|
جمعه 21 خرداد 1389 ـ 11 جون 2010 |
سخنی با اصلاح طلبان
ن. واحدی
در ایران پایه های حاکمیت دینی با وعده ی آمرزش و رستگاری خمینی، و سرآب آزادی و مردمسالاری بازرگان، رهبر جبهه ی ملی و روشنفکران چپی نامترقی که آموزه های آرمانی خود را کیمیای حقیقت می پنداشتند، بر دریائی از خون و امواج متلاطم ترور، سرکوب، تعقیب و بیدادگری و بی قانونی گذارده شده است.
تصاویری که از آن دوران بجای مانده حاکی از شکل گیری پهنه ی نظامی سیاسی است که بر دو بُعد فاشیسم و سالاریت دینی استواری می جوید. یعنی از یک سو در خیابان ها رژه ی دستاربندان کالاشنیکف - بدست و از سوی دیگر بنیان گذاری سپاه پاسداران، SS، و بسیج ،SA، چنین دستگاه قدرتی را پیش آهنگی کردند. اتفاقاتی که میلیون ها ایرانی نجیب و کارشناس و متخصص را به مهاجرت های اجباری واداشت تا زمینه ای مساعد برای پابرجائی چنین دولتی فراهم آید. به ویژه باید گفت تب انقلاب، که به هرحال کار ناشایستی است، با فریب و حیله بالا نگه داشته شد تا مردم و متفکرین نتوانند به چشم دل عاقبت این ماجرا را به بینند.
از فاصله ی سه دهه ی زمانی، اکنون دیده می شود آنها که تا پیش از سال 57 در دخمه ها و پستوها نظریه های انقلابی می بافتند و توطئه و دسیسه می چیدند و به این جهت نیز از نقد و تحلیل و تفکر علمی جدا مانده بودند، هنگامی که به قدرت رسیدند ساختارهای فرمانروائی و ابزار حفظ و توسعه ی زور و ستم و کشتار جمعی خویش را به گودال های ژرف زیرزمینی بردند تا در این دنیا نه بهشت موعود که دوزخی اهریمنی برپا کنند. این دوزخ ولی ارزش های والای آدمی را، که مهمترین آن حقوق و حرمت انسان است، نیز سوزانید و سازمان های اداره ی مملکت و رستگاری دینی را نابود و بجای آن ساختارهای کهنه و بی اعتبار رعب و وحشت را از موزه ها به تالارهای زندگی قرن بیست و یکم آورد تا آنها را به دروغ و فریب ربانی کند.
ملاحظه می شود که این باورهای دینی و تعلیمات عالیه و یا طبع و طبیعت نیست که انسان را انسان می کند. بلکه همانا حقوق آدمی همراه با ارزش همدردی و همیاری است که به واقع بشر و بشریت آفرین می باشد. از این رو اگر امروز حکیم بزرگ مولانا مولوی، زنده بود محققأ سروده ی خود را:
گر بصورت آدمی انسان بدی
احمد و بوجهل هم یکسان بدی
اصلاح می نمود تا نه تنها بازتاب یافته های روزگار باشد، بلکه فزون تر فرآیند تطوری جان آدمی را که رو به تعالی دارد رقم بزند.
طیران مرغ دیدی تو ز پای بند شهوت
به درای تا به بینی طیران آدمیت (سعدی)
خوب نگاه کنیم، از آن همه بشارت و نوید مسلمانی و امید به زندگانی خلق های کامیاب، امروز جز تجاوز به زنان و جوانان در زندان ها، ظلم و شکنجه و کشتار به عمد، فساد و چپاول بیت المال، رواج رذالت و ناپاکی، تعقیب اقلیت ها و پایمال کردن حقوق زنان و اقوام ایرانی چیزی بجای نمانده است.
مردم چشمم به خون آغشته شد
درکجا این ظلم با انسان کنند (سعدی)
به این سبب با این دولت زور و خفقان جامعه ای که دیروز می رفت تا صنعتی و تولیدی گردد، امروز سرتا پا مصرفی شده است؛ با بازاری سنتی که محور گردش آن صرفأ دلالی و سود جوئی است؛ همینطور مدارس و دانشگاه هائی که به زحمت ساخته شده بودند تا برای ایران فردا ضمانت رشد فرهنگ، علوم و فنون باشند امروز بدست مشتی نادان و بی استعداد تبدیل به مراکزی برای خدمت به حوزه های دینی، آن هم زیر مراقبت و در سایه ملاطفت آنان درآمده است؛ حوزه هائی که کار اصلی شان شهید پروری و دیگرگون ساختن افراد جامعه به موجوداتی زیربنائی گشته تا چرخش پول را با نیازهای مصنوعی و بی معنی و دنیائی تأمین و تداوم بخشند. این زیر بنای مرکب از بندگان خدا و پیروان خداونگار زمان، ضامن سرمایه داری احتکاری و اختلاسی از یکسو و دولت های ورشکسته ی جمهوری اسلامی از سوی دیگر است. به ویژه باید توجه داشت، اعضای این زیر بنا جزو شهروندان ایران نیستند. خیر! اینها تنها به سینه ی خود علامت شهروندی آویخته اند. مانند علامت ضد یهود دوران آلمان هیتلری. رژیم بنیادگرای ایران از این موجودات، از این آدمک ها، بطور ابزاری استفاده می کند؛ یعنی هرگاه که بخواهد و یا لازم باشد آنانی را که علامت شهروندی به سینه آویخته و سرها را به زیر بغل نهاده اند با نظم و ترتیب به خیابان ها می آورد تا ملی – مذهبی بودن خویش را به رخ دنیا بکشد. آنجا که این کار میسر نشود جوّ فشار و عذاب سبب فرار افراد مزاحم و ناراحت خواهد شد.
به این شکل، رژیم تمام ساختارهای اجتماعی لازم برای تثبیت خویش را فراهم آورده تا چیرگی نظام بنیاد گرای خویش را بر دیگر نظام های عالم متحقق سازد. اما پایه های این نظام، نظامی که انسانیت و همدردی و همیاری نمی شناسد، سخت لرزان است. زیرا تنها 4 در صد از جمعیت ایران که میان سنین 50 تا 70 سال اند حامی وی می باشند. نیمهء عمر این گروه ولی حدود 7 سال بیشتر نیست. از این رو دوام چنین دولتی سخت مورد تردید است.
با این احوال! برخی از همپالکی های این حکومت که مدت ها آفتابی نمی شدند ولی از امتیازاتی در داخل رژیم برخوردار بودند، مانند آدم های کوکی به تازگی سنگ آزادی و دمکراسی به سینه می کوبند. اینها انتظار دارند جمعی از مردم را با شعارهای بی معنی و سبزگونه برای اصلاح این رژیم با خود همراه کنند. انتظاری که با همه ی پشتیبانی مالی، سیاسی و رسانه های جمعی تا بحال بیهوده بوده است. زیرا اینان اعتماد مردم را ازدست داده اند.
به پیمان نباشد بر او ایمنی
به پیوید همی راه اهریمنی (فردوسی)
این راه ولی همانا سیاست برتری جامعه بر فرد است که با انقلاب اسلامی هر روز در کوچه و بازار به نمایش گذاشته شد تا جا بیافتد. قدمی که بسیار خطرناک بود. زیرا به این شکل دیگر مقام و منزلت هر کسی در جامعه به استناد مدرک تحصیلی، استعداد، خبرگی و خردمندی و تجربه معلوم نمی شود بلکه این انبوه مسلمین، یعنی جماعت و مشت آهنین آنان است که تعیین کننده حقیقت و حقانیت می باشد. با این جهت گیری آشکار بود که شهرت و افتخار تنها نصیب رهبر جماعت می شود که درآن زمان خمینی نام داشت. طبیعتاً آن دیگران یعنی مخالفین، یعنی ضد انقلاب، در زمره ی پست فطرتان و فرو مایگان قرار داده شدند. به ویژه شعار «مرگ بر امریکا» و یا «امریکا هیج غلطی نمی تواند بکند»، شعارهائی در راستای نظر هرآکلید، رهبر را بزرگتر و شهرتش را فزونی بخشید. در چنین وضعیتی برای کسی جز عضو جماعت شدن، عبد و عبید بودن، به تسلیم محض تن در دادن و یا صلیب ضد انقلاب را بدوش کشیدن چاره ی دیگری باقی نمی ماند. همه باید آماده باشند خود را قربانی رهبر کنند، شهید بشوند، برای رهبر، برای جماعت، برای چیزی متعالی که تعیین کننده ی آن تنها رهبر است. به اضافه با این شعارها که دائم شنیده می شد. هیجانی عمومی، عصبیتی همگانی جامعه را فراگرفت که بصورت یک فشار روحی نمودار شد. فشار میان فرد و خانواده، فشار میان فرد و دوستانش، فشار میان فرد و جماعت، فشار بربریت و وحشیگری بر تمدن، فشار خرافات بر عقل و خرد، فشار اخلاقیت بر رذالت، فشار پرستش بر سیاست، فشار تحکم به تسلیم، فشارهائی که همه را دیوانه کرد. تا پدر پسر را، فرزند والدین را، شاگرد استاد خود را و همسایه همسایه خویش را کشت، قربانی کرد، قربانی رهبر، قربانی اسلام، قربانی کلام. حالا دیگر کسی نسبت به جان خودش دغدغه ای نداشت. چون جان فروخته بود.
ملاحظه می شود انقلاب برای رهائی از جهل و خلاصی از بندهای قیمومیت خودساخته ی انسان به صحنه زندگی نیآمده بود. بلکه بخاطر تسلیم محض فرد به رهبر، به امام، به آنچه سرسپردن به سرنوشت نام دارد.
خاصه امروز نبینی که همی ایدون
بر سر خلق خدائی کند اهریمن (ناصرخسرو)
در تمام این احوال ولی مسئولیت را نمی توان فراموش کرد. مسئولیتی که با مرگ هیچ کس از بین نمی رود. چه در مورد آنها که مستقیم در این ماجرا نقش داشتند، چون موسوی و یا سروش و یا آنها که غیر مستقیم به این حرکت نیرو بخشیده اند که در میان آنان استادان دانشگاه، حقوقدانان و روزنامه نگاران و نویسندگان بسیاری مشاهده می شوند. اما مسئولیت یعنی پاسخ گوئی، یعنی مورد مؤآخذه قرار گرفتن، که در اینجا، به مضمون، بطور مستند و عینی و مستقیم کارکرد مسئولین را در عرصهء عمومی به داوری قضاتی صاحب رأی نیکو سپردن است. به ویژه باید توجه نمود که مسئولیت تخریب فرهنگ و تمدن کشور و عوارض آن گسترش و عظمتی جمعی، کلکتیو پیدا کرده است. یعنی طبقهء روحانیت، احزاب، روشنفکران و بازاریان همه دامنی تر دارند و باید نه امروز که هر روز و در هر نسل و زمانی زخم زبان بشنوند تا چنین مصیبتی دیگر جامه ی آنها را اندوده نکند.
از این بحث کوتاه نتیجه می شود که امروز، پس از گذشت سی و اندی سال کسی نمی تواند بیآید و تخم مرغ ها را ازهم جدا کند و بگوید "این شهسواران عرصه ی دین و دانش مظلومند و آن دیگران با سیرت اهریمنی تظاهر تظلم و بزه کاری اند". چنین آدمی نه معنی دین و تفاوت آن را با دانش درک کرده است، وگرنه از شهسواران دین و دانش سخن نمی گفت، و نه می خواهد گناه جمعی یا کلکتیو را به پذیرد. سخن نخست به عقل و توان تشخیص و سخن دوّم به نظریه ی اخلاق یا آداب زنگی مربوط می شود. درست بی توجهی به این مقولات غفلتی است که در ایران با واقعه ی انقلاب فرهنگی جسمیت پیدا کرد. انقلابی که عقل افراد بیست و چند ساله به داوری ساختار عقلانی دانشگاههای کشور که خردمندانه خرد آفرینی می کرد، نشست.
علاوه بر اینها مخالفت مردم با اصلاح طلبان که در پرده ی حفظ قانون اساسی چاق شده (کوک شده) اند، تنها به دلیل صدای کریه کمانچه ای نیست که می نوازند. بلکه به این علّت می باشد که این صدا معرّف پس افتادگی معنوی و نا آگاهی از فرهنگ و تمدن امروز آدمی است که با همه ی ایراداتش رو به تعالی دارد.
این پس ماندگی را می شماریم.
الف – از نوشته ها و گفتارهای اصلاح طلبان و بنیادگرایان چنین برمی آید که معنی کلمات در طول زمان ثابت می ماند. حال اینکه اینطور نیست. دگرگونی دائمی جهان خود بخود به زندگی منتقل میشود و به این شکل مورد گفتگو و به مرور در معانی کلمات رسوب و آن ها را دگرگون می کند. به واقع هر کلمه ای در خود سرگذشت دگرگونی خود و با آن جامعه را دارد. آنچه که به سمانتیک کلام یا علم معانی معروف است. درست به این دلیل نیز کلام رایج میان ایرانیان درون و بیرون از کشور، با گذشت سی سال، دیگر یک جور نیست. به ویژه الفاظی چون، علم، حقیقت، واقعیت، مادّه، قانون، عقل، خرد، جهاد اکبر، جهاد اصغر، قدسی، توبه، جامعه، دستگاه، عدالت، انصاف که معنی آنها دگرگونی بزرگی یافته، روند گفت و شنود را برهمگان دشوار میسازند.
بی جهت نیست که «ویتگن اشتین» معنی هر کلمه ای را با مورد استعمالش مربوط می کند. از این رو باید به کسانیکه در نوشته ها و گفتارهای خود از الفاظ و کلماتی کهنه (یعنی جامعه دیگر آنها را بکار نمی برد) و بیگانه با تمدن روز استفاده می کنند، خرده گرفت. چه اینان می خواهند به زور و با فشار کلام پوسیده و وامانده ی دیروزی مردم را به زندگی قرن های گذشته، یعنی افکار و ارزش های قرون وسطائی پرتاب کنند. به ویژه هنگامی که به موازات این کار حکومت نیز به زور اقدام به معمول ساختن اعمال نکوهیده و متروک گذشته می نماید که به معنی همکاری سیاست و فرهنگ در بازگشت به آداب و رسوم منسوخ و نامتمدنانه ی عصر حجر می باشد. چنین کاری هرگز ممکن نیست. هیچکس نمی تواند جلوی نو اندیشی و تأثیرش را بر جامعه بگیرد. زیرا اندیشه های نیکوی نو غیربازگشتی هستند. ازاین رو مبارزه ی با آن کاری بس عبث است. مطلبی که از سقراط تا اسپینوزا، تا هابس... از حلاج تا سهروردی تا ابن سینا تا ملاصدرا... از هیوم تا پوپر تا وارلا تا پریگوگین تا تیلور همه مثال هائی بر صحّت این ادعا هستند.
در ایران رسم کردن عمل سنگسار که از مدت ها پیش نکوهیده و مطرود شده بود، زیرپا گذاردن حقوق زنان که پیش ازانقلاب می رفت تا قانونأ شکل بگیرد و در مملکت عادت گردد، از یکسو، و سخنانی چون "قیامت صغرای خلق، نهضت کبرای سبز، قداست و استقلال حوزه ها، حجتها آیت است، شکم اقتصاد فربه از حرام است، منکر معروفند و معروف به منکر، شما یسر پس از عسر را ببینید و به فرج بعد از حرج بیندیشید"[1]، ازسوی دیگر، همه در چارچوب تفکرارتجاعی و نمونه های بارزی در مورد فشار فیزیکی و معنائی برای تحمیق مردم و بازگشت به دوران تاریک نادانی است.
ب - توصیه نامه ی سروش به روحانیان (در باره ی مهاجرت به نجف) بر عینیت استوار نیست. زیرا ناظر، یعنی گوینده نه عقل که انسان، آن هم انسانی با عینک دینی و نفسی با عواطف نامتعادل و بی اعتناء به تاریخ و فرهنگ ایران، می باشد. زیرا میان آنچه در خاطره ی تاریخی ایرانیان نقش بسته است و شهسواران دین و دانش سروش بیگانگی تمام و عیار دیده می شود. روحانیت سروش ملکوتی و "حجتش آیت است" در حالیکه روحانیت منقوش در حافظه ی تاریخی جامعه، کالاشنیکف بدست و آیت حجت وی تیرباران بر بالای بام هاست.
از اینرو تعجب آور است هنگامی که سروش می تویسد : "اما علمای اسلام دل قوی دارند و آسوده خاطر باشند که عرق ملی و غیرت دینی و همت مصلحانه و تعهد وطن دوستانه ی زنان و مردان و دانایان و روشنفکران این دیار هرگز این عزیز نگین را به دست اهریمنان نخواهند سپرد و ایران را برای ایرانیان نگاه خواهد داشت".
آقای سروش، در مقام پیغمبر، فراموش کرده اند که در دوران خودسری خودش و نخست وزیری موسوی چطور دسته دسته وطن پرستان و آزادی خواهان ایران با احکام ظالمانه و مصلحانه و غیرت دینی به قتل رسیدند و در گورستان های جمعی دفن شدند. آقای سروش فراموش کرده اند که بدستور ایشان چگونه دسته دسته دانایان کشور از دانشگاه ها و مراکز پژوهشی مملکت اخراج شدند. از این رو اگر امروز می گوید: "چشم هنر گریان و دل دانش بریان" است باید این قیاس ادبی را به حساب فرصت طلبی و اشگ ریزی تمساح گونه ی وی گذاشت. ملت ایران نه نیازی به غیرت دینی و نه احتیاجی به حجت کسی دارد. زیرا آنها سالار خویش اند و سالار علاوه بر اینکه قائم بر خود است هیچ مرجعی را جز خویش نمی شناسد.
سروش در جای دیگری معتقد است که: "دینداران برهان های قاطع دارند. فطرت و تاریخ با آنهاست. دلیل و علت در خدمت آنان است". حالا دیگر این جمله یک رسوائی است. چه اگر چنین بود میان دینداران این همه نفاق نبود. این همه تفسیر، و یا بقول مقلدین ایرانی، این همه قرائت های مختلف پیش نمی آمد. امروز هیچ دانشی برهان قاطع ندارد. مثلاً علم پس از حدود 60 سال پژوهش پیگیر دریافته است که چیزی به نام مادّه وجود ندارد. واقعیتی که نتیجه ای بس بزرگ در پی دارد. بدین معنی که باور چندین هزار سالهء آدمی را که دوآلیسم "جان و تن" است به بطلان می کشد. بعلاوه اکنون باید مسائل را طور دیگری مطرح نمود. هیچکس نمی تواند به پرسد که کدام باور درست است؟ چنین پرسشی مجاز نیست. چه سخنی قاطعانه و بیانی خردمندانه نمی باشد و بیرون از توان انسان است.
ج - سروش در مورد حکومت می گوید "مشروعیت یک قائمه بیشتر ندارد و آن عدالت است". مطلبی که غلط است. مردم سالاری مشروعیت را نمی پذیرد بلکه به مقبولیت متکی است. مقبولیت یعنی حکومت قانون، آن هم حکومتی که حاکمان آن در برابر سالار کشور یعنی مردم مسئول اند و باید در صورت لزوم مؤآخذه شوند.
ملاحظه می شود همان کسانی که تا دیروز انسان را در منشور نفرین و آفرین دینی، در شکاف حرام وحلال، در درّه ی میان بهشت وجهنم، در لبه ی تیز فضیلت و رذیلت، در مرز خودی و غیرخودی و خط فاصل میان عصمت و گناه می انگاشتند و برایش آمرزش و توبه می طلبیدند، امروز مبشر مردم سالاری و جدائی دین از حکومت، اما درچارچوب همین قانون اساسی امروزی اند!
ملت ایران ولی به سینهء اینان و آن دیگرانی که جدیداً با ولخرجی های خود در میدان سیاسی سبز شده اند دست رد خواهد زد و علاج کار خود را خود خواهد کرد.
روح پاکم چند باشد منزوی
حور عینم تا کی آخر بار اهریمن کشم (سعدی)
مونیخ: 6 ژوئن 2010
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|