|
يک شنبه 11 بهمن 1388 ـ 31 ژانويه 2010 |
معمای گسست تبریز از جنبش سبز
بامداد ایرانی
در این روزها که ایران با انتشار خبر به دار آویختن دو سربدار جنبش سبز به گونه ای در بهت و حیرت فرو رفته است، مقاله ای در سایت اخبار روز منتشر شده با نام «معمای طرفداران پرشمار تراکتورسازی و واکنش های جنبش سبز» که به تحلیل علل برکناری تبریز یا آذربایجان از جنبش سبز پرداخته است.
شاید در این روزها عده ای سخن گفتن از این موضوع ها را چندان مناسب ندانند. اما باید گفت موضوع تبریز و خاموشی آن کم کم دارد سبب آزار گروهی از نیروهای مترقی و دموکرات یا سبزهای ایرانی می شود. علت آن هم بیشتر به این موضوع برمی گردد که پان ترکیست های وطنی دارند وسط دعوا نرخ تعیین می کنند و در میان کش مکش حکومت مرتجع و مردم و فضای نامتعادل کنونی چون داوری رند با چماقی نامریی بر سر و تن جنبش سبز می کوبند و در چنین فضایی برای ورود به جنبش پیش شرط می گذارند.
موضوع خاموشی تبریز در نبرد هشت ماهه جنبش آزادیخواهی ایران از نگاه گروهی از نخبگان به راستی دارد به معمایی تبدیل می شود. بسیاری از فرهیختگان و متفکرانی که همدل و همراه جنبش سبز هستند پاسخ درستی برای این موضوع ندارند. برای نمونه دکتر حسن شریعتمداری که سال هاست در کنار و همراه جمهوری خواهان به فعالیت مشغول است و خود از کارشناسان زبده امور سیاسی ایران به شمار می رود، با آغاز جنبش سبز با اعلامیه های مشخص از تبریز خواست که به پاخیزند، اما چون چنین نشد، در آخرین تحلیل های خود علت خاموشی تبریز را رنجش این مردم از فارس ها می داند که چرا فارس ها یا تهرانی ها در اعتراض های سال 1385 به کین خواهی از تبریز برنخواستند. چنین تحلیل هایی که بیش تر جنبه عاطفی موضوع را نشان می دهد، نه تنها معمای خاموشی تبریز را نمی گشاید، که گوریده تر می کند.
مدت ها است که تهرانی ها یا دوستان آذربایجانی ساکن تهران و به سخن دیگر سبزاندیش ها از ما کوشندگان جامعه مدنی می پرسند به راستی چرا تبریز خاموش است؟ هرکسی دلیلی می آورد.یکی فعالیت گسترده پان ترکیست ها را دلیل بر این موضوع می داند. دیگری شدت اختناق شدید در تبریز یا آذربایجان را دلیل این موضوع می داند. هرکسی چیزی می گوید و اما کسی به پاسخ درست نمی رسد. البته در این میان پاسخ هایی شوخ طبعانه نیز کم نیست که گفته می شود تبریز کارتمام کن است. هنگامی برمی خیزد که دیگر از هیچ نیرویی یا شهری کار ساخته نیست و آن گاه تبریز قهرمان چون رستم دستان شاهنامه می آید که کار ارتجاع را یکسره کند.
اما از نگاه ما کوشندگان جامعه مدنی که جنبش سبز بر شانه های آن ایستاده است، موضوع خیلی ساده است. معمایی در کار نیست. تبریز خاموش است، همان گونه که مشهد و کرمان خاموش است. اما کسی نمی پرسد چرا مشهد و کرمان یا اهواز خاموش هستند؟ چرا این همه حساسیت نسبت به تبریز وجود دارد؟
تبریز از زمان جنبش مشروطه نقش ویژه ای در جنبش های انقلابی ایران داشته است. این نقش در انقلاب 22 بهمن هم وجود داشت، اما دیگر مانند نقشی نبود که در انقلاب مشروطه داشت. تبریز در هنگام جنبش مشروطه نقش برجسته ای در پیروزی آن داشت، چون دروازه ارتباطی ایران با قفقاز انقلابی و ترکیه عثمانی بود که اندیشه های نو را با صدهاهزار مهاجری که در قفقاز و ترکیه کار می کردند، و عمدتاً هم آذربایجانی بودند، به درون کشور منتقل می کردند.
در انقلاب اسلامی و در هنگام فتح تهران در روزهای 21 و 22 بهمن هیچ شهری نقش تهران را در فروپاشی حکومت پهلوی نداشت و همگان می دانند هنگامی که دروازه های پادگان ها و مراکز قدرت در تهران فتح شد با چند ده ساعت اختلاف این موج به شهرهای دیگر رسید. بنابراین از سال 1357 تهران نقش خود را در جنبش های انقلابی و خیزش های مردمی نشان داده است. این نقش با گسترش جغرافیایی و جمعیتی تهران در این دوره و در دوره جنبش سبز چند ده برابر شده است و همان گونه که تظاهرات روز عاشورا نشان داد، تنها بخشی از مردم تهران قادر هستند در چند ساعت مراکز اصلی رژیم را تسخیر کنند. برای آنها که در روز عاشورا این موضوع را به چشم خود ندیده اند، شاید باور کردن این موضوع سخت باشد، اما از چشم کارشناسان خبره ای مانند عبدالله شهبازی که بیش از دو دهه در دانشکده وزارت اطلاعات به ماموران اطلاعاتی و امنیتی درس آموخته است این موضوع به صراحت دیده شده است و البته رژیم نیز این نکته را در روز عاشورا به خوبی درک کرد. پس پیش از رفتن درون بحث گسست تبریز از جنبش سبز باید گفت جنبش سبز ویژگی خاصی دارد که آن را از انقلاب بهمن 57 جدا می کند. اول از همه به قول بهزاد کریمی هم ادامه انقلاب 57 است و هم نفی آن. آنچه که چرک و آلودگی است از خود دفع می کند و آنچه پالوده است به خود جذب می کند و راهش را ادامه می دهد. دیگر این که جنبش سبز ترکیبی از اپوزیسیون و پوزیسیون یا نیروهای بیرون حکومتی و درون حکومتی است و این به جنبش سبز ویژگی ممتازی بخشیده است که تا آن جا که ممکن است جامعه را به سوی فروپاشی نبرد. بنابراین جنبش سبز از جنبه کمیت جمعیتی چیزی کم ندارد که چشم به راه تبریز بماند. اما در حقیقت جنبش سبز به سبب ساختار و ماهیت خود چشم به راه تبریز و همه شهرهای دیگر ایران است، چون جنبشی فراگیر و ملی است و نیاز به همراهی همه مردم ایران دارد. این همراهی از جنس همراهی های عاطفی نیست و بنا بر سرشت مدرن آن باید عقلانی نیز باشد.
اما چرا تهران به اینجا رسیده است که هیچ شهری از ایران را نمی توان با آن قیاس کرد؟ از 1376 که ریشه جنبش سبز را باید از آن جا جستجو کرد، تحولی در تهران به عنوان یک اَبَر شهر در برابر کلان شهرهایی مانند تبریز و مشهد رخ داد که به علل ریشه ای شناخت گسست تاخیری یا موقتی تبریز از جنبش سبز کمک می کند. دوستانی که کار مطالعات شهرشناسی و شهرنشینی و جامعه شناسی شهری را انجام می دهند در این یک دهه روی تغییر هویت جامعه متوسط شهری در تهران تحلیل های گوناگونی ارائه داده اند. در این دوره تهران به سبب تغییر در بافت جمعیتی و بافت فرهنگی آن که برآمده از تغییر و رشد جامعه دانشگاهی و فرهنگی آن بود، با افزونی طبقه متوسط نوگرا روبه رو شد. این طبقه نیازهایی ویژه خود را داشت که حکومت ایدئولوژیک و واپسگرا نمی توانست به آن پاسخ دهد. بخشی از حکومتیان مانند کرباسچی که در ذات خود متمایل به نوگرایی هستند با ساخت فرهنگ سراهای شهرداری به این نیازها پاسخ دادند. طولی نکشید که باپیروزی خاتمی در انتخابات و انتشار روزنامه های اصلاح طلب زمینه های رشد قارچ گونه سازمان های مدنی در تهران آغاز شد به طوری که در پایان دوره زمامداری خاتمی نزدیک به شش هزار سازمان غیردولتی در تهران به کار مشغول بودند. فعالیت های این سازمان ها که عمدتا در زمینه های گوناگون از زنان، تا کارگران و محیط زیست، علمی و فرهنگی و ورزشی و میراث فرهنگی، حقوق بشر و ده ها موضوع دیگر به فعالیت می پرداختند، تنها محدود به موضوع کارشان که برای خود تعریف کرده بودند نمی شدند و فضایی بودند برای بیان خواسته های اجتماعی و سیاسی .این سازمان در کنار نهادهای فرهنگی دیگر مانند دانشگاه های دولتی و آزاد وضعیت خاصی به تهران داده بودند. برای نمونه گسترش واحدهای دانشگاه آزاد و پراکندگی دانشجویان جوان در مناطق مختلف تهران از جنوب تا شمال و از شرق تا غرب، و نیازهای فرهنگی این گروه از جوانان که عمدتا از جنبه پوشش با مردم بومی در تضاد بودند بخشی دیگر از ناکارایی حکومت را در پاسخ به نیازهای برحق این جوانان به نمایش می گذاشت. به گفته یکی از شهرشناسان و کارشناسان فرهنگی که روی موضوع نقش تهران و رودهن و پدیده درهم آمیزی فرهنگی کار کرده است، دانشجویان تهرانی هر روز صبح که به دانشگاه آزاد رودهن می روند با خود فرهنگ برتر را که شامل نیازها به یکی زندگی مدرن می شود با خود به زیست و بوم رودهن می برند و آن شهر را دچار هیجان فرهنگی می کنند. برعکس آن نیز صادق است و نیروهای کاری که هر صبح از رودهن به شهر تهران برای کار در کارگاه ها و دفترهای تجاری و غیره می روند با گروهی از مردم طبقه متوسط روبه رو می شوند که از ماهواره و فیلم های روز و ده ها موضوع جالب توجه دیگر سخن می گویند. این بار این نیروها شب که به خانه های خود در رودهن برمی گردند، شب این شهرک را دچار هیجان فرهنگی می کنند. این پدیده ها در کیفیت و اندازه های متفاوت در حال رخ دادن در جای جای ایران بود و هست اما نیروهای واپسمانده سپاه و بسیج در حالی که لپ های خود را پر از غذاهای چرب و معده پرکن می کردند، و مغزهای خود را خاموش تر می ساختند، شعارهای تکراری رهبری را با عنوان تهاجم فرهنگی بادگلو می ساختند و در فضاهای گنگ رها می کردند که خودشان هم باورشان می شد که گزمه همه جا است و شهر آرام و امن است. اما حکومتی که فکر می کرد چاره کار خاتمی را ساخته است به ناگهان چشم باز کرد و دید عرصه عمومی را باخته است. مسجدها جایگاه چند پیر و بازنشسته شده بود. هیئت های مذهبی جایگاه سفته بازی و بساز و بفروش های چسبیده به حکومت که شهر را غارت می کردند و بیشتر از آن جایگاه رد و بدل اطلاعات درباره شکار دختران معصوم اما محتاج به نانی که حاضر بودند در آپارتمان خالی از حضور بیگانه در خدمت آتش نیازهای جنسی این جانوران بسوزند. در این احوال تهران زیر دست نیروهای جوان و کارآمد طبقه متوسط نوگرای شهری باردیگر می رفت که ساخته شود. در این سال ها نگاهی به پیشخوان کتابفروشی های شهرهای بزرگ ایران نشان می داد که ترجمه های آثاری از فیلسوفان پسامدرنی مانند فوکو، آدرنو یا آشنایی با فیلسوفانی مانند ماکس وبر که متهم شماره یک دادگاه های فرمایشی بعد از انتخابات شد، زمانی دیگر چه آتشی برای سوختن اندیشه های واپسگرایانه موریانه های هیئت موتلفه ای مانند عسگراولادی، حبیبی، باهنر و بادامچیان که برای بیش از سی سال میلیون ها دلار از حق این مردم را در حساب های بانکی خود در بیرون و درون ایران ذخیره کردند، فراهم خواهد آورد.
و چنین شد که در فقدان فعالیت های احزاب سیاسی مایه دار، در حقیقت فضاهای فرهنگی جای فعالیت حزبی را گرفت و پس از دوره ای از فعالیت های سخت، توازن قوا را در عرصه اجتماعی به نفع نیروهای نوگرا عوض کردند. تهران و شهرهایی مانند اصفهان و شیراز دارند در این بستر ساخته می شوند.
تهران پیش از انتخابات عرصه عمومی را برده بود و تنها نیاز داشت که سیاست را نیز همراه با این عرصه کند. پس بی آنکه نیروهای تحریم کننده انتخابات که بیشتر از جنس نیروهای سنتی اپوزیسیون بودند، حرکت با چراغ خاموش جوانان و نیروهای سازمان مدنی را در تهران متوجه شوند مدت ها پیش از انتخابات، شرکت در انتخابات را بیهوده ارزیابی کردند. سبب این نگرش در این نیروهای سنتی اپوزیسیون بی اعتقادی به کار مدنی یا فرهنگی و ترجمه سردستی از کار سیاسی بود. آنها تحلیل درستی از معنای سیاست نداشتند و تنها قادر به شنا در فضای مطلق سفید و سیاه بودند و هستند. آنها شناگری در فضاهای خاکستری جامعه مدرن را نمی شناختند و همچنان نیز نمی شناسند. اما جامعه مدنی ایران با شناخت شناگری در فضاهای خاکستری چنان کرد که حکومت را با بزرگترین بحران تاریخ خود روبرو کرد. آنچه در دوره انتخابات رخ داد، نتیجه کار طاقت فرسای نیروهای مدنی شهر تهران بود که به سرعت نیز به شهرهای دیگر به ویژه به دو کلان شهر اصفهان و شیراز کشیده می شد. پیروزی قاطع مهندس موسوی بیش از آنکه نتیجه یک جنبش عاطفی باشد، برآمده از یک جنبش عقلانی و فراگیر بود که جوشش آن از تهران شروع می شد به شهرهای دیگر حتی تبریز می رسید. در چنین وضعیتی نیروهای شکست خورده در انتخابات که از مدتها پیش این وضعیت را پیش بینی می کردند وسط بازی جر زدند و چون گوریل شطرنج باز در میان بازی شطرنج، مهره ها را به دهان گذاشتند. پس از آن هشت ماه است که شهر تهران در یک ماراتن نفسگیر دارد نیروهای خسته و ناتوان حکومت را خانه به خانه، کوچه به کوچه و خیابان به خیابان دور خود می کشد. مغزهای متفکر این نظام هر روز به خود وعده می دهند که دیگر این جنبش از نفس افتاده است. اما این جنبش در هر گام با پس گرفتن مراسم و آیین های سال شمار دولتی سنگر به سنگر زمین های حکومت را فتح می کند و امروزنیز در آستانه 22 بهمن که فرصتی استثنایی برای جنبش سبز در پیش رو است، حکومت مانند همان گوریل شطرنج باز برای زهر چشم گرفتن از جوانان و دلسرد کردن آنها، دو مهره جنبش سبز یعنی دو جوان سربدار را در دهان گذاشت وجان آن ها را بلعید.
اما پس از هشت ماه، تبریز خاموش است. نه خاموشی تبریز معما است و نه رفتن پشت تیم تراختور. خاموشی تبریز با تحلیل فرایند مدرن سازی جامعه ایران و رهایی از واپسگرایی مذهبی قابل تحلیل است. تبریز خاموش است، زیرا دارد گردنه هایی از فرایند مدرن سازی را پشت سر می گذارد. تبریز در انقلاب 57 به سرعت خود را بخشی از خانواه انقلاب نشان داد، زیرا در آن انقلاب بافت جمعیتی شرکت کننده در تظاهرات سنتی بودند و تبریز در این زمینه از همه شهرهای ایران سنتی تر و مذهبی تر بود. در آن انقلاب، نیروهای نوگرا در هر شهری از ایران از جمله تهران و تبریز ، بی آنکه از ماهیت و فرجام کار خبر داشته باشند، خود را با نیروهای واپسگرایی پیوند زدند که از زمان مشروطه به بعد جزء نیروهای میرنده تاریخ به شمار می رفتند. خیزش انقلاب بهمن فرصتی بود برای روحانیونی که نقش خود را در تحول اجتماعی رو به زوال می دیدند. چون تنها نیروی سازمان دهی شده و سرتاسری در ایران بودند، توانستند در نهایت همه احزاب و سازمان هایی که در چارچوب دنیای مدرن می گنجیدند، سرکوب یا خاموش کنند و وضعیت جامعه را به امروز برسانند که همگان شاهد آن هستیم. در آن هنگام وضعیت نیروهای طبقه متوسط نوگرا بسیار شکننده بود. کسانی که روزگار تظاهرات بزرگ پاییز و زمستان 1357 را در تهران به یاد می آورند خوب می دانند که در آن تظاهرات، نخست، صفوف زنان و مردان از هم جدا بود و در ثانی آن تظاهرات بیشتر شکل هیئت های مذهبی داشت و شعارهایش هم کم و بیش از درون چنین فضایی سرچشمه می گرفت. در حالی که در جنبش سبز برای نخستین بار شهر تهران با اکسیون مدرن، مدرن اندیشی یا پوست اندازی و ورود به دنیای مدرن خود را به اثبات رساند. اکسیون مدرن ویژگی های چندی دارد که از مهم ترین آن ها درهم آمیختگی جنسیتی است. یعنی زنان و مردان همه در یک صفوف حرکت می کنند. در آمیختگی سنی دارد، یعنی از هر سنی در آن شرکت می کنند. در آمیختگی اعتقادی دارد، یعنی همه مردم با اعتقادات گوناگون بدون پرسش در آن شرکت می کنند. و باز در ارتباط با سخن اصلی این مقاله، همه مردمی که در اکسیون ها شرکت می کنند، ترکیبی از اقوام گوناگون ایران هستند که در تهران گرد آمده اند. در ثانی تفکیک طبقاتی در آن دیده نمی شود مگر این که بیان خواسته های حزبی مشخص داشته باشد. اما مهم ترین خصلت اکسیون های مدرن، کنترل خشم یا خشونت است. بدین معنی که در همه تظاهراتی که تاکنون جنبش سبز برگزار کرده است، نیروهای جنبش سبز به طور مطلق به هیچ یک از پدیدارهای جامعه شهری حمله نکرده و چیزی را ویران نساخته است. و در این مورد حکومت بیچاره ای مانند حکومت سپاهیان و امنیتی ها برای اینکه جبران این کمبود را کرده باشند در چند روز اول تظاهرات مطابق سناریوی از پیش تعیین شده هم اتوبوس ها را آتش زدند و هم مراکز اقتصادی را ویران کردند. در حالی که در بدترین حالت، جوانان جنبش سبز تنها برای گریز از زهر گاز فلفل و گاز اشک آور ظرف های زباله را به آتش کشیده اند. باز در سنجش با انقلاب 1357 همه کسانی که در آن روزها شاهد بودند، می دانند که مظاهر تمدنی مدرن مانند سینماها یا مشروب فروشی ها و بانک ها یا کلوب های شبانه و غیره چگونه به دست جوانان انقلابی مورد حمله و ویرانی قرار می گرفت. با این اوصاف باید گفت که شهر تهران که امروزه بار اصلی جنبش سبز را به دوش می کشد، این ویژگی های اجتماعی را در یک کار جانفرسای نزدیک به بیست ساله به دست آورده است. تبریز و مشهد و کرمان هنوز این ویژگی را به دست نیاورده اند، بنابراین سبزاندیش های این شهرها که کثیر هم هستند با حسرت به این روایت نگاه می کنند و به سرعت دارند از تجربه تهرانی ها و شیرازی ها و اصفهانی ها می آموزند.
اما آیا تهران شهر فارس ها است که در آن آذبایجانی ها یا گیلانی ها یا بلوچ ها و کردها نقشی ندارند؟ به راستی تهران شهر چه کسانی است؟ تهران با نزدیک پانزده میلیون جمعیت در روز و ده تا یازده میلیون جمعیت در شب ، شهری است که دویست سال پیش از این دهکده ای بیش نبوده است. در دوره رضا شاه تهران با این که پایتخت بوده است، جمعیتی کمتر از نیم میلیون را در خود جا داده بود. خصلت این شهر در این است که همواره به سبب موقعیت های برتری که ناشی از ساختار حکومت بوده است، شهری مهاجر پذیر بوده است. یعنی شهر تهران ترکیبی از همه مردم ایران از آذربایجانی تا کرد و سیستانی و مازندرانی و کرمانی و مشهدی وغیره را در خود جا داده است. بنابراین این که گفته می شود تهران شهر فارس ها یا پارس ها است، برآمده از گونه ای برداشت نادرست از شناخت ترکیب جمعیتی تهران است. کسانی که به بازار تهران رفت و آمد دارند می دانند که بخش بزرگی از بازاریان تهران، اصلیت آذربایجانی دارند. کمتر کسی است که در این شهر زندگی کند و نداند بخش بزرگی از خواروبار فروشی های تهران از دریانی ها هستند که همه اصلیت آذری دارند. تهران به راستی ایرانشهر است. به همان معنایی که در روزگار باستان از آن مستفاد می شده است. ایرانشهری کوچک در دل ایران. در این ایرانشهر همه اقوام و اعتقادات زندگی می کنند.
پس از انقلاب اسلامی نیز این وضعیت تشدید شد. سبب تشدید این وضعیت و مهاجرت پذیری تهران، نیز بی تدبیری سیاست گذاران و جنگ و موقعیت اختناق سیاسی بود. بسیاری از دوستان تکنوکرات آذربایجانی مانند هزاران هزار نیروهای کارشناس و کارآمدی که در شهرهای کوچک ایران زندگی می کردند، به سبب فشارهای طاقت فرسای حکومت بر زندگی خصوصی آن ها به تهران مهاجرت کردند تا خود و اعتقادات و شیوه های زندگی شخصی خود را در این دریای جمعیتی گم کنند. امروزه در میان ده ها هزار کارشناس برجسته که کارهای فنی و خدمتی را در این شهر پیش می برند، هزاران آذربایجانی وجود دارد. پس طرح این موضوع که تهران شهر فارس ها است، از اساس باطل است. تهران با این دریای جمعیتی خود، از جنبه ساختاری تفاوتی عمده با شهرهایی مانند تبریز و مشهد پیدا کرده است. و به همین سبب هشت ماه است که این شهر روی آرامش را به خود ندیده و یک شب نیست که آسوده خوابیده باشد در حالی که تبریز در این هشت ماهه همواره در آرامش به خواب رفته است. حتی در روز عاشورا که بسیاری از شهرهای ایران به تهران پیوستند، دوستانی که در شهر تبریز شاهد بودند گفتند که خون از دماغ کسی جاری نشد و صدای فریادی نیز جز صدای حسین حسین عزادران حسینی شنیده نشد. در حالی که برخی دیگر از دوستان که می خواستند تبریز را سهیم در جنبش سبز کنند، حتی چهار شهید برای آن تراشیدند.
به سخن دیگر باید گفت که شهرهایی مانند تبریز و مشهد به سبب این که از فعالیت های مدنی دور مانده اند، اکنون دارند همان را که کِشته اند، درو می کنند. در این که تقصیر به گردن کیست، عوامل متعدد است. اما نسبت به تهران دو شهر هستند که وضعیت جالبی دارند. اصفهان و شیراز. این دو شهر با نسبتی کمتر پابه پای تهران دارند در مسیر جنبش سبز می آیند. علت آن است که در دوره ای نزدیک به ده سال کوشندگان جامعه مدنی در اصفهان و شیراز با نسبتی کمتر از تهران خود را درگیر کارهای مدنی کرده اند.
ما با گروهی از دوستان چند سال پیش از این به بررسی وضعیت جامعه مدنی در کلان شهرهای ایران پرداختیم. آمارها نشان می دهند که اصفهان و شیراز پس از تهران بیش ترین فعالیت های سازمان های غیردولتی را در خود جای داده اند. تبریز در این زمینه در بخش هایی مانند فعالیت های ورزشی یا گروه های کوه نوردی و گردشگری فعال است، اما در زمینه سازمان هایی که در حوزه حقوق زنان، حقوق بشر، مطالعات فرهنگی و میراث فرهنگی و به ویژه پژوهش های تاریخی و بازشناسی تاریخ بسیار ضعیت است. علت این امر چیست؟
تبریز جدای از این فعالیت ها و متفاوت از کلان شهرهای دیگر ایران، در این یک دو دهه اخیر با آفتی به نام فعالیت های پان ترکیستی روبرو بوده است. جمعیت قلیلی که نفرت عجیبی به ایران دارند و نگارنده این سطور هنگامی که بوش می رفت که پس از عراق روبه ایران بیاورد با گوش های خود در شهر تبریز ازا ین جماعت هیجان زده شنیده است که به زودی با حمله بوش ما به آرزوی بزرگ تاریخی خود که جدایی از فارس های امپریالیست است، می رسیم و کشور بزرگ مان را که مرزهای آن در خمسه یا زنجان کنونی است، بنا می کنیم.
این عده در این سال ها بسیار در زمینه تاریخ سازی برای آذبایجان کار کرده اند. تاریخ سازیی که همواره با ناسزا به فرهنگ ایران همراه بوده است. پان ترکیست ها در زمینه تاریخ و پژوهش های تاریخی به ویژه در آذربایجان شرقی و تبریز و البته در کشورهای اروپایی و امریکایی در حال برساختن یک تاریخ فرهنگی متفاوت با تاریخ فرهنگی ایران هستند. در این تاریخ فرهنگی جایی برای کورش و هخامنشیان یا اشکانیان و ساسانیان وجود ندارد. جایی برای گلستان و سعدی یا حافظ و دیوانش وجود ندارد. نمادهای اسطوره ای این بخش کوچک که البته صدای شان دارد دم به دم بلندتر می شود، ریشه در گرگ خاکستری دارد. این نماد اگرچه برای پان ترکیست های ترکیه ای و پان ترکیست های وطنی مقدس است، نشان و نمادی از خشونت و بیرحمی یا گرگ صفتی آدمی است. در این نماد نه سیمرغ جایی دارد و نه درفش کاویانی. گرگ خاکستری که نماد و نقش پرچمی ترکان چادرنشین همجوار با صحراهای مغولستان بوده است، یا به قول این دوست نماد توتمی ترکان پیام خوبی برای مردم ایران از هر قوم و طایفه ای ندارد. شاید آنها که با توتم شناسی آشنا نباشند، وقتی که گفته می شود گرگ نماد قوم یا قبیله ای است، ندانند که نماد توتمی یعنی این مردم زاده گرگ هستند و همه صفت های او را هم با خود حمل می کنند.
بنابراین اگر به بندهایی از مقاله این دوست به دقت نگاه شود، متوجه می شویم که ایشان دارد از پایه و اساس برای آذبایجان هویتی متفاوت از هویت ایران با همه نمادهایش می سازد و سپس با بلند کردن بند دو انگشت و فریاد هارای هارای من ترکم (هوار هوار من ترکم) که در حقیقت یک شعار جنگی است، به مردم ایران و به ویژه جنبش سبز اعلام جنگ می دهد.
هشت ماه پس از گذشت از پایداری ستودنی جنبش سبز، پان ترکیست های وطنی که عده کمی هستند، اما آموخته اند که صدای شان را بلند نگه دارند، دو گونه برخورد با جنبش سبز پیش گرفته اند. یا آن را بدون ریشه می دانند و به زودی فروکش کردنی یا بخشی از جنگ فارس ها روی در روی هم می دانند که نباید خون مقدس ترکان با آن آغشته شود. در این مقاله دوست محترم اگرچه ادعا می کند که خود پان ترکیست نیست، اما در حقیقت سخنش از هر پان ترکیستی، پان ترکیستی تر است. او اگرچه ادعا می کند پان ترکیست نیست، اما به صراحت به بیان خواست های پان ترکیست ها از جنبش سبز پرداخته است. صاحب این مقاله از طرف پان ترکیست ها از جنبش سبز خواسته است که سیمرغ ایرانی باید با گرگ خاکستری به مذاکره بنشیند، نه برای ساخت ایرانی متمدن و دموکرات، بلکه برای جدایی از ایران. در این زمینه در مقاله گفته می شود که فرهنگ آذبایجانی ریشه آریایی ندارد و همه این چیزها برساخته فارس ها است.
اما صاحب این مقاله در فضایی که در بخشی از آن نمادهای اسطوره ای ترکان صحرانشین را بر سر دست بلند می کند، مجبور می شود در بخشی دیگر به بابک خرمدین بیاویزد و سرخ جامگی او زا بر تن کند. بی آن که به مخاطب خود بگویید که اندیشه ها و باورهای آریایی ایرانی و مزدیسنی و مزدکی بابک در کجای این آشفتگی فکری دیده شده است؟
کسی از این فعالان پات ترکیسیت به این توجه ندارد که بابک خرمدین ادامه استواری اندیشه ایرانی در برابر سلطه جویی فرهنگ عربی است. از سوی پان ترکیست ها این دیدگاه به شدت ترویج می شود که فارس امپریالیست همه اقوام ایران را به رنجیر کرده است و هدف اصلی ما در مبارزه اکنون و حالا نه رژیم است و نه حقوق بشر. بلکه رفع سلطه فارس ها است. بنابراین در جنگ فارس ها ما شرکت نمی کنیم. فارس هایی که هویت آریایی برای مردم آذبایجان ساخته اند و آن ها هرگز آریایی نبوده اند و به سبب رفتار امپریالیستی فارس ها آریایی شناخته می شوند. این دیدگاه ها که ریشه در همان پیوند با گرگ خاکستری دارد، نشان می دهد که تبریز و تراختور و پان ترکیست ها در بدترین نقطه از بزنگاه تاریخی ایران، فضا را برای یک لشکر کشی و جنگ تاریخی با فارس ها آماده می بینند. حکومت هم که در ضعیف ترین وضعیت خود قرار دارد و برای شکست جنبش سبز به زیر تیم تراختور و طرفدارانش باد می زند تا آن مردم شریفی که در آذربایجان دل شان همراه با جنبش سبز است، اگر صدایی دارند شنیده نشود، از این وضعیت ناراضی نیست. چون تنها چیزی که برای باند سپاهی امنیتی حاکم بر ایران مهم نیست، آینده ایران است.
اما آیا جنبش سبز حقوق مردم آذربایجان یا حقوق کردها یا بلوچ ها را به رسمیت می شناسد که جای سوءاستفاده گروه های افراطی جدایی طلب مانند پان ترکیست ها را ببندد؟ از دیدگاه من نویسنده این سطور، باید بین حقوق اقوام ایرانی مانند حق آموزش به زبان مادری و حق آزادی دین یا هر باوری و حق نگه داری از میراث فرهنگی و ادبیات همه اقوام ایران با موضوع های افراط گرایانه ای مانند جنبش پان ترکیست ها تفاوت عمیق قائل شد.
بنا بر دیدگاه ها و بررسی ها عمیقی که در این دهه ها در ایران انجام شده است، یکی از علت های اصلی عقب ماندگی جامعه ایران در یک سده گذشته این بوده است که این حقوق به ویژه حق آموزش به زبان مادری از سوی مرکز یا حکومت مرکزی به رسمیت شناخته نشده است. اما جنبش سبز این حقوق را به رسمیت می شناسد زیرا در بطن خود نگرشی مدرن دارد. ما کوشندگان جامعه مدنی شاهد هستیم، آنچه هر روزه در میان لایه های گوناگون جنبش سبز به بحث گذاشته می شود، یکی هم حقوق اقوام ایرانی در چارچوب جامعه ایران است. باید دوباره تاکید کنم، جنبش سبز به سبب ماهیت مدرن آن جنبشی است که حقوق اقوام را به رسمیت می شناسد، نه به سبب این که می خواهد هدیه ای به آن ها پیشکش کند. تنوع زیستی و همزیستی فرهنگی بخشی از ماهیت جنبش های مدرن است که جنش سبز نیز در آن چارچوب می گنجد.
اکنون اما در این لحظه تاریخی که جنبش سبز هویت و موجودیت خود را به ساختار واپسگرای قدرت به اثبات رسانده است، برخی از پان ترکیست ها بی نشان و با نشان، در پی تحلیل علت و علل خاموشی تبریز برآمده اند و کم بیش با زبانی که در آن گونه ای تحقیر جنبش سبز وجود دارد با این جنبش سخن می گویند. مقاله جناب آراز افشار از این گونه مقاله ها است. او در آغاز مقاله خود اشاره می کند که جنبش سبز باید این نکته را درک کند که همه ایران سبز نیست و آذربایجان سرخ سرخ است.
کلام ایشان بار معنایی خاصی دارد. او در حقیقت آذربایجان را از یک سو با جنبش سرخ جامگان تاریخی پیوند می دهد و از سوی دیگر با سرخ جامگان دوران استالین. و در نهایت جوهر مقاله اش به شدت نشان می دهد که او خط پان ترکیست ها را با همه وجود پیش می برد. مشخص نیست که این پان ترکیست های سرخ جامه در کدام نقطه از تاریخ ایستاده اند؟ در بخش اسطوره ای آن یا در بخش عقلانی این تاریخ. تبریز اگر امروز با جنبش سبز همراه نیست، به سبب این نیست که سبزها از آن ها خواسته اند که سبز بپوشند یا جامه سرخ خود را به درآرند، تبریز امروز سبز نیست، چون در مسیر تحول اجتماعی مانند چند کلان شهر دیگر و همه شهرهای خرد ایران از جنبه جمعیتی و فرهنگی به دلایلی متعدد از تهران عقب افتاده است. تبریز پر از جمعیت سبز اندیش است، اما به سبب نبود تشکل های مدرن نمی تواند واکنش های مناسب و همانند تهران از خود نشان دهد.
در حالی که تهران شهر همه ایران است و این را جنبش سبز نیز نشان داده است. آیا تاکنون آنان که آذربایجانی هستند، اما با پان ترکیست ها خط فاصل دارند، شهدای جنبش سبز را تبار شناسی کرده اند تا بدانند چند درصد آن ها ریشه آذربایجانی داشته اند؟ ندا آقاسلطان ریشه اش به کجا می رسد؟ او که نماد جنبش سبز است.
بیشتر کسانی که از اقوام ایرانی در تهران زندگی می کنند و این ایرانشهر را ساخته اند، ریشه ای خود را می شناسند، اما با درک این ریشه ها ماهیت جنبش سبز را هم می شناسند. پس بدون پرسش در جنبش سبز شرکت می کنند. اما نویسنده گرامی در مقاله خود به جنبش سبز پیام می فرستد که اگر حقوق ما آذربایجانی ها را به رسمیت بشناسید، ما هم آنگاه آن کنیم که کاوه آهنگر و بابک خرمدین کرد. این زبان شعار زده که خصلت این مقاله را نشان می دهد به گونه ای عاجز از درک ماهیت جنبش های مدرن است. همان گونه که بسیاری از نیروهای جنبش انقلابی ایران که لباس نگاه سنتی باورهای خود را از تن به در نکرده اند، همواره در پی گذار یک باره از جمهوری اسلامی به یک جمهوری مدرن هستند و مسیر گذار را بی اهمیت و ناشی از سازشکاری می دانند. کلام نویسنده این مقاله هم، آذربایجانی ها و البته پان ترکیست ها را در نقش نیروی برتر یا فرامن می بیند که در بزنگاه تاریخ اگر وارد مبارزه شود، تکلیف جنبش روشن می شود وگرنه جنبش شکست می خورد. و البته با تاکید بر این نکته که پیش شرط این ورود قهرمانانه به جنبش باید به رسمیت شناختن حق پان ترکیست ها در جعل تاریخ فرهنگی برای آذربایجان باشد.
در این مورد باید گفت همان گونه که دکتر دباشی یادآوری کرده است، پیروزی از آن نیروهایی است که پیش تر عرصه عمومی را فتح کرده اند. و چون ایرانشهر تهران پیش از این عرصه عمومی را در شهر تهران فتح کرده است، بی گمان قدرت سیاسی را نیز به زیر می کشد. اما نه به هر بهایی و با هر اقدام خشونت باری. چون در این مسیر که نیروهای واپسگرا فروپاشیده می شوند، جنبش سبز نیز بالا کشیده می شود. اما در جواب ایشان که گفته اند: «جنبش سرخ جامگان آذربایجان قدرت و اتحادش را در میادین فوتبال به رخ می کشد ولی برای ورود به میدان مبارزه منتظر تغییری اساسی و جدی در نگرش سبزهاست چون بدون آن ورود به مبدان مبارزه جز ضرر فایده ای نخواهد داشت. سبزها باید بدانند که همه ایران سبز نیست بلکه رنگین کمانی از رنگهاست و آذربایجان سرخ سرخ است!»
در این مورد مشخص تاخیر فاز تبریز را در جنبش های ورزشی می توان با رفتار تهرانی ها در دهه 1370 در پایان مسابقه های فوتبال و جشن های خیابانی سنجید. شاید تبریز اکنون از جنبه مقطع زمانی به دهه 1370 تهران رسیده است.
اما من به عنوان یک کوشنده جامعه مدنی از سوی همه کسانی که می شناسم به شما قول می دهم که جنبش سبز با این ماهیت، حقوق اقوام ایرانی را به عنوان یک عنصر پایه و غیرقابل گفت و گو به رسمیت می شناسد. اما با همه اطمینانی که به شما داده می شود، ازآن سو مطمئن هستم و هستیم که تبریز با تاخیر وارد جنبش سبز می شود، چون شالوده ها و مولفه های یک جنبش سبز در آن شکل نگرفته است. امید که آن روز نزدیک باشد!
http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=26860
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|