بازگشت به خانه  |   فهرست مقالات سايت   |    فهرست نام نويسندگان

چهارشنبه 4 فروردين 1389 ـ  24 مارس 2010

 

فرهنگ تکثر گريز گذشته وتکثرگرایی نوپا در جنبش سبز*

وحید شعبانی

mshabani@gmail.com

باور به خرد جمعی و پلورالیسم (یا «تکثر گرائی») بستری لازم برای شکل گیری دمکراسی است. و یکی از ویژگی های برجستهء جنبش دمکراسی خواهی امروز موسوم به «جنبش سبز» ما پذيرش «پلورالیسم»، بعنوان یکی از بسترهای لازم دموکراسی، است. این پدیدهء نوپا را باید مبارک شمرد و نسبت به آن قدرشناس بود.

«پلورالیسم سیاسی»، باورمندی به حضور دیگران و به رسمیت شناختن آن کسانی است که متفاوت از من می اندیشند. این مفهوم که از تفکر لیبرالیستی برآمده و بعنوان راه نجات جامعه از خطر در غلطیدن به پرتگاه استبداد شناخته می شود، در به رسمیت شناختن همهء نحله های فکری موجود در جامعه نهفته است؛ نحله هائی که غالبن در وجود احزاب و سازمان ها بروز و ظهور می يابند. شرکت دادن همهء گرایشات فکری در امر مهندسی جامعه، و سهیم کردن همهء جریانات در قدرت سیاسی ـ آن هم به میزان آرائی که کسب می کنند ـ و حفظ حقوق اقلیت را می توان اساسی ترین هدف باورمندان به پلورالیسم دانست. این نگاه، با عدم پذيرش پیشفرض وجود «حقیقت مطلق» در يک گروه اجتماعی، مرز «خودی» و «غیر خودی» را در صحنهء سیاسی از بین می برد.

البته «پلورالیسم سیاسی» را نمی توان از «پلورالیسم اخلاقی» ـ که به عرصهء رفتار شخصی  مربوط می شود ـ جدا دانست. در این عرصه نیز ما با پدیده های «مقدس»، «الی الابد»، «پایدار» و «غیر قابل تغییر» سر و کار نداریم. در حقیقت، از آنجا که در حوزهء اخلاق «نسبیت» حاکم است، بر اساس پلورالیسم اخلاقی نيز همهء ارزش ها نسبی هستند. در کلام ساده تر، هيچ يک از ما نیز در زندگی شخصی مان حامل «حقیقت مطلق» نیستیم چرا که عملاً هميشه اين امکان وجود دارد که «باور» ما نسبت به امری، در پی دستيابی به «شناختی جدیدتر» از همان امر، کلاً تغيير کرده و باور قبلی به خاطرات ما بپیوندد.

این «نگرش نسبی گرا» ـ مبنی بر اين باور که «حق» در انحصار ما نیست ـ قبل از هر چيز ارزش عقیدهء تک تک ما را همسطح دیگران قرار می دهد و، در نتيجه، محتاج وجود فرهنگی است که در زبان فرنگیtolerance  خوانده شده و در فارسی به مدارا، رواداری، بردباری، تحمل آرای دیگران، سعه صدر، و دیگرپذیری ترجمه شده است.

 اما در همين جا بايد توضيح دهم که مراد من از «همسطحی ارزش ها» در «فرهنگ رواداری» را بايد بر زمينهء مفاد اعلامیه جهانی حقوق بشر فهم کرد و، لذا، آن دسته از به اصطلاح "ارزش" هایی که در عمل تبعیض آمیز و خشونتگر هستند اصلن ارزش محسوب نمی شوند.

 

به تصور من، اگرچه اینگونه نگرش «بردبار» و «دیگرپذیر» در درازای تاریخ در فرهنگ تاريخی ایران نسبتاً موجود بوده است اما، اینکه بتوان، با استناد به چنين گذشته ای، در حال حاضر به «پلورالیسم اخلاقی» و، در ادامهء راه، به «پلوراليسم سیاسی» رسید - و با آن به حل مشکلات امروز پرداخت -  سخت دشوار است.

برای مثال، حافظ می گوید: «آسایش دو گیتی تفسير این دو حرف است- با دوستان مروت با دشمنان مدارا»؛ یا سعدی بدین عقیده است که: «ای کریمی که از خزانه غیب - گبر و ترسا وظيفه خور داری / دوستان را کجا کنی محروم - تو که با دشمن اين نظر داری؟».

البته در اینجا نیز می توان کوشيد و  تفسیرهای مثبت و روامدارانه ای از اين اشعار ارائه کرد اما، در نظری دیگر، آنچه که در این اشعار نمود دارد يک نگاه «دوگانه انگارانه» (دووالیستی) به افراد است. فرهنگی که ـ بر پایهء تضاد «خیر» و «شر» ـ خود را در وجود دوگانه هائی همچون «اهورا / اهریمن»، «امام حسین / يزید»، «دیو / فرشته» و «دوست / دشمن»، و صد البته این آخری در رويا روئی «خودی / غیرخودی» باز تعریف می کند لاجرم دارای توان خشونت گری کاملن ملموسی است. در واقع، در تاریخ معاصر ما، وجود مرز بين «خودی» و «غیر خودی» همواره منشاء نگاهی تبعیض آمیز بوده و، در صحنهء عمل، توجیه گر «حذف» و «خشونت» شده است. 

در اینجا می کوشم تا از تاریخ معاصر کشورمان گزینش هایی را ارائه دهم که بروشنی فقدان مفاهیمی همچون پلورالیسم (تکثرگرایی) و رواداری و تحمل آرای دیگران را نشان داده و، متأسفانه، حکايت از باور به در اختیار داشتن «حقیقت مطلق» از جانب حکومت های پیشین و امروز ایران و نيز مخالفین شان داشته و، در نتيجه، اهمیت پلورالیسم نوپای سياسی ايران را عیان تر می کند.

در پایان سال 1353 پادشاه، ایران محمد رضا پهلوی، با منحل کردن دو حزب حکومتی ِ «مردم» و «ایران نوین» و تأسیس حزب «رستاخیز»، همهء ایرانیان را به عضویت در این حزب دعوت و اجبار نمود و اعلام کرد که هرکس نمی خواهد عضو این حزب شود گذرنامه بگیرد و از ایران خارج شود. او در اين مورد در کتابش، «پاسخ به تاریخ»، چنين توضیح می دهد: «ما معتقد هستیم [که] همهء مردم ایران باید برای رسیدن به هدف های ملی، که سعادت و آسایش فرد فرد ما را تامین خواهند کرد، متحد باشند و در یک جهت حرکت کنند، همهء کوشش ها باید در راه پیشرفت کشور باشد، نه خنثی کردن تلاش های یکدیگر. در نظام چند حزبی امکان تفرقه و تشتت بسیار است. هر گروه که در حزبی هستند با دیگران بر سر کسب قدرت و به دست گرفتن حکومت ستیز و دعوا دارند. هر گروه می‏خواهد حرف های خودش را به کرسی بنشاند و در نتیجه اختلافات به وجود می‏آید. در حالی که در حزب رستاخیز از جنگ گروهی خبری نیست». اين توضیح ظاهراً منطقی شاه اما، دقیقن، ١٨٠ درجه با مفهوم «پلورالیسم» در تضاد است. وی از ادغام دو حزب (هر چند فرمایشی) یک حزب ساخت و در عالم نظر «حقیقت متفرق» را به «حقیقت مطلق» خویش تبدیل کرد. در این میان «خودی ها» عضو حزب می شدند و «غیر خودی ها» از ایران خارج.

چند ماهی بعد – 1354 و در زندان، اعضاء سازمان مجاهدین خلق دست به یک انشعاب زدند. «مارکسیست های تا چندی پیش به شدت متعصب مذهبی» اين سازمان «از اسلام باوران مجاهد» جدا شدند و «حقیقت مطلق» این بار در دست مارکسیست های این گروه قرار گرفت تا این بار آنها  «خودی های سابق» را به «ناخودی ها» تبدیل کنند، از «دوست» سابق «دشمن» بسازند، و توجیه گر «خشونت» شوند. بدین ترتیب، مجید شریف واقفی و مرتضی صمدیه لباف، از اعضای شاخص مسلمان ماندهء گروه، ترور شدند. اولی کشته و دومی زخمی شد.

آنگاه، پس از این انشعاب، بعضی از زندانیان مذهبی - لابد به دلیل اعتقاد مذهبی شان به دارا بودن «حقیقت مطلق» - به دنبال گرفتن فتوایی برآمدند که «روانامداری» ايشان را در زندان آشکار کرد. در زندان، و به تقاضای اسدالله بادامچیان (از سران موئتلفهء اسلامی) و چند نفر دیگر، آیت الله منتظری مارکسیست ها را «نجس» اعلام کرد؛ مفهومی که در اسلام سرمنشاء تبعیض و در جمهوری اسلامی دستاویزی برای اعمال خشونت بوده است و می باشد.

از سوی ديگر، فداییان خلق هم در این دوره خود را صاحب «حقیقت مطلق» دانسته و بربنياد آن، شعار «مبارزهء مسلحانه / تنها راه آزادی مردم ايران» را مطرح کردند که اگر اینگونه نبود توجیه دست بردن به اسلحه و کشتن پاسبان و ژاندارم و مهندس و دیپلمات بی معنی می بود. باور به این حقیقت مطلق حتی آنچنان بالا گرفت که فدائیانی که «گمان!» می رفت در راه نبرد «حق» علیه «باطل» سستی کرده اند نیز مشمول تصفیه فیزیکی قرار گرفته و کشته شدند. در ميان آنها کسانی بودند که یا صرفاً در حقانیت مبارزه شک کرده و به زندگی بی سر و صدای خویش بازگشته بودند و یا، در موردی تاسف بار تر، چریکی (عبدالله پنجه شاهی) که دلباخته دختر همرزم خود شده بود به همین دليل ساده کشته شد.

آیت الله مطهری، از نظریه پردازان حکومت اسلامی، نیز در این زمان «پلورالیسم دینی» را مذمت کرده و می گفت: "فرنگی ها که می گویند از نظر توحید و ایمان نباید مزاحم کـسـی شد از این جهت است که فکر می کنند اینها ‏[توحید و ایمان] جزء امور خصوصی و سلیقه ای و ذوقی و شخصی است. [می گويند] انسان در زندگی به یک چیزی باید سرگرم بـاشد کـه ‏اسمش ایمان است؛ مثل امور هنری است: یکی از حافظ خوشش می آید، یکی از خیام خوشش می آید، یکی از ‏فردوسی خـوشـش مـی آید. دیگر نباید مزاحم کسی شد که سعدی را دوست دارد کـه تـو چـرا سـعدی را دوست ‏داری؟ من حافظ را دوست دارم، تو هم حتماً باید حافظ را دوست داشته باشی. مـی گویند: دین هم همین جور است؛ ‏یک کسی اسلام را دوست دارد، یک کسی مسیحیت را دوست دارد، یک کسی فرد دیگری را دوست دارد، یک ‏کسی هم هیچ یک از اینها را دوست ندارد. نباید مزاحم کسی شد. اینها از نظر فرنگی ها به اصل زندگی مربوط ‏نیست؛ آنها اصلاً طرز تـصورشان و طرز تفکرشان در دین با طرز تصور ما فرق می کند. ‏دیـنـی که مثل دین های آنها باشد، همین جور هم باید بشود. ولی از نظر ما دین مان یعنی صراط مستقیم، [بخوانید: حقیقت مطلق] یعنی راه راست ‏بشری، و بی تفاوت در مـساله دین بودن یعنی در راه راست بشریت بی تفاوت بودن. ما می گوییم توحید به سعادت ‏بشری بستگی دارد، مربوط به سلیقهء شخصی نیست، مربوط به این قوم و آن قوم نیست.»

سال 57، شادروان بختیار، پس از سال ها فعالیت در رأس جبهه ملی و در اپوزیسیون شاه بودن، این امکان را یافت که "حاصل انقلاب مردم ایران" را در صدارت خویش ببیند. جبههء ملی ایران، که ظاهرن لیبرال ترین سازمان سیاسی آن دوره بود، چنان خود را صاحب «حقیقت مطلق» فرض کرد که حرکت بختیار را «خیانت» نام نهاد. البته کرنش مرحوم کریم سنجابی و قبول جمهوری اسلامی به رهبری آیت الله خمینی در پاریس این تصور را کاملن در جبههء ملی از بین برد که «شاید»  نخست وزیری بختیار هم راه حلی باشد و احتیاج نباشد‌ که آنها یک یار و همرزم قدیمی خود را خائن خطاب کنند. 

انقلاب 57  با شعار "وحدت کلمه" (همه با هم) جرقه خورد و در غياب فرهنگ دگراندیشی، بردباری و دیگرپذیری، پیروز گشت. در آن لحظه همگان دارای «حقیقت مطلق» بودند. بقول هوشنگ اسدی، یک شاه رفته بود و  ٣٦ ملیون شاه مانده بودند. پس از تصفیهء خونین وابستگان رژیم پیشین، که مورد حمایت قریب به اتفاق سازمان ها و احزاب سیاسی آن زمان بود، جبهه ملی آخرین «خودی» و «ناخودی» کنندهء حکومت پیشین، خود از اولین قربانیان سیاسی شد و مسئلهء اعتراض به قانون قصاص جبهه ملی را در جمهوری اسلامی «ناخودی» کرد.

سپس کردها، ترکمن ها، اعراب ایران، و سازمان های چپ نمودهای بعدی «ناخودی» بودند و بالطبع صاحب عنوان «دشمن» شدند و خشونت بر آنان روا گشت.

این «عدم تحمل» البته بیشتر دو و چند جانبه هم بود. برای مثال، یکی از روامدارترین احزاب آن زمان - نهضت آزادی - مورد لعن و نفرین گروه های چپ بود که چرا در امر انقلاب برخورد قاطع و برّا تر ندارد. برای نمونه سخنان آقای کیانوری را در مورد نهضت آزادی نگاه می کنیم: «سرمایه داری لیبرال ایران ـ در جریان انقلاب ضد امپریالیستی و ضد استبدادی ـ گام به گام به دنبال انقلاب آمدند و به علت نبود هیچ سازمان فراگیرانقلابی در ایران، دولت وقت به دستشان افتاد. بورژوازی لیبرال ـ بازرگان ـ از همان آغاز در جهت ترمز کردن و منحرف ساختن انقلاب از هدف های اصلی ضد امپریالیستی و مردمی اش گام برداشت و، برای نیل به این هدف، تا ملاقات با "برژینسکی" ـ از توطئه گران اصلی علیه انقلاب ـ پیش رفت. این جریان (دولت موقت بازرگان) در حقیقت بزرگترین، عمیق ترین، و خطرناک ترین جابجایی ارتجاعی در میدان نبرد انقلابی میهن ما بود»و در نتیجهء چنین تفکراتی، جنایتکارترین شخص تاریخ معاصر - آیت الله صادق خلخالی، که از حق دگر اندیشی مطلقن بویی نبرده بود ـ فرد مقبول حزب توده برای نامزدی ریاست جمهوری شد.

برخورد «نابردبار»، قبای اکراد ایران را نیز تر کرد. از سال 1363 تا 1367 دو حزب عمدهء چپ کرد مخالف حکومت اسلامی، همزمان با مبارزه با جمهوری اسلامی، علیه یکدیگر هم جنگيدند و به هم تلفاتی وارد ساختند.

رهبری مجاهدین خلق نیز در این زمان دارای «حقیقت مطلق» بود و، پس از شکست عملیات "فروغ جاویدان"، تمامی منتقدین مجاهدش را مجازات کرد. زندان، شکنجه های روحی و فیزیکی و حتی قطع رابطه با همسران و فرزندان، فرهنگ «نابردبار» مجاهدین را، نه نسبت به «غیر خودی»، بلکه به «خودی» دیروزی عیان کرد.

در مورد جمهوری اسلامی و نظریهء «خودی» و«غیرخودی» و «دشمن ساز» آیت الله خامنه ای، رهبر فعلی آن، به همین بسنده کنم که در همین سالی که گذشت، نظريهء مزبور گریبان یک نخست وزیر (موسوی)، سه رییس مجلس (رفسنجانی کروبی - ناطق نوری) و دو رییس جمهور سابق اش (رفسنجانی - خاتمی) را گرفت.   

 

و اما کمی هم بپردازم به حال و هوایی که بتدریج در حال تغییر است و امکان برقراری دموکراسی بیشتری را وعده می دهد.

حزب توده و فداییان اکثریت، که بخاطر همراهی شان با جمهوری اسلامی در زمان سرکوب دگراندیشان مورد انتقاد بودند، سالیانی ست که در جمع دیگر اعضای جمهوریخواه جایی دارند و به گفتگو مشغولند.

به نظر می رسد که جبهه ملی هم عاقبت از غم 28 مرداد بدر آمده و بر تفرق و تشتت دیرپای خود در حال غلبه است.

مشروطه خواهان دوستانی در میان جمهوریخواهان چپ و لیبرال دارند.

خانبابا تهرانی ـ فعال چپ با بیش از نیم قرن سابقه - سخنران تولد داریوش همایون است و فرخ نگهدار سخنران بزرگداشت بازرگان.

سروش بجای صراط مستقیم از «صراط های مستقیم » صحبت می کند.

رهبران جنبش سبز در ایران ـ موسوی و کروبی- «کثرت» عقاید را در جنبش سبز به رسمیت شناخته و از آن دفاع می کنند و به خواست حکومت برای تعیین مرز «خودی» و «غیرخودی» وقعی نمی گذارند.

مسعود رجوی به خبرگان رهبری نامه می نویسد و تقاضا مطرح می کند.

شاهزاده رضا و ملکهء سابق، فرح پهلوی، شجاعت و جسارت رهبران جنبش سبز موسوی و کروبی را می ستایند.

اینها نمونه هایی هستند گواه شکسته شدن دیوار باور به داشتن «حقیقت مطلق» در شخصیت ها و احزاب سیاسی ایران. اگر همهء ما ایرانیان، چه در زندگی فردی و چه در احزاب و سازمان های خویش، و چه در عرصهء حیات سیاسی کشورمان بکوشیم که از ادعای داشتن «حقیقت مطلق» به در آییم و فرهنگی تکثرگراتر و بردبارتر را پیشه کنيم، آنگاه خواهيم ديد که جنبش سبز ایران، عملن، از تاکی نازک به درختی پهناور تبدیل خواهد شد که سایه اش خنکائی تسلی بخش داغی استبداد سیاسی مان خواهد شد. این تکثرگرایی نوپا را قدر بنهیم.

 

* متن گفتار وحید شعبانی در سمیناری پیرامون «چشم انداز جنبش سبز و دیدگاه ما» در هلند، ١٤ مارس. این متن به خواست بعضی از عزیزان حاضر در جلسه بصورت یک مقاله اصلاح شده و منتشر می شود.

 

https://newsecul.ipower.com/

بازگشت به خانه

 

محل اظهار نظر شما:

شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته

و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:

admin@newsecularism.com

newsecularism@gmail.com