|
سه شنبه 11 اسفند 1388 ـ 2 فوريه 2010 |
با رنگ سبز چه باید کرد؟
پیرامون رنگ سبز و جنبش (2)
امین حصوری
مقدمه: در مطلب پیشین با مرور جنبه هایی از تجربیات تجمع های حمایتی ایرانیان در خارج از کشور، تلاش گردید سویه هایی از نسبت میان نماد سبز و جنبش اعتراضی حاضر گشوده شود. در مطلبی که اینک پیش روی شماست در همان زمینه ی کلیِ بحث از دلالت های رنگ سبز، با طرح پرسشِ «با رنگ سبز چه باید کرد؟»، ناگزیر با پرسش عام تر و البته آشنایی مواجه می شویم: «با این جنبش چه باید کرد؟»، که بخش نخست این نوشتار کوششی است برای پاسخ گویی به آن و سپس بازگشت به پرسش آغازین. اما در ادامه ی همین مطلب در بخش دوم تلاش می شود نحوه ی مواجهه و تعامل با جنبش، از رویکردی چپ بازخوانی و به اختصار کاویده شود. [ لازم به گفتن است برای دنبال کردن بحث های این نوشتار، خواندن مطلب پیشین الزامی نیست]
1- با رنگ سبز چه باید کرد؟
این نوشتار خطاب به آن دسته از ایرانیان و فعالین سیاسی و نیروهایی در اپوزیسیون است که فارغ از دغدغه های قدرت، فراز و فرود این جنبش را دنبال می کنند. به ویژه خطاب به آن دسته از نیروهای چپ و سکولاری که نسبت به سرنوشت این جنبش و سرنوشت مردم نگرانی دارند و در عین حال از نبودن نشانه ها و المان های سرخ (پنهان یا آشکار) و یا غلبه ی المان های مذهبی در این جنبش متحیر یا ناخرسندند.
بی گمان پاسخ به این پرسش (با رنگ سبز چه باید کرد؟) چیزی از جنس پاسخ به پرسش عام تری است: «با این جنبش چه باید کرد؟» اینکه چگونه می توان در عین پایبندی به پرنسیپ های چپ و سکولاریسم و به دور از تناقض های نظری و عملی، جایگاه مناسبی برای تعامل و همراهی با این چنبش یافت؟ و چگونه می توان به سهم خود بر این جنبش تاثیر نهاد؟
به گمان من پیش از هر چیز باید پذیرفت که این جنبش به رغم داعیه های تبلیغاتی رسانه های «متعهد» به قدرتمداران، جنبشی چند صدایی است، خواه در خاستگاه ها و خواه در اهداف و روش ها. به رغم محدودیت های تحقیقات میدانی و آماری، به لحاظ زمینه ها و واقعیت های اجتماعی موجود فهم این موضوع دشوار نیست که بخش قابل توجهی از جوانان شرکت کننده در این جنبش کسانی هستند که بیگانه و دلزده از ارزش های ایدئولوژیک حاکم و با خشمی ناشی از احساس بی آینده گی در یک نظام ناکارآمد و منحط و به غایت مستبد و سرکوبگر، تنها با سودای یک دموکراسی بی قید وشرط و یا یک جمهوری بی پسوند، خطر سهیم شدن در اعتراضات خیابانی را به جان می خرند(خواه طرح مبهمی از این ایده در ذهن داشته باشند و خواه طرحی مشخص)؛ هر چند این لایه های درونی جنبش به دلیل نامتشکل بودن و تعلق داشتن به حوزه ی ممنوعه ی باورهای سیاسی، تریبونی رسمی برای انعکاس صداهای خود ندارند. تنها تریبون(غیر رسمی) آنها دوربین های موبایل شان و تصاویر یوتیوبی است، که آن هم هیچگاه از محدودیت ها و خطر بازرسی ها و تفتیش های امنیتی حکومت مصون نبوده است. ایستادگی ها و دلاوری های این جوانان و همراهی بخش های زیادی از مردم با آنان گواه روشنی است بر اینکه رسوایی انتخاباتی، فقط بهانه و مجرای سربازکردن نارضایتی های عمیق اجتماعی بوده است و اینکه نیروی محرکه ی این جنبش ریشه هایی به مراتب عمیق تر از «سطح رسمی شده ی منازعات» یا «سویه های رسمی جنبش» دارد. هرچند این طیف گسترده ی ناهمگون و نامتشکل، به دلیل فقدان آلترناتیوهای سیاسی، موقتا به همراهی با آلترناتیو مسلط تن داده اند تا در پناه حاشیه ی امن تری که آلترناتیو مسلط کمابیش از آن برخودار است، و با حرکت در سایه ی این آلترناتیو، ادامه ی روند مبارزه را تدارک بینند.
با چنین درکی از ناهمگونی و چند صدایی بودن جنبش، بدیهی است که هر گرایش و جریان سیاسی مترقی می بایست ضمن در نظر داشتن دوام و بقای کلیت جنبش، به تقویت آن بخش ها و صداهایی در درون چنبش بپردازد که مترقی تر می انگارد؛ آن صداهایی در درون جنبش که جستجوی آزادی و دموکراسی را از روش های دستیابی به آن جدا نمی بینند؛ صداهایی که برای رسیدن به آزادی، راهکارهایی شفاف و عاری از تناقض های درونی و به دور از مصلحت جویی های پدرخواندگان را می جویند؛ صداهایی که درس های تجربیات تلخ گذشته را در راهجویی برای آینده پیش روی خود دارند، با این حال به فرمول های قطعی تن نمی دهند و بر این باورند که جنبش در تداوم خود قابلیت آن را دارد که از خود فراتر رود و همراه با آموزش و ارتقای همراهانش، خود هم رشد کند و ببالد.
اما این جنبش در عین حال عرصه ای است که صداهای گوناگون با مرزهایی نامتعین و نا مسدود و با ترکیب های جمعیتی پویا و درحال تحول، در روندی از رقابت و همسازی در آن حضور دارند. بنابراین کنش گری با هویت مستقل سیاسی در این جنبش، رویکردی گریز ناپذیر و خواه ناخواه (در دراز مدت ) تاثیر گذار است. به طبع همان طور که گفته شد رویکرد هژمونی طلبانه از سوی جریان اصلاح طلب دینی همچنان خواهد کوشید (به رغم همه ی تعارفات پلورالیستی) موازنه ی درونی جنبش را به نفع صدای همساز و گفتمان سیاسی همسوی خود سوق دهد(1). بر این اساس و با توجه به مقدمات ذکر شده، در یک رهیافت کلان می توان چنین گفت که در شرایط حاضر هر گونه تلاش برای جلوگیری از تک صدایی شدن جنبش و تقویت خودباوری جمعی برای حضور موثرتر صداهای ناهمساز و زمینه سازی عمومی برای شنیده شدن و بازگویی این گونه صداها، رویکردی دموکراتیک و مسئولانه نسبت به این جنبش محسوب می گردد.
پاسخ به پرسش یاد شده، یعنی نحوه ی مواجهه با رنگ سبز نیز از دل چنین تحلیلی قابل فهم است: رنگ سبز به رغم تفاوت های فکری میان گرایش های گوناگون حاضر در جنبش، به عنوان نمادی عام از جنبش، از سوی حاضرین در این جنبش پذیرفته شده است. درست به همین خاطر بانیان اولیه ی این نماد سیاسی نیز در راستای اهداف هژمونی طلبانه ی خود کوشش دارند با استفاده از فضای مقبولیت عمومی رنگ سبز، تعابیر خاص خود از نماد سبز را هم به آن ضمیمه کنند تا بدین ترتیب سیالیت جنبش را به مرزهای تثبیت شدن در راستای مورد نظر خود هدایت نمایند. با این وجود تقابل با رنگ سبز به بهانه ی مقابله با سوء استفاده های سیاسی از این سنبل، نادیده گرفتن دلالت های مبارزاتی عام این نماد و نیز رها کردن بخش هایی از جنبش است که با توسل به همین نمادِ فراگیر، اهداف و روش های مستقلی را در مبارزه ی جمعی خود دنبال می کنند. در این معنی رویکرد تقابلی نسبت به رنگ سبز در عمل به تقویت جریاناتی می انجامد که خود را متولی رنگ سبز و از مجرای آن، متولی کلیت جنبش قلمداد می کنند؛ یعنی مشروعیت دادن به داعیه های قیم مابانه و در نهایت کمک به تک صدایی شدن جنبش! رویکرد جایگزین می تواند این گونه باشد که به جای تقابل نظری با رنگ سبز (که گاه حتی تا مرزهای نفی جنبش هم پیش می رود)، بایستی در مقابل هر گونه مصادره ی این نماد در جهت اهداف جناحی ایستاد و بر این واقعیت پای فشرد که نماد سبز متعلق به کل پیکره ی جنبش است و قابل مصادره نیست؛ پای فشاری بر اینکه «جنبش سبز» جنبشی آزادیخواهانه است و از آنجا که چنین جنبشی، جامعه ای آزاد و عاری از استبداد و تبعیض و ستم را نشانه رفته است، نماد عمومی این جنبش هم نمی تواند معانی و دلالت هایی غیر از مضامین و الزامات آزادیخواهی و یا ناسازگار و متناقض با آنها را حمل کند. در واقع بایستی نماد سبز را چنان با خواسته های بنیادین جنبش پیوند زد که راه بر هر گونه مصادره و تحریف این نماد در جهت فروکاستن اهداف و ابعاد جنبش مسدود گردد. [در غیر این صورت، تداوم برخورد انفعالی از سوی نیروهای مترقی نسبت به این مقوله می تواند به مسیری بیانجامد که مثلا آقای محسن کدیور در مقاله ی یاد شده به عنوان «اهداف مقدور» پیش روی جنبش قرار می دهد: «جمهوری اسلامی در سایه ی ولایت فقیه، ولی با تفسیر تازه ای از قانون اساسی»! (2)]
به تعبیری دیگر بخشی از کشمکش ها و رقابت های درونی میان گرایش های مختلفِ موجود در هر جنبش اجتماعی معطوف است به تلاش برای گسترش و مسلط کردن تعابیر مورد نظر خود از نمادهای فراگیر و عمومی شده! سخن بر سر آن است که در جنبش حاضر، دلالت های سیاسی رنگ سبز مصداق بارزی از این رقابت های گفتمانی در میان گرایش های متفاوتِ حاضر در جنبش است. از این رو تقابل با رنگ سبز یا نفی فراگیری آن نه تنها به معنی واگذاری این رقابت است، بلکه به معنای پذیرش ضمنی دلالت هایی است که با داعیه ی همگانی بودن، می کوشند خود را بر این نماد و به واسطه ی آن بر کل جنبش تحمیل نمایند. بنابراین وقتی به فراگیر شدن نماد سبز حساسیت نشان می دهیم، باید تعیین کنیم این حساسیت معطوف به کدام تعبیر از رنگ سبز است! اگر ما معتقدیم جنبش در بطن خود (در خاستگاهها، خواسته ها و اهداف) متکثر و رنگارنگ است، این باور لزوما به آنجا نمی انجامد که رنگ سبز را به عنوان نماد جنبش نفی کنیم؛ بلکه باید با روشنگری و دخالتگری فعال بکوشیم همه ی آن رنگارنگی معنایی و دلالت های پلورالیستیِ کم رنگ مانده را به پیکر همین نماد عمومیت یافته انتقال دهیم؛ این دقیقا همان مسیری است که در عمل بسیاری از جوانان سبزپوش با حضور مستقل و مجاهدت های خود در جنبش دنبال می کنند؛ رویه ای که مصادره طلبان جنبش را بارها و بارها (علیرغم تمایل دیرین به گریز از شفافیت) واداشته است در پوشش پرهیز از رادیکالیسم و ساختار شکنی و غیره، مرزهای خود را با مردم ترسیم کنند؛ با این امید که این مرزبندی ها و خط کشی های از بالا، سرانجام توسط بدنه ی جنبش هم پذیرفته شود.
نتیجه آنکه نقد ما به اصلاح طلبی حکومتی و مشی سیاسی پر ابهام و مماشات طلبانه ی آنها لزوما نبایست ما را به تقابل با رنگ سبز بکشاند؛ هر چند تردیدی نیست که جریان اصلاح طلب با تمام قوا برای تصاحب این نماد و استفاده از آن در جهت اهداف خود خواهند کوشید. مشکل اینجاست که تقابل با نماد این جنبش می تواند به تضعیف تعامل ما با جنبش و تقویت ناخواسته ی همان اغراض انحصار طلبانه بیانجامد.
2- سخنی با رفقای چپ و سوسیالیست
در اینجا بی مناسبت نیست (حداقل برای دامن زدن به دیالوگ عمومی پیرامون جنبش) از رویکرد چپ سوسیالیستی هم به تعمق پیرامون پرسش عام تر طرح شده در بخش پیشین (با این جنبش چه باید کرد؟) بپردازیم. برای طرح این بحث ابتدا ذکر این نکته را لازم می دانم که از دید من این جنبش به لحاظ خاستگاههای اجتماعی و ترکیب نیروهای مشارکت کننده، جنبشی فراطبقاتی است که پیش از هر چیز ماهیتی ضد استبدادی و آزادیخواهانه دارد؛ اگر چه نمی توان انکار کرد بخش قابل ملاحظه ای از نارضایتی های اجتماعی به وجود آورنده و برپا دارنده ی این جنبش، نارضایتی ها و ناامنی های معیشتی و اقتصادی است (نارضایتی اجتماعی به طور کلی خصلتی در هم تافته و ترکیبی دارد). در واقع درست به دلیل غلبه ی خصلت های عام ضد استبدادی و آزادیخواهانه ی جنبش است که در مقطع کنونی در شعارها و مطالبات مردمی که همواره از حق تشکل یابی و تجربه ی عمل سیاسی و جمعی سازمان یافته محروم بوده اند، تفاوت خاستگاههای اجتماعی و هویت طبقاتی به صورت تفاوت هایی چشمگیر محسوس نیست. نظام استبداد مذهبی در طی سه دهه با الگوی کذایی «امت» سازی، نه تنها فردیت اجتماعی را از افراد سلب کرده است، بلکه در نهایت موجد جامعه ای اتمیزه شده و فاقد ساختارهای جمعی گردیده است؛ در چنین شرایطی درک هویت جمعی دشوار و حتی برای برخی ناممکن است. از این رو فراگیر شدن مشارکت در جنبش به عنوان یک تجربه ی جمعی ناساز و ساختار شکن، می تواند شرایط منحصر به فردی برای گذار درونی افراد از این مرزهای تابو شده را فراهم سازد (اگر چه خطر پوپولیسم و حرکت های توده وار را هم نمی توان نادیده گرفت).
بنابراین حداقل در حال حاضر و با مختصات کنونی جنبش، انتظار نمی رود که این جنبش در مطالبات و اهداف خود مستقیما به طرح خواسته ها و الگوهایی بپردازد که با تسهیل برقراری مناسبات سوسیالیستی در پیوند اند. با این حال به گمان من کار نیروهای سیاسی چپ نمی تواند محدود به رصد کردن ترکیب طبقاتی جنبش یا بسامد طرح مطالبات کارگران و زحمتکشان در درون جنبش باشد؛ چنین درکی به آنجا می انجامد که فقدان برخی نشانه های مستقیم، به نامرتبط بودن این جنبش با زندگی و سرنوشت زحمتکشان تعبیر شود؛ در حالیکه نفس به چالش کشیدن یک نظام مستبد و مطالبه ی جمعی برای آزادی های سیاسی – اجتماعی از بطن جامعه، بی تردید در خدمت اهداف فرودستان و محرومان جامعه هم خواهد بود(3) و شاید نیاز فرودستان به «آزادی»، بیش از سایر اقشار جامعه باشد (هر چند خود به ضرورت مستقیم آن واقف نباشند)؛ چرا که استبداد نه تنها به واسطه ی ناکارآمدی و فساد و تباهی اقتصادی، سنگینی بار معیشت و ستم طبقاتی را بر آنان تشدید می کند، بلکه با سلب حقوق صنفی و مدنی، با محروم کردن جامعه از آزادی بیان و آزادی های سیاسی و با سرکوب هر گونه اعتراض حق طلبانه، هم راههای رشد فردی و آگاه سازی و اطلاع رسانی را می بندد و هم امکان سازمان یابی برای مقابله با ستم طبقاتی را به کلی مسدود می سازد. به این اعتبار می توان گفت کارگران و زحمتکشان در یک ساختار سرمایه داری استبدادی، «ستم طبقاتی مضاعفی» را متحمل می شوند؛ به این معنا که در عین تحمل حداکثر فشار معیشتی و ناامنی اقتصادی و بی حقوقی مطلق انسانی و مدنی، هیچ چشم انداز فردی یا جمعی برای مقابله با ستم و یا تخفیف رنج و درد تحمیلی را هم پیش روی خود نمی بینند. وضعیت اسفبار کارگران ایران در دهه های اخیر مثال گویایی از این مدعاست:
کارگران(در گستره ی عام) و معلمان ایرانی در اوج فشارهای معیشتی و اقتصادی و موج های بی پایان اخراج و بیکاری، نه تنها به رغم همه ی ضرورت ها و مجاهدت ها، همچنان از حق تشکل یابی مستقل محروم مانده اند، بلکه هیچ گاه رسانه ای برای طرح معضلات و مطالبات خود نیز نداشته اند(در رسانه های موجود طرح معضلات و مطالبات کارگری به دلیل پیوند موجود یا ناموجود با سوسیالیسم، همواره بر مدار «تابو» چرخیده است). و این در شرایطی است که حتی پی گیریهای جمعی کارگران برای درخواست دستمزدهای معوقه که با معیشت و بقای روزمره ی خانواده های آنان پیوند دارد، به راحتی و آشکارا نادیده گرفته می شود و یا مورد سرکوب شدید ماشین دولتی قرار می گیرد؛ به طبع هیچ امیدی هم به دادخواهی و تظلم جویی در یک نظام قضایی فاسد و سراپا وابسته نمی رود. تلخ تر آنکه حاکمیت همواره با شدت تمام با آن دسته از کارگرانی که در جهت تشکل یابی کوشیده اند و حتی با فعالین سیاسی - اجتماعی ای که در جهت دفاع شهروندی از حقوق کارگران و زحمتکشان می کوشند برخورد کرده است و هر فعالیتی را در نطفه خفه کرده است (شواهد به قدری فراوان و گویاست که نیازی به ذکر مثال نمی بینم).
نتیجه آنکه به رغم شرایط اقتصادی و معیشتیِ ویران شده و خرد کننده ای که مصداق روشن ستم طبقاتی در یک «سرمایه داریِ پیرامونی» است، و به رغم ستم مازادی که استبداد سیاسی بر کل جامعه و به ویژه بر کارگران تحمیل کرده است (ستم مضاعف طبقاتی)، «از خود بیگانگی طبقاتی» همچنان در میان کارگران ایران پدیده ای گسترده و رایج است. بنابراین اینکه کارگران در صفوف اولیه ی «جنبش سبز» رویت نمی شوند و یا در درون جنبش حضوری پراکنده و نامنسجم و فاقد هویت دارند، به جای آنکه بر نامرتبط بودن جنبش حاضر با منافع کارگران تعبیر شود، بایستی بر سیطره ی مخوف همان استبدادی تعبیر شود که با تحمیل «ستم مضاعف طبقاتی» بر کارگران، آنان را از شناسایی منافع مستقیم و ضرورت های جمعی خود باز داشته است: محروم سازی کارگران از باز شناسی اینکه درخواست «آزادی» های سیاسی - اجتماعی اگر بیش از سایر اقشار جامعه ضرورتی حیاتی برای زحمتکشان و فرودستان نباشد، کمتر از آنها هم نیست!
با این اوصاف و با سنگینی حضور زمینه ها و شرایط یاد شده، از کارگران نمی توان چندان در شگفت بود که چرا در مواجهه با جنبش کنونی از بازشناسی مصالح و منافع حیاتی خود دور مانده اند؛ ولی می توان از رفقایی در شگفت ماند که سالهاست با هدف خدمت به مصالح و منافع کارگران و زحمتکشان، دشواری های مبارزه در شرایطی دشمن خو را بر خود هموار کرده اند.
جان کلام آنکه اگر «آزادی» مساله و دغدغه ی اساسی یک جامعه ی استبداد زده باشد، کارگران و فرودستان نه تنها طبقه ای استثنایی در این قاعده نیستند، بلکه علاوه بر همه ی دلایل عام و انسانی، دلایل و ضرورت های ویژه ای هم برای این دغدغه مندی و پی جویی آزادی دارند.
با توجه با همه ی آنچه گفته شد، به باور من نیروهای چپ در این مقطع می بایست از یک سو با میانجی بحث های نظری مرتبط و دامن زدن به دیالوگ های عمومی پیرامون جنبش، بر غنای سیاسی جنبش بیافزایند تا از این رهگذر به تقویت و رشد و تکثیر صداهای مستقل در درون جنبش یاری رسانند؛ چنین رویکردی به طبع بر ضریب سلامت جنبش و شانس موفقیت آن در پی جویی اهداف بنیادینش خواهد افزود. در حقیقت با توجه به تجربیات تلخ «انقلاب معلق 57 »، کمک به پلورالیستی ماندن جنبش و حفظ آن در مسیر وفاداری و پاسخگویی به الزامات سیاسی آزادیخواهی، وظیفه ای خطیر و اساسی پیش روی همه ی نیروهای مترقی است؛ به ویژه آنکه علاوه بر سرکوب ها و تمهیدات حکومتی که نابودی و اضمحلال جنبش را دنبال می کنند، در درون جنبش هم گرایش برای یکدست سازی و تک صدایی کردن جنبش کاملا محسوس است؛ موفقیت چنین گرایشی (در تک صدا کردن جنبش) ، جنبش را با خطر استحاله به «ناجنبش» روبرو می سازد (4).
از سوی دیگر نیروهای چپ می بایست برای حضور مستقل و موثرتر کارگران در جنبش و طرح مطالبات زحمتکشان در درون جنبش زمینه سازی کنند؛ زمینه سازی نظری برای این حضورِ موثر و مستقل کارگران میسر نخواهد بود، مگر آنکه نیروهای چپ به رویارویی با اقتدار گفتمان مسلط (بر جنبش) برخیزند و در طی این هماوردی، به تدریج پایه های گفتمان نوین چپ را در درون جنبش استوار سازند (اگر بر این باوریم که شرایط عینی ستم طبقاتی در ایران امروز وجود دارد). پرهیز از این نقد و رویارویی گفتمانی، با هر مصلحت اندیشی یا تحلیلی که انجام شود، سرانجام گفتمان مسلط را میدان دارِ بی رقیب عرصه ی عمومیِ جنبش خواهد ساخت (5) و این خطر مهلکی است که سرنوشت جنبش، به صلاحدیدهای اسلام گرایانه و عافیت اندیشی های نفع طلبانه سپرده شود؛ چرا که نه تنها تجربیات سیاه و تلخ تاریخی، بلکه تناقضات موجود در رهیافت ها و مشی سیاسی کنونی اصلاح طلبان نیز به خوبی گواه آن است که آنها تا چه از درک ضرورت ها و پاسخگویی به دغدغه های بنیادین جنبش ناتوان اند.
تردیدی نیست که در شرایط کنونی پاسخگویی به ضرورت های مصافِ گفتمانی یاد شده از سوی نیروهای چپ، با توجه به سطح کنونی پراکندگی نیروها و غلبه ی واگرایی های مزمن سیاسی، از شانس چندانی برخوردار نیست. در واقع چپ ایرانی متاسفانه هنوز از زیر سنگینی کوله بار تجربیات تاریخی خود خلاص نشده است و به همین خاطر در موقعیت های خطیری چون شرایط حاضر، با کندی و تاخیر بسیار و طبعا با توان تاثیر گذاری اندک به ضرورت های اجتماعی و واقعیت های نوشونده ی تاریخی پاسخ می دهد. شاید جنبش حاضر به مثابه یک موقعیت تاریخی منحصر به فرد یکی از واپسین شانس های بازسازی سیاسی برای نسل به جای مانده از نیروهای چپ ایرانی باشد. در نیافتن این فرصت و نادیده گرفتن این ضرورت، نه تنها جنبش سبز را از یکی از پتانسیل ها و بازوهای بالقوه ی جهت یابی و تاثیرگذاری محروم می کند، بلکه حیات سیاسی جامعه ی ایران را هم در انتظار بر آمدن نسل تازه نفسی از باورمندان به سوسیالیسم چشم به راه خواهد گذاشت.
[پایان بخش دوم] / 24 بهمن 1388 /
پانوشت:
1) غالب کساني که رنگ سبز را نماد جنبش کنوني مي دانند بر اين تاکيد دارند که جنبش سبز جنبشي فرا گرايشي و چند صدايي است و نماد سبز نمادی فرا ایدئولوژیک است. باید گفت این تمام واقعیت نیست، بلکه توصیفی آرمانی از واقعیتی شکننده و لغزان است؛ امیدی است بر مبنای برخی پتانسل های درونی جنبش که بایست برای بالفعل شدن آنها کوشید. در واقع شواهد زیادی وجود دارد که جریاناتی که به هر دلیل فعلا از وزن بالاتری در جنبش برخوردارند، با تاکید بر اصل فرا ایدئولوژیک ماندن جنبش (که قاعدتا باید به معنای حفظ خصلت های پلورالیستی آن باشد)، در لوای همین سمبل به تبلیغ «ایدیولوژی زدایی» از جنبش می پردازند؛ و این یعنی حذف هویت های سیاسی مستقل افراد یا زیر مجموعه های حاضر در جنبش؛ ضمن آنکه هیچ جریان سیاسی و مدنی نمی تواند فاقد پیش فرض های ایدئولوژیک باشد. بر این مبنا داعیه ی غیر ایدئولوژیک بودن از سوی یک جریان سیاسی و دعوت به «ایدئولوژی زدایی» از یک جنبش اجتماعی، بیش تر به عنوان تلاش برای یکدست سازی فضا به نفع «گفتمان ایدئولوژیک غالب» قابل ارزیابی است؛ تلاشی که از پیش فرض های مسلط دوران ما (نظیر مخرب بودن باورهای ایدئولوژیک) به خوبی بهره برداری می کند. به عبارت دیگر در صورت عدم هوشیاری سیاسی و برخوردهای انفعالی از سوی فعالین جنبش، رنگ سبز هم می تواند خود به نماد یکدست سازی ايدئولوژيک و هويت سازي صوري برای يک جمع ناهمگون بدل شود؛ جمع ناهمگونی که پايه هاي مادي و فرهنگی اعتراض آنان چندگونه است.
2) محسن کدیور/ «جنبش در چهار راه جمهوری» :
http://www.rahesabz.net/story/8260/
البته آقای کدیور در این مقاله وضعیت «مطلوب» خود را «جمهوری اسلامی بدون ولایت فقیه» معرفی کرده است؛ ولی از آنجا که از دید ایشان (و بسیاری دیگر از همراهان) عمل سیاسی یا سیاست، عمل در حوزه ی «مقدورات» است، در شرایط حاضر جنبش باید از آن «مطلوب» (جمهوری اسلامی بدون ولایت فقیه) چشم بپوشد و با واقع بینی و «عقلانیت سیاسی» به امر «مقدور» یعنی «جمهوری اسلامی در سایه ی ولایت فقیه و با تفسیر تازه ای از قانون اساسی» تن دهد!
3) در تعبیری عام از اندیشه ی سیاسی چپ، یعنی با تلقی اندیشه ی چپ در معنای مخالفت و ضدیت با هر گونه سلطه و ستم و تبعیض و ساختارهای بازتولید کننده ی آنها، دفاع بی قید و شرط از «آزادی» و مطالبه ی آن وظیفه ای عام و اساسی برای نیروهای چپ است؛ همان طور که به لحاظ تاریخی هم نیروهای چپ (نه لزوما احزاب کمونیست و سوسیالیست)، سهم ویژه ای در این عرصه داشته اند.
4) چهره ها و شاخه های رسانه ای اولترا «سبز» در قالب جمع بندی و درس آموزی از تجربه ی این «شکست»، اکنون فضا را برای ترویج این ایده مناسب یافته اند که از این پس رهبران جنبش باید به طور محکم تر و قاطع تری سکان رهبری را به دست بگیرند؛ و اینکه موسوی و کروبی و خاتمی رهبران قطعی جنبش هستند و لاغیر!
ندای سبز آزادی / « ما سبزها از این پس تنها رهبری موسوی، کروبی و خاتمی را به رسمیت میشناسیم»
http://www.irangreenvoice.com/article/2010/feb/13/1272
به عبارتی، نادرستی تاکتیک مضحک و مشکوک «اسب تروا»، که از قضا عمدتا از سوی طیف سیاسی وابسته به سایت «جرس» (جنبش راه سبز) هم تبلیغ شده بود، بهانه ای شده است برای ترویج این رهیافت تک صدایی که «جنبش بهتر است رهبری متمرکزی داشته باشد». از آن سو یکی دیگر از رسانه های زنجیره ای (با پسوند «سبز»)، به دنبال فراخوان به خوانندگان برای ارسال «طرحهای سبز» برای چهارشنبهسوری، در پوشش دلسوزی برای «اصالت های از یاد رفته ی چهارشنبه سوری» از مردم دعوت می کند که به برپایی آتش در جمع های خانوادگی بسنده کنند و بدعت ناپسند ترقه و نارنجک اندازی را فراموش کنند و در ساعت 10 شب «الله اکبر» را از یاد نبرند! تا نهایتا هیچ خشونتی به پای جنبش نوشته نشود و به این طریق، بر همگان آشکار شود که خشونت طلبی همواره از سوی حاکمیت بوده است نه از سوی جنبش!
(موج سبز آزادی / «منور سبز به جای ترقه به همراه اللهاکبر سبز راس ساعت ده شب»
http://www.irangreenvoice.net/article/2010/feb/16/1338
گویا اینان تعجیل دارند صدای ناساز جنبش هر چه زودتر به خاموشی گراید! قطعا با یک جنبش ناتمام و عقیم شده، تصمیم گیری ها و مذاکرات پشت پرده را با سهولت بیشتری می توان به رهبران فرهمند و «کارآزموده» سپرد.
5) با وجود میدان داری رسانه ای کسانی چون اکبر گنجی و ابراهیم نبوی و بسیاری دیگر (و حتی برخی چهره های شاخص از نیروهای سابقا چپ) که می کوشند هیستیری چپ ستیزانه ی خود را به صورت «حقایق مسلم تاریخی» عرضه کنند، از هم اینک قابل پیش بینی است که در صورت واگذاری تمام و کمال عرصه ی گفتمانی جنبش به گفتمان مسلط (اصلاح طلبی دینی)، در فردای این جنبش حضور سیاسی نیروهای چپ و به طور کلی اندیشه ی سیاسی چپ در جامعه، با چه دشواری هایی مواجه خواهد بود. کسانی که از هم اینک (و دور از اهرم های قدرت) با چماق تکفیرِ « تندروی و رادیکالیسم» و انقلابی گری، حق و جایگاهی برای اندیشه ی چپ در درون جنبش قائل نیستند و در تحریفات و مغالطه های خود به طور کلی همه ی داشته های ارزشمند بشری را از دستارورهای سرمایه داری و همه ی سیاهی های تاریخ معاصر را نتیجه ی افراط و زیاده خواهی های سوسیالیست ها قلمداد می کنند، به نظر نمی رسد که تمایل چندانی برای حضور سیاسی اندیشه ی چپ در جامعه داشته باشند؛ هر چند ریاکارانه موجودی انتزاعی به نام «چپ خوب» را در تقابل با موجودی واقعی به نام «چپ بد» خلق کنند و با ژستی دموکراتیک (ولی تناقض بار) برای ورود «چپ خوب» به درون جنبش «مجوز» صادر نمایند!
ابراهیم نبوی / «چپ؛ خوب، بد، زشت»
http://www.rahesabz.net/story/9723/#When:22:26:23Z
در تفکیک مضحکی که ابراهیم نبوی در مطلب فوق از مقوله ی چپ ارائه می دهد، «چپ خوب» آنی است که لابد هنوز به طور اجتماعی زاده نشده است، پس می توان به آن خوشامد گفت!؛ «چپ بد» هم به تصریح ایشان آن بخشی است که به طور تاریخی و به ویژه در جریان انقلاب 57 «تندروی» های زیادی کرد (و البته نهایتا به لطف حق و با همکاری ابراهیم نبوی و سایر همراهان تازه دموکرات شده ی ایشان راهی زندانها یا گورستان ها یا دیار تبعید گردید). اگر شاهین بخت بار دیگر بر شانه های اصلاح طلبان دینی بنشیند، تاریخ سوگمند ما دگربار شاهد تبدیل شدن «چپ خوب» به «چپ بد» خواهد بود، پیش از آنکه نسل آن به طور کامل تار و مار شود!
http://sarbalaee.blogspot.com/2010/02/2.html
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|