بازگشت به خانه

نوشته های

شکوه ميرزادگی

shokoohmirzadegi@gmail.com

25 مرداد 1389 ـ   16 اگوست 2010

 

 

نامی ایرانی به من بده

 

1

امروز ساعت شش صبح، وقتی  ایمیل دو تن از دوستان جوانم از ایران را گشودم و خبر تولد کودکشان را که با کلماتی شاد و زنده نوشته شده بود خواندم، جهان برایم آفتابی شد. انگار نه انگار که این نامه از سرزمینی ماتم زده و تاریک می آمد که در آن کشتار و شکنجه و زندان و تجاوز از خبرهای هر روزه است؛ انگار نه انگار که هر گوشه این سرزمین بدبخت نشانی از  ویرانی دارد؛ انگار نه انگار که تحریم جهانی اقتصادی در همین کوتاه مدت نفسش را تنگ کرده؛ و انگار نه انگار که خبر هراس انگیز «امکان حمله ی نظامی و جنگ» خوابش را به کابوس بدل ساخته است.

نه! این نامه ای بود از خود «زندگی» که می گفت: «من هر لحظه و هر ثانیه دوباره متولد می شوم.  نامی به من بده!»

دوستانم، زن و مردی که چون بیشتر جوان های آن سرزمین در رنجی دایم و در آرزوی آزادی و آرامش به سر می برند، اکنون که صاحب دخترکی شده بودند، به شادمانی به استقبالش رفته بودند، و  می خواستند که من «نامی ایرانی» برای کودکشان پیشنهاد دهم. آنها، در واقع، در میانه ی بزرگترین بدبختی ها و مصیبت هایی که به تمام و کمال در آن سرزمین جریان دارد، خوش بینانه به فردایی می اندیشند که این کودک در سرزمینی از آن همه ی ایرانيان و بی تسلط حکومتی غیر ایرانی زندگی خواهد کرد.

وقتی می گویم سرزمینی از آن ایرانيان، و حکومتی ایرانی، منظورم ایرانی است که تمامی مردمانش از همان «کرامتی» که اعلامیه ی حقوق بشر از آن ياد می کند به یک اندازه برخوردار باشد؛ و حکومتی که، چون همه ی حکومت های پیشرفته ی جهان، انتخاب شده ی همه ی مردمان اش، با هر مذهب و بی مذهبی و مرام و عقیده ای باشد؛ حکومتی تکیه داده بر رأی مردمان و نه بر تانک و توپ و تفنگ. و در چنان سرزمینی  است که کسی نگران این که برای فرزندش حتماً «نامی ایرانی» انتخاب کند نخواهد بود و نام ها، اسلامی يا زرتشتی،  آلمانی یا فرانسوی و مراکشی، یا متعلق به هر کجایی از جهان، در ذهن مردمان حس بدی نخواهد داشت.

 

2

اما این ایمیل شادی آور در عین حال مرا به سرکشیدنی دوباره به تاریخ سرزمین مان واداشت، به زمان هایی که سرزمین مان تحت اشغال مهاجمینی بود که می زدند و می کشتند و به آتش می کشیدند و ویران می کردند؛ به آمدن اسکندر و اعراب و مغول ها؛  و ده ها حمله کوچک و بزرگ دیگر، به روزگارانی که (با توجه به فاصله ی زمانی) زندگی مردمان مان چندان بدتر از این نبود که اکنون هستیم. اما آن مردم هر بار و زیر سلطه ی هر بیدادگر و دشمنی ایستادند، مبارزه کردند، اما کمتر رنگ دشمن به خود گرفتند و بیشتر او را به رنگ خويش درآوردند، و از میان همان ویرانی ها و شکنجه ها و آتش ها، چون ققنوسی برخاستند و زندگی تازه و شاداب و آزادی نوينی را آغاز کردند؛ همان زندگی که به فرداهاشان و صل شد و تا امروز آمد.

اما آیا همه ی ملت ها در همه ی سرزمین ها چنین ايستادگی کرده اند يا، نه، در برابر هجوم بیگانه تاب نیاورده و تمام شده اند؟ به راستی چگونه است که برخی از ملت ها، با وجود حمله های ويران ساز مکرر و حضور دشمنان و بیگانگان در سرزمين شان همچنان و پس از قرن ها ماندگار شده اند و چرا برخی ديگر، ظرف چندین سال یا قرن، نابود شده و دیگر نامی جز در صفحات کهنه ی تاریخ ها از آن ها بجا نمانده است. چرا؟

برخی اين روند نابودی سرزمین ها را به شدت حمله و تجاوز قدرتمندان و زورگویان نسبت می دهند و یا، در قرن های نزدیکتر به ما و اکنون، به گردن روش های موذيانه ی استعمار و استثمار، و بالاخره امپریالیسم و غیره...  اما من، با این که به هیچ روی منکر ویرانگری و هیبت این پدیده ها نیستم، آنها را علت اصلی ماندگاری يا نابودی سرزمین های مورد تهاجم نمی دانم. يعنی، اگرچه می پذيرم که همه ی این عوامل در ویرانی و از دست رفتن والایی و قدرت و ثروت ملت ها یا سرزمین های فراموش و گم شده نقشی اساسی داشته اند اما این نقش تنها برای حذف یک ملت یا یک سرزمین کافی بنظر نمی رسد.

در عین حال، زنده ماندن سرزمین هایی چون کشور خودمان را نيز به دلايلی همچون معجزه ربط نمی دهم. چرا که باور دارم جز «عشق» هیچ معجزه ای بر جهان حکمفرما نبوده و نیست؛ چرا که فکر می کنم ما ایرانی ها نه تافته ی جدا بافته ای از کل مردم جهان هستیم، نه نژادی بهتر يا پست تر، و هوش مان هم، مثل همه ی مردمان دیگر دنیا، بر اساس وضعیت رفاهی و آموزشی یا تغذیه و غیره بالا و پایین می رود.

اما من به کارکرد تاريخی پديده ای باور دارم که متاسفانه بسیاری از آن برداشت اشتباه می کنند، پديده ای که نامش «فرهنگ ایران» است. اين اشتباه کنندگان، بدون آن که نوشته های امثال مرا در مورد مسایل فرهنگی بخوانند، و تنها با شنیدن نام «فرهنگ» یا «میراث فرهنگی» از زبان ما، فکر می کنند که منظور از این همه توجه به فرهنگ نوعی «تقديس دوران باستان» و کوشش برای حفظ «ارزش های آن دوران است. برخی شان فکر می کنند که منظور من از «میراث فرهنگی» امری صرفاً مادی است و منظورم از «فرهنگ ایرانی» تبليغ نوعی «ناسیونالیسم نژاد پرستانه» که برآمده از فرهنگی است انحصاری و متعلق به جماعتی خاص، نژادی خاص، مذهبی خاص، یا مرام و عقیده ای خاصی. برخی از دوستانم حتی اگر کلمه ی «دی.ان.ای» را در شعرهای من می بینند (آن هم دی.ان.ای ِ ماهی خفته در تنگه ی بلاغی!)، به جای خاطره پردازی شاعرانه ای در جستجوی اعصار گمشده ی وطنم، تنها مفهوم خشک و علمی ژنتيک آن را دريافته و ـ تو گوئی که ماهی تنگه ی بلاغی حامل ژن ايرانيان باستان باشد ـ  شعر مرا به مسایل نژادی ربط می دهند. البته معدودی نادوست هم به عمد، و برای گل آلود کردن آب، این مسایل را مطرح می کنند.

اما، همانطور که بارها توضیح داده ام، من «فرهنگ» را به همان مفهومی به کار می برم که در تمامی لغتنامه های جهان، و مبتنی بر هر نوع سیستمی، از چپ ترین تا راست ترین ، و از دموکرات ترین تا دیکتاتور ترین، وجود دارد؛ و آن به معنای «مجموعه ی دانش، علم، ادب، معرفت، شناخت، تعلیم و تربیت، آثار علمی و ادبی و هنری و معماری و هر آن چه که در یک سرزمین ساخته شده یا جان گرفته است» می باشد و ربط چندانی به ساختار ژنتيک و نژادی مردمان ندارد. میراث فرهنگی يک سرزمین بازمانده های نشانه های مادی و معنوی فرهنگی است که در طول تاریخ یک سرزمین، از هزاران سال پيش تا همین دیروز، ساخته و پرداخته شده و به ما رسیده است.

و این «شخصيت» از فرهنگ است که من عاشقانه دوستش دارم و برایش ارزش قایلم، زيرا اين هم او بوده که با نیروی حیرت انگیرش دست ما را گرفته، و از میان آتشی که اسکندر  در تخت جمشید براه انداخت، از میان پشته های کشته هایی که عرب های تازه مسلمان شده از مردمان مان ساختند، و از میان کتاب سوزان ها و ویرانی هایی که مغول ها به پا کردند تا به امروز کشانده و نگذاشته است که فرو بپاشيم و بر باد رویم؛ نگذاشته که امید از دست دهیم، و نگذاشته که زمین و انسان را فراموش کنیم.

 

3

فرهنگ ها با هم تفاوت دارند، حتی در همين زمانه ای که «انقلاب رسانه ای و ارتباطات» مرزهای بين مردمان را از چهره ی زمين پاک می کنند. و، پس، طبیعی است که در هنگامی که ارتباط بین فرهنگ ها سخت تر از اکنون بوده و اثر پذیری آن ها از یکدیگر دیرتر انجام می شده، تفاوت هایی زیادی تری هم بين فرهنگ ها وجود می داشته است.  

آمریکایی ها ـ که از کل جهان در اين سرزمين جمع شده اند ـ فرهنگی مخصوص بخود دارند و  سهل گیری ها، مهربانی ها و مهاجر پذیری شان از آن خودشان است. اروپایی ها فرهنگ بسته تری دارند، هنوز برایشان خون اهمیت دارد، و خوددار ترند. ژاپنی ها اگرچه یکی از قدرت های بزرگ صنعتی جهان اند اما برایشان سنت هاشان همچنان و هموزن قرن های گذشته اهميت دارد. هندی ها به شکل ديگری؛ و پاکستانی ها به گونه ای دیگر. این به معنای بهتر و بدتر بودن هیچ کدام از انسان ها نیست. هر فرهنگی شیوه ای است برای ادامه يافتن هماهنگ زندگی؛ شیوه ای که انسان ها آن را بر اساس آب و هوا، جغرافیا، آموزش و پرورش و مذاهب و معرفت شان پرداخته اند. اما اکنون، بر فراز همه ی اين تفاوت ها، انسان به سنجه ای عمومی و فرافرهنگی نيز دست يافته است که به کمک آن می تواند عناصر ارزشمند و بی ارزش فرهنگ ها ـ از لحاظ نيکبختی آدمی ـ را از هم تفکيک کرد. آری، تنها در قرن بیستم است که می توان این شیوه ها را بر اساس سنجه ای به نام «حقوق بشر» ارزیابی کرد و گفت که کدامشان شایسته ی انسان اند و کدامشان مايه ی شرمساری او.

به مثالی اشاره کنم که اغلب در سخنانم مطرح می شود: من اعتقاد دارم که در فرهنگ ما ایرانیان توجه به عامل «شادمانی» جايگاه بسيار مهمی دارد؛ حال آنکه ـ مثلاً ـ در فرهنگ اسلامی عاملی کم اهميت است و، در عوض، به خصوص در فرهنگ شیعی که سرزمين ما اکنون تنها کشور شناخته شده به آن است، گریه و اندوه همه چیز را تحت الشعاع قرار می دهد. ما، حتی اگر به حقوق بشر بی توجه باشیم و بخواهیم تا این دو فرهنگ را تنها به مدد علم روانپزشکی و پزشکی امروز مطالعه کنیم می بینیم که اين علوم (در نگاه بی تفاوت و غير ارزشی خود) شادمانی را به حال روان و تن انسان مفید می دانند و دیگری را، که گریه و اندوه باشد، سخت زبانبخش. و از این گونه مثال ها در فرهنگ ما فراوان است.

حال، آیا من حق ندارم که بگویم فرهنگ ایرانی، با معیارهای روزگار کنونی، فرهنگی «خردمدار» است چرا که به شادمانی بيشتر بها می دهد تا به اندوه؟

و مگر نه این است که صفت «خردمدار» به شخص، جامعه، يا فرهنگی اطلاق می شود که بدون اعمال زور و جنگ و خشونت توان سرپا ماندن دارد؛ مهربان و زنده است؛ خود را مرتباً بازسازی می کند؛ قابليت به روز شدن دارد؛ و می تواند با حرکت ها و پیشرفت های بشری به جلو برود؟

باور دارم که همه ی اين «نشانه ها»ی موجود به ما می گویند که فرهنگ ما چنین فرهنگی است. و باز هم تکرار می کنم که این واقعيت ربطی نه به نه نژاد ما دارد و نه به هوش ما و بنيادهایی کاملاً طبیعی را در زيربنای خود دارد.

4

اکنون، ديگرباره، در دورانی واقع شده ايم که سرزمین مان در اشغال کسانی است که اگرچه ظاهری چون ما دارند اما از نظر روانی و عاطفی و فرهنگی با ما ارتباطی برقرار نمی کنند و ندارند. آنها ما را به خودی و غیرخودی تقسیم می کنند و غيرخودی ها را دشمن قابل نابود ساختن می انگارند و آن ها را به مجازات هایی محکوم می کنند که تنها مهاجمان به يک سرزمين بر مردم سرزمين های فتح شده روا می دارند. اينگونه است که، بنظر من، می توان گفت که ایران و مردمان اش اکنون زیر سلطه ی حکومتی بيگانه اند که صفت اسلامی را با خود حمل می کند. 

این باور تنها از آن من و دیگرانی چون من نيست. غیر ایرانی هایی هم بوده اند و هستند که حکومت مسلط بر ایران را حکومت اشغالگرانی بيگانه با ایران می دانند. اين روزها مشهورترین اين «غير ايرانی ها» پروفسور «ریچارد فرای»، ایرانشناس و تاریخدان مشهور؛ است که در يکی از آخرین مصاحبه هايش (حدود سه سال پیش و قبل از این که بخشی از حواسش را به دلیل بالا بودن سن از دست دهد، و در دام  یکی دو باستانشناس همدست جمهوری اسلامی در کالیفرنیا بیافتد و میهمان احمدی نژاد شود) چنين گفته است: «مردمان ایران اکنون پیش از گذشته به فرهنگ و هویت خودشان علاقه مند هستند» و سپس از مجری برنامه، آقای فرامرز فروزنده، پرسيده است که: «می دانید چرا؟» و خود پاسخ می دهد: « چون حکومت اسلامی استیلای دوم اعراب بر ایران است!»

روشن است که بيان این سخن بوسيله ی يک تاریخ شناس غیر ایرانی نمی تواند ناشی از تعصب به فرهنگ ایران، و یا اشتباهی لفظی باشد. این برداشت می تواند از همه ی نشانه های روشن بیگانگی حکومت مسلط بر ایران با مردمان ایران گرفته شده باشد. 

کوتاه بگویم. همه چیز از آن حکايت می کنند که مردم ما اکنون زیر سلطه ی حکومتی بيگانه زندگی می کنند که نفس شان را گرفته است و می کوشد تا آنان را از هويت فرهنگی ديرينه شان تهی کند. و همين وضعيت، يکبار ديگر، وظيفه و آزمونی سنگين و نوينی را بر دوش فرهنگ ايرانی نهاده است تا معلوم شود که آيا ايرانيان خواهند توانست بمدد فرهنگ شادمان و خردمدار خويش از اين مهلکه ی تاريخی نيز زنده تر و شاداب تر از گذشته سر بر کشند؟  

دوستان جوانم در ايران برای فرزند نوزادشان نامی ايرانی می جويند. گویی اين فرهنگ شادمانه و بی تبعيض ايرانی است که اکنون در خانه های سرزمین مان  زاده می شود و ميترا و آناهيتا، مهر و عشق، و جان و خرد را يکجا از گهواره ی تاريخی که از آن او خواهد شد، به جنگ سياهی می آورد.

 

برگرفته از سايت نويسنده

http://shokoohmirzadegi.com

https://newsecul.ipower.com/

بازگشت به خانه

 

محل اظهار نظر شما:

شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته

و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:

admin@newsecularism.com

newsecularism@gmail.com

 

 

New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630