|
جمعه 7 خرداد 1389 ـ 28 مه 2010 |
چگونه میتوان سکولار نبود؟
پاسخ به محمد قوچانی
مراد ثقفی
یکی از ویژگیهای جریان سیاسیای که در خرداد هشتاد و چهار زمام امور دولت را بدست گرفت، عدم اتکایش بود بر پشتوانهای نظری. این کمبود از سویی به ناکارآمدی چشمگیر دولت انجامیده و از سوی دیگر باعث شده که زور تنها شیوه مقابله این جریان باشد با مشکلات سیاسیاش. از این رو اینکه افرادی مانند محمد قوچانی که به لحاظ تاریخی با این جریان بیگانهاند در خدمتش قرار گیرند و تلاش کنند تا برایش اندک اندوختهای نظری فراهم آورند میتواند یک فایده داشته باشد: اینکه این جریان را قدمی از صحنه نبرد دائمی با مخالفان و منتقدانش دور کرده و به استفاده از استدلال عقلی به عنوان راهی برای مواجهه با مشکلاتش ترغیب کند. البته شرط موفقیت چنین پروژهای آن است که قوچانی دستکم سعیاش را بکند تا برای این جریان گفتاری عقلانی یا پشتوانهای نظری تبیین کند نه آنکه خود به سفسطهگوییهای آنان دچار شود.
پل ریکور یکی از بزرگترین فلاسفه معاصر جهان بر این نظر بود که در مسیر تلاش برای فهم دیگری -که شرط لازم جایگزین کردن گفتوگو با خشونت است- گاه لازم میشود که خود را در جای طرف مقابلی که از تدقیق استدلالهایش در شکل عقلی عاجز است قرار دهیم و به بهترین نحو ممکن گفتاری معقول را برایش تبیین کنیم. آنگاه، و فقط آنگاه در مقام پاسخگویی برآئیم. به همین معناست که میگویم اینکه محمد قوچانی در سرمقاله مهرنامهاش در جای یک اصولگرا بنشیند و به نقد جنبش سبز و روشنفکران ایران بپردازد، در کنار دهها عیب میتواند یک حسن هم داشته باشد و آن تنزل سطح خشونت در شیوه رویارویی اصولگرایان است از طریق تبیین گفتاری عقلانی برای آنها؛ عملی که افراد خود این جریان تا به امروز از انجام آن ناتوان بوده اند. ملت ایران تا به امروز بهای زیادی برای فراگرفتن همزیستی و آزادی پرداخته است که به عاریت دادن یک فرد دموکراسیخواه به جریان اصولگرا -حتی اگر این فرد یکی از امیدهای روزنامهنگاری آینده کشور بودهباشد- در مقایسه با آن هیچ است. اما همانطور که گفتم این فایده زمانی متصور است که قوچانی برای تبیین گفتاری عقلانی برای اصولگرایی جداً تلاش کند و نه آنکه خود به همان گفتار و روشی روی آورد که این جریان از بدو حضورش در صحنه سیاسی کشور آن را رواج دادهاست. همان گفتاری که امروز فریاد بسیاری از طرفداران پر و پا قرص خود این جمع را هم به آسمان بلند کردهاست.
اینکه قوچانی در چارچوب یک سرمقاله دو صفحهای تاریخ تفکر سیاسی ایران و جهان را برای ما بگوید و هر آنکه را که به مقامی در دانش رسیده به باد استهزا بگیرد، دیگر این اصولگرایی نیست که به لطف استخدام قوچانی به گفتار جدیدی نائل آمده بلکه این قوچانی است که به رحیم مشایی دومی تبدیل شدهاست که قصد دارد ما را با داستان پیامبرانش از حضرت نوح تا خاتمالنبیین ارشاد کند و همه را به نادانی متهم. اینکه قوچانی برای نقد جنبش سبز مدعیانی را از میان به قول خودش "سخنگویان خودخوانده بیرون مرز و بیرون نظام" برگزیند و به جدال آنان برود دیگر چه فرقی است میان او و تمامی آن اصولگرایانی که حدود یکسال است جنبش سبز را برون مرزی و برون نظامی میخوانند. اگر او به عوض بحث با متولیان حاضر در صحنه کشور، با مدعیان غایبی که فرصت دفاع از سابقه و نظراتشان را ندارند مجادله کند، دیگر چه فرقی است میان او و رئیس دولت که در حضور موسوی با هاشمی مناظره میکرد. اگر بناست کسی که در جای اصولگرایان مینشیند همان کاری را کند که ایشان از بدو حضورشان در صحنه سیاسی کشور انجام دادهاند، یعنی بیاحترامی کند و سفسطه ببافد، یعنی ناکارآمدی خود را به گردن دیگران بیندازد، یعنی موضوع اصلی بحث را فراموش کند و به حواشی بیاهمیت بپردازد و محل منازعه را به ناکجاآباد منتقل کند، آنوقت دیگر میتوان گفت که اصولگرا شدن محمد قوچانی نه آن بهایی است که برای آزادی ما پرداخت میشود، بلکه بهایی است که او میپردازد تا همچنان در هر شرایطی شمع مجلس و محفل بماند و به هر قیمتی مطرح باشد.
پیش از آنکه سعی کنم آنچه را که در مورد روشنفکری نوشته شده -نقد که نمیشود کرد- بازخوانی کنم، چند کلمهای در مورد آنچه درباره "جریان سیاسی سبز" در آن سرمقاله آمده (یا دقیقتر بگویم نیامده) مینویسم تا دستِکم متوجه شویم که تغییر محل منازعه و جدال با مدعیان غایب ملک طلق رئیس دولت نیست.
آقای قوچانی نوشتهای که جریان سیاسی سبز با شالی که خاتمی به گردن موسوی انداخت متولد شد ودرست یک سطر بعد گفتهای که افرادی بیرون از مرز و نظم سیاسی، خواست محوری این جریان را جدایی دیانت از سیاست خواندند.
واقعیت آن است که در فاصله میان آن شال سبز و سر برآوردن سخنگویان خودخوانده که برای جدالت آنها را به عنوان مدعی برگزیدهای چند اتفاق مهم افتاد. اولاً حرکتی گسترده و در سطح ملی پا به عرصه حیات گذاشت در دفاع از ریاست جمهوری موسوی. همین حرکت، در اعتراض به نتیجه انتخابات به جنبشی فراگیر تبدیل شد به نام جنبش سبز. راهپیماییهای میلیونی در درون مرز (و اگر مجوز میدادند در درون نظم سیاسی موجود) برگزار شد که در آنها اکثر قریب به اتفاق مشارکتکنندگان تلاش کردند در نهایت آرامش و متانت اعتراض خود را بازگو کنند. پیش از این اعتراضات و پس از آنها تعداد زیادی افراد دستگیر شدند، با آنها بدرفتاری شد، عدهای کشته شدند و تعداد زیادی هم هنوز در زندان به سر میبرند. در درون مرز و نظام سیاسی کمیسیونهای متعدد تحقیق و تفحص برپا گشت که در میانه راه و بینتیجه به فراموشی سپرده شد، دهها و صدها بیانیه در درون مرز و در درون نظم سیاسی صادر شد، دهها و صدها مصاحبه و میزگرد که همه آنها نیز در درون مرز و در درون نظم سیاسی بودند انجام شد. از تریبون نماز جمعه (که مسلماً درون مرز و درون نظم سیاسی است) عدهای متولیان امور را به مدارا فراخواندند و عدهای دیگر به اعمال خشونت بیشتر. اینک شما همه اینها را رها کردهای و یکراست رفتی به سراغ تعدادی سخنگوی به قول خودت "خودخوانده که خواست محوری سبزها را جدایی دیانت و سیاست و راندن دین از حوزه عمومی به حوزه خصوصی میخوانند". اولاً ای کاش دستکم یکی دو نمونه از آنها را میآوردی. تا آنجا که من اطلاع دارم اگر هم کسی یا کسانی با توجه به تجارب سی سال اخیر و با عنایت به همین وقایعی که شرحش رفت (و در فاصله دو خط نوشته شما حذف شده) حرفی زدهاند و خواستی را مطرح کردهاند، آن خواست "جدایی دین از دولت" بوده و نه از سیاست. اگر منظورت "مانیفست جمهوریخواهی"ای است که اکبر گنجی نوشته (چون از او در نوشتهات نام بردهای)، آن سند نه مربوط به این دوران است و نه محتوایش مورد عنایت جمهوریخواهان سکولار، چه رسد به دینباوران سکولار. اکثر قریب به اتفاق علاقمندان به جنبش سبز، موسوی و کروبی را به عنوان رهبران این جنبش پذیرفتهاند و بالطبع با مواضع آنها همسو هستند. همه این افراد هر روز خدا را شکر میکنند که هنوز بسیاری از دینباوران در این کشور برای خود وظیفه و تکلیفی در مشارکت در فضای عمومی قائلند و دینشان را فقط برای تنظیم فضای خصوصیشان در این دنیا و یا رستگاریشان در آن دنیا نمیخواهند. اکثر این افراد میدانند که جدایی دین از سیاست در ایران به معنی محدود کردن حوزه سیاست است به بخشی از جامعه که آن نیز جز تأسیس یک نظام "اندک سالار" معنایی ندارد. اصلاً مگر در مخالفت با همین "اندکسالاری" نیست که بحث جدایی دین از دولت امروز به بحث مشترک روشنفکران دینی و مدنی در کشور تبدیل شدهاست؟ این واقعیت را همه فعالان سیاسی جدی اعم از اینکه دینی باشند یا مدنی میفهمند. اینک شما این مباحث جدی و واقعیت حضور موسوی و کروبی و خاتمی و هاشمی، و همه اتفاقات و وقایع و کمیسیونهای تحقیق و تفحص و اسناد و مدارک و غیره را رها کردهای و یکراست رفتهای به سوی یکی دو سخنگوی خودخوانده. زهی جدال بیمدعی. و جالب آنکه عملت را هم با این استدلال توجیه کردهای که "اکنون که سخنوران بسیاری سخنسرایی میکنند شنیدن یک سخن دیگر گناه نیست". شنیدن هیچ سخنی گناه نیست، اما هر حرفی را هم زدن صواب نیست.
هنگام خواندن مطلب شما یک پرسش برای خواننده بهوجود میآید و آن اینکه اصولاً نگرانی شما از چیست؟ منظورم این است که چرا در این بزنگاه، بحث لائیسیته را پیش کشیدهای؟ نگران عدم موفقیت جریان سیاسی سبز هستی یا نگران پیروزیاش؟ میخواهی جلوی انحراف آن را بگیری که هر چه قدر قدرتتر شود و در رویاروییاش با "اندکسالاری" پیروز میدان باشد یا آنکه میخواهی اثبات کنی منحرف شده و ما راه نجاتی جز سر سپردن به "اندکسالاری" نداریم؟ واقعاً موضع سیاسی شما چیست؟ نمیتوانی بنویسی، نگرانی که این یکی مجلهات را هم تعطیل کنند؟ ننویس. مثل بسیاری دیگر از همکاران که نمینویسند. اما مبادا پس از این همه اتفاقات، پس از اینکه از تمامی دولتهای پس از انقلاب و جریانهای سیاسی مذهبیِ کشور (سایر جریانها که جای خود دارند) دستکم یک وزیر یا یک فعال در زندان به سر میبرد یا به دهسال و پنج سال حبس محکوم شدهاست هنوز فکر کنی میشود امروز یکی به نعل زد و در حاشیه امن آن، فردا یکی به میخ. نمیبینی که مرز میان نعل و میخ از بین رفتهاست و آنچه باقی مانده فقط زدن است؟ و تو هم شدهای یکی از این بزنها.
***********
اینک به فرض محال شما میدانی در کجای این ماجرا ایستادهای و به فرض نه کمتر محال میدانی به کجا میروی، چرا اینهمه به روشنفکران اهانت کردهای؟ شما که تاریخ دو جهان غرب و شرق را از دوران باستان خواندهای و کسانی را که نخواندهاند به بیسوادی متهم کردهای، آن صفحاتی از این تاریخها که در توصیف رابطه مستبدان و اقتدارگرایان با روشنفکران نوشتهاند را نخواندهای؟ نخواندی که از ناپلئون تا رضاشاه و از هیتلر و استالین تا محمدرضا پهلوی هر کسی سودای استبداد در سر داشت اول به روشنفکران حمله میکرد؟ ندیدی که حمله به روشنفکری همواره مقدمه و زمینهساز برآمدن استبداد و دیکتاتوری بودهاست؟
شما که بنا بر هتاکی داشتی چرا روی جلد مجلهات را به عکس یک روشنفکر مزین کردهای؟ به ایشان گفته بودی که بنا داری اینهمه نسبت به روشنفکران اهانت کنی؟ مقهور روشنفکری هستی اما تحمل در گوشهای نشستن و مطالعه کردن را نداری؟ پس آنچه را که طلب میکنی و دستنیافتنی میدانی با نفرت پس میزنی؟ در دورهای که علم و دانش آنقدر بیارزش شده که وزیر مملکت به عوض حفظ حرمت دانش، مدرک تقلبی برای خود درست میکند، در دورهای که اساتید دانشگاه را، بهخصوص آن گروهی را که تلاش میکنند با اندیشههای روز آشنا بمانند، کتابی بنویسند و روشنفکری را در این کشور پویا نگاه دارند از دانشگاه اخراج میکنند، اگر شما به روشنفکری هجوم نمیبردی و از "جهل مرکب و جهل مرکب اندر مرکب" روشنفکری نمینوشتی اتفاقی میافتاد؟ نکند فکر کردی با بیرون کردن اساتید از دانشگاه و وادار کردن مطبوعات به سکوت و انحصار رسانهها، روشنفکری در ایران مرده است، پس برای عقب نماندن از غافله خواستی شما هم لگدی به مرده بزنی و از رهگذر این نمد کلاهی برای خود بدوزی؟ همه اینها میتوانند قابل بخشش باشند یا دستکم موضوع فراموشی، اما وای بر تو اگر حساب کرده باشی که در این روز مبادا که نگفته و ننوشته فلک میکنند، در این دوران که فعالان سیاسی به اتهام بر هم زدن ترافیک به هفت سال زندان محکوم میشوند کسی جرأت دفاع از روشنفکری آنهم در مقالهای که درباره اینهمانی دین و سیاست یا همبستگی تاریخ دین و دولت است نخواهد داشت. اشتباه کردی. اشتباهی را که معمولاً سیاستمداران مرتکب میشوند و نه روزنامهنگاران. اشتباهی به قدمت تاریخ ایران و آن اینکه ظلم و تعدی و زور و هتاکی تا حدی مردم را به سکوت وا میدارد. از حد که گذشت دیگر نمیتوانی خودت را گول بزنی و با مصلحتسنجی سکوت اختیار کنی یا تقیه کنی یا گوشهای بخزی که این نیز بگذرد. میدانی به چه دلیل؟ ظلم تا از حد نگذشته باشد فقط باعث ایجاد نفرت از ظالم در دل مظلوم است. اما از حد که گذشت شخص مظلوم را از خودش بیزار میکند. نفرت از ظالم قابل تحمل است اما بار بیزاری از خود را نمیتوان به دوش کشید.
نوشتهای که "تلاش برای جدایی دین وسیاست در ایران امر تازهای است". تلاش برای مشروط کردن اعمال حاکمان به رأی مردم هم تازه است، دموکراسیخواهی از این هر دو تازهتر هم هست. رادیو، تلویزیون، مطبوعات هم به این معنا که شما میگویی همه در ایران تازهاند. در مقابل این چیزهای تازه از چیزها یا اندیشههایی نام بردهای که البته اصلاً تازگی ندارند. نوشتهای "در ایران باستان هم دیانت زرتشت با دولت پارس نسبت داشت .... دو امپراتوری بزرگ تاریخ ایران دولت، ساسانی و دولت صفوی هر دو دولتهای دینی بودهاند ... نظریه فره ایزدی به عنوان شرط شاهی اساس دولت را تشکیل میداد". اینکه ویژگیای تاریخی اینچنین طی قرون و اعصار و فارغ ازهمه چیز (یعنی واقعا همه چیز از دادههای مادی گرفته تا تغییرات ذهنی و معنوی) بر حیات خود ادامه داده باشد و بر حیات ما ناظر، بیشتر از فقدان اهمیت آن حکایت میکند تا مهم یا تعیینکننده بودنش. یعنی به قول شما نظریهای وجود دارد که علیرغم آن، هر کسی هر کاری خواسته در این کشور کردهاست. از زرتشتی و مسلمان و ترک و فارس و مقدونی و عرب و مغول و شیعه و سنی بر ایران هر طور که خواستهاند حکم راندهاند و البته نظریه فره ایزدی هم بوده. اینکه چرا سی سال پس از انقراض نهاد سلطنت در کشور، ما باید از نظریههایی که مشروعیت پادشاهی در ایران را اثبات یا تثبیت میکرده یاد و حمایت کنیم هم البته جای سوال دارد. از مشکلاتی هم که برای اثبات ادعایت پس از انقراض صفویه با آن مواجه شدهای و فکر کردی با گفتن اینکه علما از "عناصر اصلی مدافع حقوق عمومی جامعه ایرانی" بودند خیالت را راحت میکنی فعلاً میگذرم. عملاً از هر ده جملهای که نوشتهای باید از ۹ تایش گذشت تا بلکه بتوان به یکی که کمتر اشتباه است رسیدگی کرد. به واقع نوشتهات مصداق آن ضربالمثلی است که میگوید نفری سنگی در چاه میاندازد که صد نفر هم نمیتوانند درش بیاورند. چه اصراری داری بنویسی؟ بگذریم و برسیم به این ماجرای فره ایزدی.
هیچ از خودت پرسیدهای این فره ایزدی چیست؟ چگونه به دست میآید و چگونه از دست میرود. پیشینی است یا مابعدی؟ یعنی فره را داری و بعد آن را کسی یا کسانی در تو کشف میکنند و به پادشاهی میگمارندت، یا به لطائفالحیلی پادشاه میشوی و بعد فره را هم به تو میدهند؟ به عنوان مثال پادشاهی که در جنگی شکست میخورد و از سلطنت برکنار میشود فرهاش را از او پس میگیرند، یا چون فره را از دست داده شکست میخورد و برکنار میشود؟ (البته بعضیها هم هستند که شکست میخورند و برکنار نمیشوند. اما این پرسش سختتری است. شما سعی کن به همان دو سه پرسش اول پاسخ بدهی). اینهمه تاریخ روم شرقی و غربی خواندهای لابد شاهنامه را هم خواندهای و با نظر فردوسی درباره فره ایزدی آشنایی که میگوید:
فریدون فرخ فرشته نبود/ زبید و ز عنبر سرشته نبود
ز داد و دهش یافت او نیکوی/ تو داد و دهش کن فریدون تویی
در مقابل تمامی آن پرسشهای بیجواب در مورد فره ایزدی، توضیح فردوسی به نظرم پاسخ معقولی میآید. یعنی عدل و داد گشادگی دست حاکمان مبنا و مأخذ حکومت و ماندگاریشان است. اینهاست که کسی را فرهمند میکند و فقدانش فرهمندی را از او میستاند. البته اینکه علیرغم از دست دادن فره سرکار میماند یا نه بحث دیگری است که داستان آن را باید از زبان بیهقی برایت بگویم.
تاریخ بیهقی را که دیگر حتما خواندهای. نخواندهای؟ داستان حسنک وزیر را که در مدرسه برایت خواندهاند: سلطان محمود که از درایت حسنک آگاه بود و نیازمند وزیری کارآمد، او را از تهمت قرمطی بودن مبرا دانست و سلطان مسعود حتی حرمت پدر را نگاه نداشت و حسنک را دقیقاً با همین اتهام به قتل رسانید. آیا به نظر تو این دو رفتار متناقض را میتوان با گفتن اینکه در ایران همواره دیانت و دولت ارتباط داشتهاند توضیح داد؟ اصلاً شما کدام ارتباط میان دیانت و دولت را میپسندی؟ مدارای دینی را برای در اختیار گرفتن وزرای کاردان یا دین را بهانهای قرار دادن برای حذف کسانی که با پدرت بیعت کردهاند و از آنها خوف داری؟ خوفی که باعث میشود بوسهل جاهل که حتی آداب صحبت کردن نزد سلطان را نمیداند به حسنک تیزهوش و کارآزموده ترجیح داده شود. شاید هم مسعود حسنک را بر دار کرد تا به همه اثبات کند که دوران سلطان محمود به سر آمدهاست. اینها همه البته نظریههایی است که لابد در مقایسه با این واقعیت قدیمی تاریخ ایران که دین و دولت همواره با هم در ارتباط بودند کمترین ارزش توضیحی ندارند. توجه کن، هم سلطان محمود ظلالله بود و هم مسعود. و فراتر از آن هم سلطان محمود مجوز قضاوت در مورد بیرون یا درون دین بودن یکی از رعایایش را داشت و هم مسعود. اما اولی به واسطه تساهلش در این امر هم وزیر کاردانی را برای خود حفظ کرد، هم هر روز بر دامنه اقتدارش افزود؛ هم ایران را آباد کرد و هم رعایایش را دعاگو. اما بشنو از داوری مردم درباره عملی که مسعود با حسنک کرد: "و حسنک را بهپای دار آوردند ... و فرمودند که جامه بیرون کن. ... جبه و پیراهن بکشید و دور انداخت .. و برهنه .. بایستاد و دستها در هم زده، تنی چون سیم سفید و رویی چون صدهزار نگار، و همه خلق بگریستند". به شهادت بیهقی چندان در همین روز مرگ بر حسنک بی حرمتی کردند که "هر کس گفتند: شرم ندارید؟ مردی را که میبکشید بدار برید. و خواست که شوری بزرگ بپا شود، سواران سوی عامه تاختند و آن شور بنشاندند". حال من از شما میپرسم مگر مسعود سایه خداوند بر روی زمین نبود؟ مگر بر این اساس نباید مردم تصمیم او را چشم و گوش بسته میپذیرفتند؟ پس چرا از این تصمیم او رنجیده خاطر شدند و از ظلمی که بر حسنک میرفت به مرز شورش رسیدند تا سواران سوی عامه بتازند و آن شور بنشانند؟ و پرسش آخر اینکه در اینجا چه چیزی باعث حرفشنوی مردم از مسعود شد، اینکه او هم سلطان بود و هم سایه خدا بر روی زمین یا تازیدن سواران بر مردم؟ ادامه بدهیم: "و حسنک را سوی دار بردند و بجایگاه رسانیدند بر مرکبی که هرگز ننشسته بود، و جلادش استوار ببست و رسنها فرود آورد و آواز دادند که سنگ دهید، هیچکس دست به سنگ نمیکرد و همه زار زار میگریستند خاصه نشابوریان. پس مشتی را سیم دادند که سنگ زنند، و مرد خود مرده بود". این چه مشروعیتِ همزمان اینجهانی و آنجهانی است که به سیم دادن به مشتی برای سنگ زدن نیاز دارد؟
امیدوارم برایت روشن شده باشد که فرقی اساسی است میان گفتار مشروعیتبخش و منبع و منشاء واقعی و قراردادی مشروعیت. گفتار مشروعیت بخش تقریباً در تمامی نظریههای سیاسی و در تمامی جهان الزام حکومت را با ارادهای برتر و فراتر از اراده فرد تبیین میکند: خواست خداوند، اراده عمومی، طبیعت آزاد بشر، خیزش ملی علیه ظلم و استبداد از جمله این گفتارهای مشروعیت بخش هستند. منبع و منشاء مشروعیت حکومت درست عکس مورد اول همواره به جلب توافق ضمنی یا عینی بخش گستردهای از مردم نیاز دارد. حفاظت از تهاجم و مرگهای نابهنگام، حفاظت از تلاش معیشتی مردم، و البته در دوران جدید رأی اکثریت جامعه. هر چه از گستردگی این بخش از جامعه که توافقش منبع و منشأ مشروعیت است کاسته شود نیاز به تاختن سواران و دادن سیم به مشتی برای سنگ انداختن بیشتر میشود.
میتوانم چند مثال دیگر هم برای روشنتر شدن موضوع بیاورم، اما نگران اطاله کلام هستم. البته اعتراف میکنم که مانند شما تاریخ جهان را آنهم با این دقت نخواندهام. مثلا نمیدانستم که تاریخ اروپا از سه مرحله عصر باستان، قرون وسطی و دوران مدرن تشکیل میشود. البته نگاهی به مجلدات ویل دورانت انداختهام و تا حدودی با تقسیمبندیهای او که البته به قول خودش کلی است و هر یک از مراحل یازدهگانهای را که برای تاریخ تمدن آنهم تا عصر ناپلئون برشمردهاست ( و از مرحله دوم ناظر بر تاریخ اروپاست) باید به دهها دوره کوتاهتر تقسیم کرد دیدهام. و همچنین باید اعتراف کنم که تا به حال به روشنفکر با مطالعهای مثل شما برنخورده بودم که تاریخ اروپا را با این درایت و به اختصار بازگو کند و بعد هم بگوید که اروپائیان موفق شدند با بازگشت به دوران باستان بر تاریک اندیشی قرون وسطی چیره شوند. باور کنید اگر کسی یک چنین مطلبی را به من میگفت و مرا متوجه میکرد که چقدر اروپائیان توانستهاند با سهولت از پس تاریکاندیشی قرون وسطایشان خارج شوند، شاید من هم مانند آن روشنفکران دوران پهلوی که پروندهشان را در سه چهار سطر بستهای وسوسه میشدم که به دوران باستان برگردم و نقطه پایانی بگذارم به قرون وسطای خودمان که به قول شما "طولانی" بوده است. (راستی قرون وسطای ما چند سال بوده که طولانی یا طولانیتر از قرون وسطای اروپا است؟ چون اینطور که شما گفتهای قرون وسطای اروپا، فاصله زمانیای است میان عصر باستان و دوران مدرن، که زمان نسبتاً طولانیای است).
البته شاید من مثل آن روشنفکران دوران پهلوی اول به گفته شما ملیگرایی را در مقابل اسلامگرایی قرار نمیدادم چون حداقل یکسال است که دارم به چشم میبینم که بسیاری از اسلامگرایان در کشورم مثل منِ ملیگرا مصرانه دنبال رأیشان میگردند. شاید آن روشنفکران دوران پهلوی اول متوجه نشدند که اصل مدرنیته همین دنبال رأی گشتن است و اینکه با به رسمیت شناختن تفاوتها و نه نادیدهگرفتن آنها، هر کسی نه فقط باید دنبال رأی خود بگردد بلکه باید به دنبال رأی دیگری و دیگران هم باشد. راستی شما هنوز دنبال رأیات میگردی؟
با خواندن این عملی که به قول شما روشنفکران جاهل دوران پهلوی اول کردند دو سوال برای من پیش آمد. اولی ناظر بر بازگشت به دوران باستان خودمان است و دومی ناظر بر بازگشت اروپائیان به عصر باستان خودشان. سوال اول زمانی برایم مطرح شد که دیدم شما نوشتهاید روشنفکران پهلوی از الگوی غربیها را در بازگشت به دوران باستان برای گذار از قرون وسطی انتخاب کردند و اینکه "در پیوند با غربگرایی، جدایی دین از سیاست را راه حل توسعه و تجدد و آزادی دانستند". سوال من این است که مگر در دو پاراگراف پیش ننوشتید که حتی "در ایران باستان هم دیانت زرتشت با دولت پارس نسبت داشته و ...دیانت از دولت ایران هرگز جدا نبوده" و اینکه حتی در امپراطوری ساسانی هم دولت دینی بودهاست؟ پس روشنفکران عصر پهلوی اول به کدام ایران باستان بازگشتند که تحفه آن جدایی دین از دولت بوده است؟ شاید به خیلی باستانتر از دولت پارس و دولت ساسانی بازگشتهاند و من نمیدانم. شاید هم نه مرحوم پورداوود دم دستشان بوده که از او در این زمینهها سوال کنند و نه مرحوم تقیزاده و نه دیگران. و همین باعث شده که این روشنفکران در تاریخشان گم و گور شوند. سوال دوم هم درباره موضوعی است شبیه به اولی اما ناظر بر روشنفکران اروپایی. حرفهایی زدهای درباره شکاف میان روم شرقی و غربی و الحاد در یونان باستان و بازگشت به عهد عتیق و نوعی بازسازی یهودیگرایی (چه نوعی؟) و غیره. من بالاخره متوجه نشدم اروپائیانی که به دوران باستان خودشان برگشتند مشخصاً به کدام دوران بازگشتند؟
البته اگر حوصله پاسخ به این پرسشها را نداری اشکال زیادی ندارد، زیرا حقیقتاً اینکه بفهمم ماجرای اروپائیان چه بوده خیلی برایم مهم نیست چون متوجه شدم که علیرغم این بازگشت به دوران باستانشان که گویا الحادی بوده، این اروپائیان نه خیلی ملحد شدهاند و نه دین و دولتشان چندان از هم جدا شدهاند. اشارهام به مثالهایی است که از انگلیس و دانمارک زدهای که در آنها مذهب رسمی وجود دارد و ملکههایشان هم رئیس دولتاند و هم رئیس دین. و همچنین حرفت در مورد آلمان و ایتالیا که در آنها احزاب دموکرات مسیحی با حمایت کلیسا سالها قدرت را در دست داشتند و به نوعی بنیانگذار آلمان و ایتالیای مدرن هستند (به چه نوعی؟). در فرانسه هم که گلیستها -البته از ترس عربهای مسلمان- بر هویت مسیحی پافشاری میکنند. اما مهمترین دلیل بیعلاقگی من به تاریخ اروپا آن است که به لطف نوشته شما متوجه شدم روشنفکران آنجا نیز از قرن هجدهم که داستان بازگشت به دوران باستان شروع شد مثل روشنفکران ما در دوران پهلوی اول و دوم و پس از آن، در جهل مرکب و مرکب اندر مرکب بوده اند. چرا؟ چون به نوشته خودت "امروز و شاید چندین دهه است (چندین دهه است؟) که دریافتهاند قرون وسطی آنقدر هم که آنها گمان میکردهاند عصر تاریکاندیشی نبودهاست" و حالا هم که متوجه شدهاند و میخواهند باز دیانت و سیاستشان را با هم آشتی دهند نتیجهاش "صهیونیسم مسیحی" است و حاصل کار انتخاب جورج بوش. که البته عاقبت دردناکی است و کمترین ارزش الگوبرداری ندارد. اینهمه در تاریخ خودت پشتک و وارو بزنی و ملل جهان سوم را هم به گمراهی بکشانی که حاصل کارت بازیابی ارتباط دیانت و سیاست باشد و میوهاش هم جورج بوش پدر و از او بهتر پسر؟
همان بهتر که به تاریخ خودمان بازگردیم و ببینیم این ماجرای دیانت و سیاست به منزله یک گفتار مشروعیت بخش با کدام منبع مشروعیت همراه بوده است و آیا میتوان مانند فردوسی گفت که این "داد و دهش" کردن است که فره ایزدی را بههمراه میآورد؟ و آیا تاریخ بیهقی تصویر درستی ارائه میدهد زمانی که میگوید مسعود چون ظلم کرده بود و علیرغم گفتار مشروعیتبخش دوران مبنی بر اینکه او سایه خداست مجبور به استفاده از سواران برای فرونشاندن شورش بود و تنها با سیم دادن به جمعی میتوانست آنها را به سنگ انداختن بر جسد مظلوم وادار کند؟
داستان اصلاحات ارضی را که حتما شنیدهای و تلاش اولیه دولت را در جلب نظر علما برای گرفتن فتاوی در تأیید آن. شما که از تغافل در فقه صحبت میکنی نگاهی مقایسهای به آرا فقیهان جامعالشرایط در مورد این بحث که نه روشنفکری است و نه به روم غربی و شرقی ارتباط دارد و نه به ایران باستان انداختهای؟ اعلامیهای چهار برگی دارم که در همان دوران توسط "جمعیت اتحادیه مسلمانان" منتشر شده است و در آن فتاوی آیات عظام آقایان بروجردی، بهبهانی، شیرازی خویی، گلپایگانی، شریعتمداری و خمینی آمدهاست. اگر هتاکی به روشنفکران و نوشتن تاریخ جهان برای خردسالان فرصت مطالعه برایت باقی گذاشت و خواستی، آن را برایت میفرستم تا شما که نمیدانم از کدام دانش تاریخی برخورداری که از مارکس تا بازرگان و سروش را به "فقر تاریخینگری" (که لابد خواستهای بگویی فقر تاریخ ننگری چون آنها را متهم به بیاطلاعی از تاریخ کردهای) خود در این ورطه هلاک نیفتی. نکتهای را هم گذرا بگویم و آن اینکه اصطلاح "تاریخینگری" یا "تاریخیگری" معادلهایی است که مرحوم احمد آرام و آقای عطاءالله کریمی برای واژه Historicism انتخاب کردهاند. مرحوم آرام در ترجمه کتاب فقر تاریخینگریِ پوپر؛ و آقای کریمی برای بررسی مقالات دکتر سروش درباره قبض و بسط تئوریک شریعت در کتابی با همین نام. در هر دوی این کتابها ارجاع به تاریخ به عنوان منبع مسلم دانش اجتماعی مورد نقد قرار میگیرد یعنی درست بر عکس آن معنایی که شما استفاده کردهای. در یک پاراگراف چهار خطی دو اشتباه مهلک کردهای که هر دو ناظر است بر مطالعه نکردن! کتاب بخوان.
به فتاوی مورد بحث بازگردیم. مرحوم بروجردی میگویند که عدم موافقت این امر را با "قوانین دیانت مقدسه اسلام شفاهاً به نخست وزیر و کتبا به اعلیحضرت همایونی گفتهاند، اما جواب قانع کننده نگرفتهاند و در صورت ادامه این وضع مستقیما به استفتائات مردم پاسخ خواهند داد. مرحوم بهبهانی که از طرف آقای بروجردی مکلف به پیگیری موضوع هستند در نامهای به رئیس وقت مجلس به اصل پانزدهم قانون اساسی مبنی بر اینکه "هیچ ملکی را از تصرف صاحب ملک نمیتوان خارج کرد مگر با مجوز شرعی" اشاره کرده و یادآور میشوند که تشخیص مخالفت قوانین موضوعه با قواعد مقدسه اسلامیه بر عهده علماء اعلام" است. مرحوم شیرازی از نجف اشرف فتوای کوتاهی میفرستند مبنی بر اینکه "مواد مذکوره فوق خلاف شرع مقدس اسلام است و چنانچه بر حسب مواد فوق کسی ملکی را متصرف شود احکام غاصب بر آن شخص و احکام غصب بر آن ملک جاری است". مرحوم خویی نیز پاسخ دادهاند که "تملک مال دیگری یا تصرف در آن بدون رضای مالکش حرام و عبادتهایی که مشروط بهاباحه مکان است در صورت حرمت تصرف محکوم بهبطلان است". مرحوم شریعتمدازی نیز در پاسخ به عبدالله عبادی که از طرف عدهای از مومنین کسب تکلیف کرده است، مینویسند: " تملک اموال مردم بدون رضایت مالک حرام و باطل است و هر آنچه مخالف موازین شرعیه باشد لغو و بلا اثر است". پاسخ آیتالله العظمی خمینی را هم برایت مینویسم. این پاسخ را در ۵ بخش تقسیم میکنم که متوجه تفاوت ماهوی آن با سایر پاسخها بشوی. ۱- "آنچه بهاسم قانون اصل اصلاحات ارضی در صدد اجراء آن هستند مخالف عقل و شرع و مصالح مملکت و مباین عدل و فقه اسلامی است". ۲- "و آنچه بسیاری از مالکین بزرگ عمل کرده و میکنند و از عمل بهقوانین اسلام راجع بهحق فقرا خودداری میکنند مخالف عقل و شرع و مصالح مملکت و مباین موازین عدل و فقه اسلامیاست". ٣- "اصل مالکیت در اسلام محترم است و هیچ مقامی حق ندارد ملک دیگری را بدون رضایت و طیب او تصرف کند یا بهدیگری انتقال دهد و تصرف در اموال غیر بدون رضایت او حرام و نماز خواندن در ملکی که به این نحو از مالک سلب شود باطل است". ۴- "و اصل حفظ حقوق فقرا و اجراء آن در اسلام محترم است و هیچ مالکی نمیتواند در آن تصرف کند و اگر حق فقرا را بهطوری که شرع مطاع تعیین فرموده به آنها ندهند مرتکب گناه کبیره شدهاند و اگر با آن اموال چیزی بخرند مالک نمیشوند و نماز آنها در آنچه حق فقرا بهآن تعلق گرفته باطل است". ۵- "و فقیه جامع شرایط فتوا میتواند حق فقرا را از آنها بگیرد و بهمحل مقرر شرعی برساند".
نکته اینجاست که ما در اینجا دستکم با سه رویکرد متفاوت در ارتباط میان سیاست و دیانت و سیاست و دولت روبرو هستیم. رویکرد اول دولت را مخاطب قرار داده و پایبندی وی را به نظر علمای اعلام به واسطه قانون اساسی به وی یادآور میشود. رویکرد دوم به یادآوری قانون شرع اکتفا میکند، نه چیزی از دولت میخواهد و نه به سند سیاسی خاصی اشاره میکند. و رویکرد سوم قرائتی سیاسی ارائه میدهد که در آن میتوان بر حق مالکیت در صورت مشاهده ظلم بر دهقان خط بطلان کشید، آنهم نه به میل و خواست دولت که به تشخیص و اراده عالم دارای شرایط فتوا. میدانی، (حتما میدانی) لزوم انجام اصلاحات ارضی از همان اولین مجلسهای دوران مشروطه مطرح بود و سیاسیون ایران از تمامی جناحها برایش اهمیتی کمتر از برپایی مجلس و عدالتخانه قائل نبودند. اینک شما به من بگو چگونه میتوانی رابطه دین و دولت و رابطه دین با سیاست را در همین یک برهه کوتاه از تاریخ ایران با گفتن اینکه در ایران هیچگاه دین از سیاست و دولت جدا نبوده و کوروش چنین و چنان میکرده و "ملاقات روح اربابی با وحی الهی در صورت مذهب شیعه نظریه امامت را سامان داد" توضیح بدهی. و جالب توجه اینکه نه همین سیاستی که شما میگویی در تمام طول تاریخ ایران با دیانت رابطه داشته و نه قانون اساسیای که سیاستگذاری در دوران پهلوی دوم را وابسته به دیانت کرده بود (همانطور که به قول شما در تمامی طول تاریخ این کشور همینطور بودهاست)، مانند هیچکدام مانع از آن نشدند که علیرغم مخالفتهای آشکار مراجع تقلید، اصلاحات ارضی به اجرا در بیاید. آنهم نه یکبار که دوبار. اما جالبتر آنکه وقتی به دلیل بیداد پهلوی دوم، این طرح جز راندن دهقانان فقیر به شهرها نتیجهای نداد و به قول مرحوم بازرگان (که البته به اندازه شما تاریخ نمیدانست) شاه حتی به اینها هم وفا نکرد و این راندهشدگان تاریخ مصمم شدند با باقی طبقات رانده شده از استبداد پهلوی متحد شده و فرهایزدی محمدرضا پهلوی را از او پس بگیرند، به استمداد از آن فردی پرداختند که به این اکتفا نکرده بود که بگوید دین و دولت با هم همیشه ارتباط داشتهاند، بلکه منبع و مشروعیت حکومتها را هم احترام به مالکیت دانسته بود -یعنی امنیت از بیداد - و هم لزوم رعایت عدل -یا همان داد و دهش فردوسی.
*******
حالا که قرار بر این گذاشتهای که نتایج درخششهای فکریات را به صورت پاورقی در مهرنامه منتشر کنی لطف کن قبل از آنکه به موضوعهای دیگری که ناظر بر سه هزار سال تاریخ جهان هستند زمانی را هم به بررسی همین یک دوره کوتاه تاریخ کشورمان از منظر نظریه "در ایران هیچوقت دولت و سیاسی از دیانت جدا نبودهاند" تحلیل کن تا شاید متوجه شوی که فرق میان گفتار مشروعیتبخش، مشروعیت سیاسی و مبانی پذیرش مشروعیت از دید مردم -خواه بخش کوچکی از آنها و خواه مردم به معنای گسترده امروزی آن- در چیست، ارتباط آنها در کجا میتواند برقرار شود و کجا و هر یک را با چه میزان از استفاده از سوار و سیم میتوان به کرسی نشاند.
ویتگنشتاین یکی از درخشانترین ذهنهای تاریخ معاصر جهان در اواخر عمر به این نتیجه رسیده بود که به عوض تلاش برای کشف حقیقت مطلق، مثلاً رابطه دقیق میان دال و مدلول در زبان، تلاش کنیم واقعیتها را در همان حدودی که قابل تبیین هستند بازگو کنیم. به عنوان مثال به عوض تلاش برای اثبات وجود، به همین اکتفا کنیم که بگوییم بیشتر احتمال دارد چیزی باشد تا هیچ. یا اینکه به عوض تلاش برای کشف زبانی که در آن کژفهمی ممکن نباشد، بگوییم که اگر غرض خاصی در کار نباشد، احتمال اینکه آدمها حرف یکدیگر را بفهمند کم نیست. بنده هم میخواستم به شما پیشنهاد کنم اصولا قبل از وارد شدن به نظریههای جهانشمولی که رابطه دین و دولت و دیانت و سیاست را از کورش تا ملکه هلند و از چرایی انتخاب جورج بوش تا باورهای سازندگان ایتالیا و آلمان مدرن توضیح دهد به یک رشته پرسشهای آسانتر بپردازی. دو تا از این رشته پرسشها را در اینجا مطرح میکنم:
پرسشهای اول: به نظر شما "رأی من کجاست؟"، چه کسانی آن را به من پس نمیدهند و چرا؟ این که من و همینطور خود شما (البته تا همین چند وقت پیش) نمیدانیم رأیمان کجاست به جهل روشنفکرانی که دولت را از دین جدا میخواهند ربط دارد یا به کسانی که مردم را صاحب رأی نمیدانند و به کشف اصلح معتقدند؟ اگر ما از غربی ها در نوع ساختن مدرنیتهشان الگوبرداری نمیکردیم امروز میدانستیم که رأیمان کجاست؟ شاید هم اگر آن روشنفکران نبودند نه مشروطهای در کار بود و نه مجلسی و نه رأیی که ما مجبور شویم دنبالش بگردیم. یعنی رأیی در کار نبود و این سوال معالفارق بود. (واقعاً حق با شماست اینها با جهالتشان بدجوری ما را گرفتار کردند). اصلاً به قول آن مجری برنامههای تلویزیونی، از چه کسی بپرسیم رأیمان کجاست؟ از دولت یا از کسانی که به قول شما "از عناصر اصلی مدافع حقوق عمومی جامعه ایرانی" بودهاند؟ و اگر این هر دو متحد ذاتی هم باشند ما رأیمان را راحتتر پیدا میکنیم یا اگر از هم جدا باشند؟
سوال دوم: به نظر شما اینکه عدهای بپرسند رأیشان کجاست بعد باطوم بخورند، به زندان بروند، با آنها بدرفتاری شود و بعضاً دیگر هیچوقت به خانه برنگردند به جهل مرکب روشنفکرانی مربوط است که خواستهاند سیاست در کشورشان با الگوی سیاست در دوران کورش و امپراطوری صفوی تفاوت داشته باشد یا تقصیر کسانی است که میخواهند سیاست در کشور ایران از همان الگوی کورش و امپراطوری صفوی پیروی کند؟ اگر مرحوم مهندس بازرگان و عبدالکریم سروش تاریخ بلد بودند آنها هم بر این نظر میشدند که باید هر کسی را که دنبال رأیش میگردد تنبیه کرد؟ و باز هم همان بخش از پرسش پیشین مربوط به وحدت یا جدایی متولیان دولت و مدافعان حقوق عمومی؟
میخواهم به این پرسشهای ساده پاسخ دهی تا برای تو هم آشکار شود که پرسش دوران ما "چرا نباید لائیک بود؟" نیست؛ پرسشی که برای پاسخ به آن مجبور شدی آسمان را به زمین ببافی و بیادبی را به نهایت برسانی. پرسش دوران ما، یعنی پرسش کسانی که تمامی آنچه را که در سوال اول و دوم برایت مطرح کردم دیدهاند و از پاسخ به آن طفره نرفتهاند این است: "چگونه میتوان اینهمه تجربه را دید و سکولار نبود یا نشد؟".
به خاطر همبستگی صنفی این نوشته را برایت نمیفرستم که احساس کنی مجبور به چاپ آن هستی. اما در عوض یک نصیحت به شما دارم و آن اینکه وقتی مینویسی، نوشتهات را فوراً چاپ نکن. یکی دو بار آن را بخوان و ببین چه نوشتهای. اگر هم بدهی یکی دو نفر بخوانند که چه بهتر. اصولاً کمتر بنویس و بیشتر بخوان. مقاله علمی بخوان. کتاب بخوان. حتماً کتاب "سنگی بر گوری" آلاحمد را هم بخوان.
منبع: سایت جمهوریخواهی
http://www.iran-chabar.de/article.jsp?essayId=29627
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|