن در شرايط مختلف و البته بررسي تغييرات و تحولات فرهنگي ايران در دوره‌هاي لااقل معاصر بوده است. كه دكتر ناصر فكوي(جامعه‌شناس) به اين پرسش‌ها؛ پاسخ گفت.

پرسش: كلمه فرهنگ، در شنيدار نخست معاني خاصي همچون اصليت و ريشه‌هاي تاريخي را تعبير مي‌كند و اين مفهوم در ذهن مخاطب؛ ماهيتي منسجم و خلل ناپذير مي‌نمايد. اما با پذيرش سير صعودي و رو به پيشرفت جريان‌هاي اجتماعي در گذر زمان، قبول تغيير و تحول فرهنگ براي شنونده پذيرفتني مي‌شود. آيا مي‌توان گفت خاصيت ماهوي فرهنگ؛ تحول است يا بايد پذيرفت كه تحولات به محوريت اصليتي ثابت اتفاق مي‌افتند؟

پاسخ: ابتدا باید بگوئیم که «فرهنگ» همچون همه واژگان دیگری که در زبان ما وجود دارند (و اینجا من خودم را به یک زبان در شکل متعارف و رسمی آن محدود می‌کنم) دارای معنای واحدی نه از جانب کسی که آن را به زبان می‌آورد و نه از جانب کسی که آن را می‌شنود، نیست. در اغلب موارد، ما از آنجاکه اکثریت افراد یک جامعه را از یک نظام آموزش عمومی عبور داده‌ایم که در آن کلمات در زبان مشخصی انتقال می‌یابند، می‌توانیم بگوئیم معنایی غالب‌تر هم وجود دارد، نظیر همان که گفته شد اما حتی همین معنا نیز به صورت دل‌بخواهانه‌ای تعمیم یافته و برای همه یکسان تصور می‌شود. این بحث را ادامه نمی‌دهم زیرا ما را به مسائل گسترده‌ای می‌کشاند که فرصت باز کردنش را در اینجا ندارم، تنها تاکید مي‌کنم که در زبانی که از این پس به کار می‌برم، معنای فرهنگ در علوم اجتماعی بطور عام و در انسانشناسی به طور خاص، موردنظرم خواهد بود. فرهنگ در این معنا، به مجموع مختصات مادی و غیرمادی عمدتا اکتسابی و تا اندازه‌ای انتسابی در یک جامعه و در یک مقطع زمانی/ مکانی خاص اطلاق می‌شود که به آن جامعه؛ هویت و انسجام درونی و برونی داده و جامعه برای حفظ خود، آن را به صورت نسلی و از طریق ابزارهای آموزشی در محور ز مانی از نسلی به نسل دیگر منتقل می‌کند. البته این تنها یکی از تعاریف فرهنگ است. اما وقتي از اصالت یا اصلیت در فرهنگ و تحول صحبت مي‌شود؛ باید گفت که مفهوم اصالت فرهنگی مدتهاست زیر سئوال رفته است بدین معنا که ما نمی‌توانیم امروز جامعه‌ای را بیابیم که فرهنگی «خالص» داشته باشد. همه فرهنگ‌ها در درجه‌های مختلف به یکدیگر پیوند خورده و با یکدیگر آمیخته و درحال تبادل فرهنگی با یکدیگر هستند. فرهنگی که این تبادل با محیط را به هر شکلی قطع کند؛ خود را محکوم به نابودی دیر یا زود خواهد کرد. این نکته‌ای است که بسیاری از انسانشناسان تا گذشته‌های بسیار دور آن را تعمیم می‌دهند. مثالی بزنیم: آنچه ما؛ فرهنگ غرب می‌نامیم، چیزی نیست جز ترکیب فرهنگ یونانی– رومی از یکسو، فرهنگ یهودی- مسیحی ازسوی دیگر و فرهنگ اسلامی ازسوی سوم، که در ترکیبی تاریخی و در طول صدها سال در دو سوی دریای مدیترانه شکل گرفت و سپس به دلیل وقوع انقلاب صنعتی به وسیله اروپا جهانی شد.

بنابراین برای یافتن «فرهنگ» خالص ما به احتمال قوی باید از موقعیت انسانی خارج می‌شده‌ایم تا فرهنگ‌هایی صرفا مبتنی بر یک جامعه بسیار کوچک مثلا یک دسته‌ جماعت پیدا می‌کرده‌ایم که رابطه‌ای با هیچ جامعه و جماعت دیگری نداشته باشند. اصالتی در کار نیست. اما این امر نافی آن نیست که هر جامعه‌ای بتواند به صورت داوطلبانه و با تکیه بر گروهی از پیش‌شرط‌ها، در قالب قراردادی نوعی «اصالت» و «انسجام» فرهنگی ایجاد کند و همان را پایه پیوند میان اعضای کمابیش گسترده خود بگیرد.

زبان یکی از این قراردادها است که با گسترش پهنه مفهوم‌پذیری مشترک؛ ایجاد اشتراک و محوریت فرهنگی می‌کند. سایر باورها نمادین و بسیاری از مهارت‌ها و محصولات مادی نیز می‌توانند چنین خاصیتی را داشته باشند. پس در عمل ما دارای هسته‌های نسبتا سخت یا بهتر است بگوئیم نسبتا پایدار هستیم که در طول زمان امکان «جامعه‌پذیری» را به وجود می‌آورند. این هسته‌ها اما بسیار انعطاف‌پذیرند و به صورت متناقض‌نمایی میزان و شانس بقای آنها بستگی به نوع مبادله‌ای دارد که با پیرامون‌های فرهنگی خود، یعنی با هسته‌های دیگر انجام می‌دهند.

اما درباره تحول فرهنگ بايد گفت؛ تحول برای فرهنگ در حکم زندگی و رشد است، اگر فرهنگی تحول نیابد بی‌شک از میان خواهد رفت. در قرن نوزده در جوامع غربی گفته می‌شد که فرهنگ‌های شرقی، راکد هستند و در تاریخ «درجا» می‌زنند. بعدها گروهی از روشنفکران همین جوامع «شرقی» هم تصورکردند کشف جدیدی کرده‌اند و این موضوع را تکرار کردند غافل از آنکه اصولا امکان ندارد که هیچ فرهنگی «درجا بزند»، در جا زدن در مفهوم فرهنگی مثل آن است که ادعا کنیم یک موجود زنده بدون متابولیسم، بدون حرکت، بدون تولید مثل و سایر خصوصیات حیات، «زنده» است و دارد در زندگی «درجا» می‌زند. (البته این را بگویم که فرهنگ‌های سنتی در همه جوامع به نسبت فرهنگ‌های مدرن بسیار ایستا بوده‌اند ولی ایستایی به معنای نبود مطلق تغییر نیست) بنابراین همه فرهنگ‌ها تحول می‌یابند اما میزان سرعت، کمیت، کیفیت و چگونگی توزیع تغییرات، نوع تغییرات و بسیاری مولفه‌های دیگر بین فرهنگ‌های مختلف و در مقاطع زمانی/ مکانی یک فرهنگ واحد هرگز یکسان و ثابت نیست و به وسیله میلیون‌ها عامل درونی و برونی تغییر می‌کند. این خصوصیتی است که فرهنگ‌ها را به پرتحرک‌ترین، قابل انعطاف‌ترین و درعین حال غیرقابل پیش‌بینی‌ترین نظام‌های موجود در عالم حیات تبدیل می‌کند و اصولا مفهوم پیش‌بینی را بی‌معنا می‌کند مگر آنکه آن را با شرایط بسیار پیچیده و در قالب سناریوهای متعدد نسبی کنیم.

 

پرسش: چه چيز باعث تغيير و تحول فرهنگ يك جامعه مي‌شود و اين پروسه در گذر زمان چه روندي خواهد داشت. آيا مي‌توان بازه‌ي مشخصي از زمان (مثلا پيدايش نسل‌هاي جديد) را براي ايجاد تغيير در فرهنگ يك جامعه عنوان كرد؟

پاسخ: تغییر و تحول، به نظر من «ناگزیر» است که البته معنی این حرف آن نیست که تحول «جبری» است (جبر معنای قانون و عدم قابلیتی جز یک تغییر مشخص در یک روند خاص را دارد که به همین دلیل نیز بی‌معنا است و دیده‌ایم که فرایندهای جبری تقریبا هیچگاه به صورتی که پیش‌بینی می‌شده‌اند اتفاق نیافتاده‌اند) اما معنی «ناگزیر» بودن در آن است که تغییر برای فرهنگ حکم شرط اول حیات و تداوم آن را دارد. مثالی که در رابطه با موجود زنده زدم به نظرم کاملا گویاست. تغییر در فرهنگ یعنی مبادله، از زمانی که فرهنگی چیزی را داد و چیزی را گرفت، حال چه این داد و ستد با عناصر درونی خودش باشد يا عناصر برونی، دیگر همان فرهنگ پیشین نیست، اما در اینجا هم تمثیل بیولوژیک به یاری ما می‌آید تا موضوع را درک کنیم: بدنی که گرسنه بماند شروع به استفاده از منابع درونی خود می‌کند (یک داد و ستد درون‌سویه) ولی به محض آنکه امکانی برایش فراهم شود از این مبادله خارج شده به طرف یک مبادله برون‌سویه می‌رود. مثلا کار می‌کند تا بتواند خود را تغذیه کند. در موقعیت نخست ما به سوی نوعی «خود کفایی» اجباری می‌رویم که نتیجه آن در بهترین حالت «بقا» اما به شدت ضعیف شدن و خود را در موقعیت نابودی قرار دادن است. اما در حالت دوم، مبادله اسباب قدرت می‌شود زیرا به فرهنگ امکان می‌دهد همه قابلیت‌های بالقوه خود را به فعل درآورد. البته در اینجا نیز باید توجه داشت که همانطور که استفاده به موقع و بجا از منابع درونی، یعنی حدی از خودکفایی باعث قدرتمندتر شدن فرهنگ می‌شود، بیش از حد در مبادله با برون پیش رفتن، یعنی مبادله یکسویه مثل آدمی که فقط مصرف کند، ولی کاری نکند، بازهم باعث نابودی فرهنگ می‌شود. پس می‌بینیم همه چیز در رابطه بسیار ظریفی نهفته است که بتواند داده و ستاده‌ها را با یکدیگر بنابر فرایند مثبتی برای رشد یک فرهنگ هماهنگ کند و قانونی در اینجا وجود ندارد، اما نیاز به ابتکارهای بسیار زیادی است تا فرهنگ ضربه نخورده؛ ضعیف نشود و رشد و شکوفای حداکثری خود را بیابد. این نکته را هم اضافه کنیم که چه در تغییرات حاصل از عناصر درونی و چه در تغیییرات ناشی از عناصر برونی، نیاز به «وجود» اولیه چنین عناصری هم هست، طبعا اگر فرهنگی پیشینه‌ای تاریخی – فرهنگی برای تغذیه شدن از آن نداشته باشد، یا به هر دلیلی روابط بیرونی خود را کاهش یا از میان برده باشد، بازهم همان مشکلات خطرات برایش پیش خواهد آمد.

 

پرسش: غالبا وقتي پاي تغيير به ميان مي‌آيد، يكسري از عوامل آن طبيعي و برخي مصنوعي‌(با خاستگاه‌هاي انساني ولو ازسوي بخشي از جامعه) در آن دست دارند. به راستي تا چه اندازه اين تغييرات حاصل نياز و طبيعت جوامع هستند و جريان‌هاي خاص با اهداف مختلف (اعم از جريان‌هاي سياسي، اقتصادي، هنري و غيره) كه ازسوي عده‌اي دنبال مي‌شوند، چقدر مي‌توانند بر فرهنگ عمومي جوامع تاثيرگذار باشند؟

پاسخ: پاسخ این پرسش را تا حدی در بالا گفتم. باوجود این باید اضافه کنم، که ما نمی‌توانیم برای همه فرهنگ‌ها در همه زمان‌ها و مکان‌ها قانون صادر کنیم. همه چیز بستگی دارد به اینکه ازچه فرهنگی در چه مقطعی سخن می‌گوئیم و تازه در چنین حالتی هم باز باید ببینیم که هدف‌های کوتاه و درازمدت ما چیست. مثالی برایتان بزنم. ممکن است فرهنگی در زمانی خاص، یک سیاست خودکفائی یعنی استفاده از منابع داخلی و کاهش منابع بیرونی را پیش بگیرد تا سبب شود که قابلیت‌ها و توانایی‌هایش برای مقاومت دربرابر سختي‌های موجود افزایش یابد و سپس بار دیگر شروع به مبادله با بیرون کند. در این زمینه مثال تاریخی روشنی وجود دارد و آن سیاست‌های پروتکسیونیستی(اقتصادی) کشورهای توسعه یافته کنونی در دوره‌ای از تاریخشان که به قرن نوزده و نیمه نخست قرن بیستم برمی‌گردد، مربوط می‌شود، درحالیکه از نیمه قرن بیستم این کشورها هرچه بیشتر به سوی سیاست‌های ضد پروتکسیونیستی پیش رفتند و مبادله با بیرون را تشویق کردند. و امروز با بروز بحران، بار دیگر صحبت از سیاست‌های پروتکسیونیستی در بخش‌هایی از اقتصاد می‌شود. در فرهنگ نیز چینن است. سیاستگزاری‌های فرهنگی همه کشورها نشان دهنده نوعی «مدیریت» در مبادلات فرهنگی و تعیین جهت این مبادلات است که در اغلب موارد نیز با حوزه سیاسی پیوند خورده‌اند. اما اگر خواسته باشیم از نوعی «طبیعت» در اینجا صحبت کنیم باید بگوئیم که فرهنگ‌ها نیز همچون همه پدیده‌های انسانی و شاید بتوان گفت طبیعی براساس اصل «اقتصاد» عمل می‌کنند یعنی کمترین هزینه با بیشترین فایده. به همین دلیل است که به عنوان مثال امروز کسی در دنیا نمی‌تواند با ساختن فیلم‌هایي نظیر فیلم‌های آمریکایی به جنگ فیلم‌های آمریکایی برود. زیرا در فرایند هزینه- سود از پیش بازنده است. اگر تماشاچی انتخاب آزاد داشته باشد، باید چیزی متفاوت با فیلم آمریکایی اما همانقدر یا بیشتر جذاب به او عرضه کرد تا بتوان وی را به سالن سینما یا پای تلویزیون کشاند، و نه همان فیلم آمریکایی را با کیفیت بدتر.

فرهنگ‌ها، قابلیت‌های بسیار زیادی برای مبادله و برای تربیت یافتن این مبادله دارند اما هموراه باید بدانیم که نه آن مبادله و نه آن«تربیت» در خلاء انجام نمی‌گیرند و فرايندهای «سرایت»، «تقلید» «مد» و بسیاری دیگر از فرایندهای فرهنگی در اینجا دخیل هستند که باید به آنها در سیاستگذاری توجه داشت. متاسفانه اغلب کشورهای جهان سوم به دلیل عدم شناختشان از فرایندهای فرهنگی در این زمینه‌ها به ساده‌ترین و بی‌اثرترین کار، یعنی ممنوعیت‌ها، متوسل می‌شوندکه در کوتاه‌مدت اثری بسیار محدود و در درازمدت اثری درست معکوس با سیاست حمایت از محصول فرهنگی داخلی دربرابر محصول فرهنگی خارجی را دارند.

 

پرسش: باتوجه به نوع حكومت‌ها در طول تاريخ، حاكمان در هر دوره و زمان به سياستگذاري‌هاي فرهنگي دست زده‌اند و عموما گونه‌ي خاصي از فرهنگ را به عنوان «فرهنگ رسمي» جامعه تبليغ و ترويج كرده‌اند. به عنوان مثال فرهنگي كه در دوران پهلوي ازسوي حكومت ترويج مي‌شد واكنش‌هاي متعددي را در جامعه بر‌انگيخت(مثل داستان كشف حجاب). از اين حيث جايگاه حكومت‌ها را در تغيير و تحول فرهنگ يك جامعه چگونه ارزيابي مي‌كنيد و دولتي‌هاي امروز در همين جايگاه چگونه ظاهر شده‌اند؟

پاسخ: سیاستگذاری فرهنگی به عبارتی همان«جامعه‌پذیر» کردن گروه‌های انسانی است که لزوما ولو اینکه در سرزمین خاصی زندگی کنند و ولو آنکه به زبان واحدی سخن بگویند، آمادگی و حتی تمایل به «زندگی با هم» را ندارند. این تمایل تا پیش از به وجود آمدن دولت‌های ملی در قرن نوزده اصولا از آنها خواسته هم نمی‌شد به همین دلیل جماعت‌ها به صورت گروه‌های بسیار کوچکتری دیده می‌شدند مثلا روستاها، که رابطه آنها با جماعت‌های دیگر از خلال نقطه‌ای مرکزی می‌گذشت: پادشاه، کلیسا، حاکم محلی و غیره. در این حالت تجمع جماعت کوچک با یک فرهنگ مشترک یا نسبتا مشترک در پهنه کوچکی (یک روستا) و در عمق اندکی(حافظه روستایی) اتفاق می‌افتاد، درحالی که دولت‌های ملی نیاز به آن داشتند که این تعلق‌های عمودی(جماعت به مرکز) را به دو نوع تعلق عمودی و افقی(یک جماعت به جماعت‌های دیگر) نیز تبدیل کنند در نتیجه نیاز به آن بود تا از خلال فرایند های «ملت‌سازی» و «دولت‌سازی» ایجاد حافظه ملی، تاریخ ملی، گذشته و آینده، هویت‌های ملی و غیره مفهوم فرهنگ هم؛ در محور افقی(ملت) هم در محور عمودی(دولت) گسترش يابد. بنابراین ابتدا به این نکته توجه داشته باشیم که مفهوم هژمونی دولتی، یعنی تمایل و اصرار به غالب شدن یک فرهنگ رسمی، در رابطه‌ای دوگانه میان بالا و پایین و در دولت ملی شکل می‌گیرد. دولت‌های باستانی چندان اهمیتی بدان نمی‌دادند که «اتباعشان» چه رفتارهای روزمره‌ای داشته باشند و به عبارت دیگر «نظم»‌ی را که از آنها می‌خواستند بسیار محدود بود. بسیاری از قدرت‌ها نظیر امپراتوری‌های ایران و رم، حتی زمانی که کشوری را اشغال می‌کردند، همان حکام سابق را سر جایشان ابقا می‌کردند و به مردم اجازه می‌دادند به همان زبان پیشین و همان آداب و رسوم و دین قبلی خود بمانند، پدیده‌ای که با به وجود آمدن دولت‌های ملی به کلی از بین رفت. دولت‌های استعماری که همان دولت‌های ملی اروپایی بودند تمام فشار و خشونت خود را به کار می‌بردند که زبان، دین و آداب و رسوم و حتی شیوه‌های غذا و پوشش مردم زیرقدرت خود را تغییر دهند.

پس ما با پدیده‌ای مدرن سر و کار داریم که از یک رابطه دوگانه ارادی(شکل‌گیری دولت‌های ملی دموکراتیک) یا اجباری (شکل‌گیری دولت‌های ملی استبدادی و استعماری) حاصل می‌شد و می‌شود.

سیاستگذاری‌های دولتی در این شرایط هدف اعلام شده «انسجام» را دنبال می‌کند، در این هم شاید نباید شک کرد که این دولت‌ها واقعا به دنبال انسجام باشند. اما مشکل آنجاست که هر اندازه این قرارداد یکسویه‌تر و اجباری‌تر باشد( استبداد، استعمار) شکنندگی آن بیشتر شده و هر اندازه قراردادی داوطلبانه‌تر (ولو براساس نظام‌های از خود بیگانه‌ساز) باشد، قدرت و قابلیت بیشتری به تداوم دارد. دلیل آنکه نظام‌های دموکراتیک در جهان امروز به نسبت ده، بیست، سی یا صد سال پیش دائما رو به افزایش دارند، این است که «اقتصادی»‌ترین نظام‌ها، یعنی کم‌هزینه‌ترین و پرسودترین نظام‌ها هستند، در درجه نخست برای مدیران آنها، یعنی سیاستمداران و سپس برای مردم هستند. البته در اینجا ما شاهداتفاقی دیگر نیز در تداوم سیاست‌های استعماری و نواستعماري بوده‌ایم و آن ژئوپلیتیک‌های پیچیده، خطرناك؛ دستکاری‌کننده و شکننده قدرت‌های بزرگ است که در بسیاری موارد با بازی قدرت در کشورهای کوچک، با انجام کودتاها، بر سر کار آوردن حکومت‌های خشن، استبدادی و غیره و حمایت از آنها، بیشتر از آنکه به سود و زیان این کشورها فکر کنند، منافع بلافصل خود را درنظر گرفته‌اند که البته همین قدرت‌ها نیز امروز درحال پس دادن تاوان این سیاست در کشورهای خودشان و در همه جهان هستند. پس، سیاستگذاری فرهنگی باید رابطه‌ای دوگانه باشد. قدرت‌ها بنابر ذات خود تمایل بدان دارند که خود را بر فراز جامعه احساس کنند، درحالی‌که هیچ قدرتی، حتی قدرت‌های توتالیتری نظیر آلمان هیتلری و شوروی استالینیستی نیز چنین نبوده‌اند و سراشیب سقوط آنها از جایی آغاز شده که تصورکرده‌اند از جامعه قوی‌ترند. جامعه اصل است و بنابراین، معادله «اقتصادی» در اینجا آن است، که بیشترین سازش و هماهنگی میان سیستم مرکزی قدرت و پیرامون اجتماعی تابع آن به وجود بیاید. البته در جهان کنونی مسائل بسیار پیچیده‌تر از این هستند اما اگر خواسته باشیم موضوع را به سادگی بگوئیم همین است. سازگاری و تبعیت قدرت‌های مرکزی از پیرامون اجتماعی‌شان و این پیرامون امروز در کشور ما همچون همه جهان براساس «تکثر» و «تفاوت» شکل می‌گیرد. بنابراین مهمترین وظیفه هر دولتی آن است که بتواند این تفاوت را مدیریت کرده و از اینکه به سوی آنومی و از هم پاشیدگی سیستم اجتماعی برود؛ جلوگیری کند و ابزار زور بازهم در اینجا بیشتر از آنکه یک درمان باشد، یک داروی مخدر و آرام بخش خطرناک است، زیرا علائم هشداردهنده بیماری و نقاطی که باید بیشتر به آنها توجه کرد را خاموش می‌کند. «درد» در سیستم آناتومیک بدن، معادلی برای «تنش» در سیستم اجتماعی است، بنابراین وقتی عضوی به درد می‌آید، علامتی به ما می‌دهد که شروع «تشخیص» و درمان نیز تنها از همان نقطه می‌توان آغاز شود. داروی آرام بخش، در این حالت درد را از میان می‌برد و بیماری را از چشم ما پنهان و نقاط حساس را به نقاطی شبیه به سایر نقاط تبدیل می‌کند؛ از این رو در تشخیص؛ هیچ چیز به اندازه موارد مخدر خطرناک نیستند. البته زمانی که تشخیص انجام شد، درعین حال که ما می‌توانیم «درمان» را آغاز کنیم می‌توانیم از داروهای آرام بخش نیز استفاده کنیم و در اغلب موارد حتی ناچاریم. برای مثال اگر با پدیده‌ای چون بزهکاری در جامعه روبرو می‌شویم، پیش از آنکه سیاست زور را برای از میان بردن آن به کار ببریم؛ باید دلایل آن را تشخیص دهیم، سپس درعین حال که آن را درمان می‌کنیم بی‌شک ناچار خواهیم بود اندکی نیز از زور استفاده کنیم، اما خود می‌دانیم که این کار موقتی است. درحالیکه در حالت اول به دلیل از میان رفتن ظاهری درد، تشخیص غیرممکن می‌شود، و بیماری شروع به رشد پنهاد در کالبد می‌کند و سپس با عوارض خطرناک‌تری ظاهر می‌شود.

نظر من درباره سیاست‌های فرهنگی نیز چنین است. استفاده از زور و ابزارهای آمرانه باید آخرین انتخاب باشد، در حالی که استفاده از ابزارهای مدنی و پیش بینی شده در قانون، برای مثال افزایش آزادی‌های مدنی، باز کردن فضای جامعه، بالا بردن امید و نشاط در آن و غیره جزو اولین انتخاب هاست. مسئولان دولتی در اینجا همچون همه جا باید بدانند که جامعه اصل است و نه قدرت، بنابراین باید میان قدرت و جامعه هماهنگی به وجود بیابید و اگر به هر دلیلی این هماهنگی ضربه دید، باید دلیل یا دلایل آن یافته شده و درمان شود.

 

پرسش: در دهه‌هاي پيش، نرخ تغيير فرهنگي در ايران به كندي افزايش مي‌يافت و تغييرات در دو دهه‌ي مجاور به هم چندان به چشم نمي‌آمد. اما امروز نرخ تغييرات با تورمي قابل توجه پيش‌ مي‌رود. به طوري كه شناخت پدر از فرزندانش نسل به نسل كاهش مي‌يابد. دليل شتاب‌گرفتن نرخ تغييرات فرهنگي در يكي دو دهه‌ي اخير چيست؟

پاسخ: دلیل این امر در جامعه ما؛ تغییرات اساسی است که انقلاب اسلامی با خود به همراه آورد و عبارتند از: اجتماعی شدن شدید و شتاب یافته زنان و به وجود آمدن جامعه‌ای که در آن زنان حضوری دائم و همه جانبه دارند و دقیقا به همین دلیل نمی‌توان آ نرا به شیوه‌هایی اداره کرد که یک جامعه کاملا مردانه را. برای مثال در چنین جامعه‌ای استفاده از خشونت‌های شدید بهای سنگینی خواهد داشت زیرا با ذات زنانگی در تضاد است. خشونت امری مذکر است و حاصل روابط بیولوژیکی است که در طول هزاران سال شکل گرفته‌اند و بر غریزه مرگ تکیه می‌زنند، همانگونه که زنانگی نیز امری بیولوژیک - فرهنگی است که بر غریزه زایش و زندگی تاکید دارد. جوامع انسانی تا دورانی متاخر جوامع کاملا مردانه بوده‌اند بنابراین وجود خشونت گسترده و عریان در آنها تحمل می‌شده اما با گذار این جوامع به جوامعی که در آن زنان، مادران، همسران، دختران، حضور هرچه بیشتری دارند، امکان استفاده از خشونت نیست و باید راه‌های مسالمت‌آمیز پیش گرفته شود و این نیاز به سیاست‌گذاری‌های دیگری دارد. اگر حتی یک محیط کوچک مثل یک اداره، یا گروهی از افراد را درنظر بگیرید می‌بینید که چگونه ورود یک زن، سبب تغییر رفتار حاضران می‌شود و آنها را از رفتارها و سخن گفتن‌های خشونت‌آمیز یا پرخاشجویانه بازمی‌دارد، این را البته با بسیاری عوامل دیگر که باید درنظر گرفت به سطح یک جامعه نیز می‌توان تعمیم داد.

دلیل دوم، جوان شدن جامعه ایرانی است. ما به دلایل مختلف، نرخ جمعیتی خود را در طول سال‌های دهه 1960 تغییر دادیم و این به دنبال یک موج نوزایی می‌آمد که در سال‌های پیش از آن آغاز شده بود. امروز جمعیت ما یکی از جوان‌ترین جمعیت‌های جهان است. جوانان بنابر ماهیت درونی، انرژی، موقعیت بیولوژیک و فرهنگی و نگاهشان به آینده، رویکردی کاملا متفاوت به جهان و به گذشته و آینده خود دارند. به این امر اضافه کنیم که جوانان ما تجربه یک انقلاب بزرگ و یک جنگ ملی را نیز با خود دارند و بنابراین این امر بر خرد اجتماعی و دیدگاه‌های آنها در جهت مثبت می‌افزاید باز به این امر اضافه کنید که این جوانان اغلب تحصیلکرده هستند، یعنی ما به برکت درآمدهای نفتی و بالا رفتن ثروت کشور، زیرساختارهای آموزش دانشگاهی و عالی را بنا کرده‌ایم که میلیون‌ها جوان تربیت کرده‌اند و این جوان‌ها امروز، قشری چنان گسترده را تشکیل می‌دهند که هیچ دولت و هیچ سیاستی نمی‌تواند نسبت به آنها بی‌تفاوت باشد. بی‌شک تمام مسئولان و همه مردم ما در هر سنی باشند، در خانواده خود با جوانانی روبرو هستند که می‌بینند رویکردی کاملا متفاوت از آنها نسبت به زندگی دارند میان فردی که 50 یا 60 سال دارد یعنی زندگی‌اش را در پشت سر خود دارد و جوانی 20 یا 30 ساله که آینده‌اش را پیش رو دارد، یک دریا فاصله است. بنابراین این امر به شدت تغیرات را افزایش می‌دهد.

و سرانجام ما در کشوری زندگی می‌کنیم كه به شدت شهری شده. با گسترش بسیار بالای شبکه‌های فناورانه و دیجیتالیزه شده از اینترنت و موبایل گرفته تا شبکه‌های رادیویی و تلویزیونی، در کشوری که با میلیاردها پیوند فرهنگی ایرانیان درون کشور را با گروه میلیونی ایرانیان خارج از کشور و فرهنگ‌های کشورهای مهاجرپذير پیوند می‌دهد و درنتیجه ما با ایرانی سروکار داریم به شدت جهانی شده. این جهانی شدن سبب می‌شود که جامعه ایرانی نه با ریتم یک جماعت محلی بلکه با سرعت یک جامعه جهانی نیازمند تغییر باشد. این تصور که جامعه ایرانی را جامعه‌ای همچون یکی از جوامع عرب خاورمیانه یا شمال آفریقا، یا یکی از جوامع آسیای جنوب شرقی، یا حتی جماعت‌های چینی درون قاره و نه قشر کوچک جامعه چینی کرانه‌های این کشور، با نرخ روستانشینی بالا، با میزان پایینی از رشد جامعه مدنی و روابط بسیار سنتی‌تر درنظر بگیریم، یک اشتباه بزرگ است که سبب زنجیره‌ای از اشتباهات تحلیلی در نگرش نسبت به جامعه ایرانی و ایرانیان امروز می‌شود. بنابراین در یک کلام ما با یک جامعه جوان، تحصیلکرده، با سرمایه‌های فرهنگی و اجتماعی بالا، فناورانه و دیجیتالیزه، جهانی شده و زنانه شده سروکار داریم که هیچ ربطی به جامعه پیش از انقلاب ندارد و این جامعه نیازهای فرهنگی بسیار بالایی دارد که خواستار پاسخ یافتن به آنها است و تغییرات نیز ناشی از همین امر هستند.

 

پرسش: ما هميشه دركنار كلمه فرهنگ، كلمه ضدفرهنگ را شنيده‌ايم. به بياني ديگر هميشه در ارزيابي تغييرات فرهنگي از كلمه‌اي با عنوان «ابتذال» ترسيده‌ايم. اما مرز ابتذال كجاست؟ ازسوي ديگر ما در مواجهه با مدرنيته، تجربياتي كه غربيان طي چندين دهه و به تدريج داشته‌اند را يك شبه ميزبان شديم. بر اين اساس آيا ابتذال يعني هرچيزي كه از بيرونِ دايره فرهنگي هر جامعه به آن وارد مي‌شود؟

پاسخ: ترجیح می‌دهم از مفاهیم «مثبت» و «منفی» استفاده کنم. چون فکر می‌کنم که «ابتذال» مفهوم مبهمی است. ابتدا بگوئیم که برخلاف آنچه ممکن است تصور شود ما در کشورهای غربی نیز مخالفان سرسختی بر علیه فرهنگ‌هایی که آنها را «مبتذل»، «پست»، «بیگانه»، «بی‌ارزش» و غیره می‌دانند؛ داریم که در بسیاری موارد دست به اعمال خشونت‌آمیز نیز می‌زنند. اصولا وحشت و هراس از «دیگری» یعنی از موجودی که شبیه ما نیست، نوعی «بیگانه ترسی» است که پیشینه درازی در جوامع انسانی و حتی در نزد جانوران دیگر دارد. در اینجا ما به دو سئوال می‌رسیم، نخست آنکه آیا یک فرد یا یک جامعه حق دارد هر نوع دیگر از فرهنگ را که هر دلیلی تاییدش نمی‌کند، رد کند یا دست به نوعی سلسله مراتبی کردن این پدیده بزند و دوم اینکه آیا این رد کردن یا سلسله مراتبی کردن باید به چه صورتی انجام بگیرد و حد آن چیست؟ پاسخ سیاه و سفید به این سئوال می‌تواند از جانب یک جناح ایدئولوژیک سختگیر كاملا مثبت و از جانب جناح درست معکوس با آن، کاملا منفی باشد. اما در واقعیت فرهنگی، مسائل به صورت دیگری می‌گذرد. پاسخ های ایدئولوژیک و سختگیرانه اصولا محلی از اعراب ندارند، زیرا نه عملی هستند و نه کارا مگر آنکه با یک سیستم بسیار گسترده آمرانه همراه شوند که زیان‌هایش بسیار بیشتر از کنترل ادعایی‌اش در زمینه فرهنگ است، چنین سیستم آمرانه‌ای همانطور که بارها در قرن بیستم و حتی در سال‌های اخیر شاهد آن بوده‌ایم؛ می‌تواند کل یک سیستم را با توهم و تصور و ادعای اینکه درحال محافظت و تقویت آن است به سوی نابودی ببرد. این اتفاقی است که در افغانستان و عراق شاهدش بودیم و تا چند سال دیگر بی‌شک در کشورهایی چون لیبی، کوبا، مصر، کره شمالی هم اتفاق خواهد افتاد. ایدئولوژیزه کردن سیستم‌ها اصولا بردن آنها به سوی ساختارهای خیالین است که فوق‌العاده خطرناک هستند زیرا باواقعیت انطباق ندارند درنتیجه فشار زیادی به آن می‌آورند تا آن را با خود انطباق دهند و همین فشار می‌تواند بیشتر یک خودکشی سیاسی تلقی شود تا نوعی راه‌حل برای از میان بردن مخالفان آن ایدئولوژی. اما از سوی دیگر، مدعیان به اصطلاح لیبرالی داریم که به صورتی تحمیق کننده از آزادی بی‌قید و شرط و از نبود هیچ حقی در سلسله مراتبی و ارزشگذاری در فرهنگ صحبت می‌کنند، این افراد بیشتر گفتمانی دستكاری‌کننده دارند و البته آدم‌هایی هم هستند که از روی سادگی و خیالبافی در جهانی کاملا اتوپیایی و غیرواقعی سیر می‌کنند که هیچ ارتباطی با جهان کنونی و یا تجربه چند قرن مدرنیته ندارند. در تمام این دوران طولانی، همه بخشهای فرهنگ همواره در سلسله مراتب اجتماعی و ارزشگذاری‌های اجتماعی قرار گرفته‌اند که براساس مولفه‌های درونی و برونی و با متغیرهای بسیار زیادی انجام گرفته‌اند. البته ما نظریه‌هایی نیز نظیر سوررئالیسم در هنر داشته‌ایم که خواسته‌اند امر هنری را به مثابه امری فرهنگی صرفا نوعی قرارداد تعریف کنند و یا نظریات جامعه‌شناسانه‌ای که خواسته‌اند هنر و فرهنگ را به شدت تابع جریان‌ها و برساخته‌هایی عموما کالایی از حوزه اجتماعی بدانند. که در این مورد نمی‌توان شک داشت که دخالت سیستم‌های اجتماعی در ارزشگذاري، طبقه‌بندی و سلسله مراتبی کردن فرهنگ‌ها بسیار بالاست اما چگونه می‌توان نظام‌های زیباشناسانه را به طور کامل مردود دانست و به عنوان مثال به اصطلاح امروزی یک «کلیپ لوس‌آنجلسی» را فرضا با یک آواز اصیل که با مدت‌ها تمرین و در تجربه‌ای انباشت شده و چندده ساله به واقعیت درآمده، یکی دانست. چگونه می‌توان اشعار حافظ و مولوی را با شعر یک جوان 18، ساله یکی کرد. اینکه «هر چیزی جایگاه و کارکرد خود را دارد» درواقع نوعی زیباسازی گفتمانی برای پذیرش ضمنی سلسله مراتب بدون پذیرش صریح آن و درنتیجه بدون نیاز به تحلیل آن است. امروز دیگر کمتر انسانشناسی پیدا می‌شود که از تز قدیمی شده«نسبیت مطلق فرهنگی» در معنایی کاملا بی‌محدودیت دفاع کند، انسانشناسان معتقدند که چاره‌ای جز پذیرش نوعی سلسه مراتبی بودن ارزش‌های فرهنگی از یکسو یا همان مثبت و منفی کردن‌های نسبی از یکطرف و پذیرش نوعی مولفه‌های جهانشمول در فرهنگ، هنر، اخلاق، حقوق بشر و غیره ازسوی دیگر وجود ندارد. بنابراین بدون آنکه واژه بسیار فرسوده و تحریف شده «ابتذال» را بپذیریم، باید این را بپذیریم که با پدیده سقوط فرهنگ در بسیاری از آثار و در نزد بسیاری از پدیدآورندگان روبرو هستیم که در کشور ما همچون در سراسر جهان یا عاملی ایدئولوژیک و هژمونیک در پشت سر آن قرار دارد که این چندان مهم نیست چون نمی‌تواند پایدار باشد یا عاملی سرمایه‌ای که این بسیار مهم است زیرا می‌تواند کاملا پایدار باشد و در هنرمند درونی شود یا اغلب هر دو اینها.

بهترین راه‌حل برای ما و برای همه آن است که با باز کردن فضا و ایجاد امکان گفتگوی بدور از جنجال بتوان معیارهای واقعی رشد و شکوفایی فرهنگ‌ها و آثار فرهنگی ارزشمند را باتوجه به اهداف و سیاستگذاری‌های جامعه تعیین کرد. بیرونی و درونی بودن، معیار نیست زیرا بسیاری از آن چیزهایی که از درون می‌آیند بسیار زیانبارتر از آنچه هستند که از بیرون می‌آیند و برعکس.

 

پرسش: مقوله هنر در هر ملت و كشوري ماهيتي فرهنگي دارد. حتي شايد بتوان هنر را زاييده فرهنگ هر جامعه خواند. آيا هنر آينه‌ي تمام‌نماي فرهنگ مردم است يا مي‌تواند پديده‌اي خودجوش باشد كه از بستري جز فرهنگ، نشات مي‌گيرد؟

پاسخ: بحث درباره هنر بسیار طولانی و گسترده است اما در دیدگاهی بسیار کلی می‌توان آن را در دو معنای مهارت‌های فناورانه در گروهی از ساخته‌های مادی و غیرمادی یک جامعه و ازسوی دیگر در آفرینش«امر زیبا» بنابر معیارهای زمانی/ مکانی هر جامعه‌ای تعریف کرد. از این لحاظ می‌توان بخش بزرگی از فرهنگ هر جامعه‌ای را در هنر آن جامعه دید. این امر اما نیاز به تخصص دارد یعنی ما در عرصه علمی شاخه‌هایی در جامعه‌شناسی و در انسانشناسی داریم که به هنر تخصص دارند و به طور خلاصه کار آنها این است که از خلال هنرهای یک جامعه و چگونگی تولید اجتماعی این هنرها و اثرات اجتماعی آنها، آن جامعه را تحلیل جامعه‌شاختی و انسانشناختی بکنند اما این کاری علمی است و من به شدت با اینکه ما از هنر برای تعبیرها و داوری‌های سطحی‌نگرانه درباره جامعه استفاده کنیم یا برعکس از هنر به‌عنوان هنرمند استفاده ابزاری کنیم تا ایدئولوژی و عقاید خود را به ظاهر به جامعه‌ای تحمیل کنیم، مخالف هستم.

هنر هم می‌تواند امری ساخته شده و آموزش یافته باشد و هم امری خودجوش. همه چیز بستگی به آن دارد که از چه هنری صحبت کنیم. اما یک چیز مسلم است و آن اینکه هر جامعه‌ای نیاز به هنر دارد، زیرا هیچ جامعه‌ای نمی‌تواند بدون ساختارهای فناورانه، نمادین، زیباشناسانه، نشانه‌شناختی و معناشناختی هنر به حیات خود ادامه دهد. تجربه مطالعات انسانشناختی نشان می‌دهد که حتی ابتدایی‌ترین جوامعی که یافت شده‌اند دارای اشکال گوناگونی از شدیده فرهنگی بوده‌اند که با آنچه ما هنرهای مختلف می‌نامیم مثل موسیقی، رقص، هنرهای تجسمی و غیره انطباق دارند. تاکنون هیچ جامعه‌اي یافته نشده که در آن موسیقی وجود نداشته باشد. هنر برای یک جامعه حکم نوعی زبان را دارد و به تعبیری هنر را می‌توان بخشی از زبان یک جامعه نیز دانست هم در معنای عامل ارتباطاتی و هم در معنای عامل تولید و انباشت و پردازش اندیشه.

 

پرسش: در بررسي گونه‌هاي هنري در تاريخ ايران به دوره‌ها و متعاقبا سبك و سياق‌هاي متفاوتي برخورد مي‌كنيم. به عنوان مثال در ادبيات كه ريشه‌دارترين گرايش هنري در ايران است: اول- در ادبيات كلاسيك شاهد فضايي مبتني بر عرفان،‌ عشق و اخلاق هستيم. دوم- در ابتداي ورود به سده‌ي معاصر (پس از مشروطيت) نوعي ادبيات ايدئولوژيك باب مي‌شود و در ادامه با شاعري همچون زنده‌ياد احمد شاملو به اوج مي‌رسد. سوم- پس از انقلاب اسلامي جريان‌هاي پراكنده‌اي متولد مي‌شوند كه شايد ماهيت يك ژانر را نمي‌يابند. به عنوان مثال ادبيات حماسه كه به شرح مباحثي همچون دفاع و ايثار مي‌پرداخت. چهارم- گونه‌اي كه با نگاه به مدرنيته سعي مي‌كرد بيانديشد. پنجم- ... و اكنون اين پراكندگي‌ها يا شايد تكثرگرايي‌ها باعث شده‌اند كه ديگر ندانيم موقعيت ادبيات امروزي دقيقا چيست. به نظر شما اين تحولات چه توجيهي مي‌تواند داشته باشد؟

پاسخ: هنر یک پدیده و یک جریان زنده بسیار پرشور است و باید هم چنین باشد، زیرا هنر به جامعه حیات می‌بخشد و از آن حیات می‌گیرد. بنابراین همه آنچه بر شمردید، واقعیت دارد و نشان دهنده یک واقعیت محوری است: اینکه جامعه ما در صد سال گذشته یکی از پرشورترین و زنده‌ترین جوامع جهان بوده و به نظر من امروز نیز چنین است. البته ما همچون همه جوامع دیگر فرود و فرازهایی بسیاری داشته‌ایم اما مهم این فرود و فرازها نیست، بلکه حرکت عمومی است که به نظر من بسیار مثبت بوده است. بیائیم موقعیت امروز خود را در ادبیات، در هنرهای تجسمی یا نمایشی، در ترجمه و در قابلیت‌های زبانی در بیان اندیشه‌ها و افکار، در سینما یا در هر حوزه دیگری از فرهنگ فرضا با ابتدای دوره مشروطه یعنی حدود صد سال پیش مقایسه کنیم. چنین مقایسه‌ای به سرعت نشان می‌دهد که ما دو موقعیت کاملا متفاوت را تجربه کرده‌ایم: از تعداد اندکی هنرهای بومی و پراکنده که البته ارزشمند بوده‌اند و هستند، و قدر آنها را به اندازه کافی ندانسته‌ایم و شاید درحال ازدست دادن آنها باشیم (که این بخش بدقضیه است) ما درعین حال توانسته‌ایم امروز فرهنگی داشته باشیم که در آن با حضور فعال هزاران هنرمند، نویسنده، مترجم و هنرمند، بازیگر، کارگردان، نمایشنامه‌نویس و غیره در ایران و در سراسر جهان در چارچوب ایران و زبان‌های ایرانی و زبان محوری فارسی فعالیت می‌کنند یا شناخت نسبت به فرهنگ ایرانی را در زبان‌های بین‌المللی (هرچند گاه با اشکالات و بدفهمی‌هایی ناگزیر)گسترش می‌دهند. این آن چیزی است که من فرایند عمومی و جریان کلی می‌نامم. البته در تمام این مدت ما هنرهای ایدئولوژیک، هژمونیک، قلابی، سطحی یا به قولی «مبتذل» و غیره را هم داشته‌ایم که عمر چندانی نداشته‌اند و هرچند ارزش هنری آنها زیر سئوال است اما از لحاظ اجتماعی برای ما ارزش زیادی در حوزه پژوهش و شناخت جامعه در مقاطع خاص آنها دارند.

جامعه کنونی ما، منظورم، جامعه امروز و امسال نیست، بلکه منظورم جامعه‌ای است که فرضا ما پس از دوره جنگ تحمیلی تجربه کرده‌ایم چه در داخل ایران و چه در جهان ایرانی و دیاسپورای ایرانی، جامعه‌ای بسیار فعال و زنده در زمینه هنر، فرهنگ و ادبیات و حتی علوم انسانی و دقیقه بوده است و چنین تجربه‌ای را ما در طول این قرن تنها چند بار داشته‌ایم. بنابراین نگاه من مثبت است و مشکلات را بخشی اجتناب‌ناپذیر از همین موفقیت می‌دانم به عبارت دیگر اگر امروز ما آنقدر مشکل و گاه تنش در حوزه‌های هنر و ادبیات و فرهنگ و حتی جامعه خود داریم، دلیلش پویا بودن جامعه در همه این زمینه‌ها و حرکت آن در جهت تغییر و رشد و شکوفایی است وگرنه در همین منطقه خاورمیانه یا در شمال آفریقا که ما کشورهایی به ظاهر «با ثبات» اما کاملا دیکتاتورمنش و بی‌تحرک داریم، نه خبری از شور و هیجان‌های اجتماعی و فکری هست و نه خبری از آفرینش‌های هنری و فرهنگی و علمی: آنچه دیده می‌شود تنها نوعی اسنوبیسم از نوعی است که در حوزه‌های خاصی در دوره رژیم گذشته در اقشار کوچکی شاهدش بودیم.

 

پرسش: حوزه بعدي كه قابل توجه است، موسيقي و سينماست. موسيقي ايران كه در گذشته به تصنيف و آواز (برگرفته از ادبيات كلاسيك) مشغول بود، فضاهاي ديگري را چون موسيقي‌هاي ملوديك با المان‌‌هاي امروزي، موسيقي كوچه بازاري، موسيقي متعهد، موسيقي پاپ را تجربه و درنهايت به موسيقي رپ كه البته مستقيما از غرب به جامعه ما آمده؛ ختم مي‌شود. در سينما نيز شاهد چنين تحولاتي بوده‌ايم. زماني فيلمفارسي‌هاي عصر «فردين‌« ها و «فرمون» ها، زماني سينماي جنگ، سپس سينماي تامل‌گرا كه دغدغه‌اش درك و هضم جهان تازه‌ بود و امروز هم سينمايي كه از هر 10 فيلمش 8 تا كمدي و يا به تعبير غلط طنز هستند. اين تحولات را چگونه مي‌بينيد؟

پاسخ: آنچه در مورد هنر به طور کلی گفتم در مورد هنر در هریک از شاخه‌هایش نیز تا اندازه زیادی صادق است منتها هریک از مواردی که گفتید نیاز به بحث‌های طولانی دارد در حوزه سینما به نظر من سیاست مبتنی بر پروتکسیونیسم یعنی جلوگیری از ورودی فیلم‌های خارجی به شکلی که صورت گرفته موفق نبوده و به افزایش ورود غیرقانونی و درنتیجه غیرقابل کنترل این فیلم‌ها انجامیده است. در همه زمینه‌ها من همیشه معتقد بوده‌ام که آزادی هرچند راه سخت‌تری است اما پاسخ خود را در تجربه تاریخی داده است، زیرا راه‌حلی عقلانی‌تر است بنابراین می‌توانستیم و هنوز هم می‌توانیم با سیاست‌های آزادسازی فضا و مدیريت بهتر تفاوت‌ها کمک بسیار بیشتری به رشد هنر و فرهنگ و شکوفایی اندیشه‌های بومی‌مان بکنیم. در مورد خاص سینما و موسیقی باید به این نکته توجه داشت که کشور ما یک مورد استثنایی نیست در همه کشورهای جهان ما امروز دو گونه متفاوت از این هنرها داریم که در دو سوی یک محور قرار می‌گیرند. در یک سوی محور هنر نخبگرا و متعهد و با مولفه‌های زیباشناسی بالا قرار دارد و در سوی دیگر هنری مردمی، با مولفه‌های حداقلی زیباشناسانه اما بیشتر تجاری و در بین این دو نیز ما انواع و اقسام هنرها را داریم. ما نیز باید بتوانیم این امر را در همه جا سیاستگذاری کنیم. راه آنکه مردم به هنرهای با ارزش‌های بالای اخلاقی و زیباشناسانه علاقمند بشوند اولا در این است که در انتخاب یا عدم انتخاب این هنرها کاملا آزاد باشند یعنی به آنها چیزی را تحمیل نکنیم و ثانیا اینکه این هنرها را جذاب کنیم. در کشورهای توسعه‌یافته برای مثال در فرانسه، از روشهای مختلفی برای این کار استفاده می‌شود برای نمونه در شهر پاریس مرکز ژرژ پمپیدو که در قلب شهر قرار دارد و محل رفت آمد توریست‌ها و مردم عادی است، با یک سیاستگذاری کاملا فکر شده، به موزه و مرکز پیشتازترین هنرهای مدرن تبدیل شده است و این امر سبب تغییر وسیعی (البته در طول مدت نزدیک به سه دهه) نسبت به این هنرها از طرف مردم عادی شده است که قبلا به هیچ عنوان این هنرها را نمی‌پسندیدند، و هر روز، از روش‌های جدیدی استفاده می‌شود که هنر نخبگان را برای مردم جذاب کرده و آنها را به انتخاب آزاد این هنرها و جدا شدن تدریجی و داوطلبانه از هنرهای بی‌ارزش بکشانند. این بدون شک برای یک جامعه بهتر است که افراد آن اوقات فراغت خود را به مطابعه آثار پرارزش ادبی بگذرانند تا رمان‌های بی‌ارزش کلیشه‌ای، یا وقت خود را بیشتر به گردش در موزه‌ها یا حتی در طبیعت بگذرانند تا به تماشای سریال‌های تلویزیونی بی‌ارزش، اما این کار تنها هنگامی امکان دارد که هر دو انتخاب با شرایط برابر وجود داشته باشد، وگرنه ممنوعیت و سیاست‌های آمرانه یا حتی احساس وجود چنين سیاست‌هایی همیشه و تقریبا بدون استثنا ایجاد نوعی جذابیت می‌کند.

 

پرسش: در گرايش‌هاي فعلي هنري، گرايش رپ در موسيقي (البته زيرزميني اما در ابعادي بسيار گسترده) كه ماهيتش بر اعتراض استوار است، و گرايش كمدي در سينما كه تنها درپي خنداندن جامعه‌اي پرمشغله و شايد خسته است را چطور ارزيابي مي‌كنيد؟ واقعا چه بر سر جامعه ايران آمده‌ است؟

پاسخ: این موارد دلایل زیادی دارد که باز بحث درباره آنها نیاز به زمان زیادی دارد. برای مثال ورود به حوزه طنز و پوشیده‌گویی و مبهم‌گویی و رمز و راز و شعر در برخی از موارد، می‌تواند به دلیل بسته شدن فضا و عدم امکان بحث‌ها، یا تمایل سیستم اجتماعی به ایجاد تنش‌های شدید و یافتن راه‌حلی همچون یک سوپاپ اطمینان، به صورت آزاد اتفاق بیافتد. این امری است که ما در بسیاری از دوره‌ها شاهدش بوده‌ایم، یعنی به دلیل آنکه یک کارکرد لازم برای جامعه در فضای عمومی امکان ندارد این کارکرد به فضای خصوصی کشیده شده و آن فضا را به سوی یک کژ کارکرد برده است. اما از اینکه بگذریم سیاستگذاری‌های غلط نیز در این زمینه بسیار موثرند برای مثال وقتی که ما از ساخت فیلم‌های جدی اجتماعی، سیاسی انتقادی جلوگیری می‌کنیم یا لااقل از آنها چندان حمایت نمی‌کنیم و یا حتی وقتی در حوزه کمدی و طنز، از هرگونه اشاره و حرکت طنز به طرف انتفادهای جدی جلوگیری می‌کنیم، نتیجه همان است که می‌بینیم: رفتن به طرف سطحی‌ترین و بی‌ارزش‌ترین اشکال طنز که اثری جز تخریب اخلاقی افراد و پایین آوردن سلایق و سیستم‌های داوری هنری، زیباشناسانه و فرهنگی آنها ندارد و ازسوی دیگر نیز آنها را به سوی استفاده از ابزارهای رسانه‌ای غیرایرانی سوق می‌دهد یعنی خود با دست خود برای دیگران تبلیغات می‌کنیم. به جای این کار می‌توانیم با ایجا فضای باز، این امکان را به وجود بیاوریم که فیلم‌های سیاسی، اجتماعی، کمدی، و غیره، برنامه‌های بحث جدی، فیلم‌های مستند اجتماعی، و غیره در همه جا به نمایش دربیاید و با این کار سیستم را هرچه بیشتر تقویت کنیم. به گمان من هیچ چیز بیشتر از سطحی کردن مردم به یک سیستم ضربه نمی‌زند آن هم در شرایطی که ما خود با ایجاد ابزارهای دیگری همچون دانشگاه‌ها، نظام آموزشی، روزنامه‌ها و سیستم‌های دیجیتالی و شبکه‌ای، با این سطحی شدن مبارزه می‌کنیم، نتیجه نوعی تناقض روزافزون است که بی‌شک و در بهترین حالت به صورت بحران‌های پی درپی بروز می‌کند و آنقدر ادامه می‌یابد تا جامعه بتواند به تعادلی میان سرمایه‌های فرهنگی– اجتماعی ایجاد شده و فرایندهای مدیریتی و روابط اجتماعی موجود میان کنشگران اجتماعی و همچنین گفتمان‌های موجود برسد.

16 شهریور 1389

http://www.iranianfeministschool.org/spip.php?article5667

 

بازگشت به خانه

 

محل اظهار نظر شما:

شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته

و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:

admin@newsecularism.com

newsecularism@gmail.com