|
جمعه 12 شهريور 1389 ـ 3 سپتامبر 2010 |
فاشیسم!
برتولت برشت(*)
برگردان: منوچهر فکریارشاد
دوستان، امروز میخواهم بی آن که نکتهء چندان تازهای را مطرح کنم، با شما چند کلمه در باب مبارزه با قدرتهایی سخن بگویم که درصددند فرهنگ مغرب زمین را، یا بقایای فرهنگی را که مرده ریگ یک قرن بهرهکشی است، در خون و لجن سر به نیست کنند. میخواهم توجه شما را تنها به یک نکته ی بسیار مهم جلب کنم؛ نکتهای که به نظر من، اگر بخواهیم به شیوه ی موثری با این قدرتهای اهریمنی مبارزه کنیم و خاصه این مبارزه را تا نابودی آن قدرتها ادامه دهیم، نباید دربارهاش کم ترین ابهامی باقی بماند.
نویسندگانی که پلیدیها و فجایع فاشیسم را با پوست و گوشت خود تجربه کردهاند و یا دیدهاند که چگونه دیگران قربانی چنین فجایعی میشوند و از این افعال متنفرند، تنها به اعتبار چنین تجربه یا تنفری آمادگی لازم را برای مبارزه با این پلیدیها پیدا نخواهند کرد. ممکن است برخی تصور کنند، که تنها شرح و بیان این پلیدیها کافی خواهد بود؛ به ویژه اگر استعداد بی نظیر هنری و خشم ناب، آدمی را به شرح و بیان آن فجایع برانگیخته باشد. بی تردید، شرح و بیان این پلیدیها بس مهم است. در این جا فجایعی روی میدهد، که باید متوقف شود؛ و در آن جا انسانها را به زیر چوب و چماق میکشند و چنین اعمالی نباید تکرار شود. این چیزها دیگر نیازی به شرح و بیان مفصل ندارد. انسان کاسه ی صبرش لبریز میشود، برانگیخته به پا میخیزد و در چنگال دژخیم گرفتار میآید. دوستان، این موضوع نیاز به شرح بیش تری دارد.
احتمالا انسان برانگیخته میشود و این کار دشواری نیست. ولی پیآمد آن گرفتار شدن در چنگال دژخیم است و این دیگر دشوار است. خشم به جوش آمده است و دشمن هم مشخص است، ولی چگونه باید شکست اش داد؟ نویسنده میتواند بگوید: وظیفه من محکوم کردن حقکشی است و این دیگر بر عهده ی خواننده است که چه باید بکند. ولی به دنبال آن، نویسنده به تجربهای کاملاً ویژه دست مییابد. نویسنده متوجه خواهد شد که خشم نیز، هم چون هم دردی، مقولهای است مقداری: چیزی که به مقدار معینی وجود دارد و به مقدار معینی میتواند ظاهر شود. و بدتر از همه: این خشم همواره به مقداری که لازم خواهد بود ظاهر خواهد شد. برخی از هم کاران به من گفتهاند، هنگامی که برای نخستین بار خبر قتل عام رفقایمان را به گوششان رساندیم، فریاد نفرتشان به هوا برخاست و بسیاری کسان آماده ی کمک شدند. و این هنگامی بود که صد نفر را قتل عام کردند. ولی هنگامی که تعداد قربانیان سر به هزاران نفر زد و قتل عام را پایانی به چشم نمیآمد، سکوت همه جا را فرا گرفت و دستهایی که برای کمک پیش میآمد کم تر و کم تر شد. آری چنین است: وقتی جنایات بعد وسیعی پیدا کند، از نظرها پنهان میماند. هنگامی که رنجها تحملناپذیر شود، آدمی دیگر فریادها را نمیشنود. انسانی را کتک میزنند و کسی که این صحنه را میبیند از هوش میرود. این کاملاً طبیعی است. اما هنگامی که فجایع، هم چون سیل جاری شود، دیگر هیچکس به اعتراض فریاد برنمیدارد.
و اکنون وضع چنین است. چگونه میتوان با آن مقابله کرد؟ آیا هیچ راهی وجود ندارد، که انسانها از چشم بستن به روی فجایع مانع شود؟ چرا آدمی در برابر فجایع خود را به کوری میزند؟ زیرا که امکانی برای مقابله با آن نمیبیند. انسان خود را با درد انسان دیگری که کمکی برای او از دست اش برنمیآید مشغول نمیدارد. آدمی وقتی میتواند از فرود ضربه جلوگیری کند، که بداند ضربه چه هنگام فرود میآید و بر چه چیز فرود می آید، چرا فرود میآید و هدف آن چیست. و تنها هنگامی که انسان بتواند از فرود ضربه جلوگیری کند، یا حتا کم ترین امکانی برای جلوگیری از آن وجود داشته باشد، میتواند با قربانی هم دردی نشان دهد. البته هنگامی هم که ضربههای فاجعه صفیرکشان بر سر قربانی فرود میآید، آدمی میتواند به هم دردی برخیزد، ولی دیگر نه برای مدتی چندان دراز. به راستی چرا چنین ضربهای فرود میآید؟ چرا فرهنگ را هم چون زبالهای بیارزش به دور میریزند؟ منظورم آن تهمانده ی فرهنگی است، که هنوز برایمان باقی مانده. چرا میلیونها انسان، کم و بیش، از هستی ساقط میشوند، میلیونها انسانی که اکثرشان چنین فقیر و بیچیزند؟
برخی از ما برای این سئوال پاسخی دارند. خواهند گفت «علت تمامی این نابسامانیها، خشونت و درندهخویی است.» اینان بر این تصورند، که شاهد طغیان دهشت ناک جمع وسیعی از بشریت اند که پیوسته گستردهتر و گستردهتر میشود. جریانی نفرتانگیز و بی دلیل، طغیانی که ناگهان ظهور میکند و احتمالاً، با امید فراوان، به همان ناگهانی نیز فرود مینشیند؛ غلیان بی امان توحشی غریزی که مدتی دراز سرکوب شده یا به خوابی آرام فرو رفته بوده است.
آن ها که چنین پاسخی میآورند، خود نیز احساس میکنند که این پاسخ برد چندانی ندارد. و نیز خود به خوبی میدانند که نمیتوان خشونت و درندهخویی را با تکیه بر نیروهای غریزی، نیروهای شکستناپذیر اهریمنی، توجیه کرد.
به این ترتیب، اینان از بی توجهی به تربیت نوع بشر سخن میگویند: چیزی در این میانه نادیده گرفته شده یا در شتابی که داشتهاند به آن توجه نکردهاند و حالا باید جبرانش کرد. باید با محبت و مهربانی به مقابله ی خشونت رفت. باید به الفاظ بزرگ توسل جست، به سوگندهایی که در گذشته موثر افتادهاند، به مفاهیم جاودانی «عشق به آزادی، احترام به حیثیت بشری و عدالت» مفاهیمی که تاثیرشان از لحاظ تاریخی به ثبوت رسیده است. و این است که به سوگندهای بزرگ توسل میجویند. اما حاصل آن چیست؟ هنگامی که به فاشیسم، نسبت خشونت بدهند، او با تمجید تعصبآمیز خشونت پاسخ میگوید؛ چون به تعصب متهم اش کنند به ستایش تعصب دست میزند؛ و زمانی که با اتهام «تحقیر فرد» مواجه شود، با خیالی آسوده به نفی خود میپردازد.
فاشیسم نیز معتقد است، که در تربیت افراد کوتاهی شده. فاشیسم نیز امید فراوانی به نفوذ در مغز انسانها و تسخیر قلوب آن ها بسته است. فاشیسم، تعلیم خشونت در مدارس، روزنامهها و تآترها را به خشونت حاکم در شکنجهگاههای خویش میافزاید. آری، فاشیسم تمامی ملت را چنین تربیت میکند و در تمام طول روز، بی وقفه بدین امر مشغول است. فاشیسم نمیتواند چیز زیادی به توده ی مردم بدهد، چون سخت سرگرم «تربیت» انسانهاست. غذایی برای مردم ندارد، پس باید تقویت اراده و غلبه بر نفس را تبلیغ کند. نمیتواند امر تولید را سر و سامان ببخشد و به جنگ نیاز دارد، پس باید به تقویت جرات و روحیه رزمندگی بپردازد. به فداکاری نیازمند است، پس باید به تشویق حس فداکاری در افراد دست بزند. این ها هم برای خود آرمانهایی هستند، تواناییهایی که از انسانها خواسته میشود و بعضی نیز حتا آرمانها و خواستهای متعالی به شمار میآیند. ولی ما میدانیم که این آرمانها در خدمت کدامین هدف است، تربیتکننده کیست و چه کسانی از چنین تربیتی بهره میگیرند: بیشک بهرهگیران، تربیت شوندگان نیستند.
اما آرمانهای ما چگونه است؟ آن عده از ما نیز که علت تمامی این نابسامانیها را خشونت میدانند، همان طور که دیدهایم تنها از تربیت و فقط از نفوذ در روان انسانها سخن میگویند. و دستکم هیچگونه سخنی از تدابیر دیگر به میان نمیآورند. اینان از پرورش روح مهربانی و محبت در آدمی سخن میگویند. اما مهربانی و محبت با طلب مجرد مهربانی و محبت به دست نمیآید. از طریق طلب، در هیچ شرایطی، حتا دشوارترین شرایط، مهربانی و محبت حاصل نمیشود؛ هم چنان که خشونت تنها از طریق طلب خشونت.
من شخصا به موضوع «خشونت به خاطر نفس خشونت» باور ندارم. باید از بشریت در برابر این اتهام که خشونت در ذات اوست، دفاع کرد؛ هر چند که خریداری نداشته باشد. به نظر من، دوستم فویشت وانگر (Feuchtwanger) دچار انحراف فکری بزرگی میشود، وقتی که میگوید «خباثت مقدم بر سودجویی است». او اشتباه میکند. خشونت از خشونت فینفسه پدید نمیآید، بل از مبادلاتی سرچشمه میگیرد که بدون اِعمال خشونت ناممکن است.
اوضاع و احوال سرزمین کوچکی که من از آن میآیم، چندان دهشت ناکتر از بسیاری سرزمینهای دیگر نیست. ولی آن جا هر هفته پنج هزار راس از بهترین دامهای پرواری را از میان میبرند. این کار زشتی است، ولی انگیزه آن طغیان ناگهانی عطش خون ریزی نیست. اگر چنین میبود، زشتی کم تری داشت. دلیل از میان بردن دامها و دلیل نابودی فرهنگ، غریزه خشونت نیست. در هر دو مورد، مقداری از کالاهایی که با زحمت و مرارت فراوان تولید شده است نابود میشود، چون به صورت باری اضافی بر دوش در آمده است. با توجه به گرسنگی حاکم بر پنج قاره ی جهان، چنین تدبیری بی تردید جز جنایت نامی ندارد. ولی این کارها فینفسه صورت نمیگیرد. به هیچ روی چنین نیست. ما امروز در اکثر کشورهای جهان با اوضاع اجتماعی ای روبرو هستیم که در آن انواع جنایات را پاداشهای فراوانی است، در حالی که برای فضایل انسانی باید بهایی بس گزاف پرداخت. «انسان خوب، بی دفاع است و آن که بی دفاع است، زیر ضربات چماق خرد خواهد شد؛ ولی از طریق اعمال خشونت میتوان به همه چیزی دست یافت. خباثت به ده هزار سال سابقه پشت گرم است، در حالی که مهربانی و محبت محتاج محافظ است و محافظی پیدا نمیکند.»
اگر نخواهیم که ما نیز هم چون دیگران خواستار چیزی غیرممکن شویم، باید بپرهیزیم از این که به همین سادگی از مردم مهربانی و محبت طلب کنیم؛ خود را در معرض این اتهام قرار ندهیم، که ما نیز با دادن شعار از مردم خواستار عملی فوق بشری هستیم. یعنی از آن ها میخواهیم تا به مدد فضایل عالی به تحمل این اوضاع نابسامان وحشت ناک تن دهند. اوضاعی که هر چند امکان تغییر یافتن دارد، نباید تغییری پیدا کند، بیایید تنها از فرهنگ سخن نگوییم.
بیایید به فرهنگ رحم کنیم، ولی ابتدا نسبت به انسانها رحم داشته باشیم؛ فرهنگ هنگامی نجات مییابد که انسانها نجات پیدا کنند. بیایید شیفته این ادعا نشویم، که انسانها در خدمت فرهنگ اند نه فرهنگ در خدمت انسانها! چنین مدعایی انسان را به یاد بازارهای بزرگ میاندازد. جایی که انسانها در خدمت دامها هستند و نه دامها در خدمت انسانها!
دوستان، قدری عمیقتر به ریشه ی نابسامانیها بنگریم! مکتب فکری ارزندهای که هر روز تودههای وسیعتری از مردم سیاره ی ما، این سیاره ی جوان را، فرا میگیرد میگوید که ریشه ی تمامی نابسامانیها، مناسبات مالکیت حاکم بر جوامع ماست. این مکتب فکری، به سادگی تمامی مکتبهای بزرگ فکری دیگر در میان تودههایی از مردم نشر پیدا کرده است که بیش از دیگران از مناسبات مالکیت حاکم و روشهای وحشیانهای که برای حفظ آن به کار میرود رنج میبرند.
بسیاری از ما نویسندگان که فجایع و پلیدیهای فاشیسم را تجربه کردهاند و از آن نفرت دارند، هنوز این مکتب را نشناختهاند و هنوز ریشههای خشونتی را که از آن نفرت دارند پیدا نکردهاند. در مورد این افراد، همواره این خطر وجود دارد که فجایع فاشیسم را فجایعی بی دلیل تلقی کنند. اینان هواخواه مناسبات مالکیت موجودند؛ زیرا بر این تصورند، که برای حفظ آن نیازی به فجایع و خشونتهای فاشیسم نیست. ولی برای حفظ مناسبات مالکیت موجود، این گونه فجایع و خشونتها ضروری است. فاشیستها در این باره دروغ نمیگویند. آن ها حقیقت را بیان میکنند. آن عده از دوستانی که مانند ما از فجایع فاشیسم متنفرند، ولی در عین حال میخواهند مناسبات مالکیت موجود محفوظ بماند و یا در قبال آن موضعی بی تفاوت اختیار میکنند، قادر به مبارزه ی قاطع و پیگیر با این درندهخوییهای روزافزون نخواهند بود. چون نمیخواهند به برقراری مناسبات اجتماعیای که در آن دیگر درندهخویی را راهی نیست، کوچک ترین گامی بردارند. ولی آن ها که در جستوجوی ریشههای این نابسامانیها به نقش مناسبات مالکیت پی بردهاند، درکات دوزخی از پلیدیها را یک به یک پشت سر نهادهاند و در تک این جهنم زشتیها به جایی رسیدهاند که جمعی کوچک، سلطه بی رحمانه ی خود را بر تمامی جامعه ی بشریت حکم فرما کرده است. این جمع سلطهاش را بر آن شکلی از مالکیت فردی بنا نهاده، که در کار بهرهکشی از انسانهاست و با چنگ و دندان از چنین مناسباتی دفاع میکند. از طریق فدا کردن فرهنگی که به هیچ روی تن به دفاع از چنین نظامی نمیدهد و یا به کار دفاع از این نظام نمیآید، و هم راه با امحای تمامی قوانین جامعه ی بشری، یعنی قوانینی که بشریت قرنها با شهامت تمام در راهشان مبارزه کرده است.
دوستان، بیایید درباره ی مناسبات مالکیت صحبت کنیم! این چیزی بود که میخواستم درباره ی درنده خوییهای روزافزون بگویم، تا در این جا نیز این حرف ها زده شده باشد، و یا بهتر بگویم: من نیز آن را مطرح کرده باشم.
* این نوشته، سخنرانی برتولت برشت، در نخستین «کنگره ی جهانی نویسندگان» پاریس، ژوئن 1935 است.
برگرفته از: نشریه بانگ شماره 8، نشریه کانون نویسندگان ایران در تبعید
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|