بازگشت به خانه  |   فهرست مقالات سايت   |    فهرست نام نويسندگان

جمعه 21 اسفند 1388 ـ  12 فوريه 2010

 

پاسخی به دعوت سفیر حکومت اسلامی در پاریس

مهدی مقدس زاده

 

سفیر حکومت اسلامی در فرانسه آقای «سید مهدی ابوطالبی»، به مناسبت 22 بهمن ماه و سی و یکمین سالروز انقلاب اسلامی در ایران، جشنی ترتیب داده و از ایرانیان سرشناس مقیم پاریس برای شرکت در این جشن دعوت به عمل آورده است. از جمله ی مدعوین آقای مهندس مهدی مقدس زاده از اعضای با سابقۀ جبهۀ ملی ایران است. آقای مقدس زاده به جای شرکت در این جشن، پاسخی دندان شکن نوشته و برای آقای سفیر فرستاده است. تصور می کنم هم دعوت و هم جواب تند دعوت شده به سفیر بسیار حائز اهمیّت است و شایستگی درج در سایتهای مشهور را دارد. نخست کپی دعوتنامه ی سفارت را دراینجا می گذارم و سپس به درج پاسخ آقای مهندس مقدس زاده همت می شود. (م.ع. مهرآسا)

 

به نام خداوند جان و خرد

کزین برتر اندیشه برنگذرد

سفارت جمهوری ایران، پاریس

جناب آقای سید مهدی میرابوطالبی

 

جناب آقای سفیر

با سلام و درود فراوان، و با سپاس از تلفنی که به خانه ام فرمودید و گفتگوی کوتاهی داشتیم و آنگاه، دوروز پس از آن، کارت دعوتی از سوی جنابعالی و همسر گرامی تان دریافت داشتم که از من و همسرم دعوت فرموده بودید تا به مناسبت سی و یکمین سال انقلاب اسلامی ایران در دیداری که در«پاویون دوفین» پاریس ترتیب داده اید، شرکت جویم، بازهم سپاس مرا بپذیرید.

درآن کوتاه سخنی که فرمودید و پیشنهاد دادید تا دیداری داشته باشیم! همیشه آمادۀ این دیدار و گفتگو هستم. شرط اولیّۀ زندگی آزاد و آزادیخواهی و حاکمیّت آزاد ملتها، گفتگوهای صمیمانه و بی پرده و احترام آمیز در همه زمینه هاست؛ و به هر تقدیر حاضر به حضور هستم.

ولی برآنچه در کارت دعوتتان دیدم و دعوتم فرمودید، سخن فراوان دارم؛ که چون درتنگنای زمانم و گرفتار، در مجالی دیگر به آن خواهم پرداخت. اما پوزش عدم حضورم را بپذیرید. زیرا حتی توان اندیشیدن بدان را ندارم که بر گذشتۀ خویش؛ بر اندیشه، تلاشها، ایمان و هرآنچه که تاکنون کرده ام لگد زنم.

هفتاد و یک سال از عمرم می گذرد. از چهارده سالگی، از اولین دیدارم با زندانهای پس از کودتای  ننگین انگلیسی- آمریکائی 28 مرداد 1332 علیه حکومت ملی دکتر محمد مصدق، تا زندانهای دیگر  و دیگر... تا آوارگی و غربت نشینی بیست و هشت ساله کنونی، همان تلاش و روزه ای است که برآن وفاکردم و طریقش را طی کردم. اکنون مروری کوتاه و برق آسا براین زمان کوتاه یا طولانی دارم.

چه ها که دیدم! و چه ها که ندیدم! خیلی ها آمدند و رفتند... و همه در این اندیشه که جاودانه خواهند بود و خواهند ماند؛ عقل کل هستند؛ و پایداری خواهند کرد. بر کرسی مقام لنگر انداخته بودند و برای ماندگاری درآن چه ها که نکردند و چه ها که کردند! و بالاخره هم، فرو ریختند و رفتند؛ که نام زیبای «تاریخ» گویای واقعیّت تمام این زشتیها و زیبائیهاست. تا آدمی ببیند و بیندیشد و با دیدۀ باز برگزیند راه خویش؛ تا بهائی بالاتر از نرخ زندگی نپردازد.

دعای خیرم این است که: خدایا ما را به خود وامگذار؛ و پردۀ سیاهی ها را برچشم ما منه؛ و بینش درست و حقیقت را به ما بیاموز؛ تا اول به خودمان دروغ نگوئیم؛ و آنگاه بدانیم کیستیم و کجا هستیم و به کجا می رویم؛ و فردا چه هست؛ و به فرداهای نزدیک و دور با رژف اندیشی بنگریم. خدایا بلندی دید و قناعت طبع به ما عنایت فرما و بگذار تا تنها بندۀ تو باشیم. نه بندۀ هوای نفس؛ و نه بندۀ دیگران؛ و از تزویر و ریا به دور باشیم!

سخنم را کوتاه می کنم. نامه ای را که سه سال پیش در پاسخ و به مناسبت دعوتم به همین علت سالروز 22 بهمن به آقای علی آهنی سفیر پیشین حکومت اسلامی در فرانسه نوشته ام به ضمیمه برایتان می فرستم که کوتاه است و گویا!

در این زمان نیز اگر دعوت شما را اجابت کرده و به «پاویلیون دوفین» بیایم، پاسخ پندهای مادر و شیوه ی پدر را چه بگویم؟... خون به زمین ریختۀ «ندا» و نداها؛ و به دیگر خونهای جوانان وطن چه بگویم؟ پاسخ آنان را که در این وطن جان باختند و سر انقیاد خم نکردند چه بدهم...؟ و چگونه بگویم عضو جبهۀ ملی ایران و پیرو راه و رسم دکتر محمد مصدق هستم...؟

 

جناب آقای سفیر!

می خواهید در آن روز در «پاویلیون دوفین» چه بگوئید؟ میهمانی برای چه می دهید؟ و هزینۀ سنگین آن را از کیسۀ کدام حاتم متمول بی بدیل می پردازید؟ آیا از دستاوردهای انقلاب می خواهید سخن بگوئید؟ از فقر و حشتناک بگوئید؟ از فحشا و فساد سخن برانید؟ به راستی چه می خواهید بگوئید؟! آیا در آن سفره، شرابش خون ندا و کبابش جگر مادران به ماتم نشستۀ جوانان درخون غلتیدۀ وطن خواهد بود!؟

یا می خواهید روضه بخوانید! آیا اجازه می دهید روضه خوان آنجا من باشم تا روضۀ رضوان زندان اوین را بگویم؟!

در رژیم شاه شش سال درزندان بودم؛ و در رژیم شیخان شش روز! ولی به خدا سوگند که آن شش روزه چیزهائی دیدم و برمن گذشت که در شکنجه گاه های شاه ندیدم. درحالیکه آن زمان که من در زندان اوین اسیر حکومت شیخان بودم با اکنون تفاوت از زمین تا آسمان است؛ که در آن زمان خشونتها نه چنان بود که حالا هست! و هزاران بار بدتر و بیشتر!!

این کدام تربیّت است که قاتل پروانه فروهر می گوید:«هنگامی که دشنه ام را در قلب پروانه فرو می کردم فریاد برآوردم... یا زهرا...» راستی این چگونه تربیّتی است؟! و آیا جوانان برپاخاستۀ وطن اینها را نمی دانند؟!

 

جناب آقای سفیر!

شما می دانید بیش از هفتاد درصد جمعیّت ایران جوانان کمتر از سی سال هستند. یعنی نسلی هستند که همه پس از انقلاب متولد شده اند و تحت شستشوی مغزی و تربیّت حاکمیّت اسلامی و ولایت امر مسلمین جهان بوده اند. پس چگونه شده است که این چنین فریاد برمی آورند: مرگ بر... یعنی مرگ برهمانها که ولایت امر داشته اند! آیا در دنیای ارتباطات کنونی می توان باور داشت که نباید اندیشید؛ و نباید خودرائی و خودامری داشت و حتماً باید ناگزیده ای برآنها ولایت امر داشته باشد؟! و حتی رئیس جمهوری اش را نیز شیخ احمد رقم بزند!؟ و سزای هر فریادی گلوله ای سربی باشد در گلوی فریاد زده.

آیا دستاوردهای انقلاب اسلامی! در این پهنه می گذرد: استبداد، خفقان، گرسنگی، روزنامه های بسته، خبرنگاران اسیر، انتخابات فرمایشی، فقرو فساد و فحشا، جوخه های اعدام، شکنجه های منتهی به مرگ، ویرانی، زندانهای دژخیمی و شنیدن زشتترین واژه ها از دهان دستاربندان تریبونهای نمازهای عبادی– سیاسی!! جمعه ها که القاب بزغاله و گوساله را تقدیم جوانان تحصیلکردۀ وطن کنند؟!

به طور یقین این افاضات مظهر و نمودار ادب و دانش و تربیّت برکرسی نشستگان قدرت را باید دستاوردهای انقلاب رقم زد!!

چگونه جوانان و نوجوانان وطن را به سزای حضور در خیابان ، به جوخه های سرخ اعدام می سپارند و چنین بی رحمانه نسق می کشند تا نفسی از سینه ای برنیاید و فریادی از گلوئی برنخیزد. تا آرامش خاقان و ولی امر!! و خواب راحت شبش برروی بستری از خون جوانان وطن باشد!!

و داروغه های شهر، گرسنگی و اعتیاد روزافزون مردم شهر را به حکایت از سلامت وجود مبارک خاقان، و دلالت برآرامش خاطر ایشان و امنیّت شهر به گزارش برند... که سر خاقان را سلامت...!!

و در شهر پاریس، به میهمانی سفیر و همسر؛ به بزم شراب خون جوانان و کباب جگر مادران...!

 

جناب آقای سفیر!

بدون تعارف و نه در پرده و پنهان، و حتماً در پیدا و آشکار به شما می گویم: فرصتها از دست رفته و اگر هنوز فرصتی باقی باشد اندک است! روزی می رسد که خون «پروانه» شیخ را امان سحر نمی دهد. و خون «ندا» آوای پر طنین ندای آزادی می شود و تاریخ را تکان می دهد! و به روزی خواهیم رسید که رنگین کمان آسمان ایران تنها به رنگ سرخ خون خواهد شد؛ و فریاد لاله های در خون حفتۀ آزادی ایران به سان ابرهای خونبار بر سر جلادان می بارد. تر و خشک را می سوزاند و بر باد می دهد!! و خدایا چنین مباد!

 

آقای سفیر!

«استوار ایوب ساقی»  زندان بان قزل قلعه و اوین در زمان شاه که شهرتش بسیار و چندگانه و دیرینه بود، با اشاره به اعدامهای آن زمان می گفت:«عریضه ای به خاک پای اعلیحضرت نوشتم و گفتم اینها را نکشید زیرا از هر قطره خون آنان هزاران خون می جوشد و به بار می آید! و آن هنگامی است که توقفی برآن نخواهد بود و کسی توان رودرروئی با آن را ندارد. و باز هم هزار بار می جوشد...» این سخن را در زمان شاه از زبان استوار ایوب ساقی شنیدم که می گفت دودمانها را برباد می دهد و به آتش می کشد! و دیدیم چگونه به باد داد و چگونه به آتش کشید!!

 

جناب آقای سفیر!

مملکتداری در دنیای امروز و هر روز، دانش می خواهد؛ شجاعت و صداقت لازم دارد؛ ایمان راستین به آزادی و حق مسلم ملت ها را می خواهد؛ رأی مردم و قانون منبعث از ارداۀ ملت را می طلبد. و کدام از این خصیصه ها را در حکومتگران کنونی ایران می بینید؟!

کشورداری از لولۀ تفنگ بیرون نمی آید؛ و این هنر با زندان و شکنجه، تیرباران، تهمت و دروغ، اعدام و خونریزی، فتوا و دستاربندی مسافتی بس گران دارد. ملت ایران، سفیه و دیوانه، کودک و محجور نیست که نیاز به قیم و ولی داشته باشد! و تحمیق و تحمیل را نمی پذیرد.

جوانانی که برترین های دنیای دانش و برندۀ نشانهای طلائی علمی دنیا و باهوشترینهای جهان کنونی هستند، از این مقولات بسیاردورند و توان تحمیل فتوا و دروغ را ندارند. آنان چیزی جز یک «جا به جائی» آرام به سوی خرد ورزی و جایگزینی دانش پیشرو بر تحمیق واوپسگرائی را نمی خواهند. و این همان پهنۀ سبزی است که گِرد کلاه و نام و اندیشۀ فردی شاخص نمی گردد. این خصیصۀ انسانی و حس آزادیخواهی و نهاد ملت است که به نام پهنۀ سبز، جامۀ سبز پوشیده است.

جناب آقای سفیر!

در تلفنی که به خانه ام فرمودید، به من گفتید: از سر پند، از تجربه ها برایتان بگویم. داغ دلم را تازه کردید...آن زمان که چهل و سه ساله بودم و در اوج توان و تجربه و کارائی و با تدریس در دانشگاه، مدیریّت بزرگترین پروژه های آبادانی کشورم را بردوش داشتم، با نیش گفتاری از دستاربند و با تفنگ همانهائی که بی خرد توصیفشان کردید، نه درپی حشمت و جاه که به فرار از بد حادثه، به پناه بر یک غربت نشینی بیست و هشت ساله شدم... ولی همیشه حاضر به حضور برای دستیابی به خردورزی بوده ام. و این نوشتار همان است تا پندی از تجربه باشد و راهنمائی،  تا گوش شنوائی باشد و توان بینائی، تا آنجا که از سخنم خواه پندگیر و خواه ملال!

و آیا براین نکته تأمل فرموده اید، کاسه ایست شکسته؛ آبی است رفته؛ و شمشیرها از نیام بیرون... و آیا امید بازگشت به آب رفته هست؟ و آیا امید آنکه در پس گفتارها یک شبه یک دگرگونی ژرف پیش آید و آنان که نبودند سحرگاهان بدانند – یا حداقل بدانند که نمی دانند- ولی به هرحال بازهم می گویم که هوائی در سر ندارم جز وطنم! ومن همانم که بودم و خواهم بود.

 

جناب آقای سفیر!

آیا جنابعالی بر پهنۀ تصاویر رسانه های جهانی مشاهده کردید که چگونه «ندا» و دیگر نداها به ضرب گلوله برزمین افتادند و چگونه خون سرخشان بر پهنۀ خیابانها جاری شد؟ و آیا چشمان پرامید و نگاه واپسین آنان را دیدید؟ و آیا دیدید که آن پسر سرو قامت زیباروی چگونه سربردامان مادر خویش جان را به جان آفرین تسلیم کرد و همچنان پیکر جان رهاکرده اش برچهرۀ پرفریاد مادر نگاه می کرد؟

... و نگاهش جاودانۀ فریاد او و جاودانۀ ننگ بر جلاد شد؟!

وآیا می دانید با برق واپسین نگاه «ندا» و فریادهای نداها و با خون ندا، و با چه ندائی در تاریخ می نویسند:« ای جلاد ننگت باد...»

 

جناب آقای سفیر!

باخود خلوت کنید، بیندیشید، به خدا فکرکنید، فریاد خدا را بشنوید؛ که اینها نه از سوی خدای آسمانها هستند و نه خدای روی زمین...بیندیشید که ابعاد زندگی کدام است! جامۀ سفارت و ریاست را از تن بدر کنید؛ و آنگاه آزاد باشید... بیندیشید که مگر دنیای تن تا چه حدّ گران است! به بهای شرف!؟ به بهای زر؟! به بهای کدام؟!

دعا کنید که خداوند دیدۀ بینای حقایق را به همه عنایت فرماید و پیش از هر پدیده ای فرصتها را غنیمت داریم که... امروز خیلی دیر است و فردا دیرتر... و روز دگر، نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب...

 

جناب آقای سفیر!

بازهم از جنابعالی و همسر گرامی تان سپاس دارم که به یاد من بودید و به میهمانی و بزم سس«پاویلیون دوفین» دعوتم فرمودید...! و همچنان پوزش عدم حضورم و احترامات مرا بپذیرید

 

مهندس مهدی مقدس زاده

شامگاه یکشنبه 18 بهمن ماه 1388 خورشیدی برابر با 7 ماه فوریه 2010 میلادی

 

https://newsecul.ipower.com/

بازگشت به خانه

 

محل اظهار نظر شما:

شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته

و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:

admin@newsecularism.com

newsecularism@gmail.com