|
جمعه 11 تير 1389 ـ 2 جولای 2010 |
برای برون رفت از هزارتوهای تکراری تاریخ
نقدی بر نگاه به گذشته
مجتبی هروی
مهدی جامی در یادداشتی ایده «بازگشت به خویشتن» مرحوم شریعتی را مادر ایدهها و آدمهای فعال در جمهوری اسلامی معرفی کرده و بعد به نقد آن پرداخته است. (این تعبیر و تفسیر از من است، اصل یادداشت را خودتان بخوانید.) او رگههایی از همین ایده تبیین شده توسط شریعتی را در مجموعهای از شخصیتهای معاصر از قبیل صادق هدایت، علی جنتی، سید علی خامنهای، مهدی بازرگان، احمد کسروی، محمدرضا حکیمی، احمد فردید، و داریوش شایگان، و آیت الله خمینی نشان میدهد.
مهدی راست میگوید. تاریخ معاصر ایران آکنده از نگاه حسرتبار به گذشته و آرزوی احیای آن است. آگاهی تاریخی و شناخت موقعیت خود در جریان تاریخ امری لازم و ضروری است، اما اجازه میخواهم در امتداد نسبی یادداشت او، دریچهای دیگر برای شناخت رویههای جاری برای بازسازی گذشته بگشایم، باشد که راهی پیدا شود.
گذشته انباری از خاطرات و تجربههاست. گاهی لازم است به این انبار مراجعه کنیم و تجربههای گذشته را بازبینی و بازکاوی کنیم ـ مشروط به آن که سر ریسمان واقعیتهای جاری را از دست ندهیم و فاصله تاریخی خود با گذشته را فراموش نکنیم. تجربههای اخیر نشان میدهد که به صورت غریزی و عادتی و بدون توان تشخیص میان حال و گذشته و بدون تشخیص میان تاریخ و اسطوره این کار را انجام میدهیم. بدبختانه گاهی فراموش میکنیم که عناصر جدیدی وارد زندگی ما شدهاند که هیچ مشابهی در گذشتههای تاریخی ندارند.
تلاش برای نوسازی گذشته و انطباق آن با شرایط زمان حاضر، با رفتار اسطورهای تفاوت دارد و حتی میخواهم بگویم نشانههایی از یک بیماری حاد روانی را هم در خود دارد.
در پروژهی کاوش برای یافتن خود در گذشته، سر ریسمان متصل به واقعیتهای امروزی را که رها کنیم، چراغ و نقشه را که کنار بگذاریم، در چاهی تاریک از اوهام و خیالات بیانتها گم میشویم. گذشته همان اسطوره نیست. اسطوره بیشتر از آن که به گذشته معطوف باشد، به آینده میاندیشد. اسطوره اندیشی و اسطوره زدگی با آن که مرزهای ضعیفی دارند، تفاوتهای بنیادینی دارند. نگاه اسطوره زده، به مارگزیده میماند که ریسمان سیاه و سفید را هم مار میبیند، در حالیکه اسطوره اندیش مار سمی از غیرسمی را تفکیک میدهد و نوع برخورد با مار سمی را میداند. با همه تلاشی که شخصیتهای دینی اسلامی و تاریخ ایرانی برای تعریف کارهای خود به عنوان پروژههای تاریخی ـ سیاسی به خرج دادهاند، نگاه حداقل یک قرن اخیر ما به آنها، مبتنی بر خوانشی اسطورهزده بوده است و همانطور که مهدی هم به درستی اشاره میکند، جمهوری اسلامی نقطهی حاد به مدیریتِ بلامعارض رسیدن این نگاه اسطوره زده است.
نگاه حاکم در جمهوری اسلامی توان تفکیک بدن خود از واقعیتهای تاریخی را ندارد و برای تولید احساس هویت، به دامن اساطیر خیالی خودش پناهنده میشود ـ اساطیری که در واقعیتی زمینی و تاریخی، همیشه فریاد میزنند که شخصیتهای تاریخی سادهای هستند ـ. نگاه حاکم بر جمهوری اسلامی از سگ اصحاب کهف گرفته تا اسب فلان امامزاده را پناهگاه خود میسازد و فاجعه اینجا که همین اسطورهها را ترویج میکند.
نگاه اسطورهباور و حتی نگاه اسطورهزده میتواند در حاشیههای جامعه فعال باشد، در انبار تاریخ پرسه بزند، وبلاگ یا نشریهای بزند، دفتری و منبری داشته باشد، و با همان بینش اسطورهای، از یافتههای مبتنی بر باور خود بگوید و بنویسد. کار او مثل حفاری است که برای یافتن نفت یا آب، همه جا چاه میزند.
اما اگر یک گروه اسطورهزده به موضع حکومت و مدیریت برسد، وضعیت تراژدی خندهداری پیدا میشود که این روزها شاهد آن هستیم: یک نفر بر سر رقیب سیاسیاش نعره میزند که «منم همان رستم و تو که بر منی، همان اسفندیاری! آن رستم کِی به آن اسفندیار رحم کرد که من رحم داشته باشم؟»؛ دیگری مقاله مینویسد که «اجازه بدهید بگویم من هم شاهنامه را ورقی زدهام و اجازه میخواهم بگویم شما ضحاکید»؛ آن دیگری، گوش کر خود را از این طرف میکند و با طعنهای آشنا، داستان رستم و سهراب را از اول تا آخر روایت میکند؛ و دست آخر یکی دیگر قلم تیز میکند و با استناد به ملاقات با حضرت فردوسی در خواب، به اطلاع مردِ خود رستمخوانده میرساند که «دیگر رستم نیست».
سویهی طنزآمیز این بازخوانیها وقتی آشکارتر میشود که درمییابیم همه در یک فضای اسطورهزده حرف میزنند و بدتر از آن، هیچ خلاقیتی ـ از آن نوع که فردوسی داشت ـ در این داستانسراییها نمیبینیم؛ با یک انطباق مطلق و خشک و کُشنده مواجه میشویم، نگاهی هیستریزده: ناتوان از تشخیص بدن خود از رخدادهای تاریخی / افسانهای.
تراژدی داستان آنجاست که دیگر با شخصیتهای داستانی مواجه نیستیم و این نگاه ناتوان حالا به مقام نگارش سرنوشت میلیونها انسان رسیده است.
شفافترین نمود از سویهی کمیک این جریان را میتوان در بازخوانی سریال «یوسف پیامبر» ساخته فرجالله سلحشور مشاهده کرد. سلحشور در این مأموریت به اعماق تاریخ میرود و از یک داستان تاریخ ذکر شده در قرآن و تورات و کتاب معروف سینوهه، مجموعهای از شخصیتها و رفتارهایی را برمیکشد تا قصهی خودش را بنویسد. آن چه او با خود به زمان حاضر و به تماشائیان پای تلویزیون میآورد، تصویری واقعی از یوسف، زلیخا، یعقوب، کاهن معبد و دیگران نیست. او کاری وارونه انجام میدهد، کاری که این روزها شاهد نمونههای مشابه زیادی از آن هستیم. یکی از روشهای اجرایی در جریان قائل به انجام «مهندسی فرهنگی»، استفاده فراوان از «مهندسی معکوس» است. در درکی عامیانه از مهندسی معکوس، برای تولید یک محصول میتوان نمونه تولید شدهی یک کالا را باز کرد و آن را دوباره به صورت انبوه تولید کرد. برای مثال چینیها دستگاهی که امریکاییها ساختهاند را باز میکنند، طرحش را رسم میکنند و آن را دوباره میسازند و به تولید انبوه میرسانند. حالا مهندسی وارونهی فرهنگی چگونه است؟ یک تیپ دلخواه بسازید و بعد فرآیند ساخت او را شرح دهید. لزومی ندارد شخصیت مورد نظر شما در طول یک فرآیند ساخته شود. همان اول تصمیم نهایی خود را اجرایی کنید. به همین ترتیب، مهندسی وارونه فرهنگی برای انجام کار تاریخی هم مراجعه مستقیم به تاریخ و آرشیوهای کتابخانهها نیست. به اطراف خود نگاه کنید و ببینید چه کسی به شما پول میدهد؟ خوب معلوم است: چه کسی بهتر از او؟ به جای آن که یوسف و یعقوب را به زمان حال بیاورید، همین دو بزرگوار حاکم و رئیس را بردارید و با مهندسی در گفتار و گریم، به جای یوسف و یعقوب بنشانید. کاهن معبد را هم بیریش ترسیم کنید و بعد او را سرنگون کنید تا همه بدانند در هیچ جای تاریخ چیزی به جز همین حوادث امروزی جریان نداشته است.
این سریال در واقع یک سند استراتژی سیاسی تمامعیار است؛ اگر وقت دارید، بخشهایی از آن را مرور کنید.
سریال یوسف پیامبر کار خندهداری میکند: آدمهای امروز را به قعر تاریخ پرتاب میکند و آنها را در بستری از تجربههای پرافتخار و به جای آدمهای مشروع مینشاند به این خیال که برای آنها چهرهای شسته بسازد. اما این کار او در عمل، هم آدمهای تاریخی را آغشته به ویروسهای امروزی میکند و هم تفاوت چهرهی مرد بیچهرهی امروزی با نسخههای تاریخی را برجسته میکند.
فرافکنی پروژههای امروزی در دیروز، به فرض محال که اخلاقی و سالم هم باشد، عقیم است. با این روش نمیتوان به تولیدی امروزی رسید. سیر در گذشته و توشه برداشتن برای امروز و فردا باید با حداکثر آگاهی و احتیاط همراه باشد. اجازه میخواهم بگویم گذشته یک معدن کثیف است. گذشته چندان بیشباهت به چاه نفت نیست. برای استفاده از مواد استخراج شده باید پالایشگاههایی حرفهای در اختیار داشته باشیم تا بسته به نیازها، مواد لازم را بسازیم. وگرنه ناچاریم آن را همانطور خام به دیگران بسپاریم بعد و خیرهی نوع استفاده آنها از مواد زیرزمینی ایران شویم یا همان نفت خام را راست بیاوریم سر سفره مردم و سرانه هر کس را مستقیم به خودش بدهیم، تا هر طور که بخواهد از نفت استفاده کند.
باید بدون ترک سکوی معرفتی حالِ حاضر، با آگاهی دقیق از موقعیت بدن خود در مناسبت با جهان، به شناختی انتقادی از گذشته و گفتوگویی شفاف با گذشته برسیم
اگر نگهبانان این خانه عقل سالمی داشتند و نگهبانی میکردند، باید در همان ابتدای طرح شعار توزیع سرانهی نفت، مچ طراح را میگرفتند که این بزرگترین توهین به دولت و تعطیل کردن دولت است. دولت باید مواظب باشد نفت خام وارد جامعه نشود. نفت خام بهداشتی نیست. نفت خام دایناسور میپرورد، آدم معمولی را تبدیل به دایناسور میکند. درست همان طور که تاریخِ خام، همین آدمهای امروزی را تبدیل به جسد میکند؛ تاریخِ خام جسد باحرکت نمیسازد، زندهی بیحرکتی میسازد که هزار بار بدتر از مرده است؛ تاریخِ خام، جسد تلنبار میکند.
دولت باید به فراخور نیازهای روز، پالایشگاه بسازد، هم برای نفت و هم برای تاریخ. پالایشگاهی آگاه به نیازهای روز برای نفت و دانشگاهی زنده و پویا برای تاریخ و فرهنگ. درد است و مصیبت است و بلا که دولت امروز «عاجز از ادارهی یک نانوایی»، نفت به پیکر جامعه تزریق میکند و شرورتر از هر «دشمنی» که بتوان تصور کرد، مروج مستقیم جهل و خرافه شده است. چه دشمنی و شرارتی از این بدتر که بخواهند مردمی سالخورده و آگاه به خود را با خاطرات، پندارها، و روشهای دوران کودکیاش «مدیریت» کنند، به قول فروغ، «پستانکی» بر دهانش بکوبند، تفکر را تکفیر کنند و در نهادهای تولید و پالایش سخن و فرهنگ و اندیشه و دانش را ببندند.
استعارهی معدن و نفت و پالایشگاه، با همهی آشناییها و بیانگریهایی که دارد، چراغی نیست که همه ابعاد مسئله نسبت امروزی ما با تاریخ و گذشته را روشن کند. مسئله این است که در بازسازی هویت خودمان و به قول شریعتی «بازگشت به خویشتن»، سری به دالانهای تنگ و تاریک تاریخ میزنیم و در هزارتوی آن گرفتار میشویم. صدای مردهها مسحورمان میکند، پروژههای ناتمام از تخت جمشید و قبل از آن و تا همین مصلای تهران (و انرژی هستهای؟) مغموم و مریضمان میکند و همه انرژی ما را میگیرد. اگر بیشتر بکاویم به شکاف معرفتی دولتها و ملت میرسیم و به مهجوریت فردوسیها و خیامها و ابنسیناها. تازه خیلی خودآگاهانه و از روی قصد، حمله مغول را نمیخوانیم، که زهره نداریم. کمتر سنگی میبینیم که بتوان بر رویش سنگی نهاد. تصمیم میگیریم همانجا بمانیم و بسازیم، غافل از آن که امروزمان را از دست دادهایم. در این میان آن چیزی که گم میشود چیزی جز خویشتن امروزی ما نیست.
از سوی دیگر، جمهوری اسلامی هم به عنوان حرفهایترین مجری این پروژه، چنان که اشاره شد، به بازسازی معیوب و معکوس گذشته رسیده است؛ جریان حاد و خطرناکی که خوشبختانه ـ تا جایی که دیده میشود ـ نتوانسته در لایههای فعال جامعه نفوذ پیدا کند.
بهجای گم شدن در گذشته و در پاسخ به پروژهی کثیف بازنویسی گذشته توسط ذهنیتهای مالیخولیایی که خودشان را تکرار میکنند و ویروسهای بدن خود را در طول تاریخ و در عرض جغرافیا تکثیر میدهند، باید بدون ترک سکوی معرفتی حالِ حاضر، با آگاهی دقیق از موقعیت بدن خود در مناسبت با جهان، به شناختی انتقادی از گذشته و گفتوگویی شفاف با گذشته برسیم: برای مثال، چه شد که پروژه تخت جمشید را دو یا بیست سال بعد از آن آتش دوباره شروع نکردیم؟ چگونه میتوان حاکمیت و دولت را از دامن زدن به جنگ میان شهر و روستا بازداشت؟ چگونه میتوان تاریخ این قوم را نه به زبان مریض مبتلی به هیستری، که به زبانی علمی نوشت؟ زبانی که بتواند شرح دقیقی از همهی تجربهها به دست دهد. چگونه میتوان با همین تاریخ اسطورههایی آیندهساز ساخت؟ چگونه میتوان نقشهای دقیق از تاریخ تهیه کرد، طرحهای عقیم و در عین حال تکرار شونده را قاب گرفت و کنار نهاد و طرحهای اصلی را برای اجرا علامت زد و برجسته کرد؟
راه درازی در پیش داریم و به این زودیها دولت بیرونی مساعدی به جز همین دولت سرکوب شده و پناه آورده به اعماق درونمان، وجود خارجی ندارد.
8 تير 1389
http://tehranreview.net/articles/3718
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|