|
جمعه 4 تير 1389 ـ 25 جون 2010 |
افشين بابازاده
ما خود که ایم، ما را خون ریختن حلالست
رهــزن شـدنـد مـا را، مـشـتـی حـرام زاده!
عطار
او برای آینده اش به خیابان آمده بود و تو
مجذوب گذشته های تاريک
از زیبایی اش به هراس افتادی
او با لبخند فریاد زد: جانم فدای ایران
و آيه های جان ستان تو بود
که قلب اش را آماج خود گرفت.
نگاه کن
آن که برزمین در خون خغته
کشتهء دستان تو است
همان دستان که تو با آنها وضو می گيري و نماز می گذاري!
و می بينمت که
اوباش تر می شوی
کبريت به بنزين می کشی و
کتاب ها را می سوزانی
تا شايد کلمات فدا و ایران از لغت نامه ها محو شوند...
اما چه ساده دل و وحشی خواهی بود
در آن لحظهء آخرين
که هیچ کس نمی خواهد بداند
چشمان تو بسوی چه می گردد.
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|