|
چهار شنبه 16 دی 1388 ـ 6 ژانويه 2010 |
ملک جمشيد و آزاد کردن زنها
حسين
در روزگاران خوش گذشته که هنوز در پی شناختن دست چپ و راست خود بودم هر وقت در تقویم چشمم به این عبارت می خورد که «زنان ايران در 17 دی آزاد شدند» بنظرم عجیب می رسید: مگر زنان در جایی زندانی بوده اند که شخصی، مثل ملک جمشيد ِ قصه های مادر بزرگم، آنها را آزاد کرده است؟ بخاطر همین هم به خود مادر بزرگ مراجعه می کردم واز او جویا می شدم که داستان «آزادی زنان» را هم برایم تعریف کند و آن بندهء خدا تنها چیزی که بفکرش میرسید «کشف حجاب» بود و بس؛ و من در خلوت خود برای مادر بزرگم که هنوز چادر سرش می کرد غصه می خوردم که بندهء خدا همچنان زندانی ست و کسی آزادش نکرده.
اما از آنجا که هر روز بزرگتر و بزرگتر می شدم چيزهای تازه تری می شنيديم. مثلاً، آقای «تعلیمات دینی» بالاخره باعث شد که بفهمم دستی که غذا می خورم دست راست است و دیگری که با آن کار ديگری می کنم دست چپ است، و نباید خدای ناکرده اشتباهی استفاده کنم که اگر عرش هم نلرزد باز گناه است. این بار دلم برای همکلاسی های چپ دستم سوخت. در همین دوران هم بود که خانم «تعلیمات اجتماعی»، یا همان خانم علوم، به دستان ما که با کدامش چه کاری را انجام می دهیم کاری نداشت و از بهشت و جهنم هم ما را نمی ترساند. خودش هم از هیچ چیز نمی ترسید. براحتی از انقلاب می گفت، آن هم از نوع سفیدش که بیچاره تقصیری هم نداشت، آن زمان ها نه رنگی اش به بازار آمده بود و نه نخی و پلاستیکی و مخملی اش مد بود که بخواهد راجع به آنها هم درسی بدهد. همین سفیدش چندین هفته طول کشید. از بقیهء درس ها درازتر بود و حفظ کردنش هم سخت تر. اما دل آدم را می برد، همه چیز مال همه بود، و بین همه تقسیم می شد و... درست مثل حرف هایی که وقتی بزرگ تر شدیم از خیلی ها باز هم فقط شنیدیم، و هنوز هم می شنویم.
بگذریم. در همان دوران درس شیرین انقلاب سفيد خانم علوم یکی از دست آورد های آن را «آزادی زنان» خواند و شروع کرد تعریف کردن. من که بزور خودم را نگاه داشته بودم، مثل فنر از جایم جهیده و انگشت شهادتینم را ـ بقول آقای تعلیمات دینی ـ بلند کردم. خانم اجازه داد و من قصهء پر غصهء مادر بزرگم را ـ که هنوز زندانی ست ـ تعریف کردم. خانم علوم مرا با مهربانی نشاند و چادر مادر بزرگم را دلیل آزاد و مختار بودن او دانست، مثل روسری سر کردن خانم حساب و خانم نقاشی و یا بی حجابی خودش و خانم انشاء و. .. و گفت که این همان آزادی زنان است که هرکسی هرچه خواست سرش بکند یا نکند. او، در ادامه، از برابری زنان و مردان گفت. در اينجا بود که یکی از بچه ها گل از گلش شکفت و بی تابی می کرد تا زنگ بخورد و خودش را به خانه برساند و حرف های خانم علوم مبنی بر اينکه زن و مرد برابرند را به خواهرش که چند سالی از او بزرگتر بود و گهگاهی گوشش را می کشید تحویل دهد.
بهر حال، در کلاس همهمه بود و سیل پرسش ها به سمت خانم معلم سرازیر. همکلاسی ها که هرکدام برای آینده خود شغل هایی در نظر گرفته بودند از وی می پرسیدند که «خانم، آيا دخترها هم می تونن خلبان بشن؟ می تونن مهندس بشن؟ وکیل چی؟ افسر؟ قاضی هم؟ وزیر هم؟ قصاب چی؟» و خانم علوم می گفت: «اگر بخوان چرا که نه؟» راستش باور اين حرف ها برایم سخت بود. از طرفی خانم معلم آدمی نبود که دروغ بگه يا بقول بچه ها خالی ببنده.
تا اینکه رفتم کلاس هفتم. يک باره خبر شدم که ای داد بیداد، وزیر آموزش و پرورش بجای اینکه ریش داشته باشه گیس داره و بعد از خانم وزیر هم تمام شغل های ديگری که بچه ها پرسیده بودند یکی بعد از دیگری ظاهر می شد؛ خانم وکبل، خانم مهندس، حتی خانم قاضی (همين شیرین عبادی اين روزها)؛ و زیباترین و جالبترینش هم خانم جناب سروان «ف» بود که با شوهرش هم درجه بود و هم از بد شانسی در یک کلانتری بودند، اما چون سابقه اش بیشتر بود همیشه چند ماهی زودتر درجه می گرفت و، تا هم درجه بشن، آقای همسر باید پیش همه سلام نظامی می داد و بله قربان می گفت.
هر روز که می گذشت بیشتر احساس شرمندگی می کردم از اينکه در حرف های خانم علوم شک کرده بودم. اما زمان گذشت و ورق برگشت. باقیش را هم که همه می دانند و دوست ندارم با یاد آوری آن این روز زیبا را خراب کنم. اما یک پرسش یا کنجکاوی همواره فکرم را مشغول کرده: «راستی الان خانم علوم چکار میکنه؟»
من خودم فکر میکنم چون آن روز ترسی نداشت حتماً بعد از انقلاب پاک سازی شده و حالا هم داره با دخترانش ـ که کم هم نیستند ـ برای کمپین امضا جمع میکنه .
http://amiryeh.blogspot.com/2009/01/17.html
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|