|
جمعه 13 فروردين 1389 ـ 2 آوريل 2010 |
نتايج ناکام گذاشتن پروژهء براندازی
فرهاد جعفری ـ از مشهد
● از «اثرات مبارکِ انتخابات دهم» و حوادت متعاقب آن (در نتیجهی ناکام ماندنِ برنامهها و راهکارهای انقلابیمآبانهی اپوزیسیون خارج کشوری) یکی هم این است که «آخرین بقایای تمایل به براندازی و انقلاب و سرنگونی یک نظام سیاسی» و روی کار آوردنِ یک نظام سیاسی دیگر (که هرگز یک راهکار منتج به وضعیتِ مطلوب و دموکراتیک نبوده، نیست و نخواهد بود) یکی هم این است که «اپوزیسیونِ مدعی مناسباتِ دموکراتیک» (که هرچند در مقام بیان، «انقلاب و انقلابیگری» را محکوم میکرد اما در عمل، همچنان مشوق انقلاب و انقلابیگری و مترصد فرصتی برای انقلابکردنِ مجدد بود) رفته رفته به این واقعیت تن داده و باز هم خواهد داد که «هیچ راهی برای دستیابی به وضع مطلوب موجود نیست مگر آنکه همهی پارههای جامعهی ایرانی، با آن موافقت داشته و هر پارهای، آن پارهی دیگر را به رسمیت بشناسد و سهم او از قدرت را بپذیرد».
امروز در نوشتهای از «اسماعیل نوریعلا» (یک اپوزیسیون خارج کشوری سکولار) خواندم که نوشته بود: [اگر بپذيريم که هر «جامعه» از افراد، گروهها و نهادهای گوناگون و رنگارنگ ساخته شدهاست، و جامعهای سالم، متمدن، پيشرفته، و دارای آينده محسوب میشود که اين «رنگارنگی» را پذيرفته و در حفظ آن بکوشد، و برای حفظ اين رنگارنگی از «فرهنگ قهر و نفی و حذف» بپرهيزد، و بنای کار خود را بر «همزيستی و پذيرش ديگری و ديگران» بگذارد؛ آنگاه در واقع پذيرفتهايم که کليد رسيدن به چنين جامعهای در دست توانائی و جهد ما در راستای «فهم حضور ديگری» و کوشش برای رسيدن به «فهمی متقابل از يکديگر» قرار دارد و برای رسيدن به چنين «مفاهمه»ای چارهای جز «مکالمه» يا «گفتوگوی مسالمتآميز با يکديگر» نيست].
● از پس وقایع سال گذشته در ایران [و پیآیند انتخاباتهای افغانستان و عراق که طی آن، رهبرانِ معترضان به نتیجهی این انتخاباتها، به خاطر احترام به موازین دموکراتیک و حسب ضرورت منافع ملی، از فراخواندنِ هواداران خود به خیابانها اجتناب کردند و به «آزادیخواهان و برابریطلبان ایرانی» آموزاندند که راه گذر از وضعیت غیردموکراتیک یا کمتر دموکراتیک، هرگز انقلاب و انقلابیگری نیست بلکه «مدارا و دیگرپذیری» و «کوشش برای گشودن باب گفتگو و مذاکره با رقیب» است] آنچه از کلام «اسماعیل نوریعلا» پیداست، معنای دیگری جز آن ندارد که نویسنده، تلویحاً پذیرفته است که: [«پارهی اسلامگرای ایرانی» یک «واقعیتِ غیرقابل کتمان و یک حقیقتِ غیرقابل نادیده گرفتن» در هنگام ارزیابی فضای سیاسی ایران و در هنگام «تهیه و تنظیم راهبردهای پیشروی به سوی وضع مطلوب» است. آنچنانکه تا این پاره نخواهد و با کیفیتِ آن موافق نباشد، تحقق وضع مطلوب ممکن نخواهد بود. همچنانکه تا سکولارها نخواهند؛ استقرار یک نظم با ثباتِ سیاسی در ایران، ممکن نخواهد بود].
● پیش از این، و فقط چندروزی پس از برگزاری انتخابات در 22 خرداد هم، مضموناً نوشته بودم که: ناکامگذاشتن پروژهی براندازانه و انقلابیمآبانهای که «به بهانهی تقلب» توسط «اپوزیسیون خارج کشوری» و بخش بزرگی از «حاکمان پیش از سوم تیر» تعقیب میشود (هرچند اولی براندازی نظام حاکم و دومی براندازی دولت را هدف قرار داده بود) یک «تکلیف ملی»ست هرچند که ممکن است در کوتاهمدت، همچنان، ناچار به تحمل وضعیتی باشیم که کم یا بیش، در این بخش یا آن بخش، در این رویکرد یا آن رویکرد، در این یا آن رفتار؛ مورد انتقاد یا اعتراض ماست.
حقیقت آن است که هیچ چیز، جز آنچنان شکستِ سخت و سنگینی (که ما پرچمیهای اسلامگرا و سکولار با رای خود باعث و بانی آن بودیم) نمیتوانست آخرین امیدهای «مخالفان خارج کشوری» به سرنگونی نظام سیاسی را (که حتا درصورتِ موفقیت تنها به یک «جابهجایی صوری در قدرت» منتهی میشد) به یاس مبدل سازد و آنان را به «واقعبینی تحلیلی» و «عملگرایی سیاسی» رهنمون شود.
همچنانکه تنها و تنها، چنان شکست سخت و سنگینی میتوانست امیدِ «طایفهسالاران مذهبی سابقاً حاکم/روحانیون و روحانیزادگان» را به بازگشت دوبارهی خود و فرزندانشان به قدرت و نیز «تداوم وضعیتِ الیگارشیک در دل جمهوری» ناامید سازد و آنان را به «تن دادن به رای و ارادهی عموم مردمان» وادار سازد.
● واقعیت این است که:
به عنوان «یک شهروندِ منتقد» (و طبعاً درجه دو) و شهروندی که در دو دههی اخیر، به دلیل نادیدهگرفتهشدن حقوق شهروندیاش از سوی حاکمیتِ سیاسی از برخی «حقوق قانونی و بدیهی» خود محروم بوده و نتوانسته علیرغم تمایل قلبیاش از «حقوق و آزادیهای مصرح و تضمینشده در قانون اساسی» کشورش (که برای هر شهروندی بهطور برابر در نظر گرفته شده) استفاده نماید؛ حقیقتاً سخت و دردناک بود که در موضعی بایستد که تداعیکنندهی «رویارویی با دیگر شهروندانِ درجه دو» (سبزهای ستمدیده/ نه سبزهای دینی و حکومتی) بود.
اما آنچه بهمراتب از آن دردناکتر بود، این بود که:
تحتِ یک وضعیتِ ملتهب و هیجانی [که «طایفهسالاران مذهبی سابقاً حاکم» و دنبالههای رسانهای آنها پدیدآورندهی اصلی آن بودند تا «همهی پتانسیل مخالفت با وضع موجود» را به نفع «اهداف و مطامع جریانی و خانوادگی»شان بهکار انداخته و صرفاً دولتِ محمود احمدینژاد را بهزیر کشند و خود دوباره حاکم شوند] خود را در یک «وضعیتِ انقلابی تازه» بیابم که عمیقاً و جداً معتقدم «هرگز ما را به وضعیتِ مطلوب و دموکراتیک نخواهد رساند. بلکه موجب دور تازهای از خشونتهایی خواهد شد که اینبار، فقط قربانیان آن متفاوت خواهند بود. همین».
آنچنانکه اگر در نوبت قبل «هزارفامیل پهلوی» قربانیان خشم و نفرت عمومی، و در نتیجه از کشور خود رانده یا بهدار آوریخته یا ثروتهاشان مصادره گردید (اما فقط کمی بعد، هزارفامیل دیگری شکل گرفت و همهی مناصب قدرت را در چنگ خود حبس کرد)؛ تردیدی نبود و نیست که اینبار «الیگارشی روحانیون و روحانیزادگان و وابستگانشان» قربانی «وضعیتِ انقلابی تازه» میبودند.
اما چه سود که: بازهم طولی نمیکشید که فرقه، طایفه، گروه یا هزارفامیلی دیگر (گیریم که کراوات بر گردن میبستند!) بر مقدراتِ ما و میهنمان حاکم میشدند. وضعیتی که اگرچه مرتفعکنندهی بغض و نفرتِ بسیاری از ما از الیگارشی (و ستمها و نامهربانیهایش با عموم مردمان) بود و کینههای دیرپایمان را میزدود؛ اما هرگز «دردِ دیرینهی ما» (فقدانِ برابری و انصاف و مهربانی و آزادی) را دوا نمیکرد.
پس؛ به عنوان یک «مسالمتگرا» خود را مکلف میدانستم که حتا در همان حد و اندازهی اندکی که سهم من از آیندهی این سرزمین است؛ در برابر «پیشنهادِ برانداختن ساخت حاکم» بایستم. بهویژه که چنین پیشنهادی، در هنگام و هنگامهای عرضه میشد که کشورمان، در یکی از حساسترین مقاطع تکامل تاریخیاش (دستیابی به تکنولوژی هستهای) و نیز «تحتِ فشار خردکننده و فرساینده»ی آندسته از قدرتها و کشورهایی قرار داشت و دارد که «برخوردارشدنِ ایران از تکنولوژی هستهای»، معنایی جز «فروکاهش آنان از دستِ بالاتر به دستِ پائینتر» در معادلات و مناسباتِ منطقهای نداشته و ندارد.
گرچه که حتا در غیر اینصورت نیز، در برابر «پیشنهادِ انقلابکردن» وسوسه نمیشدم و هرگز به آن نمیپیوستم. چراکه همچنان که در «چارچوبههای برابریخواهی و آزادیخواهی اخلاقمدار» آوردهام: [انسانِ مسالمتگرا، آشتیگرا، مصالحهجو و «یک اصلاحطلب واقعی» که به «اصول و موازین دموکراتیک و اخلاق رقابتِ شرافتمندانهی سیاسی» پایبند است؛ همیشه و همهجا؛ به «پیشنهادِ انقلاب و انقلابیگری و انقلابیمآبی» پاسخ منفی خواهد داد. با تحمل هر هزینهای که پرداختِ آن اجتنابناپذیر و الزامی باشد].
● راست این است که:
1/ [درخصوص الیگارشی و همپیمانانش]: گرچه که در قمار مرگ و زندگی انتخاباتِ دهم، «الیگارشی روحانیون و روحانیزادگان و دستنشاندگانشان»، عملاً هیچ انتخاب دیگری نداشت؛ اما ریسکِ الیگارشی برای «سوءاستفاده از همهی پتانسیل ملی ِ مخالفت با وضع موجود ـ که بخش اعظم آن متوجه کل حاکمیت سیاسی بود ـ به منظور «براندازی دولت احمدینژاد»؛ ریسکی بسیار خطرناک و محاسبهنشده بود. چراکه حتا از پیش هم روشن بود که اگر چنان ظرفیتی تحریک شود، بهسرعت از حدِ براندازی احمدینژاد گذشته و کلیتِ نظام سیاسی را در آتش خود خواهد سوزاند.
بهعنوان یک نکتهی حاشیهای:
گرچه که الیگارشی امیدوار بود که خواهد توانست چنان وضعیتی را مانند دوم خرداد 76؛ به سود خود مدیریت کند. که امیدی خام و خیالی کودکانه بود و نشان میداد که الیگارشی، ارزیابی و تحلیل دقیقی از «وضعیتِ آمادهی انفجار اجتماعی» نداشته و ندارد.
و نیز گرچه که الیگارشی؛ نسخهی آزمایشی و «در سطح محلی» این پروژهی خود را کمی پیشتر (در آخرین رایگیری مجلس و در حوزهی انتخابیهی ایلام که منجر به «کشتهشدن چند شهروند ایلامی» و نهایتاً «تندادن حاکمیتِ سیاسی به نمایندگی داریوش قنبری» که اتفاقاً در بازی اخیر نیز سهم مهمی ایفا کرد) اجرا کرده و آن را آزموده بود. و میپنداشت «در سطح ملی» و درخصوص منصب سرنوشتسازی چون ریاستجمهوری نیز قادر به چنین تحمیلی خواهد بود!
2/ [درخصوص اپوزیسیون خارج کشوری]: چنان چون الیگارشی و اپوزیسیون داخلی؛ در این زمینه، ارزیابی و گمانهزنی «اپوزیسیونِ انقلابیمآبِ خارج کشور» نیز (عمدتاً چپ و عمدتاً اروپانشین) اشتباه بود. چراکه درنیافته بود «جامعهی ایرانی، بهرغم همهی اعتراضاتش به وضع موجود؛ و ناشی از مشاهده و تجربهی پیامدهای هولناکِ انقلاب؛ ممکن نیست که به پیشنهادِ انقلابی تازه، پاسخ مثبت دهد درحالیکه قادر است از طریق همین صندوقهای انتخاباتی غیرشفاف نیز، اهداف و رویاهای برابریخواهانه و آزادیطلبانهی خود را پیش برد».
بهعنوان یک نکتهی حاشیهای:
در این خصوص، حرجی بر «اپوزیسیون ایرانی خارج کشور» نیست که حتا تا نُکِ بینی خود را هم نمیبیند تا چه رسد به کمی دورتر از آن. بلکه از «استراتژیستهای بیگانهی طراح بازی اخیر» تعجب است که هرگز به این نکته توجه نکردند که: انقلاب رنگی و مخملین، تنها در کشورها و جوامعی قابل تحقق است که پیشتر، تجربهی برگزاری انتخاباتهای متعدد (حتا در شکل رایگیریهای غیرآزاد) را نداشته یا بسیار کم داشتهاند.
توضیح: محتوای دو بندِ اخیر، چهبسا متناقض بهنظر برسند. چراکه در بندِ نخست نوشتهام «اگر همهی پتانسیل ملی ِ مخالفت با وضع موجود، توسط الیگارشی (و البته بهنحوی موفقیتآمیز) تحریک میشد؛ با یک وضعیتِ انقلابی مواجه میشدیم که کلیت نظام سیاسی را درهم میپیچید و قبل از همه الیگارشی و اعضایش را قربانی آن میکرد»؛ و در بندِ دوم مدعی شدهام که «انقلاب مخملین، در کشورهایی که سابقهی جدییی در برگزاری و مشارکت در انتخاباتها یا رایگیریهای غیرآزاد نداشته یا ندارند امکانپذیر است، پس صرفنظر از بسیار دلایل دیگر، در ایرانِ فعلی امکانپذیر نبود».
در این زمینه باید دقت داشته باشید که:
«میانِ وضعیتِ انقلاب کلاسیک (خشونتبار) و انقلاب مخملین (کاملاً مسالمتآمیز یا با خشونتِ بسیار اندک) تفاوتهای اساسی و بنیادینی وجود دارد. پس: منظور از انقلاب در بند نخست که محتملالوقوع فرض شده «انقلاب کلاسیک» و در بند دوم که نامحتمل ارزیابی شده «انقلاب مخملین» است.
● بدینترتیب؛ از دید من:
1) بهکار انداختن و بهکارگرفتن ِِ ناشیانه، شماتتبار و غیرمسئولانهی «همهی پتانسیل ملی ِ مخالفت با وضع موجود» توسط الیگارشی و رهبران و رسانههایش بهمنظور براندازی دولتِ محمود احمدینژاد؛ بهفرض و بهشرطِ اجرای موفقیتآمیز؛ منجر به «انقلابی خشونتبار و کلاسیک» میشد. که هرگز و هرگز، جایی در بین انتخابهای من برای آیندهی کشورم ندارد.
2) استفاده از همان زمینهی اجتماعی، بهمنظور شکلدادن به یک انقلاب مخملین؛ به دلیل ذکر شده در بالا (و برخی دلایل دیگر که این نوشته جای پرداختن به آن نیست) و حتا بهفرض و بهشرطِ آنکه «منجر به یک تحول دموکراتیکِ حقیقی و بنیادین» هم میشد؛ اصولاً امکانپذیر نبود و از دیدِ نگارنده، طرحی ازپیششکستخورده محسوب میشد.
پس؛ انتخاب دیگری کردم:
در کنار آندسته از مردمانی ایستادم که بسیار هم بهوضع موجود معترضند؛ نسبت به برخی از معترضین، تغییرات بسیار بیشتری را هم طلب میکنند. اما نه به «انقلاب خشونتبار کلاسیک» معتقد بودند، نه به ثمربخشبودنِ «انقلاب مخملین» اطمینان داشتند. و نه اگر به ثمربخشبودنِ آن اطمینان میداشتند، تحتِ شرایطی که کشورشان زیر فشار سخت و خردکنندهی خارجی (بهمنظور دستبرداشتن از برنامهی هستهای کشورشان قرار داشت و) دارد؛ دست به تعویض دولتی میزدند که در برابر چنان فشارهایی سرسختانه ایستاده است.
مردمانی که «ایران را برای همه» میخواهند. مردمانی که «ایران را قدرتمند» میخواهند. مردمانی که مایلند «ایرانِ آینده» را تحتِ «تعاریف، مناسبات و فهم مشترک»ی بنا کنند که از «همگرایی و همکاری اجتماعی همهی پارههای آن» ناشی خواهد شد.
مردمانی که «از خشونت و نفرت» بیزارند؛ از «قهر و نامهربانی» خسته شدهاند؛ و از «تجدیدبنای وضعیتِ ظالمانهی الیگارشیک در دل جمهوری خود» توسط الیگارشهای پیشین یا الیگارشهای تازهای که تحتِ وضعیتِ انقلابی، بهسرعت (و هرچند با هیأت و ظاهری نوین) سر برخواهند آورد بیمناکند و از این رو، هر دعوت به انقلاب را پس میزنند.
● چنین بهنظر میرسید که ایستادن در کنار چنین مردمانی؛ ایستادن در برابر گروهی دیگر از مردمانِ ستمدیده و تحولخواه (سبزهای ستمدیده) است. اما نبود و نیست. و هرچه که پیشتر رویم؛ روشنتر خواهد شد که تقسیمبندیِ مردمان به سبز و پرچمی، فقط و فقط ناشی از وضعیت و شرایطی بود که الیگارشی آن را رقم زد و توانست ایرانیان را به دو پارچه تقسیم کرده، شماری از آنها را (با پروپاگاندا و تبلیغاتِ شدید و بیسابقه و گمراهکننده) موقتاً با خود همراه سازد.
که هرچه از 22 خرداد فاصله گرفتیم، چنان شهروندانی که الیگارشی و رهبرانش را همراهی میکردند؛ کم و کم و کمتر شدند. آنچنانکه «طایفهسالاران»، در نیمهی دوم بازی علیه منتخب مردمان؛ ناچار از تغییر محل اتکای خود از «افکار عمومی» به «برخی نهادهای قدرت» هستند که کماکان، و کم و بیش، در اختیار آنهاست (بدینمعناکه در ادامه: بازیهای الیگارشی با مردمان و نمایندهشان در سطح قدرت، ظاهری قانونی به خود خواهد گرفت که از «کارشکنی» تا «ساقطکردن» را شامل میشود).
وگرنه؛ تقسیمبندی واقعی، چیزی جز این نیست:
«تحولطلبان» در یک سو (بدون آنکه اسلامگرا بودن یا سکولار بودن، پرچمی بودن یا سبز بودن؛ خصایصی باشد که آنها را از یکدیگر جدا یا متمایز کند) و «طایفهسالاران» و دنبالههاشان در سوی دیگر. بهشکلی خلاصهتر: «مردمان» در یک سو؛ «خانوادهها و خاندانها» در سوی دیگر.
http://www.goftamgoft.com/?Pn=view&id=739
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|