|
جمعه 20 فروردين 1389 ـ 9 آوريل 2010 |
از جنبش سبز چه میخواهیم و چه نمیخواهیم؟
روزبه پاکسار
در بحثی که با هدف بررسی ادعای عدم نفوذ جنبش سبز به لایههای اجتماعی مختلف و گسترش محدود آن به شهرستانها و شهرهای کوچک و روستاها آغاز شدهاست، علی هنری در مقالهای با عنوان "جنبش سبز؛ پرسش نفوذ در میان فرودستان، اقوام و کارگران: نقد نگاه (پاسخهای) تکسویه به گستردگی چندوجهی" پاسخی عمدتاً مبتنی بر اهمیت و چگونگی کارکرد شبکههای اجتماعی ارائه دادهاست(1). نقطه قوت این مقاله در اثبات لزوم ارزیابی جنبش سبز در چارچوب مفهومیِ "شبکههای اجتماعی" است و نقطه ضعف آن، کاهش دادن یک بحث سیاسی به بحثی صرفاً تکنیکی. در مقاله حاضر سعی خواهم کرد سویه سیاسی این بحث را باز کنم و از این طریق هم نظریه علی هنری و هم کسانی را که او به نقدشان پرداخته بسنجم.
اول ببینیم کسانی که علی هنری به نقدشان پرداخته چه گفتهاند. حرف آنها این است که 1- اگر جنبش سبز نتوانسته در میان کارگران یا مزدبگیران نفوذ کافی پیدا کند به این دلیل است که مطالبات ویژه آنها را مطرح نکرده. 2- اگر این جنبش به آن اندازه که در پایتخت گسترش داشته در شهرهای کوچکتر و مناطق قومی به چشم نیامده به دلیل بالا بودن هزینه کنش سیاسی ناشی از خشونت و سرکوب فزاینده در این مناطق است. 3- اگر فرودستان به جنبش سبز نپیوستهاند به دلیل وابستگی مالی این اقشار است به دولت، فارغ از دولتی که سرِ کار باشد. علی هنری از این سه مورد فقط دو مورد اول را به بحث میگذارد و در این دو مورد هم استدلال آن مدعیان را رد نمیکند، بلکه میگوید مراحلی وجود دارد میان زمانی که فردی (یا گروهی) میبیند مطالبات طبقاتی یا قومیتی یا جنسیتیاش توسط یک جنبش مدنی مثل جنبش سبز مطرح میشود و زمانی که این فرد (یا آن گروه) تمام و کمال به این جنبش میپیوندد یا نمیپیوندد. در هر مرحلهای - در مجموع چهار مرحله - این فرد یا افراد، هم تحت تأثیر شبکه اجتماعی جنبش مدنی هستند و هم تحت تأثیر شبکه اجتماعی خود. به این اعتبار هر چه این دو شبکه همپوشانی بیشتری داشته باشند، احتمال پیوستن این افراد به آن جنبش بیشتر است.
چند مثال در تأیید این استدلال بیاوریم.
الف) اگر 9 نفر از ده نفر دوستان من، یعنی شبکه اجتماعی من، در عین حال اعضای شبکه اجتماعی جنبش سبز باشند یعنی در همه تظاهرات خیابانی شرکت کنند، مسلماً امکان برانگیخته شدن من برای شرکت در تظاهرات بیشتر از کسی است که از ده نفر دوست نزدیکش یکی دو تا، آنهم یکی در میان در تظاهرات شرکت میکنند.
ب) اگر دوستان من بر لزوم و اهمیت فعالیت سیاسی تأکید کنند و تغییرات سیاسی در کشور را راه رسیدن به خوشبختی و بهروزی بدانند مسلماً امکان اینکه من نیز به این کار راغب شوم بیشتر است تا اینکه همه دوستانم سیاست را برای رسیدن به زندگی بهتر پر هزینه و کم فایده بدانند.
ج) اگر من به کانالهای ماهوارهای واینترنت دسترسی داشته باشم مسلماً امکان برانگیخته شدنم برای مشارکت در جنبش سبز بیشتر از آن کسی است که وقایع بعد از انتخابات را فقط از کانالهای تلویزیونی کشور دنبال میکند.
اینها حرفهای درستی هستند و تئوریزه کردن آنها از طریق مفهوم "شبکه اجتماعی" میتواند به یافتن راهکارهای مناسبتری برای گسترش نفوذ جنبش سبز بینجامد. به عنوان مثال میتوان فهمید که چرا باید حتماً به دیوارنویسی سبز ادامه داد و چرا باید از ابزارهای دیگری مانند تراکت و شبنامه در کنار اینترنت برای اثبات حضور و استمرار جنبش سبز استفاده کرد. اما اینها هیچکدام ناظر بر اصل ماجرا که همان بحث مطالبات باشد نیستند.
به عبارت دیگر فارغ از آنکه محمل طرح مطالبات چه باشند (اینترنت، تلویزیون، اساماس یا تراکت) و فارغ از اینکه این مطالبات را با دوستان یا آشنایان، در نهارخوری دانشگاه یا در دید و بازدید عید یا در محیط کار در میان بگذاریم، یک پرسش عمده در اینجا گویا گم شده است و آن اینکه چه بگوییم؟ مطالباتی که از آنها صحبت میشود و به قول نویسنده مقاله "مرحله یا گام نخست است که یک فرد، پتانسیل حضور در یک جنبش یا بسیج را مییابد"، کدام مطالبات هستند؟
توضیح بدهم. فرض نویسنده مقاله "جنبش سبز؛ پرسش نفوذ در میان فرودستان، اقوام و کارگران" و همچنین فرض کسانی که او به نقد نگاهشان پرداخته آن است که از نوع نگاه مطالباتی گروههای اجتماعی مختلف یعنی به عنوان مثال نوع نگاه مطالباتی کارگران، زنان، دانشجویان و اقوام به جنبش سبز آگاهند. تفاوت علی هنری و کسانی که او نقدشان میکند در اقرار به داشتن این آگاهی نیست. تفاوت آنها در این است که یکی میگوید طرح این مطالبات اهمیت اساسی و نهایی دارد، علی هنری میگوید طرح این مطالبات تازه شروع ماجراست. اما براستی این مطالبات کدامند؟ فرض همه این دوستان این است که کارگران میخواهند مطالبات کارگریشان (افزایش دستمزد، جلوگیری از اخراجهای بیرویه، حق برخورداری از سندیکای آزاد و غیره) مطرح شود؛ زنان میخواهند مطالباتشان در مقام یک زن (جلوگیری از قانون اتخاذ همسر دوم، برابری در حق طلاق، برابری در ارث و غیره) بازگو شود و لابد همینطور برای اقوام و دانشجویان. و بالطبع، میزان گرایش این گروهها به جنبش سبز، برانگیخته شدنشان توسط این جنبش و آمادگیشان برای پرداخت هزینه، همه و همه به این بستگی دارد که تا چه حد جنبش سبز این مطالبات را بازتاب دهد. دقیقاً همین فرض یا پیشفرض است که میخواهم مورد تردید جدی قرار دهم. برای اینکار باید به جنبش سبز، شرایط برآمدنش و تأثیر و تغییری که در جامعه داشت بازگردیم.
برآمدن جنبش سبز
جنبش سبز حاصل شکست آن نظمی در کشور بود بود که گمان میکرد میتواند بر اساس آپارتاید عقیدتی نوعی دموکراسی محدود را به عنوان قاعده بازی به کرسی بنشاند و کشور را از این طریق اداره کند. بحران در آن نظمی که بر اساس خودی و غیرخودی تنظیم شده بود بناگاه به شکل یک دروغ بزرگ دیده شد. دروغی که به وجه غالب مناظرههای انتخاباتی تبدیل شد و در تقلب آشکار در نتایج انتخابات متجلی گشت. نتیجه آنکه نظم موجود و هویتهای مفروض و مسجل آن دچار عدم تطابق با واقعیت شد. مقاومت در برابر این دروغ که از همان هفتههای پیش از انتخابات آغاز شد، با پایداری مردمی در بعد از انتخابات به تولد جنبش سبز انجامید. به این معنا جنبش سبز، هم محصول اخلال در آن دروغی بود که به منزله سیاست بر کشور مستولی بود و هم نوید دهنده سیاستی فارغ از دروغ. یعنی جنبش سبز هم پایان آن "سیاست" بود و هم آغازگر سیاستی دیگر. سیاست این بار به معنای ظهور کسانی در فضای عمومی که تا آن روز نه در بازی شرکت داشتند و نه در تقسیمات از پیش تعیین شده آن جایی جز یک رأی دهنده خاموش یا رأی ندهندهای خاموشتر. به این معنا، جنبش سبز هم کارکردی اخلالگرانه داشت، ناظر بر تنظیمات و هویتهای پیشین، و هم کارکردی هویت بخش که ناظر بود بر سیاستی جدید. این هر دو کارکرد را میتوان در حضور همزمان تمامی اقشار و گروههای اجتماعی در کنار یکدیگر در راهپیمایی ها، در نماز خواندن زن و مرد در کنار یکدیگر در نماز جمعه و در شعارهایی چون مرگ بر روسیه زمانی که بلندگوهای دولت شعار تکراری مرگ بر آمریکا را پخش میکرد و در فریاد "نه غزه، نه لبنان، جانم فدای ایران" و دهها و صدها مثال از این دست دید. و البته در اینکه وزیر و وکیل و صاحبمنصب سابق در کنار دانشجو و کارگر و کارمند گمنام به زندان افتادند، و در اینکه سرکوب به همان میزان از آقازادهها قربانی گرفت که از توده بینام و نشان.
اخلال در هویتها و تنظیمات پیشین به این معناست که افراد در جنبش سبز دیگر نه به عنوان زن/مرد، کارگر/دانشجو، مزدبگیر/کارفرما، کرد/ترک، فارس/عرب، دینی/مدنی یا هر دوگانهای که بتوان تصور کرد، بلکه به عنوان شهروند و در یک همارزی پرشور حضور یافتند. یعنی دقیقاً در آن قامتی که طی سه دهه بروزش سرکوب شده بود. این بدان معنا نیست که طرفین این دوگانههای هویتی، در تنظیمات پیشین، از حقوق و جایگاه و منزلتی برابر برخوردار بودند و اینک در جنبش سبز به فتح این آخرین سنگر نابرابری اقدام میکردند، بلکه به این معناست که امروز پایان تمامی آن نابرابریها را در امحاء این نابرابری مشخص میدانستند. یعنی جنبش سبز نه یک مبارزه طبقاتی، قشری، قومی یا جنسیتی که مبارزهای است برای طبقه و قشر و قوم و جنسیت نبودن؛ مبارزهای برای خروج از همه اینها و از جایی که برای همه اینها در تنظیمات پیشین در نظر گرفته شده بود. مبارزهای برای غیرخودی نبودن، برای خس و خاشاک نامیده نشدن، برای بیرون آمدن از سایه و در روز روشن در خیابان راه رفتن، برای زندگی بدون واهمه. در یک کلام مبارزهای برای تثبیت خود به عنوان یک شهروند تمام و عیار.
اینک دوستان میخواهند بر اساس نوعی نگاه جامعهشناسانه به سیاست، این جمع برابر شده را به هویتهای پیشین -هر چند نه در همان مقام و منزلت- بازگردانند تا شاید از آن خاستگاه بار دیگر به این جنبش بپیوندند؟ آیا این نقض غرض نیست؟ شاید هم ما مطالبه شهروند بودن را به معنایی که هر شرکتکننده در جنبش سبز خود از آن دارد دارای اصالت کافی و وافی نمیدانیم؟ و گمان میکنیم که بخشی از ما باید به بخشی دیگر که همه با هم به خیابان آمدیم و سیاست جدید را بنیان نهادیم بیاموزیم چگونه باشند و چگونه ببینند. نکند که از دیدگاه چپ باستانی به این خواستهها مینگریم و آنها را "فقط" مطالبات طبقه متوسط میدانیم؟ طبقهای که در نگاه همین چپ باستانی، "طبقهای" نیست و اگر از پیشروان طبقه کارگر پیروی نکند، خواستههایش"در تحلیل نهایی" وی را به پیادهنظام بورژوازی مبدل خواهد ساخت. شاید هم درست از نقطه مقابل، یعنی از منظر نئولیبرالیسم به خواستههای برابری حقوقی مینگریم و انسان را نه سوژه حق که سوژه "نفع" بهشمار میآوریم و هر مطالبهای را که ناظر بر "نفع شخصی" -به همین معنا که گفتیم- نباشد بی اعتبار بهشمار آورده و آن را توهمی میدانیم که فقط میتواند به توتالیتاریسم منتهی شود.
شبکههای اجتماعی
به چارچوب مفهومی شبکه اجتماعی بازگردیم. فرض دوستان آن است که افراد عضو شبکههای اجتماعیای هستند که بر اساس هویتهای ویژهای شکل گرفتهاند. یعنی افرد در مقام عضو یک قوم، دارا بودن یک جنسیت، باورمند به یک اعتقاد، برخوردار یا فاقد یک تملک و غیره در پیوندی شبکهای قرار میگیرند و به این دلیل نیز مطالباتی دارند. اینک ما برای گسترش چند وجهی جنبش سبز و پرنفوذ کردن دامنه آن باید جنبش سبز را وادار کنیم که این مطالبات را بازگو کند تا همپوشانیای برانگیزنده میان شبکه اجتماعی جنبش سبز و این شبکههای اجتماعیِ هویتی پدید آید. یعنی بیائیم یک شبکه اجتماعی را که بر اساس همارزی اعضایش یعنی دقیقاً بر اثر آزاد ساختن افراد از تاریخ و تاریخچه، قومیت و جنسیت، اعتقادات و منافع و جنسیت و مالکیت تشکیل شده، به موزائیکی از مطالبات تقلیل دهیم (یا به قول دوستان ترفیع دهیم) تا لابد در مرحلهای بعد به دنبال استراتژی مشترکی باشیم تا این مجموعه نامتنجانس و بعضاً متناقض را با یکدیگر همسو سازد. اینکار جز شکستن مفصلهایی که هم اکنون و همینجا شکل گرفتهاند از طریق شاید و بایدی تئوریک که ناظر بر آیندهای نامعلوم است معنایی ندارد. این عمل از نظر منطقی نقض غرض است و از نظر سیاسی به خودکشی بیشتر شباهت دارد تا مسیری برای تقویت جنبش سبز.
میماند آن تذکر نویسنده مقاله "پرسش نفوذ در میان فرودستان، اقوام و کارگران" مبنی بر "وجود تفاوت در جنس شبکههای اجتماعی متفاوت که ممکن است باعث شود افرادی از معرض بسیج جنبش و انگیزهیابی مداوم و مؤثر دور نگاه داشته شوند". در خطوط پیشین گفتم که این تذکر کاربردیترین بخش مقاله است و راهبردهایی عملی را میتواند پیش پای جنبش بگذارد. زیرا درست است که همه فعالان جنبش سبز به یکسان مثلاً به اینترنت دسترسی ندارند و شاید لازم باشد بیشتر بر محملهایی مانند دیوارنویسی و تراکت و اللهاکبر گفتن بیندیشیم و آنها را تقویت کنیم و ترویج دهیم. در واقع این یک نتیجهگیری درست است ولی با ابزار تئوریکی که لزوماً در جای مناسب خود بهکار نرفتهاست. به عبارت دیگر، بحثی را در مورد "جنس شبکههای" اجتماعی که در معرض جنبش پیش میکشد که میتواند باعث گمراهی آن شود.
واقعیت این است که جنبش سبز به یمن شعارهایی عمومی -میخواهید بگویید فراطبقاتی یا ناظر بر نفع همگانی - که ناظر بر بخش گستردهای از شهروندان بودند شکل گرفت و به تولد سیاستی انجامید ناظر بر اشتراکات ما مردم ایران. بی جهت نیست اگر ارزشهایی چون "ایرانی بودن"، "مقابله با استبداد"، "انتخابات آزاد"، "حق رأی" و غیره و غیره خطوط اتصال و اتحاد این جنبش را تبیین کردند. این ارزشهای همگانه آن پیامی هستند که باید از سوی فعالان جنبش سبز به شبکههای هویتی برسد و نه بالعکس. و این پیام را افرادی از آن شبکههای هویتی که در مقام یک شهروند توسط شبکه جنبش سبز برانگیخته شدهاند به شبکه اجتماعی خودشان در مقام یک مزدبگیر، یک زن، یک کرد و یک عرب و یک صاحب سرمایه و غیره خواهند رسانید و به آنها برابریشان را یادآور خواهند شد. یعنی یادآور همان چیزی را که ما سالهاست از وجودش محرومیم. اینکه میگوئیم جنبش سبز تفاوتها را نادیده نمیگیرد بلکه به رسمیت میشناسد به این معناست که یگانگی یا وحدت ما در جنبش سبز به معنی فراموشی چندگانگی یا تکثرمان نیست. اما نباید از این حرف درست این معنا استنباط شود که جنبش سبز باید همه چندگانگیها را در تنوع مطالباتشان بازتاب دهد، بلکه باید به این معنا فهمیده شود که جنبش سبز باید بازتاب وجه عمومی ما مردم ایران باشد، بازتاب مطالبات عمومی ما مردم این کشور. جنبش سبز آن زنجیره برابریای است که ما را فارغ از سایر هویتهایمان به یکدیگر متصل میسازد. و باید هم چنین بماند. اینک باید دید که دلیل آنکه برخی شبکههای اجتماعی به اندازه کافی در "معرض" این جنبش قرار نمیگیرند چیست؟ یعنی به آن اندازه که در آن مشارکت فعالتری داشته باشند تا آن را گستردهتر و پرنفوذتر کنند. یعنی وقتی میگوئیم جنس شبکهشان با جنبش سبز همپوشانی کافی ندارد چه معنایی را از آن استنباط میکنیم؟
بدون کمترین شکی میتوان گفت که در تظاهرات میلیونی جنبش سبز از همه نوع ایرانی به تعداد زیاد شرکت کرد. تهران دومین شهر ترک و کرد و عرب و بلوچ و مازندرانینشین کشور است، اگر اولی نباشد. و همینطور میتوان مطمئن بود که حداقل ده درصد آن سه میلیون نفری که در اولین تظاهرات سبز شرکت کردند کارگر به معنای اخص آن بودند. آیا این افراد پیام این جنبش را به دیگر افراد شبکه اجتماعی خود به معنای شبکههای هویتی خود نرساندند؟ واضح است که چنین کردهاند، اما این پیام برای جلب آنها کافی نبودهاست. به دلایل عدیده که همه دوستان به آنها اشاره کردهاند مانند هزینه بالای مشارکت، وابستگی به دولت و مهمتر از همه اینکه پیامی که بر پافشاری بر اشتراکات ملی ناظر است برای جلب آنها کافی نبودهاست. باید بپذیریم که بسیارند کسانی که برای این اشتراکات ملی ارزشی قائل نیستند.؛ هم به دلیل اینکه نقش ملموس آنها را در زندگی شخصی شان نمیبینند و هم به این دلیل که این اشتراکات نافی وجود آنهاست. شبکه لباس شخصی ها؛ شبکه کسانی که وقتی کشور دچار بلایای طبیعی مانند سیل و زلزله و خشکسالی میشود به تنها چیزی که میاندیشند احتکار مواد غذایی است؛ شبکه کسانی که به محض ضعیف شدن دولت مرکزی، به عوض مبارزه برای دموکراسی در کشور به جداسری میاندیشند. تکرار میکنم نه همه کسانی که برای حقوق همگانی اهمیت زیادی قائل نیستند، خصم آن هستند و نه همیشه اینقدر آشکار است که خواستهای ویژه برخی گروهها اینچنین در تناقض با مطالبات مشترک ملی است. اما به هر صورت یک چیز مسلم است و آن اینکه اگر افرادی به هر دلیلی در "معرض" این خواستهای همگانه قرار نمیگیرند، نباید بر خواست دیگری جز این خواستهای مشترک تأکید کرد که بلکه آنها نیز به صرافت پیوستن به این جنبش بیفتند. صحبت نیز این نیست که باید شبکههایی را که خصم حقوق همگانی هستند به چشم دشمن نگریست و تلاش نکرد تا افراد این شبکهها نیز به جمع مدافعان حقوق همگانه ملت ایران بپیوندند، صحبت آن است که باید با تبلیغ و ترویج آنچه باید اشتراکات مردم ایران باشد آنها را جلب کرد و نه با تأکید بر ویژگیها.
برای کسانی که ممکن است با خواندن این جملات فریاد "واپوپولیسما" سر دهند. چند نکته را یادآوری کنم. در اینکه در واقعیت بیعدالتی و نابرابری، ناپسندترین و زشتترین واقعیت هم در جهان و هم در کشور ماست شکی نیست. همینطور در اینکه نظام اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی حاکم در ایران مولد و تشدید کننده بیعدالتیهای بسیاری است نیز کسی تردید ندارد. در واقع میدانیم که در همه ادوار تاریخ ایران هر یک از آن دوگانههای هویتی محملی بودهاست برای توجیه نوعی از بیعدالتی در جامعه ما. همچنین برای بسیاری و از آن جمله راقم این سطور روشن است که نه برآمدن انسان بهمنزله سوژه حقوق آغاز تاریخ است و نه جهانی شدن این پندار پایان آن. از این رو مسلم است که طرح مطالباتی که برآورده شدنشان میتواند از این بیعدالتیها بکاهد امری الزامی است و پیکار سیاسی مهمترین راه برای امحاء آنها. اما این چیزی است که جنبش سبز از ما میخواهد و نه ما از این جنبش. اکنون که جنبش سبز چهره دموکراتیک سیاست را آشکار کرده است، اینک که نقش زندگیبخشی سیاست عیان شدهاست، این وظیفه ماست که "شبکه اجتماعی" یا "گروه دوستان منتقد" یا همفکران خود را تشکیل داده و برای تداوم واستمرار این فضا و گسترش این زندگیبخشی به لایههای مختلف وجود بکوشیم. اینک که جنبش سبز، شهروند بودن تمام عیارمان را به ما بازگردانده، اینک که برابری ما با همه هموطنهایمان اثبات شده است، بر ماست که برای تعمیق این برابری و این دموکراتیسم به عرصههای مختلف زندگی روزمره بکوشیم. اینها همه را ما از جنبش سبز نمیخواهیم بلکه جنبش سبز از ما میخواهد.
اکنون میماند این پرسش که هر یک از ما از چه طریقی میخواهیم این پیکار برابری را پیش ببریم؟ آیا میخواهیم آن را فقط با کسانی که از قوم ما، از جنس ما هستند به این امر همت گماریم؟ آیا میخواهیم بر اساس نوع تملک افراد، جایگاه آنها در روند تولید، فرادستی و فرودستی آنها در تناسب با هر یک از منزلتهای اجتماعی، شبکه یا سازمانی بسازیم؛ یا آنکه پیکار ما برای آزادی و برابری ناظر بر جمهوری از هموطنانمان است که با آنها بر سر سیاستی که بتواند به بهترین وجهی این مهم را به انجام برساند به توافق رسیدهایم؟ پرسشی که تلاش برای پاسخیابی به آن از حوصله این مقاله خارج است.
(1) مقاله علی هنری که در این یادداشت مورد نقد قرار گرفته است ابتدا در سایت تهرانریویو منتشر شد و در سایت جمهوریخواهی نیز قابل دسترسی است.
http://www.jomhourikhahi.com/2010/04/what_we_want.html
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|