|
جمعه 18 تير 1389 ـ 9جولای 2010 |
چگونه جنبش، یک ساله، اصلاح طلبی را به تاریخ سپرد؟
اتحاد استادان و محققان برای صلح و آزادی
جنبشی که در 23 خرداد 1388 آغاز شد فاقد یک هویت اجتماعی مشخص بود. بهانه ی آن انتخاباتی بود که در چارچوب نظام برگزار می شد - هر چند که در آن حد نیز مورد رعایت خود دستگاه حاکم قرار نگرفت. معین نبودن هدف ها و نبود رهبری و استراتژی در جنبش سبب شد که این حرکت از همان ابتدا مورد استفاده و سوء استفاده ی جریان ها و شخصیت های مختلف در داخل و خارج از کشور قرار گیرد. همین امر هم باعث شد که جنبش معروف به جنبش سبز، رنگ های مختلف به خود بگیرد و سبز آن نیز میان سبز ایرانی تا، به قول موسوی، سبز اسلامی در تغیر و تحول باشد.
شخصیت های مختلفی که خود سال ها در مرزبندی «خودی و غیر خودی» به سر برده و آن را برای کسب و نگهداری یک نوع انحصار در صحنه ی سیاسی و فرهنگی ایران مورد استفاده قرار داده بودند، با مشاهده خطرات بازتعریف این تقسیم بندی توسط باند پاسدار احمدی نژاد، ترجیح دادند که به مهاجرت دست بزنند. عطا الله مهاجرانی مهاجرت کرد و به دنبال او عبدالکریم سروش، محسن کدیور، حسن یوسفی اشکوری و نیز فاطمه حقیقت جو برخی از این چهره ها محسوب می شوند. این افراد در طول نزدیک به سی سال جزو دستگاه فکری و فرهنگی گروه حاکم بودند. اما دوران ریاست جمهوری احمدی نژاد در سال 84 و برگشتن ورق سیاسی سبب شد که آن ها به تدریج دانشگاه های آمریکا و انگلستان را به سلول های تنگ اوین ترجیح دهند. البته این امر مانع از خالی ماندن سلول های اوین نشد
زمانی که جنبش بروز کرد بسیاری از این شخصیت ها – برای تلافی خلع از قدرت و جایگاه ساختاری خویش- از خلاء یک رهبری مردمی استفاده کرده و نقش نمادین موسوی و کروبی در جنبش را به عنوان «رهبری» جنبش جا انداختند. نمایانگری با رهبری یکی دانسته شد و یا حداقل عده ای خواستند که یکی دانسته شود. با یاری رسانه هایی که منافع دولت هایشان در نبود یک تغییر رادیکال در ایران است یعنی – بی بی سی، صدای آمریکا و نیز برخی دیگر از رادیوهای دولتی، این افراد، فضای رسانه ای جنبش را اشغال کرده و خط فکری خود را در آن جا تبلیغ کردند. پاره ای از وبسایت های نزدیکان این افراد نیز، جرس وار، فضای مجازی جنبش را به تصرف خود درآوردند تا جا بیاندازند که این ها رهبران فکری جنبش و خط دهندگان آن هستند.
وظیفه ی مشخص این افراد در بزنگاه های مسیر یکساله ی جنبش آشکار شد. در ابتدا رقابت شدیدی بین آنها در گرفت و هریک تلاش کردند که خود را به عنوان چهره ی نخست و یا حتی سخنگوی جنبش یا مثلا نماینده ی موسوی معرفی کنند. در این باره به رقابت آشکار محسن مخملباف، اکبر گنجی و محسن سازگارا می توان اشاره کرد. از آن سوی مثلث سروش، کدیور، مهاجرانی می خواستند خود را به عنوان یک خط جدا از برخی «زیاده روی» های مثلث نخست نشان دهند. در این میان افرادی مثل ابراهیم نبوی، طنز نویس، نیز برای خود جایی جستجو می کرد و تلاش داشت تا با یک موضع تهاجمی نسبت به اپوزیسیون برانداز وابستگی خود را به جمع اصلاح طلبان نشان دهد.
این مجموعهء رنگارنگ البته خود قدرت اجرایی یا تبلیغاتی بخصوصی نداشت و حتی با وجود منابع مالی در طول بیش از 12 ماه از تاسیس یک تلویزیون برای آن چه جنبش سبز می نامیدند عاجز بودند. نقش اصلی این افراد اما ازیک نقطه ی عطف در جنبش آغاز شد و آن هم از عاشورا به این سو بود. زمانی که جنبش نه فقط شعارهای ساختارشکنانه سر داد بلکه هم چنین، صف سرکوبگران را در قلب پایتخت در هم شکست. این رخداد سبب شد که در یک همدستی آشکار، گویی هماهنگ و به هر روی جمعی، و چنانکه گویی نوعی غریزه ی وفاداری به نظام در آنها فعال شده بود به عنوان حافظان ساختاری - وراثتی نظام در داخل و خارج از کشور دست به قلم شدند به سوی استودیوهای بی.بی.سی و صدای آمریکا روان شدند تا یادآوری کنند که جنبش سبز آنها ساختار شکن نیست و مقاومت عملی مردم و دفاع از خود را عین خشونت می داند.
این جریان فکری - رسانه ای به تدریج فضای خارج از کشور را در اختیار خود گرفت و گام به گام در دانشگاه ها و وبسایت ها و رادیوها و تلویزیون ها و نشریات خود را به عنوان سخنگویان جنبش جا می انداخت. آنها امیدوار بودند – و هنوز هم هستند – که بتوانند خط بین حفظ رژیم و تغییر رژیم را، در رویارویی جمهوری اسلامی و مردم ایران، تبدیل به خط حفظ رژیم و تعمیر رژیم بکنند و نشان دهند که گرایش تغییر رژیم دیگر فایده ای ندارد. آنها می دانستند که برای اجرای استراتژی خود – یعنی فشار از پایین چانه زنی از بالا- میزان فشار از پایین را باید کنترل کنند. وقایعی مثل عاشورا پس هم کابوس رژیم بود و هم نقطه ی نگرانی اصلاح طلبان و صاحبان خود اعلام کرده ی جنبش سبز.
آنها چنان بعد از جریان عاشورا به نگرانی افتادند که برای جریان 22 بهمن و با طرح تئوری «اسب تروا» نخستین ضربه ی اساسی را، بگوییم خواسته یا ناخواسته، به پویایی فوق العاده ی جنبش که در عاشورا به اوج خود رسیده بود وارد ساختند. پس از آن دیگر ویدئوهای روزانه ی محسن سازگارا به داستان های تکراری شبیه شد و مدعیان نظریه پردازای جنبش به بحث های فلسفی و نظری در مورد سکولاریسم و امثال آن پرداختند. هیچ یک از آنها حرف تازه ای برای جنبش نداشتند. تا آن جا که موسوی و کروبی که در راس این جریان قرار داشتند در روز 22 خرداد بهترین کاری را که می توانستند بکنند را در لغو راهپیمایی و دعوت از مردم به ماندن در خانه ها یافتند. به عبارت دیگر آن قدر فتیله جنبش را پایین کشیدند که آن را تقریبا به سمت خاموشی بردند.
با رسیدن به این مرحله برای هر ناظر عینی گرایی بدیهی شد که جریان به اصطلاح رهبری جنبش سبز دیگر برای جنبش راهکار مشخصی ندارد و جز کلیات حرف دیگری باقی نمانده است. این امر در بیانیه ی شماره 18 موسوی آشکار شد که ضمن آن که تایید بود بر نظر مخالفان وی در درون جنبش، ناامیدی طرفداران او را نیز به طور آشکاری برانگیخت.
اینک که فعالان جنبش انفعال این شخصیت ها را می بینند و به آنها بی اعتنایی می کنند این افراد در صددند تا با برگزاری سمینارهای خودانگیخته و مقاله نویسی و سخنرانی های فاقد شنونده ی واقعی، جای از دست رفته خود را به طریقی بازیابند. جالب این که در این تولیدات، آنها برای جنبشی که دیگر نقش چندانی برای این جریان و افراد قائل نیست، تعیین تکلیف هم می کنند و خط و مرز تعیین می کنند. آخرین مورد و شاید مضحک ترین آنها سخنان اخیر عطاالله مهاجرانی وزیر ارشاد سابق رژیم و یکی از سانسور چیان بیست سال اول انقلاب در وزارت ارشاد و صدا و سیمای جمهوری اسلامی است. وی گفته است: « بالاخره از آغاز پیروزی انقلاب تا به امروز، افرادی با انقلاب مخالف بودند، با نظام جمهوری اسلامی مخالف بودند، با مرحوم امام خمینی مخالف بودند، با نهاد روحانیت مخالف بودند، عیبی هم ندارد سی سال مخالفت کردند، می توانند در واقع به این مخالفت ادامه بدهند، ولی این مجموعه نمی توانند مدعی جنبش سبز باشند." باید از وی پرسید راجع به کدام جنبش سبز سوال می کنید؟ جنبشی که شما با حرف های خویش اخته کردید یا جنبشی که شهدای فراوان داد و در عاشورا ماهیت اجتماعی خویش را آشکار ساخت؟
وابستگی آشکار وی را به انقلاب و نظام و امامش می بینیم و در می یابیم که چنین فردی تا چه حد از جنبشی که انقلاب را به پرسش کشیده است، امام مهاجرانی را جنایتکاری در تاریخش ثبت کرده و نظام جمهوری اسلامی را نمی خواهد دور می باشد.
لازم است بگوییم که بروز جنبشی که به دلیل نداشتن یک رهبری در ابتدای حرکت خود شرایط سوء استفاده را فراهم آورد دلیل آن نمی شود که افرادی مثل مهاجرانی بتوانند ردپاها را گم کرده و خود را به عنوان رهبر فکری و سیاسی یک حرکت مردمی جا بزنند. این حرکت مردمی که به دنبال آزادی های فردی و اجتماعی است با معیارهای تفکر ایدئولوژیک مهاجرانی و کدیور و سروش نزدیکی ندارد و خواهان دستیابی به یک جامعه رها شده از بند حکومت مذهبی و تفکر مقدس مآب با آب و رنگ و مدرن است.
جنبش سبز تنها یک برایند از مجموعه حرکت ها، اعتراض ها و جنبش های درون جامعه ی ایران است و نمی تواند توسط افراد نامبرده برای طلا کاری گنبد زنگار گرفته ی نظام به کار آید. سبز این جنبش سرخی خون روی دست های آدم های رژیم را پاک نمی کند. سبزی آن برای دوباره رنگ رزی جامه ی سیاه یک نظام نکبت سالار نیست. سبز آن سبز رویش جوانانی است که می خواهند با نثار جان خود سرانجام میوه شیرین آزادی را بچشند
آن چه نسل جوان ایران در جستجوی آن است – به دور از آن که توانسته باشد آن را در ابتدای جنبش این گونه بیان کند یا خیر- یک مدرنیته ایرانی است. نوین گرایی مبتنی بر خرد و دانش و رهایی از بندهای خرافه پرستی و خدا-اربابی و مذهب سالاری. یک جامعه ی رها شده از استبداد سیاسی و دینی مبتنی بر آزادی تفکر؛ بیان و احزاب. جامعه ای که بساط دین سالاران و شریکان نظامی و بازاری آن به هم ریخته است و پایه های مدیریت جامعه و ثروت های آن به وسیله ی مردم بنانهاده شده است. این که امروز بخشی از حاکمیت مذهبی ایران بخواهد اسلام سیاه اندیش جمهوری اسلامی را با تفکر سبزنما دوباره به مردم حقنه کند بسیار دور از آن چیزی است که در ذهن بیش از 3 میلیون دانشجو در ایران، میلیون ها ایرانی تحصیل کرده در داخل کشور و نزدیک به 4
میلیون ایرانی خارج از کشور وجود دارد.
مهاجرانی ها و سروش ها باید بدانند که این فقط دوره ی مصباح و جنتی و خامنه ای نیست که در کشورمان به پایان رسیده، این دوران سالاریت و سلطه ورزی مذهب است که در ایران پایان یافته است. وقت آن است که اعتقادات مذهبی به مساجد و جانمازهای پدربزرگ ها برگردد تا عرصه ی دانشگاه و علم و سیاست بتواند رها از خرافات و مهملات کهنه و یا تقدس گرایی های نوین نمای کدیورها و اشکوری ها با الهام از دانش و خرد و فن مدیریت به پیش رود. تلاش آخوندها چه در حوزه ی علمیه قم و مشهد باشد و چه در دپارتمان های اسلام شناسی مدرن ترین دانشگاه های غرب – آن جا که سروش ها به بازنویسی روایت نو و قابل پسندی از پدیده ای کهنه و رنگ و رو باخته مشغولند- برای بازحیات بخشیدن به اسلام سالاری – هر روایتی از آن که باشد – در مقابل سیل عظیم روی آوردن ایرانیان به علوم و دانش و فن آوری نوین، تلاش کاذبی بیش نیست. ممکن است محافلی هنوز در لندن و پاریس و واشنگتنن منافع دراز مدت دولت های متبوع خویش در منطقه ی نفت و گاز خیز خاورمیانه را در بقای مذهب با آب و رنگی جدید بدانند، اما این با کمیت رشد اجتماعی و فرهنگی و کیفت خردگرایی مردمی در این جوامع سازگاری ندارد. رشدی که برای نشان دادن خود فقط باید حاکمیت استبدادی را کنار زند و از استعدادها و توان های خویش به طور آزاد و بی محدودیت بهره ببرد تا شرایط شکوفایی نسل های بعدی را فراهم سازد. تاریخ ایران از اسلام کهنه و نو عبور کرده است
در شرایط کنونی به نظر می رسد که وظیفه ی نیروهای آزادیخواه ایرانی در داخل و خارج از کشور این باشد که با چشمی باز معیار حرکت و فعالیت خود را براین قرار دهند که چه نوع و چه حد از تغییری آزادی را به صورت نهادینه به ایران خواهد آورد. این آن نوع و حد از تغییری است که باید از آن دفاع کنیم. اصلاح طلبان دولتی در داخل و خارج به جای استفاده از این معیار می گویند که چه حد و نوع از تغییری است که نظام را در کلیت خود حفظ می کند اما قدری اوضاع آشفته را سامان می بخشد. این دو برخورد به شدت با هم در تضاد است. در نگاه آزادیخواهان معیار کسب نهادینه ی آزادی است و در دید اصلاح طلبان، شاخص، نگهداری نظامی است که آنها جایگاه تاریخی خویش را در آن می بینند و بس. و البته به خطا، زیرا در ایران آزاد فردا جز جانیان و غارتگران ثروت ها کسی نباید بابت افکار و عقایدش – هر چقدر هم پوسیده و ضد تکاملی - حساب پس بدهد
ما از همه ی روشنفکران، روشنگران، مبارزان، تغییر طلبان و آزادیخواهان می خواهیم که با ترک معیارهای محافظه کارانه و ایدئولوژیک جبهه ی اصلاح طلبان، وقت و انرژی خود و سایرین را هدر ندهند و به فعالیت برای آن نوع از تغییری تلاش کنند که بتواند بندهای استبداد سیاسی و مذهبی را با هم از پای ایرانیان باز کند. زیرا نیک می دانیم که این دو استبداد دوقلو هستند و یکی بدون دیگری پایدار نخواهد ماند.
ما می توانیم با شاخص قرار دادن جامعه ی آرمانی خویش بدانیم که چه جبهه ای قابل دفاع و مردمی است و کدام نیست. اگر جامعه ی آرمانی محل رعایت نهادینه جان و کرامت انسان باشد، نیک می دانیم که برای دستیابی به آن باید 1) مجازات اعدام لغو شود.2) مذهب سالاری به عنوان اهانتی آشکار به خرد انسان ها از سیاست پای برکند 3) آزادی به گونه ای نهادینه و قانومند مستقر شود 4) عدالت اجتماعی به وسیع ترین و نهادینه ترین شکل خویش در کشور برپا شود 5) مردم به طور مستقیم در فرایند تعیین سرنوشت خویش شرکت کنند
آیا اجرای این شرایط با حفظ یک نظام که قرار است در آن حرف از «وحدت توحیدی» و «نظام توحیدی» و «ولایت فقیه» و «حاکمیت ارزش های دینی» مطرح باشد ممکن است؟
بنابراین نیروهای آزادیخواه اینک باید جبهه ی تازه ای را بگشایند و آن نه جبهه ی چپ و راست و مشروطه خواه و امثال آن، بلکه جبهه آزادیخواهی و انسان مداری در مقابل دمکراسی مآبی و مذهب مداری جریان هایی مانند سروش و کدیور و مهاجرانی و موسوی و امثال آن. با مصالح کهنه و پوسیده نمی توان یک بنای نو ساخت. بازتولید ایران آزاد و آباد فردا از دل ویران ساختن نظام پوسیده و ضد بشری جمهوری اسلامی ممکن است. آن کس که می خواهد با هر رنگی –سبز کم رنگ یا پررنگ – و یا هر بهانه و توجیهی این بنای پوسیده سراپا خیانت و جنایت و ضدیت با انسانیت و خردستیز را برپا نگه دارد جزو نیروهای میرای تاریخ ایران است. فردای ایران متعلق به کسانی است که دیگر نه خدا، نه شاه، نه مذهب، نه طبقه، نه رهبر، نه حزب و سازمان، بلکه تنها انسان را در راس همه ارزش ها قرار می دهند. انسان، جان و کرامت او. بدون هیچ قید و بند و شرطی...
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|