عبوری که بازم داشت...
(عنوان شعری از منصور خاکسار)
حمیدرضا رحیمی
امشب، هیجدهم مارچ سال 2010 میلادی و 3 روز مانده به آغاز سال 1389 شمسی ست. در این سوی، جهانی است که، برای من دست کم، به سیاره ای دیگر می ماند. ساعاتی ست که از کار روزانه فارغ شده ام. دو پیام پیاپی از دوستی، مرا به سمت تلفن می برد؛ دوست مشترکی که به تازگی و به اتفاق، در خانه ی ما دیداری با منصور خاکسار داشتیم. زنگ می زنم. پس از مکالمه ای کوتاه، خبر مرگِ مصنوعی منصور را به من می دهد. به او متذکر می شوم که شوخی تلخی ست. خبر را تکرار و تکرار می کند. می گویم همین دیشب ایمیلی برایش فرستاده ام، پاسخی نیامده، اما هنوز دیر نشده! دوست، سرانجام مُلتفت پریشان حالی و پریشان گوئی من شده و لحظاتی دیگر، مکالمه تمام و مکالمه قطع می شود:
جائی انگار
زلزله آمد
و من در چشم بهم زدنی
زیر آوار خاطرات خود
ماندم ...(1)
***
حالا دیگر ساعاتی ست که درگذشت دوست عزیز، شاعر و نویسنده ی توانا، ارجمند و صمیمی، منصور خاکسار را ـ شوربختانه ـ باور کرده ام. نه! باورش، نه این که سخت است، اصلا ً مقدور نیست!
شـاعر لحظـه هـای درخشـان،
چشـمه ای زلال و بی هیاهو که در سوئی از این غربت کشنده، زلال می جوشید،
دیدارش همواره مغتنم بود و امیدوار کننده،
شاعری متفکر و ژرف نگر که با عقیده ای استوار به اصالت انسان و آزادی زیست، سرود و بهای آن را نیز بارها پرداخت و پرداخت.
او، در پیشگفتار دفتر "آن سوی برهنگی" که در سال 2000 منتشر کرد، می نویسد:
«شوم بختی خیالواره های ادواری آدمی، و تقدیر ناسزاواری که بر ما رفته، بارها مرا به اندیشه واداشته است... تماشائی باز از " ناکجا"، آن هم با حس پرنده ای که از هر مرز پرکشیده، تیری به ناروا بالش را خونین کرده است.»
شعرهائی از این مجموعه را پیش از این به چاپ سپرده ام. از جمله شعری با این مطلع:
تنها توئی
که آنسوتر از فصول
می روئی
و چهار سوها را
وقتی که چشم به این سکون و مدار
خو کرده است
فراخ می کنی...(2)
و در پیشگفتار کوتاه دفترِ "و چند نقطه ی دیگر"، که چهار سال بعد منتشر کرده، و خود به شعری کوتاه و فشرده می ماند، می نویسد:
«...و "چند نقطه ی دیگر" عکس هائی حسی از اتفـّاق های پیرامون من است. خط ناتمامی که مرا با خود قاره به قاره می برد. دقایقی بر انگیزاننده از آن و این ایستگاه که در خود دگرگونم کرده است... و "چند نقطه ی دیگر" تصرف حسی است که از حکومت ترس، و زاده ی آن بیعدالتی، رویگردانست و اتفـّاق ها را، نقطه به نقطه، سفید و سیاه دیده است".
بر گرفتن قلم در این چند ساعت، میسر نبود و این مختصر نیز با دشواری تحریر می شود، چرا که نمی دانستم به این زودی باید در سوگش بنشینم. منصور، افزون بر شأن والای شاعری اش، عضو خانواده نیز بود و رابطه ای به غایت عاطفی با تک تک اعضای خانواده داشت و همین، مرا از عنوان این خبر ناگوار و غیر قابل باور، دست کم در این فرصت کوتاه و تلخ، عجالتا ً برحذر می داشت.
***
کتاب هایش را که شعری بلند و یگانه را می مانند و با امضاء و به چند سطر
مهربانانه ای از او مزین اند، با اندوهی فرساینده ورق می زنم، بی آن که باور کنم که آن وجود صمیمی، روشن و ارزشمند را دیگر در کنار ندارم. واپسین دیدار همانطور که پیشتر گفته آمد، همین چند وقت پیش بود و البتـّه چون همیشه مغتنم...
منصور "بزرگ بود و از اهالی امروز بود"؛ اندیشه ای متعالی و قلبی مهربان داشت. بسیار زحمتکش بود و برای گذران زندگی سختِ در تبعید، و غربت ناشی از آن، همواره می کوشید امّا ـ چون بسیاری از ما ـ حاصلی اندک داشت؛ حاصلی که امّا با همّت بسیار بلند او هیچ تشابهی نداشت؛ گو این که در گفتگوهائی که داشتیم، گاه پوشیده و گاه آشکار، به آن اشاره وار می پرداخت.
دیدار ديگر قرار شد اندکی بعد باشد که، هنوز دست نداده، رفت ـ بی آنکه مجالی برای پاسخ به بسیاری از پرسش ها داشته باشد. به برخی از آنها امّا در پاره ای از شعرهای دوست داشتنی و محجوبش، پیش از این، به گونه ای، پاسخ داده بود:
می گویدم:
زیاد خسته ای
سفر
نساخته است انگار
- اندیشنا ک ام...
می گویمش:
- از دوست
و دلهره ام از کار (3)
و نیز:
...و امشب نیازم نیست
به خود بنگرم
تا دست های خالی ام شهادت دهد؛
می دانم این آینه است
که چشم از من برگرفته است
تا شرمگین نشود.. (4)
و یا:
گذشته ام به تلخی گذشت
و دریغم بر حافظه ی خود نیست
که می گویدم:
فرشی که زیر پایم گسترده است
از من نیست
و از فردا هراسانم می کند
به شب گزیده ای می مانم
که در هیچ نقطه ای نمی گنجم
و هوای خانه پریشانم می کند.
نوشتن در مورد منصور سهل و ممتنع است. حضور و وجودی منشورگونه داشت که به هر کدام می شود جداگانه پرداخت، امّا نه با حال و روزی که اکنون دارم.
***
همه ی دوستان در حیرتی اندوهناک فرو رفته اند. با دکتر نقره کار که ناباورانه تلفن می کند حرف می زنم، حال و روزی بهتر از من ندارد و در گفتگوی روز بعد می گوید که مشغول نگارش مطلبی است. می گویم من نیز از همان آغاز دریافت خبر کوشیدم امّا هنوز توان ادامه ی مطلب را نیافته ام. پرتو، مجدانه پیگیر اطلاع رسانی و فراهم کردن نوشته ای ست که حاوی این خبر تلخ و گزنده، در آستانه ی نوروز 1389 است.
تقارن سفر جاودانگی منصور با نوروز امّا نمی دانم از چه مقوله ای است و چگونه تبیین می شود. همین قدر می دانم که نوروز امسال، تلخ ترین نوروزی است که به یاد دارم. هیچ نوروزی را منصور اینگونه نگذرانده است، نگاه کنید:
وقتی سخن از خدای دانائی گفت
که زیبائی را آفرید
دختران
بهار را رقصیدند
دخترم هم
که چون همه ی دخترانِ جهان
زیباست
از کنارم
برخاست
و با آنان رقصید.
آوازِ آن همه پا
و دَم زدنِ تن
چون گـُل و من
و دانه ی اسپندی
که در آتش می سوخت
در من
سراسرِ شب را
افروخت
دامن از رقص بر نچیده
دخترم
هفت سین سفره را آراست
با دوازده شمع روشن
در فاصله ای
ـ دقیقـاً ـ
نزدیک به آینه و
ماهی
نیم کره ای سبز
از علف و هیاهو
انگار جمهوری ماه
تا صبحدم
از تماشا چشم بر هم نگذاشتم
رو
به روزی نو
و دل از هر چه تعلق از دیروز
برداشتم.
در آستانه فروردین سال 80
***
تسلیتی دارم برای خانواده، دوستان مشترک، جامعه ی ادبیات درون و برونمرزی، و به ویژه عزیز دیگرم، نسیم خاکسار.
18 تا 22 مارچ 2010 ـ لس آنجلس
--------------------------------------------------------
1- یک تکه از زمان، حمیدرضا رحیمی، کلیـّات آثار
2-آنسوی برهنگی ـ منصور خاکسار ص 12
3 – لس آنجلسی ها ـ ص 12
4 – همانجا ـ ص 48
5 – و چند نقطه ی دیگر ـ ص 40
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630 |