|
سه شنبه 13 بهمن 1388 ـ 2 فوريه 2010 |
محمدعلی زمانی و آرش رحمانی پور؛ صداهایی ناشناخته در ذهن من
هدایت شناسایی
1. آغاز کلام
در بحارالانوارعلامه مجلسی حدیثی از پیامبر اسلام نقل شده که می گوید: "و الذي نفسي بيده لا يؤمن احدكم حتي يحب لاخيه ما يحب لنفسه". پیامبر مومنان را نهیب می زند که "مسلمان نیستید احدی از شما مگر آنچه را که برای خود می خواهید برای دیگران هم بخواهید". این حدیث را بسیار نزدیک به قاعدهء طلایی ایمانوئل کانت یافتم که می گوید"چنان رفتار کن که گویی اصل رفتار تو بخواست تو، به صورت یک قانون کلی طبیعت در خواهد آمد". در واقع پیامبر و کانت یک چیز را بیشتر از بشریت نخواسته اند و آن این است که "ما باید آن گونه عمل کنیم که انتظار داریم با ما عمل شود".
در ذهنم همواره این سئوال خطور کرده که چرا بزرگان چنین امیدهایی واهی از انسان داشته اند؟ آیا به واقع آنها نمی دانستند که "سرشت تلخ بشر میوه شیرین نمی دهد"؟ و چرا در معادلات خویش جایی را برای تمایل و کشش درونی آدمی به "قدرت" در نظر نمی گرفتند؟ شاید اگر آنها چون "آدونیس" این شانس را داشتند که به دلیل ضجه ها و ناله های معشوقه اش، " آفرودیته"،خدایان به او اجازه دادند که هر سال چهار ماه از بهار را به پیش معشوقش بازگردد، بازمی گشتند در گفتار خود تجدید نظر می کردند. چگونه است که بتوان انسان را تهی شده از خواست قدرت در نظر گرفت؟ نیچه در قطعه ای ارزشمند می گوید: "آن جا که موجود زنده دیدم، خواست قدرت را دیدم و در خواست بنده نیز جز خواست سروری ندیدم". به گمانم چنین نگاهی به "حقیقت ِ" انسان بسیار نزدیک تر است، که اگر شکی هم داشتیم با مرگ دردناک "محمد علی" و "آرش" برطرف شده است. در واقع می خواهم این را بگویم با آن که ساعتی بیش نیست از اعدام "محمد علی" و "آرش"می گذرد، و من دو درس بزرگ را از این حادثه "آموختم" که می خواهم آن را "شما" در میان بگذارم.
2. درس اول: آدمخواران
گفتم پس آدمی چیزی نیست جز تمایل به قدرت. در واقع آدمی برای دست یازیدن بدان هر "امری" را، خواه اخلاقی و خواه غیر اخلاقی، انسانی و غیر انسانی، قانونی و غیر قانونی، برای خود "توجیه پذیر"و "مشروع"می سازد. او می تواند بازجویی باشد که در شب سرد زندان بر دخترکان دست و پا به زنجیر بستهء معصوم و باکره وحشیانه یورش برد و از آنان کام گیرد و جسم نحیف و بی دفاع دخترک را در زیر مشت و لگد خویش کبود سازد و بعد او را چون کاغذ باطله ای به دور اندازد و در کنارش سجاده خویش را بگستراند و خدای خویش را به خاطر قدرتی که بدو ارزانی داشته سپاس گوید. او هم چنین می تواند پیرمردی پا به مرگ با محاسن سفید، دستان لرزان، صورت چروک که چین خوردگی آن را از دور دست ها نیز می توان دید باشد که با مرگ جوانان هلهله و پایکوبی می کند، تو گویی بسان آن "کنتس فرانسوی" که چون خود را در برابر معشوق جوانش، پیر دید دستور داد دخترکان شهر را در شب بدزدند، به صلابه بکشانند، جسم شان را از خون تهی کنند و خون را برای کنتس آورند تا در آن حمام کند، چرا که کنتس باور داشت که خون دخترکان جوان او را نیز جوان خواهد ساخت. برای کنتس اساساً مرگ دهشتناک دخترکان باکره اهمیتی نداشت اگر با خون آنان می توانست جوانی باز گیرد و بر معشوق خویش دلبری کند. هدف برای کنتس فقط جوانی بود و بس حال به هر طریق و شگرفی.
و یا می تواند منتخبینی باشد که به یک باره به جای قانون گذاردن، شاعر شوند "از تو به یک اشاره از ما به سر دویدن". او حتی می تواند شاعرانی مبالغه گو چون "سکستو پروپرسیوس" باشد که جز در مدح و ستایش ولی نعمت خویش "مسناس" شعر نمی سرود. و مسلماً می تواند خطابه گویانی هم باشد که بر مردم جز مرگ و نیستی، سپاس از درگاه ایزدی برای به دار آویختن مظلومین و مهدور الدم خواندن ملتی خطبه نمی گویند.
در این دایره باید عالمانی را نیز افزود که سال ها در گوشه ای خلوت گزیده اند و تعلم کرده اند، اما از علم شان جز در توجیه و حقانیت بخشیدن به هر امری ناصوابی استفاده نکرده اند، بسان عالمینی که اصل تجاوز را فراموش می کنند و سخن از اندازهء دخول یا خروج آلت تناسلی می رانند و یا "بی مایگان" را عزت می بخشند.
از این دسته از عالمین گروهی از جوانان عقل از کف داده را نیز باید گنجاند که بخوبی دروس "افلاطونی ِ" اساتید خود را اجرا می کنند که از "تئوری سگ شدگی طبقهء نگهبانان"در جامعهء "فیلسوف - شاه" افلاطون اخذ شده است؛ که شاید اگر افلاطون نیز این قدرت را داشت که دوباره به جهان بازگردد در تحیر می ماند که چگونه تئوری اش نه فقط بدون کم و کاست بل "تکامل یافته"تر به اجرا در می آید چرا که هگل در دیالکتیک خود به تکامل عقلانیت بشر در طول تاریخ حکم داده است. افلاطون که طبقهء نگهبانان جامعهء فیلسوف - شاه را به سگانی تشبیه می ساخت که می بایست فقط با دیدن دشمن به سوی او حمله برند، مسلماً باور نمی کرد که تئوری اش چون با دیالکتیک هگلی پیوند خورد این امکان را پیدا می کند که سگان دیگر دوست و دشمن را از هم بازنشناسانند و بر همه یورش برند.
مراد من از چنین تبیینی در واقع پاسخ دادن به یک "توهم" است؛ توهمی که می پندارد که اگر کسی را می کشند، می سوزانند و می خورند این صرفاً ناشی از سوء استفادهء شخصی مثل "ولی فقیه" از قدرت است، پس اگر بشود که او از قدرت خود سوء استفاده نکند و یا به گونه ای او را از قدرت پایین آورد، دیگر "محمد علی" و "آرش" اعدام نمی شوند. در حالی که من معتقدم "ولایت فقیه شخص نیست، فرهنگ است"؛ یک شیوه، آیین، مسلک و راهی است برای زندگی کردن و گذراندن عمر. در واقع به گمان من این ساده انگاری است که کشتن، سوزاندن و خوردن آدمیان صرفاً یک "واکنش"در مقابل مخالفین قلمداد شود.
حال شاید سئوال این باشد که چگونه می توانیم به این فرهنگ آگاهی یابیم؟ کارل اشمیت اعتقاد دارد وضعیت استثنایی وضعیتی است که قوانین در یک ساختار سیاسی به حالت "تعلیق" در می آیند، یعنی اینکه قابلیت اجرایی خود را از دست می دهند و دیگر نمی توان بر اساس آنها حکم صادر کرد. در این حالت است که ما به چیزی فراتر از قانون نیازمندیم؛ یعنی عرصه ای خارج از چهارچوب و کاربست قانون. مسلماً چنین عرصه ای، عرصه ای بی نظم و بی قاعده نیست. این عرصه نیز دارای نظم می باشد اما نظمش، نظمی قانونی که براساس ضوابط و قواعد قانون تعریف شده باشد نیست به همین جهت است که اشمیت حاکم واقعی را کسی می داند که در وضعیت استثنایی و بی قانونی بتواند قدرت خود را اعمال کند. اما همچنین در این وضعیت است که می توان ذات و درون یک حکومت و اندیشه های حاکم بر آن را شناخت. یعنی جاییکه قوانین دیگر نمی توانند حاکم بر روابط بین دولت و ملت باشند، چرا که نه دولت دیگر بدان توجه می کند و نه ملت آن را صالح برای حل و فصل کردن نزاع می داند.
در این حالت است که "فرهنگ ولایت محور" پا به عرصه وجود می گذارد و توهم و تخیل جای ادله و مستندات عقلایی، خشونت جای عدالت و انصاف، و باطل جای حق را می گیرد. در این جاست که فرهنگ قربانی خود را مشخص می کند، بدان تجاوز می کند، اعدامش می کند، می سوزاندش و در نهایت سجدهء شکر به جا می آورد.
در واقع شاید بتوان چنین گفت که برای اين فرهنگ نه حق مهم است و نه عدالت. اين فرهنگ فقط خواهان "لذت" است؛ لذت محض؛ لذت دیدن ضعف و بیچارگی مقتول؛ لذت چشیدن و بوئیدن هر قطره "خون" از جسم نحیف مقتول. اين فرهنگ یک چیز بیش تر نمی خواهد و آن هم فقط خون است. در واقع اين فرهنگ خون را پرستش می کند چرا که با آن به نهایت لذت می رسد. پس، این فرض را غیرواقع بینانه ندانیم اگر روزی شنیدیم که "در فرهنگ ولایت محور، بجای تجاوز کردن و کشتن و سوزاندن، انسان ها را می خورند".
شاید بتوان فرهنگ ولایت محور را به معتادی تشبیه کرد که هر روز جسم مفلوکش به مخدری بیشتر و قوی تر نیاز دارد تا بتواند لذت خود را به کمال برساند. و یا شاید بتوان به مانند روانشناسان گفت که برای فرهنگ ولایت محور لذت جای خود را به عادت داده است؛ عادت کشتن. یعنی این که همان گونه که معتاد هر روز کیفیت و کمیت مخدر خود را بیشتر می کند، فرهنگ ولایت محور نیز هر روز بر مصادیق قربانیان خود می افزاید و، از طرف دیگر، با کیفیت جنایت خود نیز چنین می کند. عادت کشتن {در آینده: خوردن} و لذت خون چنان در مغز استخوان فرهنگ فرورفته که لحظه یا دمی را فارغ از آن کسب لذت متعالی، خیانت و جنایت به فرهنگ می داند.
بر این اساس است که، به بیان والتر بنیامین، «استثنا به قانون تبدیل می شود»، یعنی اینکه عادت گشتگی به کشتن، و لذت بردن از آن، دیگر امری که به وضعیت اسثنایی مربوط باشد نیست بلکه حتی با خارج شدن قانون از حالت تعلیق چنین وضعیتی ادامه خواهد داشت.
شاید از خود پرسیده باشیم که چرا با این همه دست پایین گرفتن مطالبات مردم توسط رهبران جنبش، باز هم فرهنگ ولایت محور از قبول آن امتناع می ورزد؟ دلیل این است که فرهنگ به اصل تبدیل شده است و خون به خدایی تبدیل گشته که با آن می توان به اوج لذت روحانی و جسمانی رسید. به معنی دیگر، این لذت خون است که فرهنگ را از دگردیسی باز می دارد تا بر حقانیت خویش صحه بگذارد.
3. درس دوم: طغیان گران
در این جا می خواهم به برداشت نیچه ای ام از سرشت انسان شک کنم، چرا که اگر به واقع آدمیان سراسر تمایل و کشش به قدرت دارند، چرا نمی توانیم چنین تمایلی را در "محمد علی" و "آرش"پیدا کنیم؟ به راستی "محمد علی" و "آرش" که بودند؟ از کجا آمده بودند؟ و چه را می جستند؟ اگر نیک بنگریم در می یابیم که آن ها نه رهبر بودند و نه سودای رهبری بر چیزی یا کسی را در سر می پروراندند؛ و نه کارخانه دارانی بودند که برای دفاع از مال و ثروت نامشروع خود یقه چاک دهند و در روز عاشورا ملتی را به خاک و خون کشند. آنها نه عالمانی متکبر و از خود راضی بودند که برای اثبات حقانیت واهی نظرات خویش حاضرند هزاران تن از آدمیان را به صلابه بکشند. در واقع، در ذهن من، آنها بسان دیگر هم نسلان شان چیزی نبودند جز "حاشیه "های تاریخ؛ و سودایشان نیز در این محدوده نمی گنجید. آنها نه خواستار آن بودند که بر فرازی چون رهبران تاریخی قرار گیرند و مورد تشویق و ستایش مردم فرودست قرار گیرند، آنها نه سودای کارخانه قند، شکر و لاستیک داشتند و نه سودای بودجهء چند میلیاردی برای مرکز علمی شان.
در واقع برای آرش 19 ساله بزرگ ترین آرزو همانا پیدا کردن شغلی شرافتمندانه با درآمدی معقول که توانایی تشکیل خانواده ای معمولی را داشته باشد را می توانم متصور شوم و نه بیشتر.
پس چگونه می توان این درخواست های ناچیز از زندگی را صرفاً با تمایل به قدرت توجیه کرد؟ فکر می کنم که باید نیرویی بالاتر از خودخواهی ـ که در خواست قدرت است ـ برای آن يافت که مسلماً بسیار با خودخواهی متفاوت است.
اينجا است که ناچارم دوباره به حدیث پیامبر نگاهی بياندازم: "مسلمان نیستید احدی از شما مگر آنچه را که برای خود می خواهید برای دیگران هم بخواهید". من از این حدیث به نقطهء مقابل خودخواهی ـ یعنی "دگر خواهی" ـ دست می یابم. یعنی خواستن به یک اندازه برای خود و دیگری. و مسلماً بالاترین و عالی ترین نوع دگر خواهی، "از خواستهء خود به نفع خواسته دیگری گذشتن" و "از خود گذشتن به نفع دیگری" است. در هر دو حالت آدمی از خود و خواست های خود برای حفظ «خود»ی دیگر یا خواست های دیگری می گذرد.
ایثار و از خود گذشتگی از مفاهیمی هستند که به سختی بتوان آن را توضیح و تبیین نمود، چرا که به واقع خارج از عقل و درک متعارف آدمیان قرار دارند؛ به خصوص وقتی ما با "فرهنگی" روبروه هستیم که برای نگه داشت قند، شکر، لاستیک ماشین، دست زدن و هورای مردم، بودجه ای برای مدرسه علمیه و امثال این ها تهيه کردن، از صبح تا شب فتوا صادر می کنند، شکم می درند، اجیر و مزدور استخدام می کنند، مردم می ترسانند و امثالهم...
آيا چگونه می توان به ایثار و از خود گذشتگی ِ برخی از آدمیان رسید؟ ایثار، به اعتقاد من، نتیجهء طغیانگری آدمی است به جهت زیر سئوال بردن، به سخره گرفتن و پوچ گردانیدن "فرهنگ آدمخوارگی". در واقع، برای هم نسلانم طغیان کردن یعنی اعلان "هستن" کردن در برابر فرهنگ آدمخواره ای که او را "هستن" ی سوخته و باطل گشته می پنداشته. و طغیان در واقع پاسخی است به پوچی فرهنگ آدمخوارگی. طغیان برای مرگ نیست بلکه برای زندگی، معنی داشتن و هستن صورت می گیرد.
آلبر کامو می گوید "طغیان می کنم، پس هستم". برای نسل من بین طغیان و هستن یک همپیوندی ِ "اجباری" وجود دارد، چرا که این نسل بر اساس فرهنگ آدمخوارگی "نیست" پنداشته شده است. بنابراین او "مجبور" است طغیان کند چرا که می خواهد "هست" شود و دارای معنای هستی گردد. در این طغیان گری ِ اجباری، "ایثار" فضیلتی است که برخی در راه هستن دیگران انجام می دهند. چنین سرشتی را نمی توان قدرت محور و خودخواه نامید؛ آن را باید از جان گذشته و یا طغیان گران ایثارگر نامید.
4. سخن آخر
جنبش سبز، که هفت ماهگی اش را از سر می گذراند، تا کنون بلایا و سختی های بسیاری را متحمل شده که شاید بتوان آن را همتراز با گرفتاری ها و مصائب حضرت موسی با قوم بنی اسرائیل دانست، بر اساس آنچه در قران نقل شده است. بسیاری از یارانش ناجوانمردانه زندانی، کشته، ترور و این آخر سری هم اعدام شده اند. و اگر چه همهء شهیدانش مظلومانه به دیار باقی شتافته اند اما "محمد علی" و "آرش" از مظلومیتی خاص و کم نظیر برخوردار بودند.
مظلومیت این دو در آن جاست که با حکم قضایی، یعنی بعنوان افرادی که تحت دادرسی قرار گرفته اند "اعدام" شده اند.شاید از خود بپرسید که چه فرقی وجود دارد؟ در واقع، به گمان من، "محمد علی" و "آرش" یک درد را بیش از آنانی که به یکباره توسط جلادان رژیم شهید شدند،چشیده اند و آن هم درد بی عدالتی و تبعیض در سیستم دادرسی کشور است؛ دردی که برای هر انسان آزاده ای ـ به ویژه اگر ایثارگر هم باشد ـ از درد مرگ سخت تر است.
و آرزویم این است که واقعا خدایی وجود داشته باشد تا روزی به محاکمهء این سنگدلان تاریخ بپردازد که برای تثبیت قدرت خویش کاری جز قتل و کشتار و سوء استفاده از هر امری روش ديگری نياموخته اند. اگر چنین امری درست باشد، مطمئنم اکنون تمام این یاران جنبش در بهشت ایزدی با دستبندهای سبز خود ملت ستمدیده ایران را دعا می کنند تا بتواند به آنچه هیچ گاه تاریخ به او نداده است، یعنی گوهر ناياب آزادی، دست یابد.
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|