|
دوشنبه 17 خرداد 1389 ـ 7 جون 2010 |
روحانیت حاکم بر ایران متهم است
(انقلاب 57 و تسلط سیاسی روحانیون ازنگاه یک شاعر تبعیدی)
م. سحر
این نوشته در نیمهء دوم و حول و حوش ِ بیست و دوم ِ بهمن ماه ، یعنی بیش از چهار ماه پیش تحریرشد و پیش از آن که به طور کامل تایپ و پاکنویس شود به دلیل اوضاع خاص و اضطراری آنروز ها ، پنج قسمت نخستین آن تایپ شد و دوسه روزی پیش از 22 بهمن در سایت ها انتشار یافت.
اینک فرصتی پیش آمده و باز هم ضرورتِ زمانه حُکم کرده است تا متن کامل ِمقاله را ـ که شامل ده بخش است ـ پاکنویس کنم و انتشار دهم به ویژه آن که چند روز پیش، نامهء سرگشاده ای از عبدالکریم سروش خواندم که طی آن ، برخی از مقامات روحانی و علمای اعلام حوزوی را به عنوان نجات بخش مردم ایران فرا می خواند واز آنان درخواست می کرد تا به حکومت استبدادی حاکم بر ایران اعتراض کنند.
ایشان البته و با کمال تأسف ، واقعیات چندی را، آگاهانه مسکوت می گذاشت، از آن جمله نکات زیر را که :
اولاً ، اکثریت مطلق این روحانیون و این «آیات عظام» به دَمی یا قـَدمی یا با سکوتی سی ساله، در بنا و استحکام ِحکومت استبداد دینی شرکت داشته اند و متأسفانه حکم همان کاردی را دارند که از بریدن ِ دستهء خود ناتوان است.
دیگر آن که ازاین بساط چپاول و غارت ارتزاق می کنند و نفع می برند .
سوم آن که استبداد و واپس ماندگی درماهیت ِاندیشه و فکر آنان ریشهء هزارساله و چندین صد ساله دارد!
و چهارم آن که در تاریخ این سرزمین ، به لحاظ نظری و فکری هرگز ملایان دلی با ایران و تاریخ ایران و ملت ایران نداشته اند. از استثنا ها می گذریم چرا که آنان سرچشمه و خاستگاه ِ «عِرق ملی و غیرت ِ وطنی» شان ــ اگریافت شده ــ همواره بیرون از حوزهء مسائل مربوط به دین بوده است.
هرگز درتاریخ ایرن ــ می گویم و می آیمش از عهده برون ــ ملایان به استظهار نظریات و افکار دینی خود (فقه و کلام و حدیث و غیره...) به ایران و ملت ایران نیندیشیده اند و برای آن دل نسوزانده اند و بزرگترین دلیل من هم آن است که در صدها هزار خروار مسوده ها و تحریرات غالبا پوچ ِ چندین صدسالهء آنان هرگز کلامی دربارهء میهن ایرانیان و سعادت مردم این سرزمین نخواهید یافت!
هرگز نخواهید دید که نامی از ایران بر قلم آنان رفته بوده باشد یا از زبان آنان نفرینی به دشمنان یا آفرینی به سربازان و قهرمانان این آب و خاک شنیده شده باشد !
بنا بر این از آنان توقع و انتظارِ دفاع از آزادی داشتن ـ اگر نگوییم پوچ ـ دست کم انتظار ساده لوحانه ای ست.
سرنوشت ایران و ملت ایران ، امری ست که همواره از حوزهء اعتقادی و فکری ملایان و مجتهدان چندصدسالهء ایران بیرون بوده و اگر استثنائاتی پیدا شده ، آن فرد مستثنی «غیرت وطنی یا حس ِ ایران دوستی» ی خود را از جای دیگری بیرون از حوزه و فضای فکرِ دینی و اعتقادِ اسلامی خود مُلهَم بوده است.
به هر حال، مطلبی که پیش روی شماست همچنانکه خواهید دید ، در پایان، رنگ یک «کیفرخواست و ادعا نامهء ملی» به خود گرفته است. ادعا نامه ای از زبان یک شاعر ایرانی که بیش از سی سال است، مستقل از جرگه های تشکیلاتی یا جریان های سیاسی، به مسائل حاد مربوط به کشور خود می اندیشد و حاصل اندیشه اش را به زبان شعر یا نثر بیان می دارد و بهای آزاداندیشی خود را نیز با پذیرش رنج دوری از آب و خاک و خویش و پیوند، یعنی با تبعید سی و یک سالهء خود پرداخته و ـ تا حد توانایی خود ـ هرگز در هیچ موقعیتی و به بوی هیچ مصلحتی یا منفعتی در دفاع از آزادی وطن و در نفی استبداد حاکم سکوت یا کوتاهی نکرده است.
(م.س پاریس 28.5.2010)
1
چند روزی ست که تصوّر وقوع ِ جنایت برنامه ریزی شده در ایران و اعدام احتمالی جوانانی که در اسارت استبداد دینی به سرمی برند، ذهن مرا به خود مشغول می دارد .
ازین رو، گاهی از خود می پرسم که آیا روحانیت ِ مُستبد ِ حاکم ، در موقعیتی هست که بتواند همچون سال های دههء شصت یک بار دیگر درایران حمام ِخون به راه بیندازد؟
و البته پاسخ سؤال خود را همآواز با آرزوی های قلبی خود منفی می یابم و با خود می گویم : «نه!» و برای این پاسخ منفی خود دلیل می آورم :
نخستین دلیل و مهم ترین دلیل من آن است که:
زیرا دیگر روحانیتی درکار نیست !
زیرا آنچه هست، یک شبکهء بدنامی ست که اگرچه همچنان به جامهء روحانیت و سوار برعراّبه سنت حوزوی مسلط و متکی بر نهاد سابقه دار وکهن مربوط به حرفهء دین است، دیگر نه آن روحانیت پیشین، بل قشر اجتماعی ی آلوده و مُلوّثی ست که دستی درخون و دستی در فساد غارت و خیانت دارد، اگرچه همچنان نام روحانیت بر اوست ودعوی گستاخانهء نیابت امام زمان و جانشینی پیامبر با او. این قشر حکومتگر سی ساله، اگرچه اکنون نیز خود را « روحانیت » می نامد، با اینهمه این نام معادل و مرادف شده است باویژگی های گروهی که دیگر چندان آبرو وحیثیتی برای صنف و فرقهء روحانی باقی ننهاده اند، تا جایی که حتی آن تعداد معدود انسان های نیالوده ای که در این لباس یافت می شوند نیز، بواسطهء وجود حکومت ملایان، ازحُرمت و اعتبارافتاده اند و درمیان ِمردم ایران دیگر برای آنان جایگاه باعزّتی باقی نمانده است.
حال آن که درسال های نخست انقلاب، روحانیت درایران ـ به درست یا به نادرست ـ جلودار ِجامعه بود وهدایت جنبشی را برعهده داشت که به نام دین و با وعدهء آزادی و عدالت و راستی و اخلاق وبا دعوی امحاء انواع پلیدی ها و برآوردن همهء آرزوهای مادی و معنوی مردم ــ چه این جهانی وچه آن جهانی ــ پا به میدان تاریخ نهاده بود.
در آن روزها جامعهء طغیان زده و دگرگونی طلبِ ایران ، عنان ِ سرنوشت خود را به کسانی وانهاده بود، که تا آن تاریخ، حد اقل در محدودهء حافظهء نزدیک ملت ایران، خونی نریخته بودند وخلاف غیر قابل گذشتی نکرده بودند و ازاین مهم تر پیشوایی آنان برعهدهء پیرمردی وانهاده شده بود که از نظرگاه سیاسی، اعتماد مردم را جلب کرده و ازنظرگاه معنوی نیز، طی سی سال تدریس در حوزه های علمیهء قم و نجف توانسته بود به چهرهء فرهمندی بدل شود.
به ویژه آن که مدرس فلسفهء اشراق بود و آثار ملا صدرا را تدریس کرده بود و اینچنین وانموده بود که با عارفان حشر و نشری دارد و اهل شعر و غزل و پروردهء فرهنگ بی آزاری و رواداری عرفای بزرگ ایران و شاگرد مکتب عشق و محشور با مولوی و سعدی و عطار و شبستری و سُهروردی ست. یعنی باعرفای بی آزار همدل و همزبان است و نه با متشرعین ریاپیشهء بدکردار!
ازین رو سوء ظن ایرانیان را بر نینگیخته بود و کسی تصور نمی کرد که پشت آن چهرهء مردانه و زیبای روحانی کهن سال، فرد خونریز قسی القلب کینه توز و دروغگویی تعبیه است که نه به سعادت بشر می اندیشد و نه دلی در گرو میهن دارد. هیچکس چنین تصوری از سید روح الله خمینی نداشت.
2
در طول سده ها و هزاره ها ، مردمانی با روحیهء شرقی در سرزمین هایی می زیستند که خشونت اقلیمی و تابش تند آفتاب و ناخن خشکی ابر وموقعیت سیاسی ـ جغرافیایی پرمخاطره و رنجبار، آنان را در تقاطع برخورد ها وهجوم قبایل وتیره های وحشی و نیمه وحشی دور ونزدیک قرار داده بود. و بدینگونه پایی بر خاک و دستی بر آسمان و نگاهی به آن سوی جهان محسوس داشتند و همواره در انتظار ظهور منجی، به خدایان و ارواح واجنه و آل واشباح و فرشتگان و شیاطین و سایر نیروهای خیالی ماوراء بشری چشم دوخته و دست انابت به امید اجابت بر درگاه آن « ندانم چه ی هرکه هست » برداشته بوده اند.
باری چنین مردمانی روزی از روزهای اواخر قرن بیستم چشم باز می کنند و می بینند و می شنوند که در بوق ها و کرناهای مدرن بین المللی دمیده می شود که : « آنچه قرنها نایاب بود، رسید و رهبر انقلاب ایران آیت اللهی (نشانهء خدا) ست که سالها به نجف اشرف تبعید بوده است و در راه آزادی مردم ایران تلاش میکرده و بر ضد استبداد شاه قدم برمی داشت و بانفوذ استعمار در ستیز بوده است ، هم اکنون درآستانهء آن مدینهء آرمانی ایستاده است ! واَن یَکاد بخوانید و در فراز کنید!»
پیداست که چنین ملتی عکس منجی منتظر خود و چهرهء« الِف قـّد» (1)، هزاره ای خود را در ماه خواهد دید، به ویژه آن که بخش مهمی از جامعهء روشنفکری و سکولار و در میان آنان، جمعی از ازکمونیست های ناخدا پرست هم بدلائل سیاسی یا ایدئولوژیک یا به دلیل سرسپردگی به سیاست های کشوری بیگانه، نردبان نهاده و به بام ها برشده بودند تا چهرهء ملایی را که اینک به« امام » بدل شده و عدد ائمّه ی اثنی عشریه را به رقم سیزده رسانده بود ، درماه تماشا کنند.
البته پیداست که در چنین وضعیت تاریخی و با وجود چنین زمینهء روانی و ذهنی و فرهنگی و اجتماعی تصورمردم برآن است و بر آن بود که پیشوای آنان یک سره از بارگاه عرش کبریایی به فرش خاکی فرود آمده ، واز نجف به پاریس و از پاریس به بهشت زهرا طی الارض کرده است تا آرزوهای چندین قرنی آنان را برآورده سازد.ازین رو، وی قهرمان برکشیده ء جامعه ایران و نجات بخش جمعیت بسیط و نامنسجم و توهّم زده ای از اکثریت عوام و بسیاری ازخواص ایرانی به شمار می آمد و ازهرگونه کژی و ناراستی عاری و پیراسته می نمود زیرا از جایگاه وموقعیت انسان کاملی که عرفای ایرانی از آن سخنها گفته بودند برخوردارشده بود و در وجود فرهمند وی ضعفی و درهدف ها و انگیزه های مبهم و ناروشن وی سوء نیتی دیده نمی شد یا دست کم بینایی ملتی که به واسطهء بازی های پیچیدهء روزگار و چشمبندی ها و تردستی های ایدئولوگ ها ونظریه پردازهای حقیر و جاه طلب و سیاستگران میانمایه و فرصت طلبان بوقلمون صفت به درجهء امت تنزل یافته و مأموم و مفتون امام نورسیدهء خودشده بود، از دیدن ابعاد پنهانی حقیقت تلخ قاصر بود ازین رو برای تأیید و توجیه یا نادیده انگاشتن خطاهای بزرگ و حتی جنایت های غیر قابل تصور وی آمادگی داشت. نگاه ملتی که به امت تنزل یافته بود ، آنچنان به دربان عالم غیب ِ خود خیره بود که فجایع جاری بر عالم محسوس را نمی دید یا اگر می دید آنرا اقدام حق بر ضد باطل ارزیابی می کرد و حاصل ِ دست ِخدا در آستین امام یا رهبر می انگاشت!
بدین گونه روحانیت شیعهء ایران نماد و نماینده ای داشت که در ردای فرشتگان، برای بیرون راندن دیو، به خانهء ویران در آمده بود و با ورود پرهیجان خود به پهنهء غوغای عوام، دردل یک جوشش و هیجان انقلابی و درمیان کف زدنها و هلهله هایی که بنا به اغراض خاص سیاسی و بین المللی،ازاین سو وآن سوی جهان نثار« رهبرانقلاب» و«امام امت» می شد ، سکان هدایت تنش ها و طغیان های اجتماعی را به دست آورده و عرصهء ایران راجولانگاهی برای عقده گشایی ها و میدانی برای عرضه و ابراز آرزوهای مبهم و نا روشن وحسرت های به هم درتنیده یا کینه کشی و انتقام جویی ازشبهای دیجوراستبداد وشکست و تحقیر کرده بود و چنین بود که همگان را با سخنانی که حلاوتی موقتی اما مسموم داشت ، سرمست می کرد و با جملاتی از نوع «من توگوش این دولت می زنم» توگوشی خوردگان تاریخ را به وجد می آورد و آنان را در اوج لذتی غریزی به سفری وهم آلوده و جادویی درعوالم خلسهء اجتماعی و سیاسی می فرستاد .
پیداست که« منجی کبیر» ی ازین گونه ،هیچ گردی به دامن کبریائی اش نمی نشیند، خاصه در وضعیتی که سنت وصنعتِ ریشه دارِ امام سازی و معصوم پردازی ایرانیان، جان و رمقی نو یافته و به روحانیت شیعه فرصتی مناسب داده بود تا برای کسب موقعیت های سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و تسخیر انحصاری همهء امتیازات کشوری و لشگری ، دورخیز بردارد. زیرا باد مراد می وزید و زمانه همه آلات و ابزار لازم را برای واقعیت بخشیدن به خواب و خیال و رؤیاهای دور و دراز این قشر ریاکار و خدعه گر(2) در اختیار آنان نهاده بود.
باری ، چنین رهبر فرهمندی یافته ای ، می توانست به جادوی پیشوایی استثنایی خود ، بسیاری از غبارهای نا ستودنی وبسیاری از نامقبولی های صنف ملایان شیعه را ازمیان بردارد یا نامرئی کند و به زبان دیگر، آب پاکی برآنان بریزد وتا حدود زیادی صنف روحانی را ـ به ظاهرـ ازانواع کج روی ها و بی خردی ها وخرافه پرستی ها وعیب ها بپیراید یا معایب و رذایل آنان را در ردا و جامهء آرمانی و موهوم آن «دین سیاسی شده و انقلاب زده» ای مستور دارد که سیال و ویرانگر برمعابر و گذرگاهها و در دهلیزهای پیچ در پیچ جامعهء متوهم ، غران و دمان به راه افتاده بود .
وچنین بود که به ناگهان ملایان برای خودشان کسی شدند. و یک شبه ، روضه خوان دو تومانی سردار لشگر تظاهرات ملیونی شد.
3
باری ، روحانیت شیعه از سال 1357 تا 1367 از چنین موقعیت اجتماعی و روحی و سیاسی برخوردار بود و آن هالهء تقدّسی که گِرد سر رهبرانقلاب حضور مُمتد دهساله داشت وی را هم ازکرامت خود بهره ها می داد . زیرا اکنون دیگر امامی موجود بود که بر امتی فرمانروایی داشت و در جایگاه یک لیدر حزب سیاسی ـ شیعی ، به یک معصوم مقدس و اسطوره ای پرستیدنی و نیمه خدا بدل شده بود .ازین رو آن نیروی جادویی و فرهمندی، همچون گرد افشانی درختان در بهار، از فراز سر پیشوا به سراغ ملاهای دیگر هم می رفت و بخشی و بهره ای از خود را همچون فیض روح القدس به آنان می بخشید و شاخ عقیم آنان را نیز ازخود بارور می ساخت و بدین طریق، حواریون و کمربستگان و دستبوسان خود را اُبهّت و اعتبارارزانی می داشت و بسیاری از ملایان همکار و همدست و همکاسه و هم پیمان خود را که اکنون دیگر قاضی شرع شده بودند و تفنگ و مسلسل بر دوش داشتند و وزیر و وکیل بودند و مجالس را تسخیر کرده بودند و پاسدارخانه ها را اداره می کردند و امنیت کده ها و شکنجه گاهها را به سر انگشت قساوت و الهیات می چرخاندند و چکاندن ماشه به اوباش می آموزاندند، از« انوارتطهیرگر» خود برخوردار می ساخت و روضه خوان هایی را که به میز ریاست گـِره خورده بودند و کمر وزارت بسته بودند و به کرسی صدارت نشسته بودند معنویتی سیاسی و کرامتی حُکم فرما و اقتداری بی چون و چرا عنایت می کرد و رُعبی از آنان دردل رُعایا بر می انگیخت که مپُرس !
درچنین روحانیتی دیگر یک تغییر کیفیتی حاصل شده بود و ازین پس او نه ازجنس ملای «اهل علم» پیشین بود و نه ماهیتی سرشته از معنویت و اخلاق و دین دروی یافت می شد ، بل به طبقهء برگزیده و برکشیده ء حکومتگری بدل شده بود که چنگال خونین در شریعت فرو برده بود وصاحب زور و زر و احتشام واعتبار دنیاوی شده بود وبه خرج ملت ایران برمدرن ترین خودروهای زرهپوش سواربود و خیل مسلسل بندان به گرداو حلقه می زدند تا وجود رعب آوراو را ازچشم زخم دشمنان پاسداری کنند .
او دیگر نه آن روضه خوان پیشین بلکه مقام مقتدر ومحتشمی بود که به اموال مصادره شدهء مردم تسلط یافته بود و کلید انبارهای ذخایر ارزی مملکت و سرچشمه های عِرضی مردم و منابع ارضی کشوری بزرگ و غنی به نام ایران را به دست آورده بود تاجیب های گل و گشاد و پر ناشدنی خود را به سرعتی برق آسا بینبارد.
به هر حال این زور و زر و نیروی سیاسی نظامی امنیتی ومالی نودولتان روحانی برای حفظ و تقویت بنیان های قدرت و حاکمیت خود به پشتوانه معنویت وایمان کهنسال مردم ، نیازمند بود و از منابع لایزال آن ارتزاق می کرد.
جهان می خورد و مشروع می خورد، آتش جنگ برمی افروخت و به باد شرع شعله ورمی ساخت. شکنجه می کرد و مشروع می کرد. گروگان می گرفت و مشروع می گرفت. بمب در کوچه و بازار شهرهای جهان می نهاد و مشروع می نهاد سر می برید و مشروع می برید .غارت می کرد ومشروع می کرد.
بدینگونه انواع رذالت ها مشروع بودند و مسئول همهء جنایت های سیاسی و نظامی ، شرع انور بود، زیرا فقیه و امام حاکم ، به قاطبهء ملتی که ملیت و ایرانیتش را به نفع اسلامیسم سیاسی مصادره کرده بودند باورانده بود که برآن است تا او را به حول و قوهء الهی وتحت توجهات ولی عصر وامام غایب ـ به زبان خوش یا با تپانچه و پس گردنی ـ به وادی رستگاری دنیوی واخروی بفرستد، ازین روهرآتشی که می سوزانید، آتش شرع بود.
و چنین بود که همهء دستاوردهای تکنولوژی مدرن را درعرصهء فنون قتال و سرکوب به مدد دلارهای نفتی فراهم می آورد تا بواسطهء آن ملتی را کشان کشان و کُشان کُشان به بهشت موعود ِ خویش بَرَد.
آن دست ها که تا آن روزگار، جز دانه ء تسبیح نچیده بودند و جزسجاده نیفکنده بودند ، اینک به مدرن ترین آلات قتل و شکنجه و ارعاب خو می گرفتند و آن بر و دوشی که جز عبا و طیلسان به خود ندیده بود به انواع مسلسل ها و تیربارهای مدرن مجهز ومزین می شد و طبقه ای نو درآمد ِ دینی ـ نظامی ـ جنایی ـ قضایی ـ سیاسی ـ اقتصادی یعنی هیولایی محصول مشترک سنت شرقی و منافع قدرتهای متکی برمدرنیتهء غربی شکل می گرفت تا برای سالهای متمادی درپایتخت ایران روی پرچم کشورهایی که درنقش دشمن فرضی ظاهرمی شدند، رژه برود و مرگ بر این و مرگ بر آن بگوید.
4
چنین روحانیتی که اینک اختیار تام و تمام قدرت سیاسی ـ نظامی ـ مالی را به نام ولی فقیه از آن ِ خود ساخته بود و از طریق سیاهه ای که به انواع لطایف الحیل، زیر نام قانون اساسی و به نیروی جادویی تکلیف شرعی به تصویب و تأیید « امت » مرعوب ومتوهم رسانده بود، دیگر آن روحانیت پیشین نبود.
نهاد و نمایندگان چنین نهادی اینک به قدرت دهشتناکی مبدل شده بودند که دستی درعرش و اراده ای بر فرش داشتند و برای نخستین بار درتاریخ ایران، قدرت دینی و نیروی روحانی ومعنوی علمای دینی و مباشران و منادیان ایمان مردم ، به قدرت قاهرهء سلطانی ونهاد استبداد دیرپای شرقی پیوند خورده بود.
اگر روزی متفکری ایرانی و مسلمان همچون خواجه نظام الملک طوسی گفته بود که : « مُلک همه سلطان راست»(3) ، اینک قانون اساسی حکومت ملایان درایران می گفت که:« ملک و دین و خدا و دنیا و آخرت همه فقیه راست یا «امام» را یا «مقام ولایت امر» راست . واین یک تغییر عظیم کیفی در نهاد حکومت بود حاصل ، یک اتحاد نا خجسته و ارعاب انگیز دین و دولت به رهبری ملایی که جمعی از هم حجرگان به او درجهء اجتهاد داده بودند و مس ِ حجة الاسلامی وی را به طلای خالص آیت اللهی بدل ساخته و مقام فقیه وصدرالفقها را به اواعطاء و امامت را هم که یکی از اصول تشیع بود و هزار و سیصد سال به دوازده تن منحصر و مربوط می بود ، به سائقهء نقش سیاسی وی و به انگیزهء امری سیاسی و به جهت تسخیر روح ِ عوام الناس، همچون مدال افتخار به وی ارزانی داشته و به گردن او آویخته بودند و بانی و مبدع و مروج و مبلغ چنین جعل و مصادرهء فرهنگی ـ مذهبی ، کتاب خواندگان کم سوادی بودند که خود را هم روشنفکر و هم مذهبی می دانستند ، ازین رو ، امام سازی پیش از آن که کار روحانیون باشد ، تولید قلم های جاعلی بود که شب ها عرق می خوردند و روز به نماز جمعه می رفتند به هر حال غولی را که دهخدا گفت «ما آن رابا هزار بدبختی درشیشه کرده ایم» ، از شیشه جهانیدند و نیروی ویرانگری را بر ایران مسلط کردند.
چنین قدرت هولناک بی مرز و عنان گسیخته ای پیداست که نیازمند به مشروعیتی هم ارز و هم پایه با خویش است ونیروی مشروعیت بخشی ازین گونه درکشوری همچون ایران ، هرگز نمی تواند ، جز بر سنت ریشه دار دینی تکیه زند و جز از منابع زوال ناپذیر و سفره های گسترده یا برچیدهء زمینی و زیرزمینی آن تغذیه کند.
کوتاه آن که میراث کهنسال دین و تاریخ چهارده قرنی اسلام (تسنن و تشیع هردو) تنها مرجع و منبع برای اکتساب و استخراج این مشروعیت خطیر بود.
چنین بود که روحانیت حکومت یافته درایران خود را صاحب و متولی انقلاب بهمن می دانست و با چنین دعوی انحصارجویانه ای باقی ایرانیان را ـ که خود منشاء و مبداءآن حرکت بزرگ سیاسی و اجتماعی بودند ـ باغی و یاغی و ضد انقلاب می شمرد ، و بی هیچ عذاب وجدانی ، نیابت از آسمان و سیاست بر زمین و وراثت برسر زمین ومیهن ایرانیان را حق انقلابی و درخور شأن و مرتبهء خود می دانست و بس.
در همین مسیر و درجهت استحکام چنین بنایی بود که مقام و شئونات سنتی و دینی خود را هم از نردبان قدرت تا آنجا که توانسته بود بالا برده بود و مستقیما به عرش کبریایی پانهاده و مدعی نیابت امام زمان بود و خود را بی واسطه ، برخوردار از فیوضات ربوبی وانمود می ساخت و قدرت ویرانگری را که به دست آورده بود، رحمت خدا وعنایت رسول خدا وعطیهء ائمهء دوازده گانهء دین می دانست.
و چنین بود که ازین «منابع فیاض مشروعیت بخشنده» ، تا آنجا که نفس داشت ، برداشت می کرد و گاو مقدس تشیع علوی را تا آنجا که می توانست، می دوشید و شیر مشروعیت دینی را خرج حکومت جابرانهء ملایانی می کرد که دیگر نه بنا به خواست خدا، بلکه به تیغ ِبیدریغ ِ اوباش و به ساطور قساوت موجوداتی حاکم بودند که جزبه حراست ازمنافع خود و جز به پاسداری ازموقعیت بادآوردهء خود نمی اندیشیدند و این موقعیت را تکلیف شرعی و خدایی و قانونی خود برای« حفظ نظام» و «حفظ حکومت مقدس اسلامی» نام نهاده بودند.
اگر وطن همه در آتش است نندیشد
کس از میانهء آنان، مگر به حفظ ِ نظام. (م.سحر)
5
باری ، همچنانگه گفتیم ، آنچنان روحانیت ِ قدرت یافته و به خداوندگاری رسیده ای، پاس ِ حفظ قدرت سیاسی خود ، به یک دستگاه نظریه پرداز مشروعیت ساز ، نیازفوری داشت و البته در این میان ، تاریخ هزار و چهارصد سالهء تبلیغ دینی و بنیادهای کلامی و فقهی و فکری اسلام ، همه ، همچون ابزاری درخدمت حکومت ِ نوبنیاد ِملایان و فقها قرار گرفتند و مبنا و منشاء نظریاتی شدند که قرار بود به کوشش ایدئولوگ ها ی نوپا یا کهن فکر ، در ایران به تولید نظریه بپردازند و مشروعیت سیاسی برای حفظ قدرت حکومت دینی بیافرینند .
این میراث پهناور اما بی عمق ِ جدل های فقهی و کلامی ، همراه با تاریخ درازدامن قیل و قال های هزاره ای مدارس سنتی و حوزه های علمیه در تلفیق با خرافات دامنگستر و ریشه دار جامعهء کهن و اقشار سنتی و کهنه پرست ایرانی ، بدل به سرچشمهء اصلی تولید ارزش ِ فرهنگی و فکری ی جامعه شد و به هدایت و نظارت روحانیتی که سلطانی و سرهنگی و صدارات و دوستاقبانی و داروغگی وحتی رسیدگی وادارهء امور جنسی وهمخوابگی و عاشقانهء انسان ها را نیز، در دولتشهر بزرگ دینی ، از آن خود کرده بود همهء توش و توان مادی و معنوی جامعه ایران را ( از مادهء خاکستری و عواطف دینی ایرانیان بگیرید تا برسید به سرمایه های مالی وذخاریرارزی و ارضی کشور) به خدمت گرفت و همه را به ابزار توجیه و تثبیت نظریه ای بدل کرد که حاصل خیال پردازی ها و آرزو های قدرت طلبانهء یک طلبهء شرّ و نا آرام ، از اهالی خمین بود .
نظریه ای که وی آن را در سالهای طلبگی یا تدریس ، برای اطفاء آتش آزمندی ها و ارضاء آرزوهای جاه طلبانهء خود ، در حجره های مدارس علمیه قم و نجف نوشته بود و درسودای آن بود تا تحریرات خود را وسیلهء کسب قدرت سیاسی سازد و دین سیاسی و سیاست دینی خود را برایران مسلط کند ، ازین رو آنرا «تحریر الوسیله» نامیده بود که نامی بسیار با مسمی بود زیرا این کتاب از همان بدو امر ، به عنوان ابزار و وسیله ای به نگارش درآمده بود تا خواب هزارو ودویست ساله ء ملایان شیعی را تعبیری نوید دهنده ومطبوع باشد و ولایت مطلقهء ملایان را به ملت ایران حاکم سازد.
به هر حال واقعیت یافتن ِ رؤیاهای شیرین این ملای جاه طلب و جسور ، نیازمند به هم ریختن اوضاع سیاسی در ایران بود وسرانجام چنین اتفاق شومی رخ داد.
جامعه ایران به یک جوشش غریب انقلابی که حاصل آرزوهای پایمال شده ملت برای آزادی و احیای حاکمیت ملی و نیز استبداد فردی پادشاه ِ دیکتاتورنمای وقت بود درغلطید و فرصتی برای آیت الله محیل که در تبعیدگاه خود به کمین نشسته بود فراهم شد تا هست و نیست یک ملت تاریخ دار با فرهنگ در خدمت واقعییت یافتن یا به قول ملا یی که اینک رهبر بود ، پیاده شدن آن تخیلات و آرزوهای آزمندانه و جاهلانه شیخنا قرارگیرد و قرار گرفت.
در نخستین سال انقلاب، یک نیروی عظیم ِملی آزاد شده بود که حاصل توهمات و ابهام ها و آرزوهای مردمی بود که هرکس از ظن خود یار انقلاب اسلامی و یار امامی که ساخته بودند می شد و پیش بتی که به لطایفُ الحیَل برتراشیده بودند به سجده می افتاد.
هرکس به تفسیر خود و با خیال خود و با آینهء آرزوهای خود بر بامی رفته بود و به ماهی نگریسته بود تا به خیالپردازی های خود بال و پری دهد زیرا واقعیت یافتن توهمات خود را به واسطهء وقایع شومی که به آن «انقلاب اسلامی» نام داده بودند نزدیک می دید، یا به چشمداشت منفعتی و درآرزوی رسیدن به جاهی و موقعیتی در این غلیان و جوشش جمعی شرکت جسته بود و بسیارانی بودند که کیسه های گل و گشادی به درزی ِ خیال و جوال باف ِ طمع سفارش داده بودند.
البته آنهایی که آرمانی در سر و دل درگرو آرزوهایی انسانی و نیک داشتند نیز کم نبودند. آنها نیز تفسیر خود را از انقلاب داشتند و در چهرهء پیشوای برساخته و موجود ، قهرمان خیالی خود را می دیدند که به تصور آنها قرار بود جامعه را به عدالت و آزادی یا معنویت رهنمون شود. (برخی به این توهم ،«عدل علی»نام نهاده بودند.« عدلی» که معلوم نبود در کدام زمان اسطوره ای و به گزارش کدام افسانه و داستان ، در چه گوشه ای از حجاز و کوفه و یثرب ، در میان ِ کدام یک از قبایل بدوی عرب ، قبای واقعیت به تن داشته بوده است!
برخی دیگر آن را جامعه بی طبقهء توحیدی می خواندند. و سر سپردهء نظریه پردازی کسانی بودند که بیش و پیش از آن که به اسلام و تاریخ تسلط سیاسی و دینی و استعماری و استحماری ی خلفای عرب و امرای ترک و مغول بر ایران و هند و روم مدیون و از آن ملهم باشند ، به برداشت و قرائت استالینی از مارکسیسم روسی سرسپرده و دل ودین ، باخته بودند و اسلام خود را از پرویزن ِ «لنینیسم به روایت استالین» می گذراندند. )
خیلی های دیگر (خیل عظیم توده های سیاسی شده و انقلاب زده ) ، انسان های متوسط الاحوال و بی آرمان و کم سوادی بودند که فرصت منفعت جویی آنان را به سیل انقلاب پیوند زده و در خدمت روحانیت آزمند و پیشوای مُحیل و غدّار ِ آنان قرار داده بود.
انقلاب اسلامی یعنی هیولاـ ماشین ِ ویرانگری که اخلاق و انسانیت و تمدن و فرهنگ ایرانی را فرو می بلعید، در سالهای نخستین حرکت خود، ازین موجودات فرصت طلب و غالبا بی مقدار، بی نهایت بهره ها برد و به ویژه ، در میان این تودهء بی شکل وسیع ، از اوباش و اراذلی که به قول سعدی ، مسُکری نبود که نمی خوردند و مُنکری نبود که نمی کردند، سودها جست و آنان را به پیچ و مهره های ماشین سرکوب و کشتار بدل کرد و به دست هریک از آنان داغ و درفش و تیغ وو اسید و چماقی و طنابی داد تا« اسلام عزیز» را بر روی استخوان های چندین نسل از بهترین فرزندان ایران پیاده کنند. در حالی که نظام آموزشی و نهادهای فرهنگی جامعه را به خدمت یک برنامه شیطانی و دراز مدت شستشوی مغزی گماشته بودند تا به مدد و با تکیه بر میراثِ جهل پروری ونیز به یُمن ِ شیوه ها و نیرنگ های سنّتی و هزاران سالهء خرافه گستری و عوام فریبی از کودکان و جوانان این سرزمین هیزم تنور جنگ یا دهان عربده و شعار بسازند!
و اینچنین بود که در آن سالها ، بسیاری از مردم فلک زده و فریب خوردهء ایران شرم نمی کردند از این که ملایان حکومت یافته ، کودکان پنج شش یا هفت هشت سالهء آنان را در مدارس به صف کنند و آنان را وادار کنند تا درستایش پیشوا بخوانند : « خدایا ، خدایا ، از عمر من بکاه و بر عمر او بیفزا!» آری ، در آن روزها مردم فریب خورده ایران از شنیدن چنین آوازهای دهشتناکی که از کودکستان ها و مدارس ایران و از حنجرهء اطفال ایرانی برمیخاست شرم نمی کردند!!
ملت ایران در اکثریت مطلق خویش مسحور و مسخ شده بود!!
6
در این میان گروهی بودند که سیاسی شده بودند ، و اهل سیاست بودند و حرفه ای این کار.این گروه سه نسل را شامل بود :
اول ، آنها که از سیاسیون پیش از کودتای بیست و هشت مرداد 1332 بودندو از سال های 25 تا 32 نقش مهمی در تحرکالت و فعل و انفعالات سیاسی جامعه ایران عهده دارشده بودند.
بخش مهمی ازین گروه در طیف «چپ» قرار داشتند و از اعضاء و رهبران حزب توده (ونیز جمعی از بازماندگان فرقه چی های باقروفی آذربایجان) بودند. رهبران آنان ، غالباً از تبعیدی طولانی که در روسیه یا اروپای شرقی گذشته بود ، بازگشته بودند و نمک پرورده و آموزش دیدهء روسیه سرخ شوروی بودند که دیگر داشت نفس های آخرش را می کشید، اما همچنان «سیاست های اردوگاه» را در این سالهای آخر ِ جنگ ِ سرد به آنان دیکته می کرد و از آنان توقع داشت تا به ساز ولینعمت ِ شمالی خود برقصند و آن کنند که استاد ِ ازل به آنان دیکته می کند.
این جمع از رهبران حزب توده ، اول به دلیل سیاست شوروی و سپس به واسطهء توهّمی که خود نسبت به روحانیون و شخص رهبر داشتند و سوم به دلیل ِ کینهء مهارناپذیری که از سلسلهء پهلوی در دل داشتند (4)، صد درصد به خدمت نظم ِجدید کمر بستند و در کار گِل و بنّایی و معماری حکومتی که روحانیت را به خدایی رسانده بود ، شرکت کردند و خود نیز به سنگ و گِل و دوغاب و سیمان ِ این بنا بدل شدند و لای جرز رفتند وتأسف در آن بود که بسیاری از مسحوران تفکر مارکسیستی و ایدآلیست های جوان ایرانی را نیز با خود به ورطه نابودی وهلاکت بردند: جوانان آرمانخواه و از خود گذشته ای که برای فروریختن نظام پیشین جانفشانیها کرده بودند و دلیری ها نشان داده و فضای جامعه ایران را از رمانتیزم قهرمانپرور و روحیات طغیانگر و مبارزه جو سرشار کرده و نسل تازه نفس و جوان دهه پنجاه را آماده طغیان و آرزومند انقلاب کرده بودند .
بخشی از آنان را به نیروی تزریق ِ ایدئولوژیک و به تآثیر از نظریه پردازی های رایج آن زمان که غالبا به مُهر« احزاب برادر» و ایدئولوگ های اردوگاه سرخ ممهور بود با خود همراه کردند و به قربانگاه حکومت دینی فرستادند و جمعی را هم به عنوان « دشمنان ایدئولوژیک» ِ نظام انقلابی و همچون نیروهای «خار راه امام »و سدّ «راه رشد غیرسرمایه داری» حکومت ملایان و «همسو با امپریالیسم» شمرده می شدند ، به داس دروگر غدّارِ حکومت نوبنیاد فقهای شیعه سپردند ، یا برای دروگر غدّار، کف زدند و به هرحال قتل عام نیروهایی را که «تندرو» ومخالف جریان ِ حاکم شونده ارزیابی می کردند ، با سکوت یا با رضایت ضمنی و گاه با همدستی یا همفکری ، تأیید کردند تا نوبت به خودشان رسید و پرده داری که همه را بی دریغ از دم شمشیر می گذرانید ، خود ِ آنان را نیز فرصت نداد تا مقیم حریم حرم باقی بمانند. زیرا دیگر از میان مقیمان ِ غیر ِ خودی حرم کسی باقی نمانده بود تا به دفاع از آنان برخیزد!
و این بود سرگذشت کوتاه اما خسرانبار حزب توده وجوانانی که به تفکر و سیاست های او دل باخته یا تسلیم شده بودند.
7
از میا ن ِ پیران ِ اهل ِ سیاست کسان ِ دیگری نیز بودند که جمعی از آنان به واسطهء بی خردی و جُبن یا کینه ای که به نظام پیشین داشتند ، دیدهء حقیقت بین از آنان دریغ شده بود. ازین رو هم از آغاز فاجعه ، دل به رهبر غدار باختند و اعتباری را که به واسطهء سوابق همراهی یا دعوی همراهی با دکتر مصدق در خورجین داشتند ، برخی ی شیخ قدرت پرست خدعه گر کردند و به او چک سفید دادند و پای درخت سیب رفتند و دست بوسیدند و نمازخواندند و کشور را وسرنوشت نسل های پی در پی ایرانی را واگذارکردند. اینان آینده ایران را به ثمن بخس فروختند و سودی درمعامله نبردند و خود جزء نخستین حَرَس شدگان و حذف شدگان شجرهء خبیثهء انقلاب اسلامی به شمار آمدند .
نمونهء اعلا و شاخص آنان سنجابی بود و سپس بازرگان و همهء کسانی که این دوتن نماد و نماینده و سخنگوی مکاتب سیاسی و فکری شان بودند. کوتاه سخن ، آن که ، بیش از اندکی نگذشت که هریک از گوشه ای فرارفتند و به نام« لیبرال و غرب زده و مُرتد و غیرمکتبی یا مأمورآمریکا» ، کوبیده شدند و به زندان افتادند یا کوچیدند و در تنهایی و غربت مردند یا به سختی به سر بردند.
به هرحال این بود ماجرای نسل مربوط به پیران دِیر، که گروهی از آنان به طیف چپ و گروه دیگر از ملیون و مُصدّقیون به شمار می آمدند!
اما نسل ِبعد و نسل ِ پس ازنسل بعد : در میان آنان کسانی که به سیاست پرداختند یا هنوز در آنان انگیزهء مقاومتی زنده بود ، و ارادهء اعتراضی داشتند ، درکورهء گدازان «اسلام عزیز» ِ سیاسی شده و حکومت یافته و ولایت ِ امر را به فقیه سپرده و فقیه را به سلطان ِ مُطلق العنان و سپس به خدا مبدّل کرده ، سوختند و دودشدند یا در صبح ِ تیربارانگاه ، خاکِ تپّه های اوین یا بندها و حصارهای گوناگون نظام «عدل روح اللهی » را رنگین کردند یا در نیمه راه غربت ، آوارهء سفری شدند که سرنوشت آنان را به آخرت گِره زد واین سفری ست که تاهنوز و همچنان ادامه دارد .
این گروه از ایرانیان، در این روزها امیدواری تازه ای یافته اند ودیدهء خوش بینی و رستگاری طلبی به جنبشی دارند که در کشورشان سبز روئیده است و فریاد او فریاد آزادی و دموکراسی ست.
و در جمع ِ جان به دربردگان و بقایای این نسل ، کسانی که پایداری نشان داده اند و عافیت جویی و آرامش طلبی و سکوت و سکون را به شیوهء زندگی خود بدل نکرده بوده اند ، هم اینک در جنبش عدالت جو و آزادی خواه ایرانیان در خارج از کشور فعالند و در کنار جوان ترها و تازه آمدگان ، صدا در صدای آزادیخواهان کشور پیوسته اند و آرزوی بازگشت به ایران آزاد ، آنها را زنده دل و امیدوار کرده است.
8
اما آیا به راستی ، این «روحانیتی » که سی سال است چنگ بر حلقوم وطن ما افکنده و به پست ترین و ضد اخلاقی ترین و ضد انسانی ترین شیوه ها ، برهست و نیست ملت ایران تسلط یافته و همچون بختکی به روی سعادت و آزادی و حیثیت انسانی ملت ما و درخشش تاریخ و شکوفایی فرهنگ وهنر ایران فروافتاده ، همان روحانیت سالهای 1350 ــ1357 است ؟
به سخن دیگر آیا از دیدگاه مردم ایران معاصر و نیز از منظر تاریخی ، روحانیتی که هم اکنون برای خروج از دروازهء قدرت سیاسی آماده می شود ، همان روحانیتی ست که در سال 57 ازهمین دروازه وارد شده بود؟
با قاطعیت می توان گفت که به هیچ وجه! زیرا این «روحانیت» هیچ نقطهء مشترکی ـ اِلا لباس و ریش ـ با روحانیت» ِ پیش ندارد !
آن «روحانیت» نمایندگانی همچون طالقانی ، منتظری ، شریعتمداری و خمینی داشت اگرچه این آخری، آن سه تن نخستین را بلعید و خود با اتکاء به مشتی طلبهء بی فرهنگ ِ جاه طلب ِ وحشی (5)
یک تنه بر اریکهء قدرت تکیه زد و نیروی عظیم جهلی را که انقلاب آزاد کرده بود به خدمت «پیاده کردن اسلام عزیز»(یعنی واقعیت بخشیدن به همان خواب های طلایی طلبهء تبعیدی نجف) درآورد و عنان اجرای نیات پیشوا را به بُلدزر ویرانگرِ لـُمپن ها و داغ و درفش اوباش سپرد.
به هرحال ، آن روحانیت انقلابی سالهای 50ــ57 صاحب دو گونه مشروعیت بود:
نخست ، مشروعیت دینی ، به این معنا که رهبری ی جنبشی که ملایان را در ایران به قدرت رسانید ، به هرحال برکشیده و نمایندهء تمام و کمال ِیک سُنّت پذیرفتهء حوزوی بود. سُنتی چند صدساله که طلبه ای را به مقام ایت اللهی و مرجعیتِ تقلید می رسانید و در این روند اعتلای مراتب ، قدرت ِسیاسی و حکومت ِایران دخالتی نداشت ، بلکه معیارهای تثبیت شده حاکم بر ساختارِ دستگاه روحانیت شیعه براین امرنظارت و دخالت تامّ داشت.(6)
خمینی، برسُنتِ روحانیون سیاسی یا مداخله گر در امورسیاسی ی دوران مشروطیت تکیه داشت و بعد ها نشان داد که شاگرد بسیار بااستعداد ِ شیخ فضل الله نوری ـ این مرتجع مشهور ِعصر مشروطه ـ است و بیش از آن که از لحاظ فکرِ سیاسی به نائینی ها و بهبهانی ها مدیون باشد ، مرهون ِ افکار سیاسی ی خشونت طلب و واپس گرای مُتشرّعی چون شیخ فضل الله نوری ست.
به هرحال این شخصیت ِ دینی (مرجع) ـ سیاسی ، که با صورتک نائینی آمده بود تا برنامه های امتحان داده و شکست خوردهء شیخ فضل الله نوری را پیاده کند، سُکان کشتی انقلاب را به کف گرفت ( یا به کف او گرفتانده شد) و همهء مشروعیت سیاسی ی یک انقلاب را که قسمت اعظم ِمردم ایران به آرزوی آزادی و استقلال در آن شرکت کرده بودند به نفع خویش و طُلاب دستپرورهء خویش مصادره کرد و به پیشوای یک حرکت عظیم سیاسی مبدل شد که عظمتش در آرزوهای دیرین ِیک ملّت ریشه داشت . آرزوها و آرمان هایی که بیش از صد سال در دل های چندین نسل از ایرانیان متمرکز شده بود و هزاران تن از مردان و زنان ایرانی متعلق به طیف های گوناگون سیاسی در این راه جان فشانی ها کرده و از عمر و جوانی و هست و نیست خود مایه گذاشته بودند ؛ ایدآل های گرانبهایی که یک نام ارجمند بیشتر نداشت :«استقلال و آزادی»ـ
کاری که این ملا و حواریون معمم و مُکلای وی کردند و صد البته بیگانگان نیز زمینهء آن را فراهم ساختند و همهء ابزار را دراختیار آنان نهادند، آن بود که این کلام مقدس یعنی «استقلال و آزادی» ، با واژهء دیگری که هیچ سنخیت موضوعی و فکری و عقلانی با آن نداشت یعنی با واژهء «اسلام» مرادف شمرده شود و شد.
ابر و باد و مَه و خورشید و فلک به کار افتادند تا با زعامتِ خمینی و اعوان و انصار ش ، آن کلام مقدس، یعنی برایند ِ آرزوهای متمرکز درچندین دهه از کوشش ها و جانبازی های فرزندان ملت ایران یعنی «استقلال و آزادی» با کلمهء « اسلام » برابر نهاده شود و به نفع روحانیتی که خود را متولی و صاحب دین می شمرد ، به اسلام یا دقیق تر بگوییم، به اسلامیسم سیاسی ملایان و حکومت فقها سنجاق شود و شد.
این بود آن نکتهء دقیقه ای که در انقلاب 57 از بسیاری نظرها پنهان ماند و پیران ِ دیری که حقیقت را در خِشت خام نیز مشاهده می کردند ،این واقعیت تلخ را در برابر آینهء وجدان خود ودرآینهء حافظهء تاریخی خود و ملت خود ننگریستند و ندیدند. ندیدند که اسلامیسم جهان وطن ، بلکه بی وطن (7) نمی تواند استقلال طلب و آزادی خواه باشد.
در هر صورت این مسئله که «حضرت امام» با این مشروعیت دینی و سیاسی چه کرد، حدیث درازی ست که در اینجا نمی توان به آن پرداخت زیرا خود نیازمند نگارش کتابهاست.
آنچه او کرد، ویرانی بنیاد های باور مردم بود. او ثمرهء همهء رنج ها و آلام و خون ها و اشگ هایی که در راه استقلال و آزادی ایران کشیده و چشیده و به خاک ریخته شده بود را یک جا به باد غارت سپرد و آب ِ سرد برسر آرزوها و انتظارهای صدو پنجاه سالهء ملت ایران ریخت.
او نیروی عظیم و توانایی بی کرانی را که ملت ایران برای واقعیت بخشیدن به آرمانهای ریشه دار و کهنسال خود ذره ذره آفریده و با خون دل و دیدهء خود پرورده بود در مسیرهدفهای آزمندانه و بیمارگونهء خود به کار انداخت تا به نام «حاکمیت اسلام عزیز» و ولایت فقیه ، سیاهترین نوع استبداد را برای مدتی طولانی بر مردم ایران مسلط سازد و مسلط ساخت و فرزندان ملت ایران را به اوین و خاوران و کهریزک بُرد!
چون نیک نظر کرد ، پر ِ خویش درآن دید
گفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست!
9
اکنون ، در این لحظهء تاریخی ، نزدیک هفت ماه (8) از خیزش سراسری ملت ایران می گذرد.
خیزشی که برای برچیدن این بساط استبداد و فریب و خشونت جهل و تباهی و فساد ایجاد شده و متکی به همان آرمان های صد و پنجاه سالهء اوست و نیز درزخم ها و قتل ها و اسارت ها و شکنجه ها و داغ و درفش های سی ساله ریشه دارد و رنگ پذیرفتهء خون هایی ست که در این سه دههء نفرین شده و دهشتناک ، ازرگ های فرزندان بی گناه این مرز و بوم بر زمین ریخته اند. خون هایی که همراه با اشگ و آه و داغ و درد مادران و پدران و برادران و خواهران ایرانی ، اندوختهء عظیمی از عواطف درد و حسرت و اندوه و غیرت آفریده و در بسیاری از وجود های بی غل و غش ایرانیان ــ در میان نسل های گوناگون ــ احساس مسئولیت و حمیت ِ دادخواهانه ایجاد کرده و بدین گونه وجدان گروههای عظیمی از ایرانیان را متأثر ساخته و آنان را در برابر فراموشی ودر برابر امحاء خاطرهء بیداد ها و جفا ها ، مقید به تعهد اخلاقی و انسانی کرده است.
زیرا همچنان که از اعماق اساطیر تا به امروز داستان مظلومیت سیاوش از خاطرهء جمعی ایرانیان محو نشده است ـ و محو نخواهد شد ـ یاد کشتار جوانان و نوجوانان بی گناه ایرانی چه در تنور جنگ اجتناب پذیر و چه در کشتار جمعی آنان در تپه های اوین و فرو ریختن هزاران تن از بهترین انسان های ایرانی ، در گود چال های سرزمین ما ، از حافظه ایرانیان بیرون نشده و نخواهد شد و همواره و بی گسست ، گورستان های بی نام و نشان جوانان ایران ، نماد و نمایانگر سرتا سر« دشت خاوران » و موجد تعهد اخلاقی وغیرت انسانی و ملی در قبال مظلومیت فرزندان این کشورخواهد بود و این همان معنا ست که مولوی بلخی رومی می گفت :
خون عشاق نخفته ست و نخسپد به جهان!
امروز ملت ایران در راه آزادی خود دیگر به هیچ امام و مرجعی اقتدا نمی کند و عنان اختیار به هیچ شیادی در لباس دین نمی دهد.
امروز مردم ایران به مرحله ای رسیده اند که ارادهء خود را به هیچ یک از مدعیان واگذار نمی کنند. به ویژه دیگر ملت ایران ، به آنها که دعوی رسالت و هدایتگری از فراسوی جهان خاکی دارند و مَنیت ِخود را فیض ِقـُدسی می شمارند وموقعیت خود را سایهء لطفِ رُبوبی و التفات ِخاصهء ملکوت اعلی می انگارند و به آن گروه از شیادان سیاسی که با سوء استفاده ازجامهء دین، درخرقهء آلودهء خود لاف صلاح می زنند، تره ای خرد نخواهد کرد و عنان ِاختیار به کسانی نخواهد سپرد که به انگیزهء جاه و به آز قدرت و مکنت ، سرسپردگان مسحور و بی اراده ء خویش را به پرستش «پیشوا» یعنی به اَنانیَت فرعونی ی خود، دعوت می کنند و ازآنان می خواهند تا به امامت و نیابت امامی و ولایت امری ایشان تمکین کنند و پیش پای وقاحت وفریبکاری آنان به خاک افتند !
پیداست که جامعه ایران برای رسیدن به چنین مرحلهء خجسته ای بهای بس گزاف و سنگین پرداخته است و این نیز دستاوردی ست حاصل خون هایی که به خاک ریخته شد ند و ثمرهء رنج ها و اندوهانی ست که ملت ایران در این سی سال حاکمیت استبداد دینی متحمل شده است و پروردهء اشگهایی ست که مادران ایرانی در داغ جگرگوشه گان خویش بر زمین افشانده اند.
ملت ایران و به ویژه آنها که پیش ازاین دچار توهمی بودند، اینک دیگر به نیکی دریافته اند که به روحانیون نمی توان و نباید اعتماد کرد و تجربهء دردناک و خُسرانبار سه دههء پر تلاطُم و پر آشوب ایران به آنان آموخته است که انحصار قدرت سیاسی در چنگ مشتی مُدّعی ِ دین و دکاندار امور مذهبی ، چه فاجعه ای بر علیه بشریت به بار می آورد.
و دیده اند که چه فاجعه ای رخ داد و چه خسارت عُظمایی بر ایران و ملت ایران و تاریخ و فرهنگ ایران و جان و مال و حیثیت و اخلاق و حتی بر دین مردم ایران وارد شد.
اینک به وضوح روشن شده است که روحانیت ، مطلقاً دل درگرو ایران ندارد و به ملت ایران معتقد نیست. ایرانیان دریافته اند که این قشر تباهکار اجتماعی هرگز دلی برای ایران نلرزانده بوده است و نیک دیده اند که در آنهمه مُسوّدهء مکتوب و سیاهه هایی که ضمن مجلدات بیشمار صادر کرده و کتابخانه های کهنه و بو گرفته را انباشته بوده اند ، هرگز نامی از ایران نرفته است و دیده اند که در این صدها خروار کاغذ و هزاران لیتر جوهر و مرکبی که این قشر اجتماعی ، در طول تاریخ حیات خود در این کشور به خرج و از کیسهء ایرانیان مصرف کرده اند ، محال است که حتی یک بار نامی از ایران بتوان یافت یا کلامی که از سردردِ وطن یا دردِ انسانیت یا دردِ آزادی تحریر شده بوده باشد !(9)
این روحانیت که امروز به اتکای مسلسل و گلوله و توپ و شیافِ پُتاسیم و شکنجه گاههایی ازنوع اوین و کهریزک همراه با وقاحتی بی کرانه و قساوتی غیر قابل تصور، برعرّابهء قدرتی سوار است که از خمینی به میراث بُرده ، دیگر آن روحانیت سال 1357 نیست!
این روحانیت ، در پیشگاه ملت ایران و در پیشگاه تاریخ ایران و در پیشگاه جان ِ ایران و در پیشگاه خدای ایران متهم است.
این روحانیت متهمی بزرگ در دادگاه تاریخ ایران است.
او متهم است به کشتار، به نسل کشی ، به ویرانی ، به شکنجه ، به تجاوز، به غارت و به آواره کردن و کوچاندن عدوانی ملیونها ایرانی ، درمیان ِ ورزیده ترین و آموزش دیده ترین و توانا ترین و انسان ترین و شریف ترین فرزندان این کشور.
او متهم است که ثروت ملی ایرانیان را به غارت برده است. که بر جان و مال و هستی ایرانیان دست ِ تطاول گشوده است. که نام ایرانی را در جهان ، با تروریست و آدم کش و متعصب و قشری و نادان و مرتجع و جنگ افروز یعنی با زشت ترین صفت های ممکن، مترادف و هم معنا ساخته است!
او متهم است که تاریخ ایران را تحریف کرده است و به دروغ و فریب آلوده و آن را به افسانه های بیگانه وغیر ایرانی درآمیخته و سه هزار سال تمدن ایران را به یک دورهء کوتاه که در حجاز و حیره بر قبایل بدوی عرب گذشته بوده است تقلیل داده و بیش از سی سال ، کودکان ایران را زیر بمباران تعصب ایدئولوژیک و خرافات فرهنگ سوز حاکم بر نظام دینی و فکری خود ، فریب داده و ملت ایران را از هویت تاریخی و فرهنگی خود بی خبر گذاشته است.
این روحانیت به نام حکومت ولایت فقیه همهء سرگذشت سی سده ای ایران را به دوران حاکمیت خلفای متجاوز ِعرب منحصر کرده و بدینگونه ایرانیت را معادل با عربیت ساخته است و بدینگونه ، بنیاد های ایران و ایرانیت را سست کرده و تیشه به ریشهء قوام ملی ایرانیان زده است و بدینگونه ، آگاهانه و همسو با منافع سیاسی و قدرت طلبی گروهی و صنفی ی خود در ایران، زمینهء انواع قبیله گرایی ها و تجزیه طلبی ها را در کشور ما فراهم ساخته و یکپارچگی و وحدت ملی ایرانیان را ضربه پذیر ساخته است.
این روحانیت متهم است که جامعه و دولت و کشور و میهن ایرانیان را به دو اقامتگاه و دو اردوگاه ، یعنی به جایگاه «خودی ها و غیر خودی ها» تبدیل کرده و از این طریق ، بهترین و توانمند ترین و دانا ترین و شریف ترین فرزندان ایران را از ایرانیتشان خلع کرده و به نفع مشتی اوباش ِ ریشوی متقلب و فرصت طلب و بی مایه ، که زیر خیمهء «خودی ها » گرد آورده ، حقوق شهروندی و حقوق تعلق میهنی شان را در خاک آباء و اجدادی ، ازآنان سلب و مصادره کرده و هستی و نیستی آنان را به سرقت برده است!
روحانیت متهم است که به اتکاء حکومت دینی و با استیلای پلید ترین نوع فساد حکومتی و رذالت و فحشاء (مشروع یا نامشروع) بزرگ ترین لطمات را به دین و وجدان وحیثیت و اخلاق ایرانیان زده است.(10)
روحانیت حاکم بر ایران متهم است که به ایران خیانت کرده است و به انسان خیانت کرده است و آنچه کرده است ، به مراتب از آنچه قبایل وحشی مغول و تاتار کردند خائنانه تر و رذیلانه تر است ، زیرا آنان بیگانه بودند و ایرانیان می دانستند که با دشمن مهاجم روبرو هستند اما اینان با نام ایرانی و به نام آزادی و به نام عدالت و بد تر از آن ، با نام دین و خدا کردند آنچه کردند!
10
می توان فهرست اتهامات این روحانیت حاکم را همچنان ادامه داد ، روحانیتی که در جایگاه سلطان و سرهنگ و دوستاقبان و وزیر و وکیل و مدیر و مُدبّر در ایران هم امروز شکنجه می دهد ، جوانان را آفتابه و لگن و کماجدان به گردن می آویزد وزن و مرد ایرانی را بر داربست ها ی و جر اثقال ها به طناب می آویزد یا آنان را سنگسار می کند و با پست ترین و رذیلانه ترین روش های ممکن ، به زیبا ترین و شرافتمندترین پسران و دختران ملت ما به جرم شرکت آنها در تظاهراتی با مطالبات قانونی ، در کهریزک یا در سیاهچال های دیگر تجاوز می کند، جوانان را به گروگان می گیرد و با بستن وثیقه های چند صد ملیونی ، هست و نیست خانواده های آنان را مصادره می کند و به گروگان می گیرد تا دهان آزادی را در این سرزمین قیراندود سازد. کودکان ایرانی را ازبدلیل آن که والدینشان مذهب دیگری جز مذهب آنان دارند از تحصیل در مدارس و دانشگاه ها محروم می کند وعرصه را آنچنان بر معتقدان به« ادیان غیرخودی» یعنی بر هموطنان ایرانی ی ما ، آنچنان تنگ می کند که یا بمیرند یا ناگزیر از کوچ اجباری گردند. می توان از خیانت ها و جنایت این حکومت روحانیت سی ساله دفترها پرکرد. شما که خواننده اید ، هریک خواهید توانست ، چندان که بخواهید بر این فهرست بیفزایید .
مثلا خواهید توانست که روحانیت حاکم را به ترویج بی سابقه و دامن گستر فحشاء در ایران متهم کنید و او را مسئول خودفروشی زنان و دخترکان ایران بدانید ، زیرا در دوران حاکمیت« اخلاق دینی» آنها ودر روزگاران ِ تسلط نیروهای قاهرهء « قدسی و الهی» آنها بوده است که برای نخستین بار در طول تاریخ ایران حد متوسط سن زنان و دختران تن فروش از سی و سه سال به سیزده و دوازده سال رسیده است و تنها در دوران حاکمیت «عدل و انسانیت و معنویت ولایت روح اللهی» و فقهای پَست وقسی القلب میراث خوار ِ«امام » است که دختربچگان ایرانی صادر شده و به شیخ های شپشوی عرب فروخته شده اند . بازهم اگر بخواهید میتوانید در زمینه های گوناگون فساد و غارت و قتل و آدم دزدی و شاعر و هنرمند و نویسنده ربایی و سایرمردم کشی ها سایر سیاهروزی هایی که به انحطاط فرهنگی و اخلاقی و مدنی ایران انجامیده است دستار این «قدیسان » ِپلید را بگیرید و در پیشگاه تاریخ بر کرسی اتهام بنشانید . و نیز خواهید توانست آنان را به باج دهی و حراج آب و خاک و مرز وبوم ایران، در بازارهای بین المللی و در پایتحت کشورهای بیگانه متهم دارید .
باج دهی ها و وطن فروشی هایی که تنها به خاطرحفظ دستارِ قدرت ِ سیاسی و موقعیت بادآوردهء آنان انجام یافته و واگذاری دریای خزر به دشمنان تاریخی ایرانیان یعنی به روس ها و واگذاری چاههای نفت و گاز ایران به چینی ها ـ صرفا برای حفظ قدرت ـ یک نمونهء شاخص آن محسوب است.
اما من در اینجا فهرست را می بندم ، و قصدم از بیان این واقعیت های تلخ ِ ملال آور و حقایق تکان دهندهء تاریخ سی و یک سالهء حاکمیت ملایان ، رسیدن به این نتیجه ساده و مبرهن است که : این روحانیت دیگر آن روحانیت نیست.
علی خامنه ای ، روح الله خمینی سال های 60 ـ 67 نیست و نخواهد توانست پایه های لرزان و لغزندهء حکومت ننگین ِ فقهایی را که در شورای نگهبان یا در نمازخانه های مساجد ضرار خود به خدمت گرفته است ، به ضرب و زور شکنجه و کشتار، تداوم بخشد.
او دیگر نه مشروعیت دینی دارد و نه مشروعیت سیاسی و مردمی .
مردم ایران با سردادن و فریاد کردن شعارهایی از نوع « خامنه ای قاتله ، ولایتش باطله !» یا «کار خدا با خدا ، دین از سیاست جدا!» ، یا « استقلال ، آزادی ، جمهوری ایرانی» ناقوس فروپاشی حصارهای استبداد دینی را به صدا درآورده اند و نیک دریافته اند که :
چنانچه در این لحظات شگرف تاریخساز گامی واپس نهند ، و ذره ای در دفاع از آرمان های صد وپنجاه سالهء خود که همان آزادی و حکومت غیر دینی ست ( دموکراسی و جدایی کامل دین از سیاست و دولت) کوتاهی کنند ، این حاکمیت اوباش که نام «ولایت فقیه» بر خود نهاده است اما به قول یکی از مهم ترین پایه گذاران همین نظام ــ که خود در میان اهل دین افقه فقهای معاصر شیعه شمرده می شد و می شود ــ یعنی به قول آقای حسینعلی منتظری ،« نه ولایت فقیه، که ولایت پاسدارهاست» ، همچنان بر طبل بیداد خواهد کوفت و هست و نیست ایرانیان و نسل های آیندهء این کشور و باقی آبرو و حیثیت ملی و تاریخی ما را به باد خواهد داد . ملت ایران در این لحظه تاریخی باید دست آدم کشان و جنایتکاران را از جان فرزندان آزادی خواه وروشنی کردار و زندگی طلب خود برای همیشه کوتاه کنند. آزادی در چندقدمی ست و با نفی حکومت دینی وبا بطلان ِ تسلط سیاسی ی ملایان بر تخت خواهد نشست: چنین باد !
وطن امروز غریبانه تر از پیش
غرق رنج است و محن گرد هم آیید
نگذارید که این خانه بسوزند
آتش است این به سخن ، گرد هم آیید
دیر اگر پاید ازین گونه عداوت
نه تو مانی و نه من ، گرد هم آیید
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یادداشت ها
(1)
به هراَلفی، الِف قدّی درآیو
الِف قـّـدُم که در اَلف آمدستـُم
این بیت منسوب است به باباطاهر و بیانگر اندیشه های هزاره باوری یا میلناریسم در ایران است . بر اساس این باور، مردم گمان می برده اند که در هر یک هزار سال ، نجات بخشی رخ می نماید و پا به میدان می نهد تا انسانها را به رستگاری سوق دهد.
(2)
تقیه کردن و مکر کردن یک روش پسندیده و یک اصل مشروع و پذیرفته در میان روحانیون شیعی ست.
رهبر انقلاب اسلامی پس از کسب قدرت ، مدام ، آیهء «مکرو ومکر الله والله خیر الماکرین» را تکرار می کرد وبا تکیه بر این عبارت قرآنی ، خدا را مکار می نامید مکر خود را مقدس می شمرد .
و در جواب آنها که می گفتند حصزت آیت الله شما در پاریس حرف دیگری می زدید! ، پاسخ می داد: «لکن مکر می کردیم و تقیه می کردیم».
(3)
سیاستنامه : خواجه نظام الملک طوسی
(4)
(و این مسئله دلائل غیر سیاسی گوناگونی داشت ، که نفرت قاجاریه از پهلوی ها وکینهء فئودالیسم و اشرافیت کهنسال از نظام جدید تولید درایران دوران پهلوی از آن جمله بود. فراموش نکنیم که بسیاری از بنیانگذاران و رهبران حزب توده متعلق به این اشرافیت قاجاری و فئودالی بودند که رابطه ای دور و دراز با امپراطوری تزاری نیز داشت و بنا براین روسیه گرایی و روسو فیلی در خاندان بسیاری از آنان موروثی بود. سلیمان میرزا اسکندری و ایرج اسکندری هردو شاهزاده قجری بودند و کیانوری نواده شیخ فضل الله نوری ، مرتجع روسوفیل مشهور دوران مشروطیت بود همچنان که همسر ایشان از خانواده فرمانفرما و قاجار بود.
تخم فئودال و شاهزاده
از نطفهء مردم نژاده
پاشید به شیوه ای ستوده
روئید نهال حزب توده
پیداست ز خاندان قاجار
در داخل حز ب بود بسیار
از جمله خود ِ من و عیالم
بعضافهء خان عمو و خاله م
نمایشنامه ء منظوم «حزب توده در بارگاه خلیفه» اثر : م.سحر ، چاپ اول ، پاریس ، انتشارات گذر 1361)
به زودی این کتاب را که در سال 1360 نوشته شده و دوبار در پاریس چاپ شده است ، روی اینترنت خواهم نهاد تا جوانان و تازه آمدگان عرصه مبارزات دموکراتیک آن را بخوانند و به یاد بیاورند که در آن سالها برنسل ما و بر ملت ایران چه ها رفته است!)
(5)
(نمونه شاخص آنها همین سید علی خامنه ای و هاشمی رفسنجانی و خلخالی و امثال اینها )
(6)
(هرچند مقام مرجعیتی که از سوی مراجع وقت به خمینی اعطا شده بود ، دلیل سیاسی نیز داشت ، چرا که پس از وقایع خرداد 1342 ونقش مؤثر این طلبهء جاه طلب در آشوب های پانزدهم خرداد در قم ، اعطای مرجعیت از سوی مراجع وقت ، برای او حصار امنیتی ایجاد می کرد و دست دولت را در محاکمه و مجازات او می بست . ازین رو مرجع شدن پیشرس خمینی هدیه ای بود که سنت حوزوی به تمهید کسانی همچون آیت الله بروجردی و شریعتمداری برای حفظ جان وی به او عطا کرده بود با اینهمه از آنجا خمینی مراحل ویژهء مدرسی و حوزوی را پشت سر داشت ، این اقدام سیاسی مراجع وقت چندان مبالغه آمیز جلوه نمی کرد و کمابیش از سوی اهل حوزه و بسیاری از مقلدان مؤمن شیعی امری پذیرفتنی محسوب می شد).
(7)
هیچ سندی بهتر و گویاتر از آن «هیچی» که خمینی در فرودگاه پاریس هنگام بالارفتن از پلهء هواپیمای قدرت به آن روزنامه نگار فرانسوی گفت ، بی وطنی و ایران ناشناسی ی اسلامیسم سیاسی را روایت نمی کند. در آن واژهء «هیچ» یک دنیا سخن بود اما سران قوم همه گوش داشتند و نمی شنیدند و چشم داشتند اما نمی دیدند یا به گفتهء قران گنگ و کر و کور بودند. (صمٌ بکمٌ عمیٌ فهم لایعقلون!)
(8)
همچنانکه در مقدمه یادآور کرده ام این مقاله در نیمه دوم بهمن ماه 1988 نوشته شد. هنگامی که این مقاله نگارش می یافت از خیزش ملت ایران هفت ماه می گذشت .از آنجا که این سخنان ، منطبق با شرایط و روحیهء حاکم بر زمان نگارش آن است ، متن را به همان صورتی که بود حفظ کردم و تنها برخی نکته ها در جزئیات دستخوش تغییر یا ویرایش و اصلاح شدند.
(9)
من این حقیقت را در منظومهء «داوری یا عریضة النساء» که اخیراً انتشار یافته بدین گونه توصیف کرده ام :
چون تو نامردم سرشتی را چه کار
این زمان با سرنوشتِ این دیار؟
جز سواد چند جلد ی حرف مفت
قرن ها آن فکر بیمارت چه گفت؟
در رسالات تو هرگز یک سخن
گفته آمد پاس ِ ابنای وطن؟
نامی از میهن در آثار تو هست؟
غیرتی در فکر بیمار تو هست؟
هیچ یک از مُفتیان ای بد نهاد
هیچیگاه از نام ایران کرده یاد؟
از فقیهان هیچ یک در این جهان
رانده هرگز نام ایران بر زبان؟
هرگزت ای بی وطن ازلطفِ رب
میهنی بوده ست جز دین ِ عرب؟
گر ترا بوده ست پس از بهر چیست
کز وطن نامی در آثار تو نیست؟
جز دمشق و کوفه و نجد و حجاز
کربلا و مکه و شام و ریاض
نام شهری بر زبانت رفته است؟
درمسیری کاروانت رفته است؟
هیچ شیخی بهر اهل این دیار
کرده هرگز کِرده ای کاید به کار؟
قطره ای خون در دفاع ازاین زمین
هیچگاه افشانده ست این خوش نشین ؟
خوردِ مُفت و خُفتِ مُفت و گفت ِ مُفت
گوش ِاهل دین جز این چیزی شنُفت؟
هرگز آیا بوده در این آب و خاک
اهل دین زین مفت خواری شرمناک؟
غیر بول و غایط و فرج و دُبُر
یا ذَکر درخاک و کون در آب ِ کـُر
دانشی بهر بشر آورده ای ؟
دستکاری در هنر آورده ای؟
از چه رو باید مُدامت باج داد ؟
هست را و نیست را تاراج داد؟
«داوری یا عریضة النساء» ، ص. 37 و 38 سرودهء م.سحر ، انتشارات پیام ، سپتامبر 2009 .
(10)
موارد استثناء هم وجود داشته و دارد ، اما این افراد مستثنی همواره در دستگاه کهنسال و آرکائیک روحانیت و در ساختارکلی این تشکیلات دینی و صنفی حل شده اند یا جنبه های مثبت آنان از سوی نیروهای آزمند متحجر و خرافه پرست خنثی و بی خاصیت شده است و در نهایت رفتار و اقدام عناصرنسبتاً مثبت ، به نفع شیادان دروغسالار و ریاکاران جفا پیشهء بدکردار تمام شده و اقدامات آنان ، دهان و پوزهء هم صنفانی را چرب کرده است که به قول دهخدا:
کف چو از خون ِ بی گنه شویند
سپس « این سگ چه کرده بُد» گویند!
در دوران معاصر، همهء ما به نیکی مشاهده کردیم که انسان های سلیم النفسی همچون طالقانی یا منتظری چگونه درخدمت نیرو گرفتن حکومت جهل و بیداد قرار گرفتند و خود چرخ ماشین استبداد دینی را در این کشور به حرکت درآوردند. اعتبار ملی و رأفت اخلاقی طالقانی حضور ملایان نابکار را در رهبری جنبش ضد استبدادی سال 57 موجه و زمینهء تسلط آنان را فراهم می ساخت .
نظریه سازی های خیال پردازانهء مرد ِپاک طینتی همچون منتظری ، که خود فقیهی مطلع و انسانی برخوردار از تقوای دینی و اخلاقی بود ، اسباب و آلات تدوین و تبیین نظری استبداد سیاه فقهای متحجر خونریز را در ایران زمینه سازی کرد و موقعیت حکومت یافتگان قساوتگر بی اخلاق و بی تقوا را به همه نوع ، دست افزار نظری، برای کسب مشروعیت سیاسی و دینی مستظهر و مؤید ساخت !
(11)
از شواهد تقوا و نجابت و اخلاق در «نظام معنوی و اخلاقی» که حضرت آیت الله خمینی در ایران «پیاده کرد» و به میراث خواران «پاکدامن و متقی» خود سپرد، صحنه های «شکوهمند» فراوانی به حافظهء تاریخ سی و یک ساله ء ایران معاصر سپرده شده است که آیندگان ، در پرتو آنها به نیکی درخواهند یافت که بر اخلاق و معنویت ملت ایران چه ها رفته بوده است .
در اینجا فقط یادآوری دو نمونه از این شواهد در«حکومت مقدس دینی ملایان» کفایت می کند:
یکی ازین دو نمونه ، ماجرای سردار پاسدار زارعی ست.
زارعی سردار پاسدارو مسؤل برقراری«امنیت اخلاقی»در«پایتخت نظام مقدس» بود.وی درتهذیب معنوی و تأدیب و جهت استقرار« امنیت اخلاقی» درجامعه ایران و«ارشادجوانان» ،آفتابه ولگن ها بود که برگردن ها آویخته و شلاقها بودکه برپیکر«خاطیان وگناهکاران»نواخته بود.این «سردارمعنویت واخلاق»درحالی که به«رکوع و سجود» مشغول بود،همراه باپنج زن آن کارهء عریان دریکی از«خانه های اخلاقی» بازداشت وسپس تبرئه شد.
نمونهء دوم از شواهد« اعتلای معنویت و اخلاق» در «نظام مقدس» ،یادآوری ماجرا و داستان فیلم پرنوگرافیک حضرت حجة الاسلام گلستانی امام جمعهء تویسرکان و نمایندهء مقام ولایت امر در این این شهر است. که با همسر یکی از معاونان خود در شهرداری ، خلوت کرده بود ، خلوتی ! وهنگامی که فیلم صحنه های وقیحانه آن روی اینترنت دیده شد ، حضرت حجة الاسلام و حجةالاخلاق ، ادعا کردند که در لحظهء عملیات «همسر شرعی آن ضعیفه » بوده اند ، زیرا شوهر ، از جناب حجة الاسلام خواسته بوده است که نقش محلل را برای حلال کردن زوجهء مطلقهء ایشان ایفا کند و جناب نمایندهء ولی فقیه در آن لحظات عیش و عشرت ، مشغول انجام وظیفهء شرعی و خدمت به امت اسلامی بوده است و اظهار آمادگی کرده بودند که بازهم اگر امت مسلمان به «خدمتگزاری » ایشان نیازمند باشد ،جنابشان، « خدمات » خود را از مؤمنان دریغ نخواهند کرد. وشما خود حدیث مفصل بخوانید ازین نمونه های « معنویت و روحانیت و اخلاق و شرف و جیثیت» که در ایران به نام حکومت دینی و ولایت مطلقهء فقیه «پیاده» شده است!
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|