بازگشت به خانه  |   فهرست مقالات سايت   |    فهرست نام نويسندگان

چهارشنبه 18 فروردين 1389 ـ  7 آوريل 2010

 

حق مشترک در پافشاری بر حقیقت و عدالت

پرستو فروهر

(سخنرانی در مراسم روز جهانی زن ـ هشتم مارسی که گذشت)

ابتدا مایلم بگویم که افتخار می کنم که امروز به مراسم روز جهانی زن دعوت شده ام و اجازه ی سخن گفتن از زنان ایران را دارم؛ سخن گفتن از سلب دایمی حقوق آنان و تلاش خستگی ناپذیرشان در احقاق حقوق خویش.

من در این جا تجربیات، برداشت ها و مشاهداتی را به تصویر می کشم که در طی سال ها تاثیری ماندگار بر من داشته و مرا به همگامی با جنبش زنان ایران واداشته اند. این گفتار بازنمایی لحظه هایی کوتاه و گذرا از سال های پیش است که چون پاره تصویرهایی کنار هم می نشینند و چشم اندازی از زندگی زن را در ایران باز می نمایند ـ با تمامی اسارت ها و مقاومت هایش.

سخنم را از نیمه ی دهه ی هشتاد آغاز می کنم. زمانی که من به سوی زن شدن رشد می کردم و دانشجوی دانشکده ی هنرهای زیبای دانشگاه تهران بودم. دانشکده کتابخانه ای بزرگ داشت با قفسه های چوبی بلند که در امتداد دیوار چیده شده بودند؛ قفسه هایی پر از کتاب های پر ارزش از تاریخ هنر جهانی که در آن زندگی می کنیم. این کتاب ها نیز مانند تمامی اعضا و اجزای نهادهای آموزشی در جریان انقلاب فرهنگی، به اجبار، اسلامی شده بودند. روی تک تک برگ های این کتابهای بیشمار تمامی بدن های زنانه زیر خطوط کلفت و سیاه ماژیک محو شده بودند؛ حتا تصاویر زنان از قید حجاب اجباری در امان نمانده بودند.

زمان، زمانه ی اعدام بود و ترس، زمانه ی فرار و تبعید درونی. از آن جا که اعتراضات آشکار ناممکن شده بودند، مرد و زن تلاش می کردند تا دست کم جریان روزمره ی زندگی را حفظ کنند.

ما زنان، در حکومت اسلامی  حجاب خود را آن چنان به سر می کشیدیم که انگار جزیی از خود ما بود. تصاویر سیاه شده ی زنان در کتاب ها اما افشاگر شرایط زیست ما، نمایانگر هجوم به پیکر زنانه و انسانیت ما بودند و جراحت ما را آشکارا باز می نمودند.

چند سال بعد، در آستانه ی فارغ التحصیلی ام، روزی در سالنی تاریک در کلاس درس تاریخ معاصر نشسته بودم. استاد که همواره تلاش می کرد میان تفکر آزاد و قواعد اسلامی حاکم پل باریکی بزند، از آثار هنرمندان دوره ی اکسپرسیونیسم اسلایدهایی را نمایش می داد و، با کلامی خوددار و همراه با شوری مهار شده، از عصیان هنرمندان این دوره  می گفت.

هنگامی که تصویر یکی از نقاشی های «امیل نولده» از پیکری معوج و مچاله و زرد رنگ با موهای بلند بر پرده نقش بست، مرد دانشجویی دستش را محکم به روی میز کوبید و چند بار فریاد زد: «خجالت نمیکشید که این تصاویر غیراخلاقی را نشان می دهید؟»

استاد دستگاه پخش اسلاید را خاموش کرد، همه ی ما در تاریکی نشسته بودیم و او بیهوده تلاش می کرد تا جبران خسارت کند. دانشجوی معترض اما در را به هم کوبید و سالن را ترک کرد. استاد پس از مدتی ممنوع التدریس شد.

پیکر زنانه قلمرویی بود که قوانین حکومت اسلامی بر آن حکمفرما بود و به شدت از آن پاسداری می شد. بخشنامه هایی که در ابعاد کوچک و بزرگ در مکان های عمومی نصب شده بودند، یادآور دایمی این حکمفرمایی بودند: «خواهرم حجاب تو شرف من است، ...پرچم من است یا حتا پرچم اسلام است». گوینده ی این عبارت ها همواره مذکر و مومن بود.

سال 1370 و پس از پایان دوره ی دانشگاه ام ایران را ترک کردم تا به تحصیلاتم ادامه دهم و اشکال دیگری از زندگی در خارج از قلمروی حکومت اسلامی را تجربه کنم.

در این سال ها تنها رشته ای که مرا به وطنم پیوند می داد، پدر و مادرم بودند که از مخالفان حکومت اسلامی بودند. هر آنچه که از این سرزمین دوست داشتم، خط نگاری زیبایش، شاعرانگی زبانش، و امنیت خاطره هایم به گونه ای بدیهی به وجود این دو انسان پیوند می خورد.

اما این ارتباط مرا از واقیعت های کشورم در امان نمی داشت. پدر و مادرم هر هفته خبرنامه های ممنوعه ای را که در ایران به انتشار می رساندند برایم فاکس می کردند. من اخبار کوتاه این نوشتارهای فشرده را می خواندم که نمایانگر تنگناهای زندگی در این سرزمین بودند.

سال 1373 در یکی از این خبرنامه ها، خبر خودکشی يک همرزم قدیمی مادرم را خواندم: خانم پروفسور دارابی، علیرغم تخصص بیمانندش در رشته ی روانشناسی، به دلیل بی اعتنایی اش به چارچوبهای اسلامی حاکم، از تدریس و تحقیق دانشگاهی اخراج شد. او، افسرده و عصیانزده، امید به زندگی را باخت و به نشانه ی آخرین اعتراض، در ملاء عام و در نزدیکی مطب مهر و موم شده اش خودسوزی کرد. دو روز پس از آن در پی جراحات هایش جان سپرد.

خبرهای خودکشی زنان، زنانی که نمی توانستند از بن بست های حکومت اسلامی راه گریزی بیابند، تکرار می شد. من، متأثر از این اخبار طرح هایی کشیدم که در هر یک از آن زنی خودکشی می کرد. نام این مجموعه را «تقویم خودکشی زنانه» نهادم.     

در این طرح ها، مانند بسیاری ديگر از کارهایم، تصویری از نقش و نگارهای موزون ساختم که وقایع بازنمایی شده ـ یعنی صحنه های خودکشی ـ را لابه لای زیبایی های بصری خود مخفی و دور از نگاه می داشتند. 

سال 1378 این مجموعه را در یک گالری در تهران به نمایش گذاشتم. سانسورچیان حکومتی مدارای بیشتری از سال های پیش داشتند و بازدید کنندگان که در نگاه دقيق کردن مهارت یافته بودند، به مضمون پنهان در کارهای من پی بردند.

زمانه ی مبهم و پر تناقضی بود. از یک سو اصلاح طلبان قول و نوید آزادی هائی را می دادند که در مردم امیدهای شکننده می پروراند و از سوی دیگر  حمله های رذیلانه به دگراندیشان طرح و اجرا می شد، زمانه ی قتلهای سیاسی، سرکوب خونین جنبش دانشجویی و توقیف رسانه های منتقد بود.

نمایشگاه من درست یک سال پس از قتل پدر و مادرم بر پا شده بود؛ در زمانی که من با پیگیری های قضایی در صدد دادخواهی این جنایت های سیاسی بودم. از این رو به کرات به ایران سفر می کردم و پیگیرانه در راهروهای دستگاه قضایی به انتظار می ماندم. در این روزها شاهد کلنجار شهروندان با دستگاه قضایی بودم.

در یک روز تابستانی در یکی از اتاق های انتظار دادگستری تهران دو زن پیچیده در چادر رو به روی من نشسته بودند. مادری بود به همراه دخترش. مادر مدام به دخترش که ساکت بود، جرات می داد که همچنان برای گرفتن طلاقش تلاش کند. دختر اما غمگین و خسته با لبخند به مادرش نگاه می کرد. مادر با دخترش آمده بود تا با رییس دادگاه، با آن روحانی و قاضی، صحبت کند که سرنوشت دخترش در دست های او بود. مادر آمده بود تا به قاضی بگوید که دامادش دخترش را بارها و بارها کتک زده است. آخرین مدرک پزشکی را که نمایانگر جراحت های دخترش بود، با خود آورده بود. وقتی که مادر و دختر از اتاق قاضی بیرون آمدند، من همچنان در اتاق انتظار نشسته بودم. مادر خشمگینانه فریاد می زد که قاضی از او قاتلی خواهد ساخت. چرا که او نمی تواند دست روی دست بگذارد و مرگ تدریجی دخترش را به تماشا بنشیند. مادر فریاد می زد که دامادش را خواهد کشت پیش از آن که او جگرگوشه اش را راهی مرگ کند. دختر اما خاموش و خسته به مادر چشم دوخته بود.

در شهریور 1379 نوشته ای را از دادگاه نظامی تهران دریافت کردم مبنی بر آن که تحقیقات در مورد قتل پدر و مادرم به پایان رسیده است؛ تحقیقاتی که دو سال به درازا کشيده بود و با نقیض گویی های مقامات ارشد حکومتی همراه شده بود. تا آن هنگام و به بهانه ی امنیت ملی مسئولان قضایی این تحقیقات را از ما مخفی  نگاه داشته بودند. 

دوباره به ایران رفتم به این امید که در این موضوع بغرنج سوال های بیشمارم را از قاضی ویژه ی شعبه ی ویژه ای که تنها برای رسیدگی به این پرونده تشکیل شده بود، بپرسم.

هجده تن از کارمندان وزارت اطلاعات متهم به اجرای قتل ها بودند. برای نخستین باری بود که کارکنان عالیرتبه ی حکومت اسلامی به جرم قتل مخالفان سیاسی به دادگاه کشیده می شدند.

همراه با وکیلم، که بعدها جایزه ی صلح نوبل به او تعلق گرفت، به نزد قاضی رفتم. او تک گویی طولانی اش را با نام خدا آغاز کرد و گفت که این پرونده بی جهت پیچیده شده است و او روشنگری خواهد کرد. گفت که قتل هایی اتفاق افتاده اند، قاتلان اعتراف کرده اند و او آنان را بر طبق قوانین شرع محاکمه خواهد کرد. گفت که بحث های سیاسی در این میان بی مورد و ناروا هستند. سپس جمله ای گفت که مانند زخمی سوزناک برای ابد بر جان من نشست. او گفت اگر من تقاضای مجازات قصاص برای قاتل مادرم داشته باشم، موظف هستم بر اساس قوانین شرع نیمی از خون بهای قاتل را به خانواده اش بپردازم. این قانون به خاطرم آورد که در سرزمین من ارزش جان یک زن نیمی از ارزش جان یک مرد است. حتا اگر آن مرد قاتل مادر من باشد.

در گذر سال هایی که پیگیر قتل سیاسی پدر و مادرم و دیگر جنایت های سیاسی حکومت اسلامی بوده ام با بسیاری از بازماندگان قربانیان این جنایت ها آشنا شده ام. بسیاری از آنان زن بوده اند؛ زنانی که خاطره ی قربانیان را پاس می دارند؛ زنانی که بار سنگین فاجعه را بر دوش می کشند و همزمان زندگی را می سازند.

روزی مادر بزرگی به همراه با نوه اش به دیدار من در خانه ی پدر و مادرم آمد. مادر بزرگ مرا صمیمانه در آغوش گرفت و آهسته گفت که نوه اش، دخترکش را نزد من آورده تا بداند که در سرنوشتش تنها نیست. پدر و مادر «دخترک» در دهه ی شصت در اوان جوانی شان اعدام شده بودند. جسدهای آنان را، همراه فرزندی که از آنان به یادگار مانده بود، تحویل مادر بزرگ داده بودند. مادر بزرگ با نگاهی پر از توقع و تشویق به من خیره شده بود تا به نوه اش دلداری و امید و شجاعت بدهم. من همان کردم که مادر بزرگ می خواست. من به تکرار به خواسته های این زنان عمل کرده ام زیرا که صبوری مقاوم آنان را می ستایم و در ایمان شکننده شان سهیم می باشم. آنها مرا به یاد مادرم می اندازند ـ زنانی که جلوه هایی از مقاومت طاقت فرسا در برابر دروغ و افترا هستند؛ دروغ و افترایی که به ابزار دایمی حکومت بدل شده است.

در تابستان گذشته جامعه ی ایران در برابر این دروغ مکرر قد برافراشت و جهان شاهد قیامش شد؛ شاهد تصویری نو از ایران؛ شاهد خیزشی پر از امید برای دستیابی به خواسته ای ساده اما بزرگ: دستیابی به حق تعیین سرنوشت که می تواند راه را برای استقرار قانونمداری، آزادی و حقوق بشر باز کند.

ظرفیت مدنی این خیزش ما را سرشار از امید و تحسین کرد و بر آن داشت تا توانمان را برای ادامه ی این راه آغاز شده بسیج کنیم.

اما این خیزش پر وعده، در سرکوبی وحشیانه از سوی مجموعه ای از قیمومیت مذهبی و خشونت نظامی و شبه نظامی، در هم کوبیده شد.

و جهان باز شاهد آن شد که خشونت لجام گسیخته مرزهای تصور را شکست و ایران دوباره زخم خورد؛ زخم بر پیکر انسان هایی که کتک خوردند، ربوده شدند و رذیلانه به قتل رسیدند. زخم بر روح جوان ایران که امید به تغییر بسته بود و امیدش قربانی دروغ شد. نماد زخم ایران زن جوانی شد که در مقابل دوربین و در برابر چشم جهانیان جان باخت. سندی افشاگر دروغ های مکرر، گواهی بر کاربرد وحشیانه ی خشونت، سندی برای هزاران کشته که از دهه های گذشته باقی مانده اند. مدرکی بر اعدام های مخفیانه و پیکرهایی که در گورهای دسته جمعی در خاک پنهان شدند. نمادها تنها گویای حال خویش نیستند که پیوسته باز نمای دیگران نیز هستند؛ دیگرانی که بی نام و بی تصویر مانده اند.

نمادها حقایقی مصورند که جاودانه خواهند ماند و نماد ایران برای نخستین بار یک زن است.

تصویر مرگ ندا را در هانوفر دیدم. گروهی بزرگ از زنان و مردان ایرانی از کشورهای گوناگون گرد هم آمده بودند تا در بیستمین سمینار بنیاد پژوهش های زنان ایران شرکت کنند. بسیاری از ما در راهروی ورودی سالن به مونیتورهای کوچک خیره مانده بودیم و در خشم و درد خود میخکوب این تصویر شده بودیم.

پس از پایان سمینار وقتی که به خانه ام بازگشتم باز هم در مقابل صفحه ی مونیتور میخکوب بودم و، بهت زده و مسحور، وقایع ایران را دنبال میکردم؛ تصاویری که اعتراضات مردم را بازنمایی می کردند، احساسات و برداشت هایشان، امیدها و دردهاشان را نمایش می دادند. در میان سیل این تصاویر یکی من را عمیقن تکان داد: فیلم کوتاهی از یک زن:

در تصویر، تاریکی شب حکمفرماست و تنها ج ابه جا سوراخ هایی از نور سوسو می زند. از پشت بام های شهر صداهای اعتراض به گوش می رسید، به همراه صدای لرزان آن زن جوان که انگار سوال هایش را از تاریکی شب می پرسد: «این جا کجاست که ما در دام گرفتار مانده ایم؟ که هیچ کس به دادمان نمی رسد؟ که ما تنها با سکوتمان صدای آزادیخواهی مان را به گوش جهانیان می رسانیم؟ این دام وطن من، وطن تو، ایران است.»

کلام این زن تنها شکایتی پر درد نیست، که یک دادخواست است؛ دادخواست جمعی ما از زبان زنی ناشناس؛ دادخواستی علیه دام استبداد که ما را به بند کشیده است؛ دامی که عزیزترین انسان هایمان در آن به جرم جسارت مدنی و صداقت شان قربانی جنایت های سیاسی یک حکومت ناحق شده اند.

گاهی فکر می کنم که زمان حال تنها توهم تکرار گذشته است. سرگذشت امروز جامعه ای که گذشته اش را دوباره تجربه می کند تا دور بسته ی تکرار را بشکند. این تکرار ما را خسته و فرسوده می سازد و توانمان را برای یافتن راهکارهای موثر تحلیل می برد. اما همگی می دانیم که باید این دور تکرار را شکست، باید مقاوم ماند.

و شاید همین عزم مقاومت ما به همراه ناتوانی هایمان از یافتن راهکارهای موثر و مورد توافق عمومی است که زمان حال ما را رقم می زند و سبب بحث ها و جدل های پایان ناپذیرمان می گردد. 

در آخرین سفرم به ایران، در چند ماه پیش، در بسیاری از بحث ها و جدل های کنشگران سیاسی و مدنی شرکت داشتم که در این جا سه روایت از آنها را که در جمع زنان اتفاق افتاد، باز می گویم:

مدت کوتاهی پس از ورود من به ایران، به دعوت منصوره شجاعی، فعال حقوق زنان، در جمع کوچکی از چند زن شرکت کردم. نزدیک به دو سال است که این جمع در جهت تشکیل یک موزه ی زنان در ایران تلاش می کند؛ تلاشی که بیش از هر چیز مدیون پیگیری منصوره است.

قصد جمع، تهیه ی یک آرشیو مجازی از تلاش های زنان ایران است که با برپایی نمایشگاه های متناوب امکان رویت پذیری یابد. این هدف نیز، مانند بسیاری از طرح ها و هدف های این چنینی، در مرز امکانپذیری قرار دارد و محرک سوءظن و افزایش تهدیدها و فشارهای ماموران امنیتی می باشد. اصل بر ایجاد سلول های کوچکی است که در تداوم حیات خویش و با انباشتگی از خلاقیت و ابتکار امکان رشد می یابند.

در این دیدار دوست و همکار صمیمی منصوره بی تاب و کم حوصله می نماید. انگار که تمامی توجه اش معطوف خیابان است، آن جا که جایگاه اصلی اعتراضات مردمی و اتفاقات غیرمنتظره و پر ارزش شده است. شور این اعتراضات او را مسحور خویش کرده اند و از جذابیت و ضرورت دیگر تلاش ها کاسته اند.

او می گوید: واضح است که در پیشبرد طرح موزه ی زنان همکاری خواهد کرد اما التهاب اعتراضات مردمی و بازگویی از آنان رهایش  نمی کند.

می گوید که در یافتن تعادل میان روند روزمره و پیگیرانه و آرام تلاش هایش به عنوان فعال حقوق زنان و سرعت و قدرت اعتراضات مردمی ناتوان مانده است.

او برای سیراب کردن عطش عملگرایی اش دست به ابتکاری زده است. یک دوربین کوچک فیلمبرداری تهیه کرده و قصد ساختن و انتشار  ویدئوهای شهروندی را دارد. یک فیلم کوتاه به مناسبت های گوناگون سیاسی- اجتماعی. فیلم مستند در جایگاه شاهد وقایع پر سرعت.

سه هفته پس از این دیدار نخستین «ویدئوی شهروندی» اش را در ارتباط با نمایشگاه کارهای من ساخت. او و من، در یک فیلم ناشیانه، از هنر سیاسی، از مخالفت با خشونت، و لزوم افشاگری سیاسی گفتیم. اگر چه در این گفتوگو موضوعات خاص زنان مطرح نشد، اما این فیلم نیز مانند بسیاری از تصاویر باقی مانده از این دوران نمایانگر حضور مستقل و پر نیروی زنان در اعتراضات کنونی است.

مدتی پس از افتتاح نمایشگاه هم در نشستی از هنرمندان تجسمی شرکت کردم که بیشترشان زن بودند؛ هنرمندانی که در آثارشان حساسیت های سیاسی و جنسیتی مشهود است. هر یک از آنان با هیجان از شرکت در حرکت های اعتراضی می گفت، از امیدها و تردیدهای خود. تردید در باره ی روند آینده ی اعتراضات، نگرانی از این که مبادا آنان تمامی گنجایش های اعتراضی شان را بسیج کنند و یک بار دیگر نیروی شان از سوی «رهبران جنبش» برای پیشبرد اهداف سیاسی آنان مورد سواستفاده قرار گیرد. مبادا دوباره سرخورده شوند.

آنها که خود را از نیروهای سکولار می دانند از تردیدشان در قبول و تکرار شعارهای مذهبی می گفتند. از این که در روند اعتراضات تن به این شعارها داده اند تا همچنان فعالانه همراه حرکت های اعتراضی باقی بمانند. در طی این گفتگوها، دشواری آنان در یافتن تعادل میان مواضع خویش و «جنبش سبز» برایم مشهود بود. آنها همراهی با شعارهای مذهبی را به عنوان راهکاری بر ضد تمامیت خواهی مذهبی حکومت تفسیر و توجیه می کردند.

چند روز بعد به دیدار گروهی از زنان رفتم که خود را « مادران صلح» می نامند. گردهمآیی در خانه ی کوچک خانم اعرابی بود که پسرش را در حمله ی خونین نیروهای امنیتی در جریان تظاهرات از دست داده است. آنها مرا صمیمانه در جمع خود پذیرفتند. به مرور زمان من برای بازماندگان قربانیان حکومت مانند نماینده ای شده ام که دردها و اعتراضاتشان را بیان می کند. من در این نقش رشد کرده ام و تلاش می کنم تا میان بازماندگان قربانیان پیوند دهم، از اعدامیان دهه ی شصت تا قربانیان قتل های سیاسی پس از آن و قربانیان تظاهرات اعتراضی کنونی.

در این دیدار به درد مادران خیره مانده بودم، زنانی که با سوگ سنگین خویش کلنجار می روند. وقتی نوبت به من رسید از حق مشترک مان در پافشاری بر حقیقت و عدالت گفتم و از لزوم پرهیز از انتقامجویی و خشونت ورزی. اگر چه آنان با حرف هایم همنظر بودند اما نیروی سرکشی در آنان میل به تقاص دارد. من این میل به تقاص را خوب می شناسم و می دانم که همراه دایمی و مخربی برای شعور و خرد من شده است.

در این دیدار همچنین در باره ی شیوه های مسالمت آمیز جنبش سبز گفتگو شد. در جستجوی پاسخ برای این پرسش که این شیوه ها تا چه اندازه کارایی خود را در مقابل خشونت عریان نیروهای سرکوب حکومت حفظ خواهند کرد. بسیاری از این زنان عزیزان خود را در موج اعدام های دهه ی شصت از دست داده اند و می دانند که با اوج گیری خشونت حتا یک حرکت اعتراضی پر قدرت نیز می تواند در هم بشکند.

اما هر یک از آنان تلاش می کند تا باور به شیوه های مسالمت آمیز را از کف ندهد؛ شاید برای حفظ انسانیت خویش در تقابل با شقاوت طرف مقابل. نفی خشونت و آمادگی برای گفتگو دستآورد جنبش اعتراضی کنونی است. دستآوردی که حاصل تلاش پیگیر و دشوار بوده است و هیچ کس نمی خواهد آن را از دست بدهد ـ حتا اگر بهای حفظ آن مرزهای تحمل را بشکند.

«مادران صلح» شالی سبز به من هدیه دادند که بر روی آن شعری چاپ شده بود. این شعر حامل پیامی است از سوی زنانی در ایران که، علیرغم بار فاجعه ای که بر دوش می کشند، زندگی را می سازند و آینده را رقم می زنند.

با پیام آنان گفته ام را به پایان می برم:

در این خاک، در این سرزمین پاک،

اگر هیچ، دگر هیچ، دگر هیچ

به جز عشق، به جز مهر نکارم...

مارس 2010 ـ لا روزا- هانوفر

 

اصل متن به زبان آلمانی نوشته شده و زهره رحمانیان و پرستو فروهر آن را به فارسی برگردانده اند.

منتشر شده در گاهنامه شماره ی 57،  مارس 2010

 

 

https://newsecul.ipower.com/

بازگشت به خانه

 

محل اظهار نظر شما:

شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته

و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:

admin@newsecularism.com

newsecularism@gmail.com