|
يک شنبه 18 بهمن 1388 ـ 7 فوريه 2010 |
آقای خامنه ای! دیری ست با من سخن به درشتی گفته اید...
مسيحا مهاجر
آقای خامنه ای!
این من که از او سخن می گویم، از جنس آن «من» نیست که تو در غرورش گرفتار آمده ای. این صدای سبز اندیشان ایران زمین است؛ صدای سبز اندیشی هر چه انسان، که از نایی سرخ بر می آید.
«باران شکفت و گفت: این های و هوی سبز
فرقی نمی کند از نای سرخ کیست...»
سر آن دارم که با زبان شعر و شعر زبان، با تو سخن بگویم که ادعایش می ورزی و دانم و گویم که شعر را نیز دشمنی.
حضرت آقا!
«زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد...»
تاریخ چون تویی را به یاد خواهد سپرد، اما نه به نغمه ای که نداشته ای. مگر تو از هر چه خون آشام در تاریخ چه کم تر داری که در حافظه اش، جایی بس بزرگ، ترا نباشد؟!
می دانم که در آموزه های دین ِ نداشته ات، حق گویی در برابر حاکم ظالم، فرض است و واجب؛ با این همه دانم که ترا طاقت شنیدن نیست. اما می گویم گرچه در محضر خدایی تو
«آن جا که زبان سرخ است، سر سبز نمی ماند
با این همه سبز من جز سرخ نمی خواند...»
آه ای خزان مطلق فقیه!
گیرم خاکستر من سبز اندیش را به باد دادی، با اندیشهء سبز این دریای طوفانی مردم، چه خواهی کرد؟
نداها که کشته ای، ندایی شده اند در گوش وجدان عالم؛ و سهراب های زخم خورده با خنجر شبانان گرگ طبع، ندای مظلومیت ایرانی شده اند و نماد های پر نمود مرگ سرخ و با عزت. با این همه:
«گیرم دهان ز سوزن تکفیر دوختم
خون می چکد ز تیغ زبان نظاره ام
آن کوکبم که چون شکند، کهکشان شود
بگذار شام تیره کند پاره پاره ام...»
میلیون ها سبز باور، بی هیچ هراس از حکومت ضحاکی تو ، چوبه ی دار خویش بر دوش می آیند تا در خاطر زمانه، با سربلندی بسرایند:
«تا سر بدهم بر سر این کار، سر دار
چالاک و طربناک، به میدان شده بودم...»
ما دریافتیم که «پایان شب سیه سپید است» و به یک باره:
طفلان خو گرفته به بیم سیاه مشق
دیدند خط سرخ به روی کتاب ها
ره یافت این امید به دل ها، که تا ابد
جاوید نیست تیرگی شام و خواب ها...»
تو و آن رئیس دولتت، و هر چه مصباح و جنتی و هر آن که دشمن آزادی، از زبان جنبش سبز ایرانیان بشنوید:
چنان زیبایم من
که الله اکبر / وصفی ست نا گزیر / که از من می کنی
زهری بی پادزهرم، در معرض تو
جهان اگر زیباست
مجیز حضور مرا می گوید.
ابلها مردا!
عدوی تو نیستم / انکار توام...»
سال هاست که عریان تر از همیشه، با سبزینه ی زندگی و شادی مردم دشمنی می ورزید. با این همه، و حتا آن هنگام که کبکانه سر در برف فرو برده اید و، به زعم خویش، مردم می فریبید، همین رندان پاک باز و به گمانتان خام اندی ، با خویش و با یکدگر می گویند:
مخوان، مخوان غلط انداز دست شیطان را
اگر چه نقش زند آیه های ایمان را
نماند این همه مریم نما، چو برداری
نقاب روسپیان دریده دامن را
شکوه مجمع خورشید ها مپنداری
فریب مزرعه ی آفتابگردان را...»
هر چه بیش تر کوشیدی فریب مردم را، هشیارتر شده اند و سبزتر. اصرار مردم ترساندت، ترس ات را آشکاره تر ساخت و ترا رسواتر؛ ترا که شب بودی و مرگ بودی، ریاکارانه به سان گربه ی زاهد نماز می کردی فریب خلق را؛ و همان گاه در ذهن خویش طناب دار می بافتی برای خلق خدای نداشته ات؛ برای همان «میوه های سر به گردون سای اینک خفته در تابوت پست خاک»؛ برای صدها ندا و سهراب. غافل از آن که:
اینان مرگ را سرودی کرده اند
اینان مرگ را / چندان شکوهمند و بلند، آواز کرده اند
که بهار / چنان چون آواری / بر رگ دوزخ خزیده است...»
شهادت می هد تاریخ:
این سنبله های سبز
در آستان درو، سرودی چندان دل انگیز خوانده اند
که دروگر
/
از حقارت خویش / لب به تحسر گزیده است...»
سرود این سبزاندیشان سرخ گلو، تا همیشه، تا ابد در گوش جانمان طنین انداز است که:
زیباترین حرفت را بگو
شکنجه ی پنهان سکوت را آشکاره کن
و هراس مدار از آن که بگویند
ترانه ای بیهوده می خوانید
چرا که ترانه ی ما / ترانه ی بیهوده گی نیست...»
تبردار پیر!
تو بر دوش جان خویش ضحاک وار ماران پرورانده ای که اندیشه ی سبز و سبزینه ی جان جوانان وطنم را حریصانه گرسنه اند. رندان سبز، نه زمزمه، که بر سنت راستی و مستی، فریاد سر داده اند، رسوایی ریایت را:
«نشنیده اید هیچ، تبردارهای پیر
سوگند می خورند به جان درخت ها؟
پاییز نارسیده، سر سبزشان برید
از بس که سرخ بود زبان درخت ها...»
و هیچ در نیافتی که « مردگان این سال / عاشق ترین زندگان بودند». هر ثانیه، هر لحظه، چشمان ندا را ندا سر می دهیم که:
«و چشمانت با من گفتند / که فردا / روز دیگری ست...»
و اکنون پایان فرصت توست؛ فرصت سیه بازی ای که هماره روسیاهت نمود. این جا پایان بازی دیوانه وار توست، حتا اگر ادعا های گوش آزارت، به دروغ ، خبر از جاودانگی نمرودی ات دهند.
«تو را چه سود / فخر بر فلک / فروختن
هنگامی که / هر غبار راه لعنت شده نفرینت می کند؟
تو را چه سود از باغ و درخت
که با یاس ها / به داس سخن گفته ای...
باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد، که مادران سیاه پوش
- داغ داران زیباترین فرزندان آفتاب و باد –
هنوز از سجاده ها سر بر نگرفته اند!»
http://alefbayedard.blogsky.com/
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|