|
دوشنبه 3 خرداد 1389 ـ 24 مه 2010 |
آیا شباهتها را تشخیص میدهیم؟
الاهه بقراط
به یاد همهء جانباختگان آزادی
زمان، واقعیت شگفتانگیزی است. هر اندازه که انسان تلاش نموده تا آن را با معیارهای ریاضی در سطح عقل بشر به فهم و درک روشن، قابل اندازهگیری و منظم در آورد، با این همه هرگاه به آغاز تصورناپذیر و پایانی که نمیتواند داشته باشد، میاندیشم، نسبت به ناتوانی معیارهای ریاضی، کاستی عقل بشر و محدودیت فهم و درک انسان متقاعد میشوم. بیهوده نیست که روزی روزگاری، «زمان»، خدا بود.
حاکمان تکراری
صد سال، عمر چند نسل است؟ چند نسل در ایران تاوان آزادی را پرداختهاند؟ در این صد سال حتی مفاهیم والای تاریخی مانند مقاومت نیز دگرگون گشتند و گاه در این دگرگونی دستاویز سیاستی ترفندباز شدند. برای نمونه، در دورهای، در همین سالهای سیاه هفتاد خورشیدی که برخی از آن به عنوان بهترین دوران جمهوری اسلامی یاد میکنند، «مُد» شد که باید به هر قیمتی ماند! برخی حتی از جان باختگان دههء شصت طلبکار شدند. توبه پشت توبهنامه! به طوری که برخی از «سرشناسان» آن را به حساب زرنگی و زیرکی خود در بوق و کرنا دمیدند و خود، توبه خویش را منتشر کردند.
در تمام این سالها اما هنگامی که خفقان «اصلاحگرا» همدوش خفقان «اصولگرا» به چنین تبلیغاتی مشغول بود و سایه سنگین و فرصت طلبانه خود را با پشتیبانی مادی و معنوی دولتی و غیر دولتی کشورهای غربی بر خارج از کشور و تبعیدیان نیز میانداخت و پس از مدتی از «خارج کشوریها» نیز طلبکار شد، من هرگز نتوانستم اندوه سنگین زنان و مردانی را از فکر و دل بیرون کنم که بر سر اعتقاد خویش ایستادند و جان باختند.
شاید اعتقاد آنها که از احزاب و گروههای مختلف سیاسی و قومی و مذهبی، و در مواردی افراد مستقل بودند، با یکدیگر و حتی در خود تناقض داشت. لیکن یک چیز را نمیتوان انکار کرد: همهء آنها به آزادی باور داشتند. آرمانشان که جان بر سر آن باختند، جز آزادی نبود، اگر چه جانباختگان سیاسی ممکن بود آن را چنان که باید نشناخته باشند. ولی آخر در کجا و با کدام امکانات میبایست چنین شناختی را مییافتند؟! همین که برای آزادی به طور کلی، و نه به طمع حوریان بهشتی و یا از روی کینه و انتقام جان فدا کردند، آنها را از دیگران، از جمله برخی به جای ماندگان، متمایز میکند.
امروز جامعه ایران اگر بتواند شانههای خود را از زیر لاشه سنگین «انقلابیگری» و «اصلاحطلبی» جمهوری اسلامی رها سازد، بیتردید بار دیگر به بازنگری از درک خود دربارهء مبارزه و مقاومت خواهد پرداخت. مبارزه و مقاومتی که با وجود ترفندهای تکراری و پوسیده رژیم، از پشت دیوارهای بلند زندانها پیام پایداری و استقامت را سر داده است. من هرگز لحظهای نیز با خود نیندیشیدم: آخر برای چه کشته شدند؟ دلیلاش معلوم بود. هرگز نگفتم کاش خود را انکار میکردند تا بمانند. و انکار کنندگان را نیز هرگز ملامت نکردم. آنها نیز انتخاب کردند. فریاد درد من همواره زمانی در گلو خفه میشد تا در بغض شبانه بترکد که مشوقان انکار، آنان را که مرگ در راه آزادی را برگزیده بودند، ملامت میکردند! ما تبعیدیان به کنار، این قماش حتی طلبکار مردگان نیز هستند.
در این زمان صدساله، نه تنها سرکوب و مرگ آزادیخواهان، بلکه گویی نقشها نیز تکرار میشود. قضاوت قطعی را بیتردید زمان پیش روی آیندگان خواهد نهاد. لیکن من اکنون بر این باورم که مماشات گران با حکومت دینی در ایران به اندازهء حکومت، در فلاکت ایران و سقوط اش به ورطهء نابودی همه جانبه نقش تعیین کننده داشته و دارند. مماشاتگرانی که با دفاع از از انقلاب اسلامی، تبیین «خط امام» و پس از آن با امید به «استحاله» ی حکومتی که متعلق به علی اکبر هاشمی رفسنجانی می پنداشتندش، و آنگاه با «اصلاحات»، و اینک با... همچنان به تکرار عادت مشغولند.
نگاه کنیم! به دقت نگاه کنیم! آیا شباهتها را تشخیص میدهیم؟ آنقدر انسانهای تهی و کمظرفیت را در «قدرت» و در «غربت» بالا بردند (چه بسا به طمع نام و نان و به قول شاملو «به دریوزگی کف نان»)، آنقدر مماشات کردند که اینک هراس شان گرفته که سپاه پاسداران بر صنعت نفت و انرژی نیز حاکم میشود.
سرنوشت تکراری
جنگ و اعدام سپاه پاسداران را بالا کشاند. اعدام در زندان، هنگامی که هیچ کس نیست تو را یاوری کند، به مرگی غمانگیز تبدیل میشود. در بیرون از زندان چه؟ آنجا که به خانهات هجوم میآورند و پیکرت را دشنه آجین میکنند؟ آنجا که تو را میربایند و خفه میکنند؟
شبی که تئاتر «یک پرونده، دو قتل» از نیلوفر بیضایی در برلین اجرا میشد، هنوز شنبه 18 اردیبهشت بود. هنگامی که هرمین عشقی در نقش «ندا صادقی» بخشهایی از اعترافات متهمان به قتلهای زنجیرهای را میخواند، سالن میخواهد از اندوه و بغض بترکد. قاتلانی که با نام «یا فاطمه زهرا» سینه پروانه و داریوش فروهر را دریدند، قاتلانی که محمد مختاری را ربوده، به مخفیگاه اطلاعاتیشان در بهشت زهرا بردند و در آنجا خفه کرده و بعد پیکرش را در بیابان رها کردند در اعترافات خود مدعی شدند (مستند) که دستور داشتهاند، وظیفه و مأموریت خود را انجام دادهاند، حتی اضافهکاری هم گرفتهاند و اساساً قتلی مرتکب نشدهاند بلکه عملیات «حذف» انجام دادهاند. گفتند آقای دری نجفآبادی (که از اصلاحطلبان شد) میگفت کاش میشد همهء اینها را جایی جمع کرد و بمبی بر سرشان انداخت!
چند ساعت بعد، صبحگاه یکشنبه 19 اردیبهشت 89 پنج جوان ایرانی را به قانون و عدل اسلامی در زندان اوین به دار کشیدند. فکر میکنم پرونده قاتلان قتلهای زنجیرهای با زندگینامه حاکمان ایران گرهای باز نشدنی خورده است.
آیا سرشت انسان در «قدرت» و در «غربت» تغییر میکند؟ من تردید دارم. همه گوهر خویش را که گذشته از بخش غریزی و ژنتیک، مجموعهای از فرهنگ، تربیت، آموختهها و اعتقادات حاصل از زندگی در یک زمان و محیط معین خانوادگی و اجتماعی است، حفظ میکنند. «موقعیت» است که این گوهر را، خوب یا بد، نشان میدهد. در اینجا هنر و ادبیات، سینما، به داد درک انسان میرسد. ولی در این سو نیز، کسانی که راندهشدگان از قدرت را (مانند خمینی) که به معترض تبدیل شدهاند، آنقدر بالا میبرند و حتی به ماه میرسانند که بعدا نتوان پایین آوردشان، در عمل به تولد مستبدان بعدی یاری میرسانند.
آیا این همه داستانی تکراری نیست؟ آیا ما تجربه نسل پیشین و فرزندانمان تجربه ما را تکرار نمیکنند؟ آیا نباید سر به بیابان گذاشت که پس از آن همه جانبازی و از خودگذشتگی در اشکال گوناگون، سرانجام این هستیم که میبینیم؟ باز زندان و شکنجه و اعدام و حذف و قتل... باز اعتراض و تظاهرات و گلوله... باز شعارهایی که تکرار میشوند... «نمیتوان پریشان نبود و گریه نکرد» (شعری از پروانه فروهر). این پریشانی اما بخشی درباره آنچه است که روی میدهد. بخش دیگرش اما مربوط به آنچه است که قرار است روی دهد و کسی را از آن آگاهی نیست. خندهدار نیست؟ ما، همه ما، در حال آماده کردن و شکل دادن آن رویدادها هستیم، ولی نمیدانیم چیست! حرف میزنیم و اقدام میکنیم (خود حکومت نیز) تا آنچه روی دهد که مورد نظر ماست، لیکن نمیتوانیم وقوعش را تضمین کنیم. حکومت نمیتواند، زیرا بر خلاف منطق تاریخ و روح زمان حرکت میکند. ما نمیتوانیم، زیرا حلقهای گمشده، زنجیره رویدادها را از هم میگسلد: اتحاد عمل سراسری ایرانیان و شکلگیری یک نیروی جایگزین آزادی خواه و دمکرات که بتواند راه را به روی آینده بگشاید و طلسم صد سال زمان حال را بشکند تا دیگر کسی به دلیل فکر و عقیده و فعالیت سیاسی و قومی و مذهبی اعدام نشود. «حذف» نشود، ربوده و کشته نشود، زندان و شکنجه نشود، مورد تجاوز قرار نگیرد، اخراج و توقیف و تبعید نشود.
هزار سال هم که از «اصلاح» و «انقلاب» بگویند، از «جنبش سبز» و «راه سبز امید» و سبزها و رنگهای دیگر بگویند، بدون این اتحاد عمل، نه فرزندان ما بلکه نسل بعدی نیز محکوم به تکرار تجربه ما گذشتگان و درگذشتگان خواهد بود. افراد، احزاب و گروههای سیاسی که در تمامی این سال ها در امر اتحاد عمل سستی به خرج دادند، در خرابی ایران و اعدام جوانان نقش بازی کردهاند. اینک نیز هر روزی که از عمر این رژیم میگذرد، گذشته از جنایتهای جاری، همهء ما در ربودن، دستگیری، شکنجه، تجاوز، اعدام و قتل و شلیک به کسانی نقش داریم که هنوز به دنیا نیامده و یا دوران کودکی را میگذرانند. درست همان سرنوشتی که فرزندان دههء انقلاب و اعدام یافتند.این مسئولیت، این بار، بسیار سنگین و توانفرساست. باید آن را به زمین گذاشت. همه ما از این همه مصیبت خستهایم. صد سال زمان حال، بس است! باید به آینده گذر کرد.
14 مه 2010
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|